پنج شنبه, 01ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی داستانهای تهران - غاری در دل کوهستان

داستان ایرانی

داستانهای تهران - غاری در دل کوهستان

برگرفته از روزنامه اطلاعات

 

نویسنده: محمود بر آبادی ـ تصویرگر: شادی هاشمی
 

از جاجرود که گذشتند، جاده خلوت‌تر شد. پدر همان طور که چشم به مسیر داشت صحبت می‌کرد:‏

‏«نباید بیشتر از دو ساعت باشد. خوشبختانه جاده خیلی شلوغ نیست.»

مادر که در صندلی جلو نشسته بود گفت: «حواسمان باشد که رد نشویم.»

ستاره گفت: «می‌شود من بیایم جلو.»

پدر گفت: «جلو جای یک نفر است. ضمناً کسی که جلو نشسته باید کمربند ایمنی ببندد، وگرنه پلیس ما را جریمه می‌کند.»

ستاره گفت: «من نمی‌توانم بیرون را ببینم.»

سینا گفت: «بیرون که چیزی ندارد ببینی، همه‌اش کوه و دشت است.»

پدر گفت: «جایت را با سینا عوض کن.»

سینا گفت: «من راحتم.»

مادر گفت: «برای یک چیز کوچک مشکل درست نکنید، مثلاً داریم می‌رویم گردش.»

پدر از آینه نگاهی به سینا انداخت. سینا بیرون را نگاه می‌کرد.

حمید که کنار پنجره نشسته بود گفت: «خوب جایت را با من عوض کن.»

بعد نیم خیز شد و ستاره آمد، کنار پنجره نشست. ‏

سمت چپ جاده رشته کوه‌های البرز بود و در شکاف دره‌ها درخت‌های انبوهی روییده بودند. در سمت راست، دشت گسترده بود و دامنه تپه‌ها همه‌جا یکدست سبز بود. خورشید هنوز تابش گرم خود را آغاز نکرده ‌بود.

پدر گفت: «بعد از بومهن باید به طرف فیروزکوه برویم.»

مادر گفت: «اشتباه نمی‌کنی؟»

پدر گفت: «مطمئنم. هم توی نقشه بود و هم از همکارم پرسیدم.»

سینا پرسید: «حالا این جایی که این قدر از آن تعریف می‌کنید، کجا هست؟»

پدر گفت: «یک غار طبیعی در دل کوه.»

سینا گفت: «فکر نمی‌کنم خیلی دیدنی باشد.»

حمید گفت: «من که از چیزهای طبیعی خوشم می‌آید. غارنوردی خیلی کیف دارد.»

ستاره گفت: «من که نمی‌توانم بیایم چه فایده.»

مادر گفت: «حالا خطرناک نباشد.»

پدر گفت: «برای چه خطرناک باشد. داخل غار این قدر سرد است که هیچ حیوانی در آن زندگی نمی‌کند.»

مادر گفت: «خوب شد برای بچه‌ها لباس گرم برداشتم.»

پدر به سمتی که تابلوی راهنمای مسیر نشان می‌داد به طرف جادة فیروزکوه پیچید. جادة فیروزکوه بسیار زیبا و دیدنی بود. دهکده‌ها و شهرک‌هایی که در دو طرف جاده بود سرسبز و باصفا بود و ویلاهای زیبایی در آنها ساخته بودند. ستاره همچنان که از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد، گله‌های گوسفند را می‌دید که در دشت پر از علف چرا می‌کردند. ‏

پدر گفت: «این منطقه به دلیل داشتن مرتع‌های فراوان یکی از مراکز دامپروری کشور است.»

به یک سه راهی رسیدند که تابلو سیدآباد را نشان می‌داد و کمی جلوتر یک کارخانه سیمان بود که گرد سیمان از کوره‌ها به آسمان رفته ‌بود. چند نفر در ابتدای جاده ایستاده بودند.

مادر گفت: «بهتر است برای اطمینان از اینها سوال کنیم.»

پدر در شانه خاکی جاده توقف کرد و از مردی که سبیل‌های پرپشت و چهره‌ای آفتاب سوخته داشت پرسید:

«جناب! غار رودافشان از همین مسیر است.»

مرد گفت: «بله. مُ مُ من هم همان جا می‌روم.»

پدر لحظه‌ای مکث کرد و گفت: «چطور است او را هم با خود ببریم.»

سینا گفت: «جا نمی‌شویم.»

مادر گفت: «کمی جمع‌تر بنشینید. ثواب دارد.»

