دکتر محمد مصدق
یک عکس یک عصا یک قصیده
- دكتر محمد مصدق
- نمایش از جمعه, 20 آبان 1390 14:52
- بازدید: 8087
برگرفته از روزنامه اطلاعات
شعری تازه از «سهیل محمودی» در وصف دکتر محمد مصدق
یک عکس یک عصا یک قصیده
حسن فرازمند
این تصویر خاطرهانگیز از مرحوم دکتر محمد مصدق که تاکنون بارها و بارها در نشریات مختلف چاپ شده است، هر بینندهای را به عمق خاکستری خود فرو میبرد و معلوم نیست این پتوی سادۀ نشان سادهزیستی و این عصایی که پیرمرد سترگ تاریخ ملی ایران به آن تکیه داده است؛ چه رازی در خود نهفته دارند که انسان را این چنین مجذوب و خیره میکنند و عکاس در آن لحظه با دیدن این پیرمرد، نه بگذار بگویم این شیرمرد، چه دیده است که تاریخ را به تماشای این تصویر دعوت میکند.
مرحوم «مهدی اخوان ثالث» با آن قصیدة معروفش با مطلع «دیدی دلا که یار نیامد/ گرد آمد و سوار نیامد»، و با توضیحی کوچک در بالای این قصیده با این مضمون که: «تقدیم به پیرمحمد احمدآبادی»؛ در آن سالهای سیاه اختناقآلود، به استقبال این پیر شیر در زنجیر رفته بود و بعد از آن دیگر کمتر کسی توانست دربارۀ آن دلاور شیرمرد تاریخ چنان نغمهای سر کند.
اکنون سهیل محمودی با این قصیدۀ غرّا و دلکش خود، شما را و ما را و همه را به سرای پیرمحمد احمدآبادی آن روزها به احمدآباد دعوت میکند و یک بار دیگر تاریخ را به بازیافت و درکی دیگر از این تصویر دلانگیز و خاطرهانگیز دعوت میکند. تاریخی که از قرن ها پیش ـ پیشتر از مصدق ـ به فریاد و بیداد و فریب و سراب آغشته بوده و با سقوط ظاهری او به اوج رسید. قصیده سهیل را با عنوان «همچنان تنهای تنها»، میخوانیم:
***
همچنان تنهای تنها!
پس از سالها نگاه خیره به تصویری از «پیرمحمّد احمدآبادی»...
پیرمرد دلشکسته تکیه داده بر عصایش
راستی را تکیهگاه ماست صدق بی ریایش
در عبایی خویش را پیچیده و کنجی نشسته
نه ادا با آن عبا و نه ریا زین بوریایش
تکیه داده بر عصای خویشتن آرام، امّا
گردبادی تند سر بر میکشد از چشمهایش
نام ما آخر نشانی از مرام ماست، هر چند
اسم و رسم او یکی بوده است هم از ابتدایش
بی گمان از خویشتن رسته است و دلخسته است دیگر
با یقینی روشن از این تنگی تاریک جایش
حاصل دنیا عطایی گاهی و گاهی لقایی
چون عطایش را نمیخواهد، نمیخواهد لقایش
با هوای کیست؟ حالش چیست؟ کاین گونه رها کرد
آن جهان را با جنانش، این جهان را با جفایش
دل به راه دیگری و بهتری و گوهری داشت
پای شوق و جان پاک و همّت بیاعتنایش
ایستاده زیر لب با خویش میگوید کهای داد
مرد تنها را رها کن ای جهان! تنها رهایش
مثل باران است، تا اعماق اقیانوس راهی است
در نهان ما خموشان راه میجوید صدایش
کوه را ماند بلندایش که پوشیده است گردون
از سپیدی ابرهای مهربان بر تن قبایش
جاودان چون آتش زرتشت، گرمای کلامش
بی امان چون نعرۀ سیمرغ، آوای رسایش
قصّۀ ققنوس را ماند دوام جاودانش
جلوۀ طاووس را ماند کلام جانفزایش
رَسته، امّا خسته از مکر و فریب نا رفیقان
خسته، امّا رسته از بیگانه، هم از آشنایش
کی به راز و رمز قهر و مهر او راهی بجویند
دشمنان بی حیایش، دوستان بی وفایش
بلکه مبهوت درشتیها و نرمیهای اویند
دوستان بی وفایش، دشمنان بی حیایش
پیرمرد از آن سوی تاریخ با لبخند تلخی
طعنه دارد میزند بر مدّعی و مدّعایش
شیر در زنجیر، حتّی پیر، امّا شیر ـ آری
نه! که خود زنجیر هم از عجز میافتد به پایش
شیر را در حلقهای از روبهان در کارزاری
دیدهای آیا؟ بیا بنگر به خشم جانگزایش
خرس و گرگی آن طرفتر، شیر پیری سوی دیگر
در هراسند آن دو از این یک تن و فرّ و بهایش
از پس پشت نگاه سادۀ او میتوان دید
موبه مو پیچیدگیهایی که دارد ماجرایش
چون درختی یکّه و تنها که در شبهای طوفان
خم نشد هرگز به زیر بار وحشت شانههایش
درّهها بر خاک میغلتند پیش آسمانش
قلّهها بی باک میجویند راه روشنایش
چشمهها آیینه در آیینه سرگردان راهش
چشمها تصویر در تصویر محو ردّ پایش
موجها همگام طوفان یک به یک در التهابش
سروها در زیر باران، صف به صف در اقتدایش
عقل سرخ از مشرق پیشانی او در تجلّی
گلشن راز جهان سبز معنا فکر و رایش
کهنه رندی که سبو نشکست و در مستی نگه داشت
حرمت میرا درست از ابتدا تا انتهایش
تسمه میخواهد کشید از گُردۀ نیرنگ و افسون
پهلوان پیر ما با پنجة صدق و صفایش
آفت بیگانه خاری بود و برکندش از این خاک
ساخت پرچینی به گِرد باغ ما، امّا به جایش
هم حریفان را به خاک افکند و هم ما را برافراشت
پهلوان پیر ما با بازوی زور آزمایش
شیونش را در هوای میهنش آیا شنیدی؟
قرنها اندوه ما را مینوازد با نوایش
چیست جز بالندگی تقدیر یاران صبورش
نیست جز شرمندگی سهم حریفان دغایش
مرگ؟ هِه! این زندۀ بیدار، این پیر میاندار
زندگی بخشد جوانمردان عالَم را دعایش
در زمین و سرزمینی که به جز فریاد و بیداد
نشنوی و ننگری وقتی بگردی هر کجایش
در فریبآباد بی بنیاد این بیدادْ خانه
این که تاریخ سراب است آفت جغرافیایش
در دیاری که عطش از هر کجایش میتراود
شعلهها برخاسته با دودِ آه از هر سرایش
با زلالیهای یاد او به سرشاری رسیدیم
چشمهای جاری است، خاک تشنه سیراب از عطایش
یاد او باغی است با روشن چراغی در دل شب
میتوان عمری نفس زد در بهار دلگشایش
در نهان آرامشی دارد چنان چون خواب دریا
در عیان هم غرّشی، بیداری ما با صلایش
عزلتی چون پیر کنعان، خلوتی چون بیتالاحزان
یوسفی گم کرد و پیدا کرد خون را در خدایش
قصّه و افسانه بود از سِحر و افسون هر چه گفتند
پیر ما همسنگ اعجاز است امّا کیمیایش
دولتی پُر خون دل یا مکنتی بی خون دل؟های!
پاک مانده دامن پرهیز و پروا در غنایش
پشت سر افکنده دنیا را زده پایی به عقبا
نه امیدی بر بقایش، نه هراسی از فنایش
پیرمرد از کژدم غربت جگر آزرده، دلخون
آشنایی کو نهد مرهم به درد بی دوایش
احمدآباد است این جا یا که یُمگان است؟ گویا
فرق چندانی ندارد این و آن حال و هوایش
حبس میخواهد نفس را بس که دلتنگ است و بیزار
از چنین ایّام نامسعود، در زندان نایش
پیرمرد امّا هنوز آن گوشه در کنج غریبی
زیر چشمی، همچنان که تکیه داده بر عصایش
خیره بر ما میشود گاهی و گاهی با نگاهی
راز میگوید به ما فرزندهای بینوایش
رازی از دیروز تاریخی، که تو امروز آنی
لکّة ننگی نباشی،هان پسر! فردا برایش
همچنان تنهای تنها، پیرمرد اِستاده امّا
جادهای در پیش رویش، کولهباری در قفایش