پنج شنبه, 01ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی قصه‌های مثنوی - خرِ لاغر آبکش و اسبانِ خوش نوا

داستان ایرانی

قصه‌های مثنوی - خرِ لاغر آبکش و اسبانِ خوش نوا

برگرفته از روزنامه اطلاعات


محمد صلواتی


‏بود سقایی مر او را یک خری
کشته از محنت دو تا چون چنبری

‏ پشتش از بارِ گران صد جای ریش
عاشق و جویانِ روزِ مرگِ خویش‏

ای عزیز.‏

حضرت مولانا داستان خری را می‌گوید که لاغر اندام بود. طاقت بار نداشت و کمرش از بارِِ زیاد، خم شده بود. صاحب او که مرد سقایی بود، در عوضِ جو به او کاه می‌داد ولی کار فراوان از او می‌کشید:‏

‏جو کجا از کاهِ خشک او سیر نی

در عقب زخمی و سیخی آهنی

نه تنها غذای کافی نمی‌داد و بارِ زیاد بر روی او می‌گذاشت، بلکه یک سیخِ آهنین هم داشت که دائم آن سیخ را به بر زخم خر می‌زد که هین (زودتر برو).‏

روزی میر آخور (مسئول اصطبل پادشاه) که با سقایِِ صاحب خر، آشنا بود، او را دید و خرِ بیچاره را نگاه کرد که در زیر بار خم شده و سیخ می‌خورد که تندتر برو.‏

میر آخور بر هر دو آنان دل سوزاند. و از مردِ سقا خواست تا چند روزی به خر استراحت بدهد تا او خر را در آخور پادشاهی ببندد،و استراحت کامل کند، زخم او را دارو بگذارد شاید پروار شود و باز به مردِ سقا پس دهد. در این زمان هم سقا می‌تواند استراحت کند.‏

مردِ سقا قبول کرد. خر به آخور سلطنتی راه پیدا کرد و با اسبان زیبا و گران قیمت یکجا زندگی کرد.‏

‏ جایی که هر روز زیرِ پای آنها جارو می‌شد، غذاهای خوب می‌دادند و گاه مردی می‌آمد همه اسبان و خرِ لاغر را خارش می‌داد، دستی به سر و گوششان می‌کشید و با آنها صحبت می‌کرد، نوازش می‌کرد، پاهای اسبان را پارچه می‌پیچید و پرستار همه بود.‏

‏ خر از این حال شادمان بود اما از این که نمی‌توانست دائم با آنان باشد و مثلِ اسبان زندگی کند، گلایه داشت، سر به سوی آسمان بلند کرد:‏

خر زهر سو مرکب تازی بدید

با نوا و ضربه و خوب و جدید

زیر پاشان روفته، آبی زده

که به وقت و جو، به هنگام آمده

خارش و مالش مر اسبان را بدید

پوز بالا کرد که‌ ای رب مجید

نه که مخلوق توام، گیرم خرم

از چه زار و پشت ریش و لاغرم‏

شب زدرد پشت و از جوع شکم

آرزومندم به مردن، دم به دم

در همین فکر وخیالات روزها می‌گذراند که ناگهان سرو صدایی برپا شد.‏

دشمن به کشور حمله کرد و سوارکاران و جنگجویان به اصطبل آمدند. اسبان را از جای خود بیرون کشیدند و سوار بر آنها روانه جنگ شدند. زخم تیر و تیغ و شمشیر پا و تن اسبان را زخمی کرد. شب هنگام که اسبان به اصطبل شاه بازگردیدند، تنی خسته داشتند و به هر پا و تنی تیرهای فراوان. طبیبان آمدند، تن آنها می‌شکافتند تا تیر را بیرون آورند.‏

می شکافیدند تنهاشان به نیش

تا برون آرند پیکان‌ها زریش

آن خر آن را دید و همی گفت‌ای خدا

من به فقر عافیت دارم رضا

زآن نوا بیزارم و زآن خم زشت

هر که خواهد عافیت، دنیا بهشت

مثنوی معنوی- رینولد الن نیکلسون- چاپ امیرکبیر سال 1371 ‏

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید