داستان ایرانی
داستانهای تهران 2 - چهار گنبد و دو گلدسته
- داستان ایرانی
- نمایش از جمعه, 01 مهر 1390 13:25
- بازدید: 4016
برگرفته از روزنامه اطلاعات
نویسنده: محمود بر آبادی ـ تصویرگر: شادی هاشمی
حمید عکسها را توی آلبوم کوچکی گذاشت. عکسی را که چند روز پیش گرفته بود به عمویش نشان داد و گفت: «عموجان! وقتی من از اصفهان به تهران میآمدم، سمت راست جاده چهار گنبد و دو گلدسته زیبا دیدم.»
آقای مینایی کتابی را که در دست داشت در ردیف بالای قفسه چوبی کتابخانهاش گذاشت، نگاهی به عکس انداخت و گفت: «اینجا شهرری است و این گنبدها و گلدستهها بارگاه حضرت عبدالعظیم هستند.»
حمید به طرف میز وسط اتاق یعنی جایی که دختر عمو و پسر عمویش - ستاره و سینا- نشسته بودند رفت تا عکسها را به آنها نشان بدهد. آقای مینایی هم پیش آنها آمد و روی یکی از صندلیها نشست.
حمید پرسید: «شهر ری همان شهر تاریخی است که به آن رگا میگفتهاند و در زمانهای قدیم تهران یکی از روستاهایش بوده؟»
آقای مینایی گفت: «آفرین! ری یکی از قدیمیترین شهرهای ایران است. بارها بر اثر هجوم دشمنان خراب شده، اما باز ساخته شدهاست. دانشمندان و بزرگان زیادی از ری برخاستهاند. میدانید که ری پایتخت آل بویه بوده و آنها اولین حکومت شیعه را در ایران تشکیل دادند.»
ستاره گفت: «پدر یک روز ما را میبری شهرری را ببینیم.»
سینا گفت: «شهرری که جای دیدنی ندارد.»
پدر گفت: «اشتباه میکنی. ری آثار دیدنی زیادی دارد. برج طغرل، چشمه علی، بقعه بیبی شهربانو، قلعه ایرج، باروی ری، آرامگاه حضرت عبدالعظیم و خیلی آثار دیگر که من الآن یادم نیست.»
سینا گفت: «پس چرا کسی درباره ی آنها صحبت نمیکند؟»
حمید گفت: «چند روز پیش که به موزه ایران باستان رفته بودیم، در آنجا ظرفهای سفالی نقشداری بود که به چند هزار سال پیش مربوط میشد. این ظرفها در ری پیدا شدهبود. خیلی چیزهای دیگر هم بود مثل شمشیر، زره و کلاهخود.»
سینا گفت: «من از شهرری فقط پالایشگاه و کارخانه سیمان را شنیدهام. عکس برج طغرل را هم در کتابمان دیدهام.»
پدر گفت: «لازم شد که یک روز هم به آنجا برویم. من تصمیم داشتم فردا شما را به یکی از پارکهای بزرگ تهران ببرم، اما تصمیمم عوض شد، به شهر ری میرویم.
ستاره دستهایش را به هم زد و گفت: «آخ جون.»
مادر از توی آشپزخانه گفت: «اگر رفتید سوغاتی یادتان نرود.»
تلفن زنگ زد و ستاره قبل از همه به طرف گوشی دوید.
«سلام زن عموجان. فردا میخواهیم به یک جای خوب برویم. مامانم خوبه، همه خوبند. حمید بیا با مامانت صحبت کن. خداحافظ.»
حمید به طرف گوشی رفت تا با مادرش صحبت کند.
مادر گفت: «ستاره جان چرا با زن عمو درست صحبت نکردی؟»
سینا گفت: «خانم ! قبل از همه گوشی را بر میدارد و خرابکاری میکند.»
ستاره گفت: «مگر چی شده؟!»
سینا گفت: «چی میخواستی بشود.»
پدر به هر دو نگاه کرد و گفت: «خوب، حالا.»
بچهها ساکت شدند. حمید چند دقیقه بعد آمد و گفت: «مامانم سلام رساند.»
مادر گفت: «چرا قطع کردی حمید جان. میخواستم با مامانت صحبت کنم.»
حمید گفت: «ببخشید، نمیدانستم.»
مادر گفت: «عیبی ندارد، خودم بعداً تلفن میزنم.»
***
اتومبیل پدر در میدان کوچکی توقف کرد. بقیه راه را باید پیاده میرفتند. وارد بازار سرپوشیدهای شدند که نور خورشید از سوراخهای سقف به درون میتابید و از دور مانند ستونهای گچی به نظر میرسید.
پدر گفت: «بچهها این طرف و آن طرف نروید. ممکن است گم بشوید.»
ستاره گره روسریاش را سفت کرد و دست پدر را گرفت. حمید و سینا هم دنبال آنها حرکت کردند. بازار پر از جمعیتی بود که از مغازهها خرید میکردند. دست فروشها با صدای بلند کالای خود را معرفی میکردند.
حمید گفت: «یادمان باشد موقع برگشتن حتماً برای زن عموجان سوغاتی بخریم.»
در انتهای بازار در بزرگی بود با درگاهی بزرگتر که به یک صحن وسیع باز میشد. در مقابل گنبدی طلایی بود با دو گلدسته کاشی کاری که برجک بالای گدستهها نیز طلایی بود. نورخورشید بر نیمه غربی گنبد درخشش چشم نوازی داشت، آنگونه که نگاه هر بینندهای را به خود جلب میکرد.
پدر گفت: «این گنبد حضرت عبدالعظیم است.»
ستاره پرسید: «پدر! حضرت عبدالعظیم کی بوده؟ چرا مردم به زیارتش میروند؟»
پدر گفت: «حضرت عبدالعظیم یکی از نوادگان حضرت امام حسن مجتبی (ع) بوده و چون ایرانیها به خانواده پیامبر اسلام احترام زیادی میگذارند، از زمانهای خیلی قدیم آرامگاهش زیارتگاه مردم ری بوده.»
بر دیوار نزدیک ورودی به حرم کتیبهای بود و روی آن چیزهایی نوشته بود. حمید جلوتر رفت.
سینا گفت: «حمید کجا میروی؟ گمت میکنیم.»
حمید گفت: «میخواهم نوشتهاش را بخوانم.»
پدر گفت: «عیبی ندارد. ما همین جا میمانیم.»
روی کتیبه نوشتهبود:
«ساختمان نخستین بقعه در نیمه دوم قرن سوم توسط محمدبن زید داعی علوی تعمیر اساسی شد و درگاه این بارگاه نخست به امر پادشاهان آل بویه و سپس به همت مجدالملک قمی وزیر برکیارق در فاصله سالهای 480 تا 490 هجری آذین گردیدهاست.»
پدر سردر ورودی حرم را نشان داد و گفت: «این سر در آجری در دوران سلجوقیان ساخته شده و هنوز زیبایی و استحکام خودش را حفظ کرده.»
دری که به حرم باز میشد بزرگ و طلایی بود. روی در نقش و نگارهای برجستهای کار شدهبود. قبل از ورود به حرم کفشهای خود را درآوردند و پدر آنها را به کفشدار سپرد و یک شماره گرفت.
سینا به ستاره اشاره کرد و گفت: «خانمها باید از آن طرف بروند.»
ستاره دست پدر را گرفت. پدر گفت: «اشکالی ندارد. ستاره کوچک است با ما میآید.»
داخل حرم شلوغ بود و مردها از یک طرف و زنها از طرف دیگر حرکت میکردند.
نور چلچراغهایی که از سقف آویزان بود، در آینه کاریهای دیوارها انعکاس یافته، جلوة زیبایی پیدا کردهبود. ضریح بزرگی از نقره در وسط قرار داشت که مردم آنرا میبوسیدند. بر بالای ضریح چندین گلدان زرین میدرخشید. از آنجا وارد یک تالار بزرگ شدند که بینالحرمین نام داشت. در قسمت جنوبی، آرامگاه دیگری بود که مردم آنجا را هم زیارت میکردند.
پدر گفت: «اینجا آرامگاه امامزاده حمزه فرزند امام موسی کاظم (ع) است. قبل از حرم هم آرامگاه امامزاده طاهر از نوادههای حضرت امام زینالعابدین (ع) امام چهارم است.»
از حرم بیرون آمدند. پدر از خادمی که جلو ایوان ایستادهبود، پرسید:«حاج آقا، باغ توتی کجاست؟»
پیرمرد با انگشت سمت راست را نشان داد و آنها به آن سمت رفتند.
ستاره پرسید: «چرا میگویند باغ توتی؟»
پدر گفت: «درست نمیدانم، شاید اینجا قبلاً درختان توت داشته.»
حمید گفت: «برای چه میخواهیم به آنجا برویم. مگر آنجا هم امامزاده است؟»
پدر گفت: «نه، اما در آنجا آدمهای مهمی خاک هستند. ابوالفتوح رازی، قائم مقام فراهانی، علامه محمد قزوینی و بسیاری از شخصیتهای بزرگ ما در آنجا دفن هستند.»
حیاط بزرگ باغ توتی پر از سنگ قبرهایی بود که بر روی آنها نام اشخاصی کنده شدهبود. پدر همانطور که میرفت سنگ قبرها را هم نگاه میکرد. ناگهان ایستاد و یک سنگ را نشان داد.
«اینجا را ببینید، این قبر ستارخان سردار ملی است. ستارخان را که میشناسید؟»
ستاره گفت: «من که نمیشناسم.»
سینا گفت: «اسمش را شنیدهام.»
حمید گفت: «عموجان! ستارخان طرفدار مشروطه بود. همراه باقرخان از تبریز به تهران آمدند و محمدعلی شاه قاجار را بر کنار کردند.»
آنها سپس به یک صحن دیگر رفتند که بسیار وسیع بود و در وسط آن حوض و آب نمای بزرگی بود که مردم دست و صورت خود را میشستند و
وضو میگرفتند. در چهار طرف صحن، چهار ایوان بزرگ قرار گرفته بودکه سردر آنها با کاشی کاریهای زیبایی تزیین شدهبود و بر بالای ایوان با خط زیبایی آیههایی از قرآن نقش بسته بود.
حمید گفت: «فکر نمیکردم اینجا اینقدر بزرگ باشد. از دور فقط گنبدها و گلدستهها پیداست.»
پدر گفت: «من و پدرت وقتی بچه بودیم چند بار با پدربزرگ به اینجا آمده بودیم. آن موقع اینقدر بزرگ نبود. در سالهای اخیر این صحنها و شبستانها را به آن اضافه کردهاند و یک مسجد بزرگ و چند ایوان و صحن دیگر هم در این قسمت ساختهاند.»
پدر ساختمانی را در گوشه جنوب شرقی نشان داد و گفت: «آنجا هم موزه است. اگر وقت شد میرویم و موزه را هم نگاه میکنیم. آثار زیادی از دوران قاجار در این موزه نگهداری میشود.»
حمید گفت: «آنجا هم کتابخانه است.»
پدر گفت: «من بار قبل که آمدم کتابخانه را دیدم. خیلی بزرگ است. کتابدار کتابخانه میگفت ما در اینجا 1600 جلد کتاب داریم که خیلی از آنها کتابهای خطی است.»
ستاره پرسید: «کتاب خطی یعنی چه؟ مگر کتابهای دیگر خطی نیستند؟!»
پدر گفت: «کتابهای خطی را قبل از اختراع چاپ با دست مینوشتند.»
ستاره با انگشت ساختمانی را نشان داد و گفت: «آنجا نوشته مرکز نجوم.»
سینا گفت: «نجوم یعنی ستاره شناسی.»
ستاره گفت: «چه جالب!»
پدر گفت: «برویم آنجا را ببینیم.»
از چندین پله بالا رفتند و وارد یک اتاق دایرهای شکل شدند. روحانی جوانی که مسئول آنجا بود گفت: «مرکز نجوم دو رصد خانه و چند کارگاه دارد. همچنین لابراتوار عکاسی و ایستگاه هواشناسی دارد.»
او تلسکوپی را که در وسط اتاق بود نشان داد و گفت: «با این تلسکوپ میتوان خیلی از ستارهها را که با چشم دیده نمیشوند، رصد کرد.»
ستاره به آرامی از پدر پرسید: «رصد کرد یعنی چه؟»
پدر گفت: «یعنی اینکه محل قرار گرفتن ستاره را در آسمان پیدا کنیم.»
ستاره گفت: «میشود ما ستارهها را ببینیم؟»
پدر گفت: «الان چون خورشید در آسمان است، ستارهها دیده نمیشوند.»از مرکز نجوم که بیرون آمدند، آفتاب غروب کردهبود و مردم در کنار حوض بزرگ وسط صحن وضو میگرفتند.
وقتی آنها وارد بازار سر پوشیده جلوحرم شدند بانگ اللهاکبر مؤذن پیر در فضای حرم طنین انداز بود. *