خبر
زینب (ع)، شیرزن کربلا
- خبر
- نمایش از جمعه, 10 آذر 1391 19:26
- بازدید: 3388
برگرفته از روزنامه اطلاعات
شادروان دکتر سید جعفر شهیدی
کودکی
به احتمال قوی تولد زینب(ع) در ششمین سال از هجرت پیغمبر بوده است. اگر این احتمال درست باشد، وی از آن روز که پیرامون خود را نگریسته و با محیط زندگانی آشنا شده، با مصیبت و فاجعه روبرو بوده است. رحلت پیغمبر(ص) در پنج سالگی او و حادثههای رقتانگیزی که در آن روز، درون و برون خانه وی رخ داد. سپس بیماری مادرش، نالهها و اشکهای وی در مصیبت پدر و شکوههایی که از ستمها و رنجها داشت، و سرانجام مرگ وی و دلخراشتر از آن، هالهای از ترس و پنهانکاری که گروه کوچک مصیبتزده را فرا گرفت. گویا طفلان هم رخصت نداشتند بانگ شیون را بلند کنند، مبادا همسایگان بشنوند و خبر به گوش این و آن برسد و بر جنازه زهرا(ع) حاضر شوند و سفارش دختر پیغمبر (ص) عملی نگردد.
تقدیر الهی تربیت مادر و دختر را همانند خواسته بود. او نیز باید دورههای سخت آزمایش را یکی پس از دیگری بگذراند و برای تحمل روزهای دشوارتر و مصیبتبارتر آماده شود.
همسر و فرزند
چون به سن رشد رسید، عبدالله پسر جعفر بن ابی طالب وی را به زنی گرفت. عبدالله از تولدیافتگان حبشه است و کسی است که پیغمبر(ص) درباره او دعای خیر فرموده است. همه نویسندگان سیره او را به بزرگواری و عزت نفس و مخصوصا بخشش فراوان ستودهاند. زینب از عبدالله صاحب فرزندانی شد. مصعب زبیری فرزندان او را سه پسر و یک دختر نوشته است: پسران: جعفر و عون اکبر که فرزندانی از آنان نماند و علی که اعقاب عبدالله از این پسرند. و دختری به نام امکلثوم که معاویه میخواست او را برای پسر خود یزید بگیرد. عبدالله کار امکلثوم را به حسین(ع) وا گذاشت و او وی را به قاسم بن محمد بن جعفر بن ابی طالب داد. نیز طبرسی در اعلامالوری فرزندان عبدالله را همین چهار تن نوشته است؛ اما مشهور است که پسران او علی، محمد، عون و عباس بودند.
همراه پدر
زینب با آنکه زن عبدالله بود و در خانه او به سر میبرد و از وی فرزندانی داشت، همچون مادر خویش پرستاری پدر را از یاد نمیبرد. چون علی علیهالسلام برای نشاندن فتنه طلحه و زبیر عازم عراق شد، زینب و شوهرش عبدالله نیز به کوفه رفتند و در آن شهر اقامت کردند و زینب در عراق شاهد پیشامدهای شگفت بود. درگیری پدرش با سپاهی که در بصره فراهم شد و خونخواهی عثمان از جانب کسی که تا پیش از کشته شدن او، وی را به یهودی مدینه (نعثل) همانند میکرد! نبرد صفین و نیرنگ دنیاطلبانی که به ظاهر در اطاعت علی بودند و در نهان از معاویه فرمان میبردند، و سپس قیام خشکمقدسان و قاریان قرآن و سرانجام فاجعه روز نوزدهم رمضان و شهادت پدرش در محراب مسجد کوفه و پس از آن بیعت مردم کوفه با برادرش حسن(ع) و نافرمانی کردن او را و بر سر او ریختن و خیمهاش را به غارت بردن و ران او را با کلنگ شکافتن و ناچار شدن او از بستن پیمان آشتی با معاویه و زخمزبانها که از دشمنان دوستنما پس از این آشتی شنید.
