پنج شنبه, 01ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست تازه‌ها گزارش سفر دیگری به کانادا 1

گزارش

سفر دیگری به کانادا 1

برگرفته از تارنمای دکتر محمد علی اسلامی ندوشن به نقل از فصلنامه هستی دوره سوم ، سال یکم ، شماره ۲۶ ، بهار ۱۳۸۶

محمد علی اسلامی ندوشن


سفر دیگری به کانادا(1)
-1-

 

یگانگی در چندگانگی

کسانی که از تهران با خطّ هوائی بریتانیا (BA) عازم کانادا می شوند, باید در لندن تغییر هواپیما بدهند, که این مستلزم چند ساعتی توقّف در فرودگاه است.

در همین مرحلة نخست سفر, در فرودگاه با منظره ای روبرو می شوید که هم تماشائی و هم معنی‌دار است. برای انتقال به بخش ترانزیت, باید احتیاط های امنیّتی صورت گیرد. بدین سبب با صف بلندبالائی از مسافران روبرو می‌گردید که پشت گردن, ساک به دست, از چهار گوشة دنیا آمده‌اند؛ با چهره‌ها و لباس‌های متفاوت, و لازم است به اثبات برسانند که «خرابکار» نیستند. باید با شکیبایی و تسلیم, از این مرحله که بی‌شباهت به «پل صراط» این جهانی نیست, گذشت. چون نوبت به شما رسید یک سبد پلاستیکی به دست شما می دهند,‌که هرچه دارید از رخت و کفش در آن می نهید, و آنگاه یکتا پیرهن, با یک زیرشلوار وارد دستگاه «مشکوک یاب» می‌شوید.                

البتّه تفتیش بدنی هم بنحو زنده صورت می‌گیرد و اگر همه چیز به جا بود,‌ به آن سوی دیگر خط, اجازة عبور می‌یابید. احیانا“ سگ نیز در کار هست که با شامّة خود آنچه را که از زیرِ دست ماشین و انسان به در رفته است, او به کار آورد.

کندن لباس‌ها خالی از تماشا نیست: مثلا“ مردسیک که جامة مخصوص به تن دارد و موهای بلندش را زیر عمامه حلقه کرده, باید لای موهایش را جستجو کرد. از او عجیب تر خاخام یهودی است, با جامة ‌خاصّ تودرتو و چند لایه, سراپا سیاه, و با آن کلاه لگنیش, یا کشیش مسیحی با لبّاده و زنّار, به همین قیاس ملیّت‌های دیگر.

منظرة بعدی پوشیدن لباس‌هاست که صحنه را شبیه به یک بینة پهناور حمّام می‌کند. هر کسی خم شده و بند کفش می‌بندد, یا تکمه‌های شلوار می‌اندازد و یا حرکت دیگری که معمولا“ در خلوت می‌شده و اکنون باید در برابر چشم باشد. پس از اتمام, یک حالت «خلاص‌شدگی» در همه دیده می‌شود که اکنون به «وادی ایمن» رسیده‌اند و خوشحالند که غبار «مشکوکیّت» از آنها افشانده شده است.

وای به کسی که دستگاه یک نقطة مظنون در بساطش پیدا کند. آنگاه همة کارها از سر گرفته می‌شود, و احیانا“ ولوله‌ای برپا می‌گردد. حتّی یک شیشه ادوکلن یا یک لولة خمیردندان می‌تواند ماشین را به صدا درآورد.

این منظره از این جهت معنی‌دار است که گوشه‌ای و نمودی است از وضع دنیای امروز . هر فردی در نفس خود مشکوک است, مگر آنکه به اثبات برساند که نیست. هیچ نقطه در جهان نیست که اطمینان کامل حاصل شود که امن است. انتظار و نگرانی نهفته‌ای سراسر جهان را پوشانده که فردا چه خواهد شد. بشر امروز با یک آزمایش تازه روبروست. از یک سو نیروی علم و تکنیک و تمدّن ماشینی, و از سوی دیگر نیروی انبوه محرومان و وازدگان که آنان نیز سهم خود را از زندگی می‌طلبند, با مسالمت نشود, با زور. مفهوم ناامنی جهان در این است.

موضوع باز هم معنی‌دارتر می‌شود, وقتی ببینید که لندن تا همین ده سال پیش یکی از امن‌ترین شهرهای دنیا بود. شهر اعتماد و سکون, مانند رود «تایمز» که با طمأنینه به راه خود می‌رود. امّا اکنون یک «تیک» کافی است که شهر را از جا بپراند.

صفی که گفتم, بیست و چهار ساعت لاینقطع ادامه دارد, از بس فرودگاه لندن پر رفت و آمد است. لحظه‌ای از تب و تاب فرو نمی‌ایستد. چند روز بعد از این, چهار خرابکار را دستگیر کردند که می‌خواستند مخزن سوخت فرودگاه را منفجر کنند, که اگر شده بود,‌ فاجعه‌بارترین واقعه را بوجود می‌آورد. فرودگاه «هیترو» لندن یکی از مراکز عمدة تحرّک دنیای جدید است. هر دقیقه یک هواپیما می‌نشیند و برمی‌خیزد, مردم لحظه‌ای از جنب و جوش بازنمی‌ایستند, درعین آنکه درست روشن نیست که به دنبال چه می‌دوند.

*     *     *

مرحلة بعدی, پرواز بر فراز اقیانوس اطلس است که یکی از خطیرترین پروازهاست. هفت ساعت تمام, خود را به دست سرنوشت می‌سپارید. تنها اعتماد به اوج اعجاز علمی می‌تواند شما را به این راه روانه کند . این وزنة هیولا که نفیر زنان خود را به جلو می‌راند, اگر ذرّه‌ای خدشه در یکی از ارکانش پدید آید, جان صدها تن به قعر ظلمت اقیانوس فرو خواهد رفت. با این حال, همگان دل به دریا می‌زنند و خود را به هوش و چاره‌جوئی انسانی که این دستگاه را ساخته است, می‌سپارند. با وجود اختراع‌های حیرت‌انگیزی که تا به امروز شده است, هنوز هواپیما از همه شگرف‌تر است، زیرا جان آدمی را در دست دارد, و پای بشر را از زمین, که خلاف طبیعت است برمی‌کَند.

*      *      *

اکنون کانادا یکی از آرام‌ترین و امن‌تری کشورهای دنیاست. درست است که گزارش‌هائی از جنایت (بچّه دزدی , قتل یا دزدی حتّی زدن بانک) داده می‌شود, ولی بر سر هم, جوّ آرامشی در آن است که در قالب دنیای امروز, کم‌نظیر می‌نماید.

در کوچه‌ها که قدم می زنید, می بینید که خانه‌ها هیچ نوع حفاظی ندارند. اگر یک مشت بزنید به شیشة طبقة همکف, بآسانی آب خوردن راه پیدا می‌کنید به درون خانه, و با اینهمه, مردم شب آسوده می‌خوابند.

در کم کشوری چنین امنیّتی دیده می‌شود. البتّه اطمینان به دستگاه هشداردهنده هست که پلیس را خبر می‌دهد, امّا بندرت پاسبان یا نیروی انتظامی در خیابان دیده می‌شود, مگر اینکه بگوئیم که پنهانی و در لباس شخصی مراقب هستند.

صبح اگر در کوچه‌ها قدم بزنید, با چنان آرامشی روبرو می‌شوید که گوئی همة این خانه‌ها تخلیه شده‌اند. گویا یک علّت آن باشد که چیز قابلی که ارزش دستبرد داشته باشد در این خانه‌ها یافت نمی‌شود, نه طلا و جواهر, نه پول نقد و نه حتّی قالی. همه چیز ختم می‌گردد به وسائل روزمرّة زندگی و چند مبل, که ارزش بردن ندارند, زیرا کسی خریدار آنها نیست. برعکس, در برج‌های آپارتمانی مراقبت بسیار دقیقی برقرار است. و این کمتر به علّت دزدی, بلکه از ترس از خرابکاری است. نگهبان‌ها تمام شبانروز نشسته‌اند, و به غیر از صاحبخانه, کسی را راه نمی‌دهند. صاحبخانه هم چون همه چیز تکمه‌ای است, با یک پولک الکترونیکی علامت می‌دهد, که چشم الکترونیکی به قفل خبر دهد و در باز شود. وارد کردن مهمان هم به ترتیب خاصّی است, باید رمز را به کار انداخت و رخصت گرفت.

*    *    *

چیزی که بیش از هر چیز در این کشور قابل تحسین است, طرز رانندگی است. اوّلا“ باید گفت که پلیس راهنمائی بندرت در شهر دیده می‌شود, همة دستورهای راهنمائی با چراغ تنظیم می‌گردد, که بوفور بر سر چهارراهها نصب‌اند. امّا در چهارراه‌های فرعی‌تر که چراغ نداشته باشند, خود رانندگان تا حدّ شرمنده کردن عابر پیاده, او را مقدّم می‌شمارند, بدینمعنی که چون از دور او را ببینند, می‌ایستند تا او بیاید و رد شود و آنگاه حرکت کنند. پیاده فرد محترمی‌است که سواره باید تا حدّ ایثار, حقّ او را به رسمیّت بشناسد.

با اینهمه, در این میان یک چیز, با نظم وسواس‌گونة شهر همخوانی ندارد, و آن وجود تعدادی موتوسیکلت پر سروصدا و سریع است که از لابلای اتومبیل‌ها قیقاج می‌روند, و نیز تعدادی دوچرخه که توی پیاده‌رو می‌تازند؛ البتّه هر دو به تعداد کم, با اینهمه شما متحیّر می‌مانید که چرا پلیس وجود این وصلة ناهمرنگ را تحمّل می‌کند.

*     *     *

کانادا را «نجیب‌ترین» کشور دنیا خوانده‌اند, از جهت آنکه گرچه جزو هشت قدرت صنعتی جهان‌ است, محجوب در گوشه‌ای نشسته. با جمعیّت کم و وسعت خاک و سرشاری منابع و حسن اداره, کشور بی‌نیازی است. این است که در آن نظم و نظافت و کیفیّت و فراوانی را در حدّ اعلا می‌بینید.

فروشگاه‌های بزرگ, بسیار آراسته, همة موادّ موجود در جهان را در خود جای داده‌اند. میوه‌ها و سبزیهای بسته‌بندی شده از سراسر عالَم می‌رسند. هر یک از این فروشگاه‌ها را می‌توان یک «شهر آرزو» خواند. مشتری اگر کسی بود که آنقدر پول در جیب داشت که آنچه را که دلخواهش بود, یا هوسش را اقناع می‌کرد, بخرد, خود را فردی موفّق می‌بیند.

تا این حد همة نیازهای انسانی برآورده می‌شود, ولی آیا نیازهای برتر مجالی برای خودنمائی می‌بینند؟ یک فرد متمدّن شهرنشین از زندگی چه می‌گیرد؟ یک گذران منضبط, و او تا همین حد خود را کامیاب می‌شناسد: کاری مناسب حال خود داشته, حقوقی دریافت کرده, که حوائج اولیّة او را به خوبی برآورده سازد. آنگاه پس از بازگشت از کار, دو سه ساعت استراحت, تماشای تلویزیون, و سپس خواب. تعطیل دو روز هفته هم اشتغال‌های خاصّ خود را دارند. زندگی مانند دانه‌های تسبیح, همانند, روز از پی روز می‌گذرد.

بدینگونه, نیاز انسانی در دایرة محدودی حرکت می‌کند که باید آن را «فزون طلبی» معقول خواند: خانة بهتر , اتومبیل بهتر, دو هفته ای در سال سفر و گذراندن تعطیل تابستان,‌ آنگاه باز همان کار همیشگی, به انتظار رسیدن دوران بازنشستگی. بازنشستگی دورانی است که آرامش می‌آورد. در گذشته جوانی را آرزو می‌کردند, و اکنون پیری را.

آیا خارج از این نیازهای روزمرّه, چه انگیزه‌ای زندگی را برمی‌افروزد؟ برای آنکه زندگی سرشار بماند, نیاز و انگیزه, باید او را جاری نگه دارند. نه آنکه چون برکه – هرچند صافی – متوقّف بماند. چرا شاعران عرفانی ما آنقدر از نیاز حرف زده‌اند, و حافظ می‌گفت: نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند. نیاز نیم شب, یعنی به آنچه هست قانع نبودن, بیم و امید را فرا پیش داشتن. به سوی بی‌انتها حرکت کردن. وصول, انتها دارد, وصال, نیز به منتهی می‌رساند که محدود است. تنها طلب, بی‌انتهاست.

از ضرورت نیاز گفتیم. باید بیفزاییم که نیاز مثبت داریم و نیاز منفی. نیازی که همراه با دغدغهء زندگی، در سطح حقیرانة معاش حرکت کند, البتّه منفی است, مثبت آن است که فکر را در تکاپو نگاه دارد.

جامعة رفاه زدة متمدّن, نیاز را در دایرة محدودی حرکت می‌دهد, و بدینگونه یک اجتماع طبقاتی در امر فکر ایجاد می‌شود. عدّة کمی به نمایندگی از دیگران فکر می‌کنند, و بقیّه, انبوه مردم, در همان دایرة بستة حول و حوش خود می‌اندیشند. گروهی هم از بس گرفتارند, اصلا“ مجال فکر کردن نمی‌یابند. بدینگونه جامعه‌ای می‌شود که با نمایندگی زندگی می‌کند, نه تنها نمایندگی سیاسی, بلکه نمایندگی فکری نیز. شهروند, رإی می‌دهد, نمایندة خود را برمی‌گزیند و کنار می‌نشیند.

*       *      *

در دنیای غرب, که دنیای شرق هم از آن بی‌تأثیر نمانده, بعد از اقتصاد, گویا «سکس» دومین میداندار زندگی شده است. در هر گوشه و هر چیز از آن نشانی دیده می‌شود. توسّل به آن در پیشبرد کار, ضروری شناخته شده است, و تبلیغ کارگزار آن است.

شما وقتی بر در و دیوار, تصاویر برهنه می‌بینید, که زیبائی را برای فروش جنس شفیع قرار می‌دهند, و در سیاست, سوداگری, ورزش, حتّی فرهنگ, جاذبة جنسی را به کمک می‌طلبند, دیگر چه از آن ودیعه‌ای که زمانی عشق پرور بود باقی می‌ماند؟ ده‌ها و ده‌ها مجلّة رنگی عکس زن برخود دارند تا محتوای خود را که تبلیغ فروش کالاست, بر کرسی بنشانند. همینگونه است تلویزیون, فیلم, فضای شهر.

*      *      *

از سوی دیگر تابستان که فرا می‌رسد, بهانه‌ای به دست می‌آید تا لباس‌ها هرچه بیشتر رو به کاستی بگذارند. شهر سیمای دیگری به خود می‌گیرد. زنها به گونه‌ای درمی‌آیند که گوئی آن چند هزار سال سنّت پوشیدگی بدن, اشتباهی بوده که باید اکنون از آن استغفار کرد. مردها نیز نه کمتر؛‌ یکتا پیرهن, شورت به پا حرکت می‌کنند, که گاه ساق‌ها, صحنة ناهنجاری را به نمایش می‌گذارند.

چون کانادا کشور پر مهاجر است. کسانی که از خاور دور و آسیا و افریقا به آنجا آمده‌اند, با تن تابیده و پوست زبر, آنان نیز به ساکنان اصلی تأسّی می‌کنند و به همان شیوه بیرون می‌آیند. این آسان‌گیری نخست از امریکا سرچشمه گرفته, و به کشورهای دیگر سرایت کرده و گویا فلسفه‌اش آن است که راحت بودن بهتر از آراسته بودن است.

امّا اصراری که در برهنه نگاه داشتن تن شده است, از مرموزیّت آن کاسته است, که این مرموزیّت, طیّ هزاران سال موجب حشمت آن بوده. دیگر آن هالة تقدّسی که شاعران بر گرد سر آن پیچیده بودند, وجود ندارد. مردم دیگر عرصه‌ای نمی‌بینند که آن را با تخیّل خود آبیاری کنند.

کو آن دلارائی که حافظ درباره‌اش می‌گفت: دامن‌کشان همی شد در شرب زر کشیده....؟

یا سعدی می‌گفت: از در درآمدی و من از خود به در شدم... او دیگر جاذبة خود را از دست داده است, زیرا همه چیز در برابر چشم است و در ورای جسم چیزی نیست که عرضه شود.