پدر گفت: «بیا سوار شو پدر!»‌

مرد خوشحال شد و زود سوار شد. ساک دستی‌اش را روی پایش گذاشت و گفت: ‏

‏«خدا ع ع عمرتان بدهد.»

پدر پرسید: «شما مال این منطقه هستی؟»

مرد سرش را تکان داد.

پدر پرسید: «از اینجا تا غار چقدر راه است؟»

مرد گفت: «تا کلاک پُ پُ پنج کیلومتر. از آنجا هم تا رو رو رودافشان 15 کیلومتر.»

پدر پرسید:«جاده‌اش آسفالته است؟»

مرد گفت: «دُ دُ ده کیلومترش خاکی است.»

جاده در این قسمت باریک و پر پیچ و خم بود و آنها نمی‌توانستند تند بروند. در قسمت‌هایی هم سیل جاده را برده بود و آسفالت تازه ریخته بودند. بعد از کلاک که روستایی در عمق دره‌ای سرسبز بود، مرد روستایی گفت: «بی بی بی زحمت نگه دارید.»

پدر گفت: «چی شد به همین زودی رسیدیم؟»

مرد روستایی گفت: «م م من همین جا پیاده می‌شوم. شما از این جاده بروید. رو رو رودافشان جلوتر است.»

پدر نگه داشت و مرد روستایی خیلی تشکر کرد و با سرعت از شیب دره پایین رفت. مادر گفت: «من فکر کردم تا خود رودافشان می‌آید.»‏

پدر گفت: «پیدا کردنش نباید سخت باشد. یک راه که بیشتر نیست.»

سینا گفت: «خوب شد پیاده شد، من داشتم له می‌شدم.» ‏

جاده از آن به بعد خاکی بود و مجبور بودند خیلی یواش بروند. چند کامیون ولو در مشغول عریض کردن جاده بودند و در شیب آبرفت دره‌ها پل‌های سنگی می‌ساختند.

بعد از نیم ساعت رانندگی به فضای بازی رسیدند که چند ماشین آنجا پارک بود و یک تابلو فلزی سبز رنگ در ورودی‌اش دیده می‌شد.

پدر اتومبیل را کنار دیوار پارک کرد و همه پیاده شدند.

ستاره پرسید: «پس غار کجاست؟»

پدر گفت: «آن سنگ چین را می‌بینی، باید از کوه بالا برویم تا به آنجا برسیم. آن آدم‌ها را می‌بینی، دارند به طرف غار می‌روند، دهانه غار بالای این کوه است.»

حمید به طرف تابلو سبز رنگ رفت. روی تابلو نوشته بود:‌

‏پدر گفت: «کمک کنید تا وسایل را ببریم.»‏

هرکس چیزی برداشت. از پایین صدای رودخانه می‌آمد و بادی که از سمت قله‌های برف پوش می‌وزید، خنکای مطبوعی داشت. ‏

راه باریکی از میان درختان به کنار رودخانه می‌رسید. در محلی که جایی برای چادرزدن داشت، توقف کردند. پدر چادر را سر پا کرد و گفت: «ناهار که خوردیم به طرف غار می‌رویم. تا آن موقع می‌توانید بازی کنید.»

حمید گفت: «کنار رودخانه برویم؟»

پدر گفت: «زیاد نزدیک نشوید. جریان آب تند است.»

بچه‌ها از میان درختان گردو و سیب و گیلاس به کنار رودخانه رفتند. درختان از دوطرف به هم نزدیک شده و نمی‌گذاشتند رودخانه دیده شود، اما صدایش را می‌شنیدند. ستاره سوسک تپل سیاهی را که دو شاخ براق و یک دم مانند نیش زنبور داشت نشان داد و حمید از فاصله یک متری از او عکس گرفت. ‏

پدر بعد از ناهار لباس کوه پوشید و کلاه لبه‌داری سر گذاشت و کوله‌اش را بر پشت انداخت. ستاره گفت: «کاش منهم می‌توانستم بیایم.»

سینا گفت: «تو باید پهلوی مامان بمانی.»

ستاره گفت: «خوب مامان هم بیاید.»

پدر گفت: «شیب کوه زیاد است. شما نمی‌توانید بالا بیایید. ما زود برمی‌گردیم.» ‏

مادر گفت: «دختر خوشگلم پهلوی مامان می‌ماند.»

حمید و سینا و پدر راه افتادند. از روی پل چوبی باریکی گذشتند و به آن سوی رود خروشان رفتند. حمید پرسید: «این رودخانه چه نام دارد؟»

پدر گفت: «از شاخه‌های حبله رود است و از کوه‌های فیروز کوه سرچشمه می‌گیرد.»

از تپه که بالا می‌رفتند، از کنار بوته‌های بادام وحشی و تمشک کوهی که بر کنارة‌ راه روییده‌بود، گذشتند. بر بالای تپه‌ای که دهانه غار بود، باد شدیدی می‌وزید آن چنان که نزدیک بود کلاه پدر را ببرد. غار مانند دهان نیمه باز بزرگی بود که در سینة کوه حفر کرده‌باشند. انتهای غار تاریک بود و سنگها بر اثر رطوبت لغزنده بودند. داخل غار آنقدر سرد بود که بخار از دهان بیرون می‌آمد. ‏

در ورودی غار، کبوترهای چاهی و دم‌جنبانک‌ها لانه داشتند، اما در داخل غار تنها خفاش‌ها می‌توانستند پرواز کنند. درون غار پوشیده از مواد آهکی بود که به شکل قندیل‌هایی از سقف آویزان بود و مانند ستون‌های سنگی از زمین بیرون آمده‌بود. دیواره‌ها در تاریک روشن غار به شکل‌های ترسناکی به نظر می‌آمدند. حمید از استالاکتیت‌ها و استالاگمیت‌ها چندین عکس گرفت.

یک چراغ قوه در دست پدر بود و یکی هم در دست حمید. پدر گفت: «بهتر است بند چراغ قوه را دور مچ دستت بپیچی تا اگر از دستت رها شد گم نشود.»

حمید جلوتر حرکت کرد، نور چراغ را به سقف و دیوار می‌انداخت و پیش می‌رفت. به یک دو راهی که رسید به سمت راست پیچید و از روی سنگها و صخره‌ها راه خود را ادامه داد. ناگهان لیز خورد و روی سنگهای خیس افتاد و چراغ قوه از دستش رها شد و خاموش شد. تاریکی همه جا را گرفت و ترس در دل حمید افتاد. ‏

نمی‌دانست چقدر از عمو و سینا دور شده‌است. نه نوری دیده می‌شد و نه صدایی می‌آمد. تنها قطره‌های آبی که از سقف می‌چکید در فضای غار طنین می‌انداخت. با خود گفت: «کاش حرف عمو را گوش داده بودم و بند چراغ قوه را دور مچم بسته بودم. خدایا حالا چه کار کنم؟»

نشست و روی زمین دست کشید. سنگها لزج و سرد بودند. داد زد: «عموجان! من اینجا هستم. سینا...»

جوابی نیامد. صدای خودش بود که به دیواره‌ها خورد و برگشت. با خودش فکر کرد: «اگر اینجا بمانم از سرما یخ می‌زنم.»

کاملاً ترسیده بود. باز هم روی زمین و لای سنگها دست کشید و ناگهان خوشحالی در دلش شعله کشید. چراغ قوه را پیدا کرد. آنرا برداشت و چند بار کلیدش را زد. چراغ قوه روشن شد، شیشه‌اش شکسته ‌بود. نور چراغ را به اطراف انداخت. نمی‌دانست از کجا باید برگردد، همه جا شبیه هم بود نمی‌توانست هیچ نشانه آشنایی پیدا کند. قندیل‌هایی که از سقف آویزان بود در نور چراغ قوه، شکل موجودات ترسناکی شده ‌بودند که انگار در حال حمله به او هستند. ‏

راهی را که آمده‌ بود برگشت. اما آنجا هم بسته بود. به راست رفت و از یک صخرة لیز به زحمت بالا رفت و ناگهان نور کم رنگی را دید، خوشحال شد و بالاتر رفت. حالا کاملاً معلوم بود که نور از دهانه غار به داخل دهلیز می‌تابد. جلوتر رفت و بعد سایة عمو را که در آستانة دهلیز ایستاده بود، دید.

دیگر بدون چراغ قوه هم می‌توانست جلو برود.

وقتی چشم آقای مینایی به او افتاد با تعجب پرسید: «کجا رفته‌ بودی عموجان!؟»

حمید گفت: «همین جا بودم.»

سینا پرسید: «چرا لباس‌ات گلی شده؟»

حمید می‌خواست بگوید گم شده‌است، اما چیزی نگفت، شاید نمی‌خواست خاطرة شیرین آن روز را برای بقیه از بین ببرد. تنها گفت: «افتادم زمین.»

وقتی به آستانة ورودی غار رسیدند. چند نفر جلو دهانه دور آتش جمع شده و آواز محلی می‌خواندند. با آنکه فاصله‌شان زیاد بود، اما صدا خیلی واضح و شفاف شنیده می‌شد.

ساعت چهار بعدازظهر بود که آنها در جادۀ کلاک در حال بازگشت بودند. *

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید