دکتر محمد مصدق
دکتر محمد مصدق به قلم مصدق - مدعیالعمومی به نام «مشروطه»
- دكتر محمد مصدق
- نمایش از جمعه, 20 مرداد 1391 19:40
- بازدید: 4492
در آن وقت هیچ چیز برایم اهمیت نداشت، جز این که هر روز قدری بر معلومات خود بیفزایم و دو چیز سبب شد که من از خدمت دولت صرفنظر کنم: یکی این بود که از مسئولیت کاری که داشتم خود را خلاص کنم تا بهتر بتوانم تحصیل کنم.
new nike football boots 2012 2017 - 002 - Nike Air Max 270 ESS Ανδρικά Παπούτσια Γκρι / Λευκό DM2462 | boys nike jordan retro flyknit shoes women High OG Panda - air max 95 cool grey neon yellow - Grailify
برگرفته از روزنامه اطلاعات
زیر نظر: دکتر محمدکاظم حسینیان
از ورود شاه به طهران مدتی نگذشت که فرمانفرما از کرمان به طهران آمد و چون رقیب سیاسی او در طهران نبود، با عدهای از هواخواهان خود در دربار موجبات عزل صدراعظم را فراهم نمود و به جای صدراعظم که آن وقت در رأس امور قرار میگرفت ادارۀ مملکت به عهده چهار وزیر محول گشت بدین قرار:
علیقلیخان مخبرالدوله وزیر داخله، فرمانفرما وزیر جنگ، حاج شیخ محسنخان مشیرالدوله وزیر خارجه، میرزا عبدالوهابخان نظامالملک وزیر مالیه.
نظر به اینکه در آن رژیم هر شخصیت بزرگی از کار کنار میرفت، کسان و بستگان او هم بیکار میشدند میرزا فضلالله خان وکیلالملک منشی مخصوص شاه فرمان استیفای خراسان را که متصدی آن میرزافضلاللهخان نوری منشی مخصوص صدراعظم بود، به اسم من صادر کرد.
در رژیم قدیم اعطای لقب و ارجاع خدمت، مقید به سن و سال نبود و بعد از فوت پدرم ـ که بیش از دوازده سال نداشتم ـ ناصرالدین شاه به من لقب داد. چه بسیار از مشاغل که شاه در حیات رجال و یا در مماتشان برای قدردانی به اولاد آنها محول مینمود و چنانچه به واسطۀ صغر سن نمیتوانستند متصدی کار بشوند، پدر و در نبودن او شخص دیگری کفالت میکرد تا آنها بتوانند خود انجام وظیفه کنند. همچنانکه بعد از فوت میرزا یوسف صدراعظم میرزاحسن فرزندش که بیش از چند سال نداشت، به لقب مستوفی الممالک ملقب و به وزارت مالیه منصوب گردید و تا پدرم حیات داشت، از او کفالت مینمود.
سررشتهداری که سالها نزد مستوفیان سابق خراسان بود، نزد من آمد و چیزی نگذشت که خود مسلط به کار شدم. ولی هر قدر که در سالهای اول از این کار راضی بودم بعد که دانستم معلومات دیگری هم هست که در مکتب خانههای روز نیاموختهام، بسیار افسرده و درصدد بودم به آن معلومات پی ببرم.
تحصیلات من در ایران
ارتباط بیاثرم با بعضی از مخالفین امینالسلطان اتابک اعظم سبب شده بود که نسبت به من متغیر و بیلطف شود و شکایت یکی از اربابرجوع که حقوقی در حقش برقرار شده بود و از تأدیه رسوم معمول خودداری میکرد، سبب شود آنچه در دل داشت اظهار کند و بخواهد مرا از کار برکنار کند، ولی نکرد.
از آن به بعد از معاشرت با اشخاص خودداری کردم و در خانه منزوی شدم و چون از بیکاری به من بد میگذشت و مدرسۀ سیاسی هم در آن ایام تازه دایر شده بود، میخواستم در آن مدرسه تحصیل کنم، ولی از این نظر که یک مستخدم دولت پس از سالها تصدی کار و خدمت نمیتوانست در عداد محصلین درآید، وسایل تحصیل خود را در حدود برنامۀ آن مدرسه در خانه تهیه کردم و ایامی را که با استادان گرامی شادروان شیخ محمدعلی کاشانی، میرزا عبدالرزاق خان بغایری، میرزا غلامحسینخان رهنما و میرزا جوادخان قریب ـ دیپلمۀ مدرسه سیاسی و ناظم مدرسۀ آلمانی ـ گذرانیدهام، فراموش نمیکنم و خود را مرهون الطافشان میدانم.
در آن وقت هیچ چیز برایم اهمیت نداشت، جز این که هر روز قدری بر معلومات خود بیفزایم و دو چیز سبب شد که من از خدمت دولت صرفنظر کنم: یکی این بود که از مسئولیت کاری که داشتم خود را خلاص کنم تا بهتر بتوانم تحصیل کنم، دیگر این که تبلیغات بر علیه مستوفیان روزبهروز شدت میکرد و من خود را از جرگه آنان خارج نمایم و علت شدت تبلیغات این بود که بعد از مشروطه این فکر در جامعه قوت گرفت که تجدید رژیم، مستلزم تشکیلات جدید است. کارمندان قدیم باید از کار خارج شوند و جای خود را به اشخاص جدید بسپارند.
این حرف صحیح بود، اگر مشروطه هم روی یک زمینه و سوابقی نصیب ما شده بود و مملکت میتوانست از اشخاص مطلع به رژیم استفاده کند. گویندگان کسانی بودند که چندی به خارج رفته جریان مشروطه را از دور دیده و معلوماتی جز یک اطلاعات سطحی با خود به ایران نیاورده بودند و دیگران حتی نام مشروطه را هم نشنیده و بین استبداد و مشروطه فرق نمیگذاشتند.
روی این عقیده و فکر، عدهای از هواخواهان تجدد زبان به انتقاد گشودند و از تشکیلات وزارت مالیه یگانه تشکیلات منظم مملکت و متصدیان آن تنفیذ نمودند و چون سبک سیاق این بود که در افراد خطوط افقی ترسیم کنند، سپس اقلام و ارقامی را ذیل آن خطوط بنویسند، مستوفیان را به لقب «درازنویس» ملقب و به آنها بدون استثناء دزد خطاب نمودند. به طوری که لفظ «مستوفی» و «دزد» مترادف شده بود که برای تکذیب این گفتهها یگانه کار مهمی که چند سال قبل از مشروطه در مالیه مملکت صورت گرفت و توجه عموم را به خود جلب کرده بود، در فصل گذشته شرح دادم و آنچه مذکور شد جز این نبود که مستوفی خراسان بیست هزار تومان بدون این که محل آن را تعیین کند، در کتابچه دستورالعمل آن ایالت به اسم تفاوت عمل جمع کرده و بر طبق احکام صریح دولت برای اشخاصی مواجب به خرج نوشته بود که این عمل نه دزدی بود، نه کلاهبرداری، نه اختلاس بود نه سوء استفاده از اموال دولتی و مشمول هیچ یک از مقررات قانون جزائی فعلی هم که آن وقت وجود نداشت، نمیشد و فقط یک تجاوز از مقررات اداری بود که روی این نظر صورت گرفته بود ولات و حکام که بیش از آنچه به عنوان پیشکش به دولت میدهند، از مودیان مالیاتی به اسم تفاوت عمل میگیرند، این مبلغ را هم والی خراسان اضافه از پیشکش معمول بدهد که عدهای صاحب حقوق شوند و این کار آنقدر مخالف افکار بود که موجب عزل فاعل شد و از کار برکنار گردید تا دیگران نتوانند حتی از یک مقررات اداری هم تجاوز کنند و نیز ثابت کردم چنانچه کسی میخواست اختلاس کند، اختلاس در آن زمان موضوع نداشت و راه آن برای هر کسی مسدود بود و این قبیل نسبتها بیشتر از ناحیه کسانی داده میشد که از معلومات قدیم و جدید هر دو بهره نداشتند و به واسطه یک مسافرتی به خارج و یک اطلاعات سطحی، میخواستند مشاغلی را در ید خود درآورند و مردم نیز به علت نادانی به این سخنان ترتیب اثر میدادند.
سال 1299 شمسی که با پسر و دختربزرگم از اروپا به ایران میآمدم، به دعوت میرزا اسدالله خان یمینالممالک کارگزار وارد کارگزاری بوشهر شدم و برای دیدن بعضی از نقاط، من جمله میدان توپخانه ـ که وضعی بسیار بد داشت ـ به آنجا رفتم. در مراجعت روی میز اطاق نامهای که به عنوان من نوشته شده بود با دو ظرف پر از خرما و تخممرغ بدین مضمون دیدم:
ساعتی دارم که مدتی است از کار افتاده. نظر به این که فرزندان شما تحصیلات خود را در اروپا کردهاند، آن را میفرستم درست کنند و هدیه ناقابلی هم که ارسال شده نوش جان نمایند. این نامه وقتی نوشته شده بود که چهارده سال از عمر مشروطه گذشته بود و هنوز مردم دور از پایتخت این طور تصور میکردند هر کس برای تحصیل به خارج رفت، همه چیز حتی ساعتسازی هم آموخته است.!
***
جنگ اول جهانی در گرفت و مردم توانستند به واسطه رقابت بینالمللی در مقررات خود اظهارنظر کنند. همان مستوفیان بودند که با مرنارد بلژیکی خزانهدار و یکی از عمال مهم سیاست خارجی آنقدر مبارزه کردند، تا او را از کار خارج نمودند و همین مبارزات سبب شد که مشیرالدوله نخستوزیر، قانون تشکیلات وزارت مالیه را به مجلس سوم پیشنهاد کند و مجلس آن را قائممقام قانون 23 جوزا نماید.
هر کس بیانات شیخ اسدالله محلاتی را در جریان شور و تصویب این لایحه در مجلس میخواند، پی میبرد که آن بیانات و مبارزات از کجا سرچشمه گرفته است و باز همان مستوفیان بودند که با قرارداد وثوقالدوله مخالفت کردند و شادروان سیدحسن مدرس از معلومات آنان استفاده میکرد.
در رژیم قدیم، واحد ثروت و پول کرور بود که در اواخر دوره ناصری تمام عواید مملکت از نقد و جنس به دوازده کرور تومان بالغ میگردید. فرض کنیم که نصف این عایدات صرف مخارجی میشد از قبیل مخارج دولتی و بودجه دربار سلطنتی که مستوفیان از آن حقی نمیگرفتند و از نصف دیگر آن که به مصرف حقوق اشخاص میرسید موقع حاشیهنویسی قبوض 2 به عنوان حقالزحمه و رسوم میگرفتند. در این صورت بودجه تشکیلات مرکزی وزارت مالیه در سال بیش از شصت هزار تومان نمیشد.
و باز به فرض این که متصدیان وصول مالیات هم وجهی معادل همین از ولات و حکام میگرفتند، بودجه کل وزارت مالیه در سال از 120 هزار تومان تجاوز نمیکرد. در این صورت چه خدمتی از این بالاتر و چه صحت عملی از این بیشتر که با این مبلغ مالیه مملکت اداره میشد و مالیات املاک مزروعی که در آن رژیم کفاف تمام مخارج مملکت را مینمود اکنون 5/1 مخارج دستگاه وصول خود را هم تأمین نمیکند.
انتخاب از اصفهان برای وکالت
روزهای اول مشروطه که هنوز مشروطیت ایران نضج نگرفته بود و مقام نمایندگی حقوق نداشت و کمتر کسی داوطلب وکالت بود، برای من نیز سهل بود که مثل بعضی از همقطارانم به نمایندگی یکی از طبقات وارد مجلس بشوم، آن چیز که مانع از هر اقدام گردید، نداشتن سن سی سال بود، ولی بعد که اعتبارنامه بعضی از نمایندگان کمتر از سی سال به تصویب رسید، من نیز فکر وکالت افتادم و چون در طهران محلی برای انتخابم نبود، به جهات ذیل داوطلب نمایندگی از شهر اصفهان شدم.
(1) از طبقه اعیان و اشراف در آن شهر کسی انتخاب نشده و محل آن خالی بود.
(2) همسرم در اصفهان دو ملک موروثی داشت، موسوم به «کاج» و «خواتونآباد» که این علاقه سبب شده بود با بعضی از رجال و اعیان آن شهر آشنا بشوم.
(3) شاهزاده سلطان حسین میرزا نیرالدوله حاکم اصفهان و یکی از ملاکین مهم نیشابور، سالها در نیشابور حکومت میکرد و با من که مستوفی خراسان بودم، ارتباط داشت.
(4) دوستان دیگری هم در طهران داشتم که میتوانستند به من کمک بسیار بکنند ولی غافل از اینکه در آن دوره نیز مثل ادوار بعد اعتبارنامههائی که قبل از رسمی شدن مجلس مطرح شد بدون اعتراض گذشت و اعتبارنامه من که بعد میخواست مطرح شود در شعبه مأمور به رسیدگی مورد اعتراض قرار گرفت و میرزا جوادخان مؤتمنالممالک نماینده کرمان و عضو شعبه که تاریخ وفات مرحوم مرتضی قلیخان وکیلالملک والی کرمان و شوهر اول مادرم را میدانست، چنین استدلال نمود اگر مادرم بلافاصله پس از 4 ماه و 10 روز عده قانونی با پدر ازدواج کرده بود و من هم نه ماه بعد از آن متولد شده بودم باز سی سال نداشتم. چون این حرف جواب نداشت، صرفنظر کردم.
این اعتراض که در آن دوره بر ضرر من بود، در دورۀ شانزدهم تقنینیه به سودم تمام شد و علت این بود در کابینۀ وثوقالدوله که هنوز قرارداد تصویب نشده ولی رویه کار دولت معلوم بود و من میخواستم از ایران بروم و در یکی از ممالک اروپا اقامت کنم، احتیاج به گذرنامه داشتم که طبق تصویبنامۀ هیئتوزیران گذرنامه به کسانی داده میشد که دارای سجل احوال باشند. نظر به اینکه سال ولادتم در پشت قرآنی نوشته شده بود که در دست نبود آن را بدون تحقیق و تشخیص اختلاف سال قمری با سال شمسی در کلانتری 3 شهر طهران نوشتم که شناسنامه صادر شد و موقع انتخابات دوره 16 تقنینیه طبق آن شناسنامه از هفتاد تجاوز میکرد! این بود که عکس سنگ قبر مرحوم وکیلالملک کرمانی را که تاریخ وفاتش با تمام حروف روی آن منقور است از نجف خواستم و آن را به وزارت کشور فرستادم و با همان دلیل که مؤتمن الممالک ثابت کرده بود سی سال نداشتم ثابت کردم که سالم از هفتاد کمتر است که مورد تصدیق انجمن مرکزی انتخابات قرار گرفت و اعتبارنامهام را صادر کرد.
در مجمع انسانیت!
همانطور که در هر کشور احزاب سیاسی و مشروطه لازم و ملزوم یکدیگرند، در ایران نیز هموطنانم حس میکردند که مشروطه بدون مرکز اتکاء سر نخواهد گرفت و روی این نظر، هرچند نفر که با هم تجانس و اشتراک منافع داشتند، جمعیتی تشکیل میدادند تا در موقع لزوم همه روی یک اصل متفق باشند و بتوانند از آزادی دفاع کنند والحق هم که عدهای جان در کف نهادند و در راه ایمان و عقیده از همه چیز گذشتند.
اجتماعات مزبور هر کدام روی خود نامی گذاشت و یکی از آن اجتماعات که چندی بعد از مشروطیت در خانه مستوفیالممالک از اهالی آشتیان و گرکان و تفرش تشکیل گردید، روی خود نام «مجمع انسانیت» نهاد که مستوفی به ریاست و دو نفر دیگر از جمله به سمت نواب رئیس انتخاب شدند. سپس نزدیک خانۀ رئیس محلی اجاره نمودند که جلسات مجمع در آنجا تشکیل میشد و مثل بعضی انجمنهای دیگر، عدهای مسلح داشت به نام «سرباز ملی» تا موقع لزوم از آزادی دفاع کنند.
جلسات مجمع را من اداره میکردم و هر وقت هم که کاری در خارج پیش میآمد، عدهای از حضار پیشنهاد میکردند نایب رئیس دیگر آن را انجام دهد، تا اینکه روزی محمدعلی شاه از شهر به باغ شاه رفت و انجمن مظفری واقع در شمال میدان بهارستان از عموم انجمنها دعوت کرد هر کدام نماینده خود را با مهر انجمن به آنجا اعزام کنند که این مرتبه هیچکس پیشنهادی برای انتخاب آن نایب رئیس ننمود و حضار تقاضا کردند که این کار را هم من انجام دهم.
انجمن مظفری، نامهای به شاه نوشته و درخواست کرده بود خود را از ملت جدا نکند و به شهر مراجعت کند که من نیز مثل سایر نمایندگان آن را مهر کردم. سپس قرار شد هر یک از نمایندگان موضوع را در جمعیت خود طرح کند و هر انجمن یک نماینده دائمی برای تصمیماتی که در آن روزها میبایست اتخاذ شود، انتخاب نماید.
مجمع انسانیت تشکیل شد و چون این بار هم کسی برای انتخاب آن نایب رئیس پیشنهادی ننمود، به تقاضای حضار به نمایندگی خود ادامه دادم و بعد چنین تصمیم گرفتند که هر انجمن یکی از طاقنماهای مسجد سپهسالار را برای خود تعیین کند که اعضاء در آن محل اجتماع نمایند که این کار شد و عدهای از تمام اجتماعات در مسجد حضور یافتند و بعد جمعیتی به نام «کمیسیون حزب» تشکیل گردید که من نیز به عضویت آن انتخاب شدم و محل آن در شبستان مسجد بود که به شور و مشورت میپرداختند و دو نفر از اعضای آن به شاه آنقدر فحش میدادند که سایرین از شنیدن آن کراهت داشتند.
کمیسیون تصمیم گرفت سربازان ملی در مسجد جمع شوند و برای روزی که برای اجازه مسافرت اروپا به باغ شاه رفتم همین دو نفر درجلوی چادر قهرمان خاننیرالسلطان فراشباشی ایستاده با ارشدالدوله که نشسته بود نجوا میکردند. دفاع از اجرای این تصمیم به مجمع انسانیت رفتم و دم در سرایدار را دیدم که گفت: از اثاثیه و تفنگ و فشنگ هر چه بود به دستور نایب رئیس دیگر بردند و اکنون چیزی نیست که بتوان جلسه تشکیل داد و دستور کمیسیون حزب را به موقع اجرا گذاشت و این کار نه فقط در مجمع انسانیت بلکه در بعضی از انجمنهای دیگر هم نظیر آن صورت گرفته بود. روز بعد که عازم مجلس شدم، هنوز به چهارراه لالهزار نرسیده بودم که صدای شلیک در اطراف مجلس و مسجد بلند شد که من نتوانستم به راه ادامه دهم و از آنجا به خانه مراجعه کردم و آن وقت فهمیدم که نایب رئیس دیگر، بیش از من در سیاست وارد بود و از همه جا اطلاع داشت.
مشروطه خاتمه یافت و دورهای که به استبداد صغیر موسوم شد، جانشین آن گردید. بودنم در جرگهی آزادیخواهان و اطلاعاتی که شاه از نظریاتم داشت، سبب شد محلی را در نظر بگیرم تا اگر خواستند مرا دستگیر کنند، خود را در آنجا مخفی نمایم که برای این کار خانه میرزا یحیی خان سرخوش ـ شاعری دانشمند که سالها قبل از مشروطه با من آشنا بود ـ جائی بهتر نیافتم و چنین قرار شد اگر خطری متوجه من بشود، خود را به آنجا رسانیده مخفی نمایم و مدتی با کمال نگرانی به سربردم تا اینکه مجلسی بنام «شورای دولتی» تشکیل شد و بدون کوچکترین اقدامی از طرف من، دستخطی از شاه (سناتوروالاتبار) صادر کرده است و این کار را هم نه فقط نسبت به من که قرابت سببی داشت کرده بود، بلکه با هرکس که مورد تعرض دولتیها قرار میگرفت از هرگونه مساعدت دریغ نمیکرد.
مجلس شورای دولتی در عمارت خورشید، محل بعدی وزارت دارائی تحت ریاست میراز عبدالوهاب خان نظامالملک تشکیل گردید. مشیرالسلطنه صدراعظم آن را افتتاح نمود و چون برنامهای نداشت، هرکس بمذاق خود صحبتی میکرد، تا نوبت به میرزا عباس خان مهندسباشی رسید که با نظامالملک سابقه داشت و او را مخاطب قرار داد و گفت: ما نفهمیدیم این مدعی العمومی که در مشروطه ایجاد شد، چه صیغهای بود؟
نظامالملک در جواب گفت: در خدمت شاهان سلجوقی کسی بود نامش ترخان و کارش این بود که جان شاه را حفظ کند و برای انجام این وظیفه میتوانست هر وقت و هرکجا حتی به اطاق خود شاه وارد شود و تحقیقات کند. این مدعی العموم مشروطه هم کسی بود مثل ترخان که هر چه میخواست میکرد (البته با عبارتی مستهجن).
جلسۀ اول شورای دولتی به این ترتیب خاتمه یافت و چون اطمینان حاصل شد که متعرض من نمیشوند به آن یک مرتبه اکتفاء کردم و تصمیم گرفتم وسایل مسافرت خود را برای تحصیل فراهم کنم. صدور تذکره نیز احتیاج به اجازه داشت که این کار هم به دست سناتور والاتبار انجام گرفت.
مسافرت به قصد تحصیل
ژنرال قونسول ایران در تفلیس به حاج دبیرالوزاره، متصدی کارهای من، نوشت: با ادارهی محاسبات وزارتخارجه مذاکره کند و حوالۀ حقوق او را به عهدهی صندوق تذکره قفقاز صادر نماید. صدور آن تصادف نمود با روزهای قبل از حرکتم که تصمیم گرفتم شهر تفلیس را ببینم و حواله را هم به صاحبش برسانم. در این مسافرت ابوالحسن دیبا برادرم نیز برای تحصیل با من بود.
برای خرید لباس احتیاج به وجه داشتم و از این تاجر ایرانی مقیم تفلیس موسوم به رضایوف 300 منات در ازای انگشتر الماسی که وثیقه دادم به قرض گرفتم که بعد از فروش بقیه وجه آن را به آدرس پاریس به من برات کند که در اثناء ناهار را آوردند. عدهای در سر میز ناهار جمع شدند. ژنرال قونسول حضار را به من معرفی نمود به یکی از آنها هم که صادقاف نام داشت و از مجاهدین معروف بود گفت: من خواهرزاده فرمانفرما هستم و یکی از افراد متمول ایرانم که از این بیانات آن هم در قفقاز و مرکز مجاهدین ناراحت شدم و هر قدر خواستم علت آن را درک کنم، چیزی نیافتم تا اینکه عصر به اتفاق میهماندار و تمام اعضای قونسولگری به گردش رفتیم. لباس و هر چه مورد احتیاج بود خریدیم پاسی از شب میگذشت که میآمدیم و هنوز به درب قونسولگری نرسیده بودیم که یک نفر از جا برخاست و نامهای که در دست داشت به من داد. ژنرال قونسول خود را چند قدم عقب کشید و همینکه او رفت جلو آمد و گفت: شما چرا ترسیدید؟ در صورتی که من از جای خود حرکت نکرده بودم و مضمون نامه هم این بود: چون دائی شما با شاه مستبد همکار است، باید 180 هزار منات بدهید از این جا حرکت کنید و برای ارعاب هم شکل یک طپانچه و یک تابوت زیر آن رسم شده بود.
از ژنرال قونسول برای بیاناتی که کرده بود، گله کردم و دیگر نخواستم ساعتی در تفلیس بمانم و چون مرکز مجاهدین در باد کوبه بود و ارتباطش با مجاهدین تفلیس محل تردید نبوده از مراجعت به باد کوبه و مسافرت با راه آهن صرفنظر کردم و تصمیم گرفتم از تفلیس به باطوم بروم و از طریق دریا مسافرت نمایم.