زینب در این تاریخ سالیانی بیش از سی را پشت سر گذاشته بود. به گفته مادرش «روزگار چه بُلعجبها در پس پرده دارد و چه بازیچهها یکی از پس دیگری به روی میآرد!» بازیچهها یکی از پس دیگری پدید میشد. توانی چون فولاد و سنگینی چون کوه باید که این غمها را تحمل کند و او نمونه بردباری بود.
بازگشت به مدینه
سرانجام خانواده علی از کوفه به مدینه بازگشتند. دیری نکشید که زینب برادر بزرگش را دید، در بستر مرگ از سوز زهر به خود میپیچید. و روز دیگر شاهد منظرهای دلخراش تر بود. آنان که لبخند محبتآمیز محمد(ص) را بر روی دخترش تحمل نکردند، هنوز کینه زهرا را از دل نزدوده بودند. میخواستند انتقام مادر را از فرزند بگیرند، تا آنجا که نگذاشتند فرزندزاده در کنار جدش به خاک سپرده شود.
ده سال سخت دیگر سپری شد. سالهایی که دستنشاندگان حکومت دمشق شیعیان علی را در شهرهای عراق و حجاز دنبال میکردند، دشنام میدادند، میزدند، به زندان میافکندند، میکشتند. تا آنکه روزی خبری رسید که برای عراق از دیگر ایالتها شادی بخش تر بود: معاویه مرد! در کوفه انجمنها بر پا میشود. خطیبان بر پا میایستند، تا آنجا که میتوانند رگهای گردن را پر میکنند تا سخنانشان بیشتر در دلها بنشیند: «باید نگذاریم یزید بر مسلمانان امارت کند. باید حق به خداوندش برگردد. تا نوه پیغمبر را داریم، به نوه ابوسفیان چه نیازی است؟»
دعوت کوفیان
نامههای پی در پی از کوفه به مدینه میرود: «فرزند پیغمبر، هر چه زودتر نزد ما بیا. اگر نیایی، نزد خدا مسئولی!» حسین(ع) از مکه روانه عراق میشود. روز برون شدن او عبدالله ـ شوی زینب ـ به تلاش میافتد. از یک سو میبیند پسرعمو و برادر زنش در این شهر امنیت ندارد و از سوی دیگر میترسد عراقیان با او همان کنند که با پدر و برادرش کردند. نزد حاکم شهر ـ عمرو بن سعیدـ میرود. از او برای حسین اماننامهای میگیرد که متن آن چنین است: «شنیدهام عازم عراق هستی. از خدا میخواهم از تفرقهافکنی بپرهیزی؛ چه، من بیم دارم در این راه کشته شوی.من عبدالله بن جعفر و یحیی بن سعید برادرم را نزد تو میفرستم تا به تو بگویند در امان من هستی و از صله و نیکویی و مساعدت من بهرهمند خواهی بود.» عبدالله و برادر حاکم مکه این امان نامه را به امام میرسانند.
پیداست که پاسخ چنین اماننامهای از جانب امام چه خواهد بود: «کسی که مردم را به طاعت خدا و رسول بخواند و نیکوکاری را پیشه گیرد، هرگز تفرقهافکن نیست و مخالفت خدا و پیغمبر را نکرده است. بهترین امان، امان خداست. کسی که در این جهان از خدا نترسد، در روز رستاخیز از او در امان نخواهد بود. از خدا میخواهم در این جهان از او بترسم تا در آن جهان از امن او بهرهمند شوم.»
کاروان کربلا
کاروان که زینب با آن همراه است، از مکه بیرون میرود. عبدالله چون دانست امام آماده رفتن به عراق است و از این سفر چشم نمیپوشد، فرزندان خود عون و محمد را همراه او کرد.
دمشق از ماهها پیش جنب و جوش عراق را زیر نظر داشت. یا بهتر بگوییم، موقعشناسان عراق ـ دستهای از آنان که امام را به شهر خود خواندندـ او را از طوفانی که در پیش است، آگاه ساخته بودند. یزید پیش بینیهای لازم را کرده بود. حاکمی بی اصل و نسب، سختگیر و بی تقوا را به کوفه فرستاد. عبیدالله، فرستادهٔ امام ـ مسلم بن عقیل ـ و مهماندار او، هانی پسر عروه را کشت و چشم مردم شهر را ترساند. سربازان مسلح وی راههای حجاز به عراق را زیر نظر داشتند، چنان که امام اندکی پس از حرکت از منزل شراف، با حر ـ پسر یزید ریاحی ـ فرستادهٔ حاکم کوفه روبرو شد و حر با رسیدن دستور تازه او را در سرزمینی که کربلا نام دارد، فرود آورد.
از آن روزهای پر هراس که هنوز لااقل برای دستهای راه امید بسته نشده بود و از آخرین ساعتهای روز نهم محرم تا پسین روز دیگر، کم و بیش آگاهید. در آن گیر و دار زینب(ع)، چه وظیفهای داشته و شخصیت خود را چگونه نشان داده، چیزی نیست که بر شما پنهان باشد. اما ماموریت اختصاصی او از پسین روز دهم محرم سال 61 هجری آغاز شد.
ساعتهای آخر روز دهم محرم سپری گردید. دیوانههایی که دوستی مال و جاه یا حس کینه و انتقام دیده درون و برونشان را کور کرده بود، به خود آمدند. چه کردند؟کاری بزرگ! کاری زشت که تاریخ عرب همانند آن را به خاطر نداشت. مهمانکشی که برای این قوم ننگی بدتر از آن نیست، آن هم با چنان بی رحمی! چه به دست آوردند؟هیچ! نه، چرا هیچ؟ از این مهمانکشی دستاوردی بزرگ داشتند. چه بود؟ خواری و زبونی کوفه برابر شام، نه برای نخستین بلکه برای چندمین بار. چه کنند و به کجا بروند؟همه راهها به روی آنان بسته بود، جز یک راه. راه ننگ! که این کاروان ناچار باید آن را تا پایان بپیماید. راهی که از غاضریه آغاز می شد و به قصر حاکم کوفه و سپس به کاخ سبز دمشق پایان مییافت.
کاروان عراقی باید پیشانی مذلت را برابر مردی که تباری روشن نداشت، بر زمین بساید، سپس همچنان سرافکنده و بینی بر خاک پیش رود تا در آستانه پسر هند بایستد و بگوید: «سر مرا به جز این در حواله گاهی نیست!» دیروز داغ غلامی پدرت را پذیرفتیم و امروز حلقه به گوش توایم؛ «لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی!» این سوغات کاروان عراق بود.
چوب به عیاران چرب کنند
اما مانده کاروان حجاز نیز با دست خالی نمیرفت، دستی پر داشت. دستی گشاده به فراخی سراسر عراق و حجاز نه، به پهنای شبه جزیره عربستان و دنیای اسلام پر از متاعی گرانبها: متاع شرف، افتخار، آزادگی و کرامت انسانی، متاع شهادت؛ اما خریدار این کالا نه کوفه بود و نه دمشق، آنجا از مرد و مردمی نشانی دیده نمیشد. و خریدار کالای شهادت مردانند که به گفته پیر میهنه: «چوب به عیاران چرب کنند، به نامردان چرب نکنند!»1 آنان که درون آن دو کاخ می زیستند و کسانی که گرد کاخنشینان را فرا گرفته بودند، از نامردان بودند نه از عیاران.
این کالای گرانبها را گروهی زن و فرزند خردسال بدرقه میکرد، دستها بر گردن بسته و زنجیر بر پا نهاده. با کاروان سالاری که به حق «شیرزن کربلا»2 لقب گرفته است.
کاروانسالار متاع قافله را در هر دو کاخ (کوفه و دمشق) به معرض نمایش گذاشت، نه برای آنکه آن روز خریداری یابد؛ چه، میدانست مشتریان او آنان نیستند. بازاری ساخت تا پس از پنج سال گرم شود. نخست در شهر کوفه، سپس در مدینه، شام، خوزستان، خراسان و سرانجام کافرکوبهای خراسانیان سزای نامردان را در کنارشان نهاد. نامردان بر سر دار نمیروند، مردار زیر پا پایمال میشوند. آن روز بود که به حکم خلیفه عباسی بر لاشههای نیمجان امویان گستردنی افکندند و خوانها چیدند و خلیفه تازه به خوردن نشست.3
کاروان و کاروان سالار به بازار کوفه درآمدند. حاکم کوفه میخواست با نمایش این صحنه، خواری دختر علی و خاندانهاشم را به رخ مردم شهر بکشد تا بدین وسیله قدرت خود را بدانها بیشتر بنمایاند که: اینان فرزندان و کسان حاکم پیشین شهر شمایند! امروز به حکم من پیش چشم شما اسیر و دست و گردن بسته در کوچههای شهر شما رانده میشوند و تازیانه میخورند!
این خواست حاکم بود؛ اما خدا چیز دیگری میخواست. مردم شهر پیر و جوان در کوچهها انبوه شدند. مثلی معروف است: «تب تند عرق تند خواهد آورد»، مردمی که زود به خشم میآیند، زود هم پشیمان می شوند. و مردم دره فرات از حد اعلای این خصوصیت برخوردارند. با شنیدن سخنی میخروشند و دشمن میشوند و با سخنی دیگر از برادر مهربانتر میگردند!
خطبه در کوفه
کوفه زینب را خوب میشناخت. زنانی که در آن روز سی سال و بیشتر داشتند، حشمت او را در دیده مسلمانان و عزت وی را در چشم پدر دیده بودند. درآمدن زینب و اسیران به بازار کوفه و حالت رقتانگیز آنان خاطرات گذشته را زنده کرد. زنان شیون سر دادند و مردان را به گریه افکندند و گریه زنان و مردان، کودکان را به نوحه درآورد و یکبار ناله و فغان از هر سو برخاست. اکنون بایست این هیجان به نقطه اوج برسد تا دیدهٔ مردم شهر گشوده شود تا بدانند چه کردند و چرا کردند.
در جمع اسیران چه کسی می توانست این وظیفه را تعهد کند. دختر علی بود، کدام یک از دو دختر او؟زینب یا امکلثوم. دیرینهترین سند که خطبه را ضبط کرده، گویندهٔ آن را امکلثوم نوشته است. نگارنده هم در یکی از کتابهای خود4 به حکم امانت همان نام را نوشتم؛ اما امکلثوم در این تاریخ زنده نبود. این تخلیط از آنجا پیدا شده که یکی از کنیههای زینب(ع) امکلثوم است. او را امکلثوم کبری و خواهرش را امکلثوم صغری میخواندهاند. به هر حال آن که در بازار کوفه با سخنان خود درسی فراموش نشدنی به مردم این شهر داد، زینب بود که پس از حمد خدا چنین گفت:
ـ مردم کوفه! مردم مکار فریبکار! مردم خوار و بیمقدار. بگریید که همیشه دیدههاتان گریان و سینههاتان بریان باد! زنی رشته باف را مانید که آنچه را استوار بافته است، از هم جدا سازد. پیمانهای شما دروغ است و چراغ ایمانتان بی فروغ. مردمی هستید لافزن و بلندپرواز! خودنما و حیلتساز! دوستکش و دشمننواز! چون سبزهٔ پارگین، درونسو گَنده و برونسو سبز و رنگین، نابکار چون سنگ گور نقرهآگین.
چه زشت کاری کردید! خشم خدا را خریدید، و در آتش دوزخ جاوید خزیدید. میگریید؟! بگریید که سزاوار گریستنید، نه درخور شادمان زیستن. داغ ننگی بر خود نهادید که روزگاران برآید و آن ننگ نزداید.
این ننگ را چگونه میشویید؟ و پاسخ کشتن فرزند پیغمبر را چه میگویید؟ سید جوانان بهشت. و چراغ راه شما مردمِ زشت که در سختی یارتان بود و در بلاها غمخوار. نیست و نابود شوید ای مردم غدار!
هرآینه باد در دست دارید، و در معاملهای که کردید، زیانکار! و به خشم خدا گرفتار، و خواری و مذلت بر شما باد.کاری سخت زشت کردید که بیم میرود آسمانها شکافته شود و زمین کافته و کوهها از هم گداخته.
میدانید چگونه جگر رسول خدا را خستید؟ و حرمت او را شکستید! و چه خونی ریختید؟ و چه خاکی بر سر بیختید؟
زشت و نابخردانه کاری کردید که زمین و آسمان از شر آن لبریز است، و شگفت مدارید که چشم فلک خونریز است. همانا عذاب آخرت سختتر است و زیانکاران را نه یار و نه یاور است.
این مهلت، شما را فریفته نگرداند که خدا گناهکاران را زودا زود به کیفر نمیرساند و سرانجام خون مظلوم را میستاند؛ اما مراقب ما و شماست و گناهکار را به دوزخ میکشاند.
سپس روی خود را از آنان برگرداند. و همه را انگشت به دهان در حیرت نشاند. مردی پیر از بنی جعفی که ریش خود را از گریه تر ساخته بود، گفت:
پسران آنان بهترین پسرانند و دودمان ایشان سربلندترین دودمان.5
در کاخ ابنزیاد
اسیران را به کاخ پسر زیاد بردند. وسیله قدرتنمایی هر چه بیشتر در این مجلس از پیش فراهم شده بود. قدرتنمایی برابر خاندان پیغمبر و به خاطر زهر چشم گرفتن از مردم کوفه. پسر زیاد به گمان خود راه پیروزی را تا پایان آن پیموده بود. حسین را کشته، زن و فرزند او را اسیر کرده و پوزه شیعیان عراق را به خاک مالیده است. از این پس چه کسی جرأت دارد نام علی را بر زبان آرد!
ـ این زن کیست؟
ـ : زینب، دختر فاطمه!
ـ خدا را شکر! دیدید خدا چگونه شما را رسوا کرد و دروغ گفتههاتان را آشکار ساخت؟
پسر زیاد به قدرت خویش میبالید و برای قدرت و برای قدرتنما دردی بدتر از این نیست که او را به چیزی نشمرند و پیش روی مردمان تحقیرش کنند. دختر علی به سخن آمد. گویی هیچ اتفاقی رخ نداده. نه برادر و کسانش را کشتهاند و نه او و خویشاوندانش را دست و گردن بسته پیش روی مردی پست و خونخوار نگاه داشتهاند. گویی برای مناظره علمی بدین مجلس خوانده شده است:
ـ سپاس خدا را که ما را به محمد(ص) گرامی داشت. فاسقان دروغ میگویند و بدکاران رسوا میشوند و آنان ما نیستیم، دیگرانند!
پسر زیاد حیرت کرد. نه تنها گردنی را که میخواستند خم کند، راستتر ایستاد، سرهای افکندهٔ بیجان را نیز بیآنکه خود بخواهند، برافراشت. ناچار از راه دیگر در آمد:
ـ دیدی خدا با برادرت چه کرد؟!
ـ : از خدا جز خوبی ندیدم. برادرم با یاران خود به راهی رفتند که خدا میخواست. آنان شهادت را گزیدند و با افتخار بدین نعمت رسیدند؛ اما تو ستمکار به پاسخ آنچه کردی، گرفتار خواهی بود!
پسر زیاد خرد شده. بود از شنیدن این پاسخ پایمال شد. آخرین سلاح درمانده چیست؟ دشنام:
ـ با کشته شدن برادر سرکش و نافرمان تو خدا دلم را شفا بخشید.
ـ : لقد قتلتَ کهلی، و ابرتَ اهلی، و قطعت فرعی، و اجتثت اصلی، فان یشفک هذا فقد اشتفیت: پسر زیاد! مهتر ما را کشتی، از خویشانم کسی نهشتی، نهال ما را شکستی، ریشه ما را از هم گسستی، اگر درمان تو این است،آری چنین است!
ـ سخن به سجع میگوید. پدرش نیز سخنهای مسجع میگفت. 6
پی نوشتها:
1. اسرارالتوحید، ص58.
2. نام کتابی درباره زینب(ع) ترجمه و تحشیه نگارنده.
3. ر.ک: تحلیلی از تاریخ اسلام، بخش دوم حوادث سال 132.
4. ر.ک: پس از پنجاه سال، ص82 چاپ دوم.
5. کهولهم خیر الکهول و تسلهم اذا عد نسل لا یبور و لا یخزی. بلاغات النساء. چاپ نجف، ص 23، جمهرهٔ خطب العرب، ج2، ص124ـ 126؛ اعلام النساء، ج2، ص259.
6. طبری، ج7، ص372