داشتم دلقی و صد عیب مرا می پوشید        خرقه رهن می و مطرب شد و زنّار بماند  

                                                                                             «حافظ»

از جنگ جهانی دوم به بعد, جهان ناگهان قیدهای خودر ا گسست. پنجاه سال پیش اگر در شهری چون پاریس یا فرانکفورت, مرد یا زنی به هیئت امروزی حرکت می‌کرد, مردم می‌ایستادند و با بیزاری او را نگاه می‌کردند، ولی اکنون از طبیعی هم طبیعی‌تر می‌نماید. این موج, شهرهای کانادا را نیز دربرگرفته است, بخصوص چون زمستان‌های سرد دارد, مردمش قدر تابستان را بیشتر از کسان دیگر می‌دانند. اقتصاد نیز در این امر بی‌تأثیر نیست. همین تابستان رئیس دولت «کبک» بخشنامه‌ای خطاب به کارمندان دولت صادر کرد که در اداره, لباس سبک بر تن کنند, زیرا این موجب صرفه‌جوئی در سوخت دستگاه خنک‌کننده می‌شود! یعنی آن را در درجة کمتری نگاه می‌دارد.

روش و رفتار اجتماعی نیز در دنیای غرب از آسان‌گیری بی‌نصیب نمانده است. ملّت فرانسه که به ملّی‌گرائی معروفند نیکلا سرکوزی را که تبار خارجی دارد, به ریاست جمهوری برگزیده‌اند. و وی نوآوریهائی به کار برده است, از جمله آنکه با وزرایش «تو,تو» حرف می‌زند و به آنها هم گفته است که به او «تو, تو» خطاب کنند. درحالی که در زبان فرانسه, تو و شما جای خاصّ خود را دارند.

هم چنین, کُندولیزا رایس, وزیر خارجة امریکا, همکارانش به او می‌گویند «کُندی», همانگونه که مادرش در بچگی او را صدا می‌کرده.

اشاره کردیم که استیلای سکس, در معیّت اقتصاد, تأثیر خود را در همة شئون تراوانده است. برای نمونه این چهار چشمه را ببینیم که همین ماه‌ها در روزنامه‌های کانادا مطرح بودند.

1- خانم هیلاری کلینتون به نامزدی حزب دموکرات برای ریاست جمهوری امریکا برگزیده شده, و چشم‌انداز کنونی, احتمال بُرداو را زیاد می‌بیند. وی گرچه خانم برجسته‌ای است, ولی تا چندین سال پیش شهرت او وابسته به مقام شوهرش بود که رئیس جمهور بود. امّا یک واقعه, این شهرت را بناگهان چند برابر کرد, و آن افشاء سروسرّ شوهرش, کلینتون, با یک دختر لهستانی به نام «مونیکا لوینسکی» بود که خانم هیلاری در برابر آن با تدبیر و گذشت و متانت عمل کرد, و تحسین و شفقت امریکائیان را نسبت به خود برانگیخت.

بر اثر آن, شهرت گسترده‌ای به او روی آورد. کتاب خاطرات خود را نوشت, و آن درست به همان علّت که از آن ماجرای کذا حرف زده بود, جزو پرفروش‌ترین کتابها شد. و باز همان امر راهگشا گشت تا او به سناتوری نیویورک انتخاب گردد و اکنون کامیابی دیگری در انتظار اوست, و آن احتمال پیروزی در انتخابات ریاست جمهوری است که این اگر بشود, او نخستین رئیس جمهور زن امریکا خواهد بود.

زندگی گاه در خطّ پیچاپیچی حرکت می‌کند, و در این مورد هم برای من تردیدی نیست که ماجرای دختر لهستانی, سنگ اوّل بنای درخشش سیاسی خانم هیلاری را نهاد:

             تو نیکی میکن و در دجله انداز                که ایزد در بیابانت دهد باز

2- آقای پل وولفوویتز (Paul Wolfowits) شخصیّت معروفی است, دوست نزدیک جرج بوش, که بعد به ریاست بانک جهانی انتخاب شد, و اکنون مجبور به استعفا گردیده, که در حکم برکنارشدگی است. با همة کوشش کاخ سفید, میسّر نشد که او را بر سر کار نگاه دارند. علّت استعفا دوستی جانانه‌اش با یکی از خانم‌های عضو ارشد همان بانک به نام «شاهارضا»ست. این خانم که اصلش از لیبی است, تابعیّت انگلستان را کسب کرده است. داستان این است که حقوق این زن در بانک 190000دلار در سال بوده است, ولی آقای وولفوویتز, رئیس بانک, ناگهان با یک نوک قلم 60000دلار بر آن می‌افزاید که در جمع می‌شود 250000دلار. این امر اعتراض‌هائی در داخل بانک برمی‌انگیزد, و به مطبوعات کشیده می‌شود. روزنامه‌ها نوشتند که این رقم بیشتر از حقوقی است که شخص سوم دولت امریکا, یعنی کُندلیزا رایس, وزیر خارجه, دریافت می‌دارد.

توجّه داشته باشیم که بانک جهانی وظیفه‌اش این بوده است که در سرزمین‌های فقیر – در آسیا و آفریقا – فقرزدائی بکند. اکنون این فقرزدائی در مورد خانم «رفیقة» رئیس به کار افتاده! این را می‌گویند «دولت فقر».

3- همین زمان کتابی دربارة زندگی خانم کندولیزا رایس, وزیر خارجة امریکا انتشار یافت. عبارتی در آن از قول او نقل شده بود که خالی از بامزگی نبود و روزنامه‌ها آن را پروبال دادند. او گفته بود که آنگاه که برای یک مذاکرة سیاسی به پاکستان رفته بود, شوکت عزیز, نخست وزیر پاکستان, ضمن صحبت حرفهائی به او زده بود که «معنی‌دار» بوده. معنی‌دار بودن, معلوم است که به چه معناست. موضوع حتّی به مجلس ملّی پاکستان هم کشیده شد و مورد سؤال چند تن از نمایندگان مجلس قرار گرفت. تصوّرش را بکنید. مذاکرة سیاسی مثلا“ دربارة تروریسم و القاعده, بکشد به جائی که از آن بوی «کامجوئی» بیاید. پاکستانی‌ها هم, تحت تأثیر ادبیّات فارسی, عاری از ذوق لطیف نیستند, به قول شاعر:

   به جز از عشق که اسباب سرافرازی بود        هرچه گفتیم و شنیدیم همه بازی بود!

و

همه جا خانة عشق است, چه مسجد, چه کُنشت؟                   «حافظ»

*    *    *

4- واقعة دیگری که آن نیز همین ماه‌ها حرفش بر سر زبانها آمد, مربوط است به اتّهام رئیس‌جمهور پیشین اسرائیل. وی که ایرانی تبار است تا پنج سالگی در یزد بوده و آنگاه مهاجرت می‌کند. ماجرا این است که او به چهار زن از کارمندان دفتر خود فشار آورده بود که به خواهش جنسی او پاسخ مساعد بدهند, زنها شکایت کرده بودند . موضوع مورد تأیید دادستان اسرائیل هم قرار گرفت, و وی مجبور به کناره‌گیری از مقام خود شد.

البتّه قضیّه تازگی نداشت, او نوبرش را نیاورده بود. این گناهی است که در شهر شما نیز کنند! و ادیب‌الممالک فراهانی می‌گفت: و زارت بی‌شرارت شد مرارت!

برای آنکه بدانیم ماجرا از چه قرار می‌تواند باشد, به سپیده‌دم تاریخ برگردیم. یک نمونه: داستان داوود و بتسابه از داستانهای معروف تورات است گرچه باید آن را به عنوان یک «افسانه» تلقّی کرد: «و واقع شد در وقت عصر که داود از بسترش برخاسته بر پشت بام خانة پادشاه گردش کرد, و از پشت بام زنی را دید که خویشتن را شستشو می‌کند, و آن زن بسیار نیکومنظر بود. پس داود فرستاده دربارة زن استفسار نمود و او را گفتند که آیا این بتشع, دختر الیعام, زن اوریای حتّی نیست؟ داود, قاصدان فرستاده او را گرفت و او نزد وی آمده, داود با او هم بستر شد...» (تورات – کتاب دوم سموئیل – باب یازدهم)

داود که به این زن دل‌بسته است, او ریا, شوهر او را در جنگی که در پیش است, به صف مقدّم جبهه می‌فرستد, و او کشته هم می‌شود. نتیجة کار این است: «و چون زن او ریا شنید که شوهرش اوریا مرده است, برای شوهر خود ماتم گرفت و چون ایّام ماتم گذشت داود فرستاده او را به خانة خود آورد, و او زن وی شد, و برایش پسری زائید, امّا کاری که داود کرده بود, در نظر خداوند ناپسند آمد.» (تورات – ترجمة فارسی)

امّا روی دیگر قضیّه:

همان زمان مقاله‌ای در شمارة 4 ژوئن 2007 روزنامة «تورنتو استار» راجع به تجارت سکس انتشار یافت که در این آغاز قرن بیست و یکم, روی بازار برده‌فروشی دورانهای گذشته را سفید می‌کند. لااقل درگذشته که عصر تاریکی تمدّن خوانده شده, و سازمان ملل و حقوق بشر وجود نداشته, دختر بچّة نابالغ را به کار نمی‌گرفتند و صبر می‌کردند تا بزرگ شود. امّا اکنون از همان نوباوگی شروع می‌کنند.

روزنامة مذکور نوشته بود که بیش از شصت هزار دختر بچّة فیلیپینی برای روسبیگری به کار گرفته شده‌اند. آنها را در روستاها از پدر و مادرهای فقیر می‌گیرند و پدر مادرها هم راضی هستند که فرزندانشان بروند شهر و اندک پولی کسب کنند. هر یک به مبلغی در حدود 25 دلار فروخته می‌شوند, و این دخترک‌ها باید روزانه لااقل از ده «مهمان» پذیرائی کنند, که اگر کمتر باشد, کتک می‌خورند. چند تن از آنها را از روسبی‌خانه نجات داده بودند که از فرط خستگی در حالتی نزدیک به مرگ بودند.

*   *   *

شهر تورونتو که اکنون بین سه تا چهار میلیون جمعیّت دارد (برحسب اینکه شب باشد یا روز), به تمام معنا یک شهر مختلط است. اگر کسی بخواهد هفتاد و دو ملّت را در کنار هم ببیند, باید بیاید به این شهر. بیشتر مهاجران چینی هستند, یا کره‌ای و بطور کلّی خاور دوری. آمار ایرانیان بنحو دقیق روشن نیست, بین یکصد تا سیصد هزار گفته می‌شود.

شهری که سراپا قیافة فرنگی دارد, آدم تعجّب می‌کند از آنکه آنهمه سیمای آسیائی در آن دیده می‌شود که گویا نزدیک به نیمی از جمعیّت شهر را تشکیل می‌دهند.

اختلاف لهجه‌ها که هر قومی با ویژگی حنجرة خود انگلیسی حرف می‌زند, بی‌تردید در لهجة زبان ملّی اصلی تأثیرگذار خواهد شد, و معلوم نیست که ده پانزده سال دیگر چه نوع تلفّظی در میان پدید آید. گذشته از آن این احتمال هست که اختلاط نژادها نیز صورت گیرد و خواه ناخواه اختلاط فرهنگ‌ها. کانادا مهاجران هر ملّت را در حفظ فرهنگ و آداب خود آزاد گذارده است.

تفاوت فرهنگ و زبان – که رنگ پوست هم به آن گواهی می‌دهد - چیزی نیست که قدری ناهمواری ایجاد نکند، امّا در مقابل این حسن دارد که بیت معروف سعدی را به تحقّق می‌آورد: بنی‌آدم اعضای یکدیگرند...

این آمدگان از راه دور که دل از سرزمین خود کنده‌اند, اکنون شهروند متساوی‌الحقوق کانادا هستند. آنچه ظاهر امراست, تفاوتی با شهروند اصلی کشور ندارند, ولی ته چاشنی هویّتی نمی‌تواند بکلّی از یاد برده شود. اگر فی‌المثل از یک چینی تبار بپرسید: تو کجائی هستی؟ و او بگوید کانادائی. رنگ رخسار او خبر خواهد داد که ادّعای او با جغرافیا خوانائی ندارد و شما را متعجّب خواهد کرد. حسن کار آن است که همه می‌کوشند تا خود را با آداب ملّی و فرهنگی کشور تطبیق دهند. «یگانگی در چندگانگی» عجالتا“ جا افتاده است.

*    *    *

برای من, مانند سفر گذشته, بهترین نقطة شهر کتابخانه‌های عمومی بود. یکی از آنها که نزدیک منزل ما بود, ساعت‌ها را در آن می‌گذراندم. محوّطه‌ای وسیع, خوش هوا, پذیرنده, با کارمندانی مؤدّب و خدمتگزار. علاوه بر کتاب به مجلّه‌ها و روزنامه‌ها هم دسترس دارید. روی صندلی راحت می‌نشینید و با فراغت هرچه را بخواهید برمی‌گزینید. و همیشه این کتابخانه‌ها پر از رونق و رفت آمد است. تازه‌ترین کتابهائی که در کانادا, امریکا یا انگلستان منتشر شود به آنجا آورده می‌شود. نیز به چند زبان عمدة دیگر. تعدادی کتاب به زبان فارسی هم بود, ولی ناچیز.

عجیب‌تر از کتابخانه‌ها, کتابفروشی‌ها هستند. بقدری وسیع و پربار که در آنها غرق می‌شوید. یکی از آنها بر سردرش نوشته بود: «بزرگترین کتابفروشی جهان» و البتّه گزافه نبود. به آنها چون وارد شوید, مانند آن است که به باغ دلگشائی از فکر وارد شده‌اید. تقسیم‌بندی‌ها برحسب موضوع, برحسب مؤلّف, و برحسب زمان است. شما چرخی می‌زنید و هر کتابی را که خواستید, برمی‌دارید, و چون صندلی هست, می‌نشینید و می‌خوانید و باز می‌گردانید. هیچ محدودیّت و مراقبتی در کار نیست. وقتی حافظ می‌گفت: فراغتیّ و کتابیّ‌ و گوشة چمنی... آنجاست. در گوشه‌ای از آن چای و قهوه هم به راه است. کتاب با همة رقیب‌هائی که دارد, هنوز مایة امیدواری است که به عنوان مهم‌ترین منبع دانائی بر کار خود سوار است, و این, از تعداد بی‌شماره کتاب معلوم می‌شود.

با این حال, همان زمانی که ما بودیم, خبری در روزنامه بود که یکی از کتابفروشان در ایالت میسوری امریکا, در اعتراض به کم علاقگی جامعه به کتابخوانی, تعداد زیادی از کتاب‌های خود را سوزاند.

کتابفروشی دیگری در کانزاس سیتی, انبوهی از کتابهای خود را به آتش کشید, و به مردمی که برای تماشا جمع شده بودند گفت: « این تشییع جنازة تفکّر در امریکای امروزی است»

وقتی آنجاها این طور است, ناشران ایرانی چه بگویند که با هفتاد میلیون جمعیّت, تیزاژ کتاب به 1000 نسخه رسیده است؟

کتابها به زبان بی‌زبانی می‌گویند:

      آنکه دائم هوس سوختن ما می‌کرد          کاش می‌آمد و از دور تماشا می‌کرد!

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

[1]  سفر به کانادا, پاسخ به دعوتی بود که از جانب انجمن ایرانی دانشجویان دانشگاه «رایرسون» Ryerson به منظور سخنرانی, به نام من و همسرم دکتر شیرین بیانی فرستاده شد. ما با کانادا ناآشنا نبودیم. دو سال پیش از آن نیز نظیر چنین دعوتی از ناحیة انجمن ایرانیان وابسته به دانشگاه تورونتو دریافت شده بود, که بر اثر آن ده جلسه سخنرانی برگزار شد.

این بار نیز چون به کانادا رسیدیم, سه دعوت دیگر از جانب انجمن های مختلف ایرانیها برای سخنرانی رسید, که اقامت ما را اندکی طولانی کرد, و سفر به دو شهر دیگر,  اوتاوا و ویندزر پیش آمد.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید