پنج شنبه, 01ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست نام‌آوران ایرانی بزرگان عارفی از خراسان

نام‌آوران ایرانی

عارفی از خراسان

برگرفته از مجلۀ دانشکدۀ ادبیات مشهد، سال پنجم، شمارۀ دوم، تابستان 1348، ص 135-191

غلامحسین یوسفی

خلقک‌الله حراً فکن کما خلقک
خـدایت آزاد آفریـد آزاد بـاش

ابوسعید ابی‌الخیر

سرگذشت ابوسعید ابی‌الخیر در کتاب اسرارالتوحید همواره نام دکتر جانسون(1) انگلیسی و جیمز بازول(2) را به یاد من می‌آورد. کسی نیست که با زبان و ادبیات انگلیسی آشنا باشد و نام ادیب و سخنور بزرگ انگلستان، دکتر ساموئل جانسون، را نشنیده باشد چندان که او را پس از ویلیام شکسپیر محبوب‌ترین نابغۀ ادبی انگلستان می‌شمرند. مقام بلند و شهرت فراوان دکتر جانسون فقط مرهون آثار ارجمند او نیست. وی شعر نیز می‌سرود. شرح حالی هم که از ریچارد ساوج(3) شاعر نوشت رینولدز(4) نقاش معروف را چنان مجذوب کرد که «درحالی که بازویش را به بالای بخاری تکیه داده بود همان‌طور ایستاده آن را تا به آخر خواند و چون از خواندن فراغت یافت و نشست بازویش به‌کلی بی‌حس شده بود». رسالۀ انتقادی جانسون در باب «مکبث»(5) شکسپیر مورد توجه منتقدان عصر واقع شد. نخستین فرهنگ بزرگ زبان انگلیسی(6) نیز به توسط او در طی هفت سال کار توان‌فرسای مداوم به وجود آمد و این شاهکار چنان مهم و اعجاب‌انگیز بود که در همان شبِ انتشارش دانشگاه آکسفورد با اهداء مقام فارغ‌التحصیلی مؤلف آن را تجلیل کرد. در طی سالهای بعد جانسون در روزنامه‌نگاری و مقاله‌نویسی و قصه‌پردازی سالها قلم زد و سرانجام با طبع انتقادی کلیات شکسپیر(7) قدرت استنباط خود را در نقد ادبی نشان داد و مقام بزرگ شکسپیر را به جهانیان شناساند. شاهکار سوم او کتاب «زندگی شاعران»(8) است شامل شرح حال پنجاه و دو تن از شاعران انگلستان.

راست است که دکتر جانسون در زمینه‌های گوناگون طبع‌آزمایی نمود و در برخی جاها بسیار خوش درخشید اما اگر گفته شود بیشترِ استعداد و نبوغ وی در سخنوری و مرهون کتابی است که جیمز بازول در باب زندگانی او(9) ترتیب داده است سخنی گزاف نیست.

چیمز بازول جوانی مستعد از مردم اسکاتلند بود. وی بیست و سه ساله بود که در سال 1763 در کتابفروشی مردی به نام دیویس(10) با دکتر جانسون ـ که در آن هنگام پنجاه و چهار سال داشت ـ آشنا شد. اندک اندک میان این دو دوستی پایداری پدید آمد که مدت بیست و یک سال، یعنی تا درگذشت جانسون، ادامه یافت. بازول در طی این مدت از همۀ سخنان و رفتار و کردار و جزئیات احوال دکتر جانسون یادداشتهای فراوانی فراهم کرد که پس از مرگ استاد آنها را به صورت کتاب درآورد. رابطۀ بازول با دکتر جانسون از نوع اخلاص مریدان به پیر و مرشدِ خویش بود چندان که وقتی در اسکاتلند دید جانسون از دخترکِ خردسال او، ورونیکا(11)، خوشش آمده و کودک نیز از دیدن وی خوشحال شده است، نوشت: «خوش آمدنش از جانسون در نظرم عزیزترش کرد و اعلام کردم به دخترم پانصد لیره بیش از حقش خواهد رسید».

حاصلِ سخن آن که کتاب بازول در شرح احوال دکتر جانسون، نام جانسون و بازول را در جهان بلندآوازه ساخت و کار محبوبیت این کتاب بدان پایه رسید که اگرچه بسیار مفصل است دانشمندی اوکسفوردی پنجاه دفعه آن را خوانده بود و نویسنده‌ای مانند استیونسون(12) می‌نوشت: «هر روز قدری از کتاب بازول را بر سبیل انجیل می خواند و تا دمِ مرگ آن را خواهد خواند».

به عبارت دیگر شاید اگر بازول نبود دکتر جانسون با همه نبوغ و شخصیت بزرگ ادبی و فکری خود چنین شهرت و اهمیت نمی‌یافت و نیز وجود جانسون استعداد درخشان بازول را در نویسندگی بخصوص در زمینۀ تذکره‌نویسی بارور کرد و به آفرینش چنین کتاب بزرگی برانگیخت(13).

غرض از این مقدمه آن که شاید نظیر چنین ارتباطی را در میان ابوسعید ابی‌الخیر عارف بزرگ قرن پنجم و نوادۀ او محمد بن منور نویسندۀ کتاب ارجمند اسرارالتوحید بتوان جست. درحقیقت سیمای پیر مهنه را قلم محمد بن منور روشن و نورانی کرده است و ازطرفی دیگر شخصیت ابوسعید و رفتار و کردار اوست که سراسر کتاب اسرارالتوحید را در بر گرفته و این اثر خواندنی را به‌وجود آورده است. بعلاوه این‌گونه کتابها که در مناقب و مقامات عارفان نوشته شده ازنظرگاههای گوناگون بخصوص از لحاظ پاره‌ای واقع‌نگاریها و نشان دادن برخی از افکار و احوال عامّۀ مردم روزگار و تاریخ اجتماعی ایران درخور توجه است(14). در این مقاله نیز مقصود آشنایی بیشتری است با عارفی از خراسان از خلال کتابی که مزیّن به نام هموست: « اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی‌سعید».

*

ابوسعید فضل‌الله بن ابی‌الخیر صوفی مشهور قرن پنجم هجری روز یکشنبه اول ماه محرم سال 357 هجری (= 7 دسامبر 997 م.) در مهنه از قرای معتبر خاوران، میان ابیورد و سرخس(15)، به دنیا آمد و پس از هشتاد و سه سال و چهار ماه زندگی، هنگام نماز خفتن شب آدینه چهارم شعبان سال 440 هجری (= 12 ژانویۀ 1049 م.) در همان مهنه درگذشت و به خاک سپرده شد(16).

پدر ابوسعید، بابو بوالخیر(17)، در مهنه عطار بود «مردی با ورع و دیانت، و از شریعت و طریقت به آگاهی، و پیوسته نشست او با اهل صفّه و اصحاب طریقت بوده است». وی با صوفیان مهنه جلساتی داشت که هر هفته در خانۀ یکی جمع می‌شدند و مسافران تازه‌وارد از این گروه را نیز فرا می‌خواندند و پس از نماز و اوراد و صرف طعام به سماع می‌پرداختند. پس بعید نیست که ابوسعید تحت تأثیر تربیت پدر به اهل طریقت گرویده باشد بخصوص که در کودکی وی مادرش از همسر خود خواهش می‌کرد او را با خود به این مجالس برد «تا نظر درویشان و عزیزان بر وی افتد»(18).

تحصیلات اولیۀ ابوسعید در مهنه انجام پذیرفت. نخست نزد ابومحمد عیاری(19) قرآن آموخت. در همین روزگار بود که وقتی همراه پدرش به قصد نماز آدینه به مسجد می‌رفت ابوالقاسم بشر یاسین از مشاهیر علمای عصر و مشایخ زمان چشمش بدو افتاد و برای او آیندۀ درخشانی را در طریقت پیش‌بینی کرد آنگاه ابوسعید برای تحصیل ادب به دستور پدر پیش ابوسعید عیاری(20) رفت ـ که لغوی و «امام و ادیب و مفتی» بود ـ درصورتی که نصیحت معلم پیشین را به یاد داشت که: «اگر طرفۀ‌العینی همت با حق داری تو را بهتر از آن که روی زمین ملک تو باشد». در نزد این استاد بود که صرف و نحو آموخت و نیز سی هزار بیت شعر جاهلی فرا گرفت و به یاد سپرد. درعین حال ابوالقاسم بشر یاسین نیز به تربیت معنوی وی عنایت داشت و مسلمانی بدو می‌آموخت(21) تا به سال 380 هجری  (= 990 م.) درگذشت.

از این پس ابوسعید برای آموختن فقه به خدمت ابوعبدالله الحضری(22) به مرو رفت. این ابوعبدالله «امام وقت و مفتی عصر» و از پیشوایان شافعی بود و شاگرد ابن سریج، و از طریقت نیز آگاهی داشت. ابوسعید «متفق و مختلف در مدت پنج سال بر امام ابوعبدالله حضری برخواند. چون شیخ تعلیق تمام کرد امام ابوعبدالله به رحمت حق تعالی پیوست»(23). پنج سال دیگر از عمر بوسعید به شاگردی در محضر ابوبکر عبدالله بن احمد قفال مروزی(24) (م. 417 هجری) گذشت و فقه خواند و «در این مدت دو تعلیق بر قفال تمام کرد». همدرسان وی در این ایام شیخ ناصر مروزی و شیخ بومحمد جوینی(25) (م. 438 هجری) و بوعلی سنجی بودند(26).

بر روی هم ابوسعید ده سال در مرو به تحصیل گذراند سپس عازم سرخس شد و در نزد ابوعلی زاهر بن احمد سرخسی به شاگردی پرداخت. ابوعلی مفسر و فقیه و صاحب حدیث بود و مذهب شافعی داشت(27) (م. 389 هجری). بوسعید در نزد وی بامداد تفسیر می‌آموخت و نماز پیشین علم اصول و نماز دیگر اخبار رسول(28).

از سالها پیش روح خداپرستی و توجه به حق در بوسعید قوت داشت تا بعد به سلک اهل طریقت درآمد. روایت کرده‌اند که در روزگار صباوت او، پدرش از سَرِ ارادت بر دیوار سرای خود نام محمود غزنوی و صورت خدم و حشم و پیلان وی را نقش کرده بود. بوسعید گفت بر دیوار و سقف خانۀ او نوشتند: «الله، الله». «پدرش گفت: ای پسر این چیست؟ شیخ گفت: هرکس بر دیوار خانۀ خویش نام امیر خویش نویسد»(29).

در سرخس بود که درویشی مجذوب و شوریده به نام لقمان مجنون سرخسی(30) بوسعید را بدید و او را به نزد ابوالفضل محمد بن حسن سرخسی، از مشایخ صوفیه برد ـ که مرید شیخ ابونصر سراج طوسی (م. 378 هجری)، مؤلف کتاب معروف اللمع، بود(31). ابوسعید از این پس مراتب تربیت عرفانی را زیر نظر ابوالفضل سرخسی گذرانده و پیر و مرشدش اوست. در این دوران به تربیت نفس و تحمل ریاضتها پرداخت و مدتی با پیر در یک صومعه به‌سر می‌برد و از او نکته‌ها آموخت. سپس به اشارۀ ابوالفضل سرخسی به مهنه آمد و به خدمت مادر مشغول شد. هفت سال در مهنه زیست. شرح عبادتها،امساک و خویشتن‌داری‌ها و ریاضتهای وی در این مدت بسیار است و بر روی هم تصویری از ابوسعیدپدید می‌آورد که برای شکستن نفس و رستن از خواهشهای او و کاستن از خودخواهی بشری به تحمل هر سختی تن در داده و از خلق گسسته و یکسر به خدای پیوسته است. گاه در صومعۀ خویش در خلوت و تفکر و شب‌زنده‌داری می‌گذراند و گاه در صحراها و کوهها و بیابانها و جاهایی که سکوت و سکون و جمعیت خاطر او را هیچ چیز نمی‌آشفت. اسباب معیشتش به حداقل ممکن بود و خورد و خوراکش از آن ناچیزتر.
ابوسعید پاره‌ای از اوقات را در خانۀ پدر به‌سر می‌برد و برخی را در خانقاههای اطراف بخصوص در رباط کهن. پدرش او را غالباً سرگرم ریاضتهای سخت می‌دید و مراقب حال وی و نیز نگرانش بود. یکی از راههایی که ابوسعید برای استیلاء بر نفس برگزیده بود و در نظر او اهمیت داشت خدمت درویشان بود. مساجد را می‌رفت، ضعفا را در کارها یاری می‌کرد، و در خدمت درویشان چندان کوشا بود که مبرز و متوضای ایشان پاک می‌داشت و خاک و خاشاک خانقاه را به زنبیل بیرون می‌برد حتی از جهت تأمین مخارج ایشان به چیز خواستن از این و آن پرداخت. هر روز از عطای مردم به او کاسته می‌شد و وی این روش را در قهر نفس از هر کار مؤثرتر می‌دید. گاه دستار و کفش و آستر و اورۀ(32) جنبۀ خود را برای مخارج آنان می‌فروخت و هرچه داشت «در راه درویشان و خلق بذل می‌کردی، اگر خود لقمه‌ای نان بود». هرگاه مشکلی روی می‌نمود به نزدیک پیرِ خود ابوالفضل حسن می‌رفت و رفع اشکال می‌کرد و باز می‌گشت(33).

بعد از این مدت آرزوی صحبت پیر او را به سرخس باز کشاند و یک سال دیگر در خدمت وی به‌سر برد. سپس به اشارۀ ابوالفضل به نیشابور پیش ابو عبدالرحمن سُلمی 330-412 هجری (= 942-1021 م.)، عارف مشهور و مؤلف کتاب طبقات الصوفیه، رفت و به دست او خرقه پوشید(34) یعنی از این‌پس بوسعید خود به مقام ارشاد رسید تا دیگران را به طریقت هدایت کند.

این مرحله نیز که گذشت بوسعید به دستور ابوالفضل سرخسی برای راهنماییِ خلق به زادگاه خود مهنه برگشت و باز بر عبادت و ریاضت و مجاهدت افزود و نیز به‌ترتیب مریدان پرداخت. دیری نگذشت که مردم بسیار بدو گرویدند چندان که همسایگان به حرمت او شراب نمی‌نوشیدند و پوست خربزه‌ای که از دست او می‌افتاد به تبرک به بیست دینار می‌خریدند(35). اما ابوسعید درمورد این شهرت و احترام گفته است: «پس از آن به ما نمودند که آن ما نبودیم». بزودی گروهی از مخالفان ـ که از انبوهی مریدان وی برآشفته بودند ـ بر ضد او به نزد قاضی رفتند و به کافِریش گواهی دادند و گفتند: به هر زمینی که وی را آنجا گذر افتد از شومی این مرد در آن زمین نبات نمی‌روید حتی روزی در مسجد بود و زنان بر بام آمدند و نجاست بر سرش انداختند و «جماعتیان آن مسجد از جماعت باز ایستادند و می‌گفتند تا این مرد دیوانه در این مسجد باشد ما به جماعت نشویم». بوسعید در این احوال به عشق حق مجذوب و به این ابیات در زیر لب مترنم بود:

  تا شیر بدم شکار من بود پلنگ
  پیروز بُدم به هرچه کردم آهنگ
  تا عشق ترا به بَر درآوردم تنگ
  از بیشه برون کرد مرا روبه لنگ

در اثنای این احوال پدر و مادر شیخ درگذشتند و «شیخ را بندی که از جهت رضای ایشان بر راه بود برخاست» و یکسر به ریاضت و مجاهدت پرداخت و هفت سال دیگر در بیابانها و خلوت‌جایها به عالم خود مشغول بود(36). اینک پیر ابوالفضل درگذشته بود و بوسعید حل مشکلات خود را در صحبت شیخ ابوالعباس قصاب(37) می‌جست. از این‌رو از طریق باورد و نسا به نزد او به آمل رفت. یک سال نیز با وی به‌سر برد تا شیخ بوالعباس خرقۀ خود را به دست خویش در او پوشاند و این خرقۀ دوم بود که بوسعید می‌پوشید. به قول محمد بن منور «آن که دو خرقه می‌پوشد گویی چنانستی که بر اهلیّت خویش از خرقۀ مشایخ و تبرک دست ایشان دو گواهِ عدل می‌آردی». در خدمت ابوالعباس قصاب به دیدار ابوالحسن خرقانی (م. 425) و ابوعبدالله داستانی (م. 417 هجری) نیز نایل آمد(38). آنگاه ابوالعباس او را روانۀ مهنه کرد. در مهنه باز مریدان بر وی گرد آمدند و در اینجا بود که خبر وفات ابوالعباس در آمل بدو رسید.

دوران شاگردی و تربیت نفسانی او تا چهل سالگی او طول کشیده است و از این‌پس به حقایق عرفانی معرفت حاصل کرده و به هدایت مردمان پرداخته است(39). شیخ در رسیدن به این مقصود از هیچ کوششی ازجمله مسافرتها و درک محضر بزرگان خودداری نکرد بخصوص که به قول ابوالحسن خرقانی: «ابتدا دو چیز وایست کرد یکی سفر و یکی استاد»(40). بعلاوه در این مدت هیچ سنت و هیچ‌یک از آداب شریعت در سفر و حضر از او فوت نمی‌شد منتهی زهد و ریاضت خود را از خلق پوشیده می‌داشت که ریا نورزیده باشد. سرانجام پس از عمری دراز در مهنه درگذشت ولی گویی پس از مرگ زندگی از سر گرفت و روز به روز نامورتر شد. بر روی تربت او این شعر را نوشتند به سفارش خود وی:

  سألتک بل اوصیک ان مت فاکتبی
  علی لوح قبری کان هذا متیّما
لعل شجیا عارفاً سنن الهوی
یمز علی قبر الغریب مسلما(41)

ابوسعید ابی‌الخیر بیرون از مراحلی که در طریقت و عرفان طی کرده مردی درس‌خوانده و دانشمند بوده است و این که یکی از احفادش نوشته است: «شیخ ما قدس‌الله روحه در علوم ظاهر و باطن متبحّر و متفتن بود و در هر علمی به کسی اقتدا داشت»(42) سخنی نادرست نیست بخصوص که به قول همو «هرکه دعوی طریقت و حقیقت کند که راهبر او علم نباشد به حقیقت مغرورست... علم ظاهر بی‌علم باطن حاصل آید اما علم باطن (که مشایخ طریقت بدان مشغولند) بی‌علم ظاهر حاصل نیاید»(43). این بیان دکتر مارگرت سمیت صحیح است که «ابوسعید ... در نزد بهترین معلمین زمان خود به‌طور باید و شاید تربیت شده در علم قرآن و زبان عربی و اشعار اسلامیّه ماهر و در خدمت شیخ ابوالقاسم بشر یاسین علم الهی و تعالیم صوفیه را تحصیل کرده بود»(44). بعلاوه جز استادان بزرگی که محضرشان را درک کرده است امام‌الحرمین ابوالمعالی جوینی (419-478) و ابوالقاسم سلیمان ناصر انصاری و حسن بن ابوطاهر جبلی و عبدالغافر الشروی(45) و دیگران از ابوسعید روایت کرده‌اند(46) و شیخ ابواسحق کازرونی (352-426) عارف قرن پنجم با او مکاتبه داشته است(47). سؤال بسیار دقیق و منطقی شیخ از ابن سینا ـ که بحث در این زمینه سوابقی هم داشته ـ نموداری از وسعت دانش بوسعید است و توجه او به دقایف علوم بعلاوه طرز خطاب بوعلی در جواب نامۀ شیخ از احترام فیلسوف بزرگ عصر به عارف مشهور روزگارِ خود حکایت می‌کند(48) چنان که در نامه‌ای دیگر نیز او را «شیخ اجل» خوانده است(49).

در کتابها از ملاقات ابوسعید و ابن‌سینا و گفتگوهای سه روزۀ آنان و ارادت یافتن بوعلی به شیخ سخن رفته است(50) اما محققانِ معاصر بیشتر احتمال داده‌اند که این دو تن با یکدیگر فقط مکاتباتی داشته‌اند نه ملاقات و مصاحبتی، و شرح دیدار آنان را تحریفی از داستان ملاقات ابن‌سینا با ابوالحسن خرقانی می‌دانند که عطار در تذکرۀ‌الاولیاء(51)  آورده است(52). در هرحال نامه‌هایی که میان بوسعید و ابن‌سینا و دیگران رد و بدل شده و حشر و نشر او با دیگر دانشمندان عصر مقام فضل و کمال بوسعید را نشان می‌دهد.

سفرهای ابوسعید به آمل، خرقان، بسطام، دامغان، استراباد، بست، مرو، مرورود، هرات، طوس و نیشابور و اقامت در برخی از این شهرها به شهرت نام بلند او افزوده بود. سلاطین و رجال قدرتمندی مانند طغرل سلجوقی و چغری‌بیک و ابراهیم ینال به او احترام می‌گذاشتند و حسن‌نظر و توجه او را مغتنم می‌شمردند(53). خواجه نظام‌الملک طوسی وزیر مقتدر سلاجقه خود از ارادتمندان بوسعید و به قول محمد بن منور «مرید شیخ» بود(54) و سلطان سنجر پس از مرگ وی می‌گفت: «میهنه جایی مبارک است و تربت شیخ موضعی که از آن عزیزتر و بزرگوارتر نبُوَد»(55).

در باب شاعری بوسعید نیز سخنها گفته‌اند. سبب آن است که وی به واسطۀ ذوق لطیف و محفوظات بسیاری که از اشعار فارسی و عربی داشته است غالباً در مجالس خود ابیاتی به مناسبت بر زبان می‌آورده که اکثر آنها حاوی اندیشه‌های عرفانی و به صورت رباعی بوده است حتی جواب ایراد مخالفان را با شعر می‌داده و به‌جای دعای شفای بیماران بیت می‌نوشته(56) و نیز گفته است در پیش جنازۀ او آیت قرآن نخوانند که «این کاری بزرگ باشد» بلکه دو بیت خوانده شود(57):

  خوبتر اندر جهان از این چه بود کار
  دوست بَرِ دوست رفت و یار بَرِ یار
  آن همه اندوه بود و این همه شادی
  آن همه گفتار بود و این همه کردار

این موضوعات موجب شده که در برخی تذکره ها و کتابها اشعاری را به نام او ثبت کنند(58). اتۀ آلمانی این اشعار را که در تذکره ها به اسم بوسعید بود تا 92 رباعی گرد آورد و منتشر ساخت(59). بر اثر این روایات بوسعید را در ردیف نخستین رباعی‌گویان فارسی(60) و «یکی از بزرگترین شعرای مشهور صوفیه» شمرده‌اند که «اغلب شعرای صوفیه که بعد از او آمدند این طرز و روش او را برگزیده پیروی نمودند»(61) و در زبان فارسی او و خیام را به واسطۀ شهرت به رباعی‌گویی باهم قابل مقایسه دانسته‌اند(62) و خیام را تحت تأثیر وی(63). درحالی که مؤلف اسرارالتوحید می‌نویسد که «شیخ پروای بیت گفتن نداشتی» و ابیاتی که می‌گفته «همه آن بوده است که از پیران یاد داشته است» و فقط یک رباعی و یک بیت از خود اوست(64). نوادۀ دیگر او نیز از قول خود شیخ همین موضوع را نقل می‌کند که بیشتر این ابیات سرودۀ پیر ابوالقاسم بشر یاسین بوده است(65). بعلاوه در برخی «تذکره‌های عرفانی مانند نفحات‌الانس جامی و تذکرۀ‌الاولیاء شیخ عطار و کشف‌ المحجوب» که مؤلف آن معاصر با شیخ بوده است ـ با این که حالات او را نوشته‌اند از شاعری او سخن به میان نیاورده‌اند. این نیز حدسی است که «شاید منظور احفاد و مریدان او که سلب شاعریت از او می‌کنند از بابت اعتقاد به بلندی مقام او بوده باشد زیرا که شاعرپیشه بودن درنظر آنها دون مرتبۀ استغراق مرد عارف است و از این لحاظ نخواسته‌اند باور بدارند که شیخ فکر خود را صرف عرض و طول عروض و قافیه می‌کرده است»(66) بخصوص که حتی در شرح یکی از رباعیهای او رساله‌ای به نام رسالۀ حورائیه پرداخته‌اند و در مقدمۀ آن رساله به صراحت وی را گویندۀ آن رباعی دانسته‌اند(67).

از محققان معاصر کسی که بیش از همه به شاعری ابوسعید پرداخته و دلایلی در این باب اندیشیده است شادروان سعید نفیسی است که در کتاب «سخنان منظوم ابوسعید ابوالخیر» هرگونه قرینه و دلیلی را در این زمینه ذکر کرده(68) و با توجه به رباعیاتی که به نام ابوسعید و دیگران(69) در کتابها ثبت شده تعداد 726 رباعی و 88 قطعه و بیت پراکنده به نام اشعار ابوسعید ابوالخیر گرد آورده است.

غرض آن که هرچند شاعری ابوسعید مورد تردید شده است ولی در ذوق شاعرانۀ او و شعرشناسی و مناسب‌خوانیش شک نیست و شواهدی بسیار از آن بجاست. در کتاب اسرارالتوحید نمونه‌هایی از نثر وی و نیز ایجاز او در نامه‌نگاری دیده می‌شود(70).
در میان عرفای ایران ابوسعید به بزرگی و دانش و روشن‌بینی بلندآوازه است. رفتار بسیار احترام‌آمیز ابوالحسن خرقانی با ابوسعید ـ که از راه حج در خرقان بماند نموداری است از بزرگ‌داشت عارفان عصر نسبت بدو. خرقانی به وی می‌گفت: «تو عزیزتر از آنی که تو را به مکه برند، کعبه را به تو آرند تا تو را طواف کند» و نیز در بیان مجذوبیت و فنای بوسعید در ذات حق وی را می‌ستود که «این جا همه حقی این جا همه حقی!»(71).

در روزگار شیخ مهنه حتی کسانی که نخست منکر مقام معنوی و فضل و کمالش بودند اندک‌اندک که وی را بهتر شناختند بدو ارادت ورزیدند مانند امام ابوالقاسم عبدالکریم قشیری نیشابوری (376-465 هجری) و مریدان او(72)، ابوالحسین تونی(73)، شیخ ابوعبدالله محمد معروف به باکویۀ شیرازی (م. 442 هجری) ـ که به نیشابور رفت و به دیدار ابوسعید نایل شد(74) ـ ابوبکر اسحاق کرامی(75)، قاضی صاعد نیشابوری(76)، بومسلم فارسی(77)، و دیگران. بعلاوه نام اشخاصی مانند ابوبکر خطیب(78) شاگرد امام قفال در اسرارالتوحید بسیار است که از راههای دور به درک محضر پیر مهنه اشتیاق داشته‌اند. همین حسن شهرت موجب آمده است که تاج‌الدین سبکی، علی‌رغم ابن‌حزم اندلسی و ذهبی وی را به درستی اعتقاد و پایگاهی بلند ستوده است(79) و برخی دیگر مانند زکریای قزوینی او را واضع طریقۀ تصوف و بنیان‌گذارخانقاه و نیز همۀ آداب صوفیه را منسوب بدو پنداشته‌اند و مشایخ تصوف را یکسر شاگردان ابوسعید شمرده(80). حتی وی را به مناسبت همین بلندی مقام «سلطان» لقب داده‌اند چنان که در میان صوفیۀ ایران هفت تن را سلطان لقب داده و سلاطین سبعه گفته‌اند»(81).

در تصوف و بیان معانی عارفانه به شعر فارسی ابوسعید را پیشرو کسانی مانند سنائی و عطار و مولوی می‌دانند و وقتی ممکن نشده است به یقین پیر و مرشدی برای شیخ فریدالدین عطار معین کنند حدس زده‌اند که شاید او از شیوۀ تربیت و تعلیمات ابوسعید الهام گرفته است بی‌آنکه محضر او را درک کرده باشد(82) بخصوص که عطار در غالب آثار منظوم خود ازجمله در الهی‌نامه، اسرارنامه، مصیبت‌نامه، و منطق‌الطیر از ابوسعید و مقامات او مکرر یاد کرده است(83). از تحقیقات معاصران نیز کتابی نیست که در تصوف نوشته شده و در آن از بوسعید سخن نرفته باشد(84).

از برکت وجود شیخ و مقام معنوی او فرزندان و بازماندگانش نیز تا دیرزمان از توجه و احترام مردم برخوردار گشته و تا قرن نهم در خراسان معروف بوده‌اند(85). به‌تدریج عدۀ فرزندزادگان او بسیار شده بودند چندان که در حملۀ غزان فقط در مهنه صد و پانزده تن از ایشان «از شکنجه و زخم تیغ کشته شدند»(86).
با این مقدمات گوشه‌ای از سرگذشت بوسعید نموده شد. اما اینک می‌پردازیم به قسمتهایی دیگر از زندگانی او یعنی جلوه‌هایی از شخصیّت فکری و عرفانیش تا در ضمن به ارزش کتاب اسرارالتوحید نیز پی برده باشیم.

*

در شرح احوال و شیوۀ تربیت و ارشاد ابوسعید ابی‌الخیر دو کتاب مأخذ اساسی است: یکی کتاب «حالات و سخنان شیخ ابوسعید ابو‌الخیر میهنی» که اثر یکی از احفاد اوست و گمان می‌رود نوشتۀ جمال‌الدین ابو روح لطف‌الله بن ابی‌سعد باشد(87). کتاب دوم اسرارالتوحید(88) است که از اولی مفصل‌تر و جامع‌تر و مهمتر است و ارزش آن هم از نظر مطالب و هم از لحاظ انشاء و طرز نویسندگی بیشتر. نویسندۀ اسرارالتوحید یعنی محمد ابن منور یکی دیگر از اعقاب شیخ بوسعید و پسر عم مؤلف نخستین است که از کتاب وی نیز سود جسته چندان که در بسیاری از موارد روایات هردو کتاب همسان است.

مؤلف اسرارالتوحید در سه باب کتاب خود کوشیده است همۀ مراحل زندگانی ابوسعید را از ابتدا تا انتها تصویر کند و هر چیزی را «از بدایت کودکی و عنفوان جوانی» در این باب می‌دانسته یا خوانده و شنیده است به قلم آورد(89). البته برخی ریاضتهای عجیب و باورنکردنی و پاره‌ای کرامات نامعقول دربارۀ ابوسعید در این کتاب مذکور است(90) و بیشتر زادۀ دماغ مریدان و پیروان است که به مرور زمان بر آنها افزوده و پروایی نداشته‌اند که روایات مربوط به دیگران را نیز به پیر خود نسبت دهند(91). اما صرف‌نظر از این‌گونه موارد ـ که خوانندۀ محقق می‌تواند آنها را از اقوال درست باز شناسد ـ از کتاب اسرارالتوحید می‌توان با طریقت تصوف آن‌چنان که ابوسعید آن را باور داشته است آشنا شد. به روایت زیرین توجه فرمایید تا معلوم شود مردی که خود را «هیچ کس بن هیچ کس» می‌خواند(92) اهل این‌گونه ادعاها نبوده:
«شیخ را گفتند که فلان کس بر روی آب می‌رود، گفت سهل است بزغی و صعوه‌ای نیز بر روی آب می‌برود. گفتند که فلان کس در هوا می‌پرد گفت زعنی و مگسی نیز در هوا بپرد. گفتند فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می‌برود، شیخ گفت شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می‌شود. این‌چنین چیزها را بس قیمتی نیست، مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و با خلق ستد و داد کند و با خلق درآمیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد»(93).
در قرن ششم هجری به‌واسطۀ حملۀ غزان مردم ایران ازجمله اهل مهنه صدمات بسیار دیده بودند و فساد اعتقاد و ضعف اخلاق رواج داشت. محمد بن منور که می‌دید «قحط دین است و نایافت مسلمانی» و «در خراسان از تصوف نه اسم ماند و نه رسم و نه حال و نه قال» درصدد برآمد با گرد آوردن احوال و افکار جدّ خویش نمونه‌ای از زندگانی عارفان حقیقی را نشان دهد تا «سالکان را در سلوک طریق حقیقت راهبری و مقتدایی باشد»(94).

در نظر ابوسعید طریقت تربیتی نفسانی بود که آدمی را به سعادتی درونی می‌رساند. وی به ظواهر کار اعتنایی نداشت و در حضور جمع می‌گفت تصوف آن نیست «که مرقعی بدوزند و درپوشند و پندارند که همه کارها راست گشت. بر آن سر خُم نیل بایستند و می‌گویند که یک بار دیگر بدان خُم فرو بر تا کبودتر گردد که چنان دانند که صوفیی این مرقَّع کبود است»(95). وقتی از عراق جامۀ فرجی برای بوسعید آوردند صوفیانه، شیخ پوشید. گربه‌ای که پیوسته دور و بر او می‌گشت بر آن مرقَّع شاشید. شیخ گفت: «ما بر آن بودیم که خود را به جامۀ صوفیان بیرون اریم و ساعتی صوفی باشیم. این گربه بر صوفیی ما شاشید!»(96) در اینجا نیز طنز ظریف پیر مهنه از این عبارت پیداست که تصوف فقط به خرقه پوشیدن نیست. شیخ شریعت و طریقت را چنین خلاصه می‌کرد:

از دوست پیام آمد کاراسته کن کار  این است شریعت
مهر دل پیش ار و فضول از ره بردار  این است طریقت(97)

وی معنی همۀ عبارات مختلف را در تعریف تصوف یکی می‌دید که «التصوف ترک‌التکلّف» و هیچ تکلّف تو را بیش از تو بی تو نیست، چون به خویشتن مشغول گشتی از او باز ماندی»(98). سعی بوسعید بر آن بود که اگر آدمی بتواند بر نفس خود ـ که مظهر خودخواهی‌ها و خویهای ناپسند است ـ فایق آید گام اصلی را در راه حق و کسب سعادت معنوی برداشته است و این خود مهمترین اصل تصوف بود زیرا بشر بدین طریق قادر است بدیها را از خویشتن دور و خود را تصفیه کند تا منش انسانی در او قوت گیرد. البته این کار دشوار بود و به قول او «کوه را به مویی کشیدن آسانتر است از آن که از خود به خود بیرون آمدن». از این رو شیخ به هر وسیله ممکن می‌شد این معنی را به مریدان گوشزد می‌کرد. «یک روز شیخ با جمعی صوفیان به در آسیایی رسیدند، اسب باز داشت و ساعتی توقف کرد. پس گفت: می‌دانید که این آسیا چه می‌گوید؟ می‌گوید که تصوف این است که من دارم. درشت می‌ستانم و نرم باز می‌دهم و گِرد خود طواف می‌کنم، سفر خود در خود می‌کنم تا آنچه نباید از خود دور می‌کنم»(99). و زمانی از قول جنید بغدادی می‌گفت: «التصوف هوالخلق»(100). در بسیاری از سخنان او که تأمل کنیم همین نکته را درمی‌یابیم که به شیوه‌های گوناگون بیان کرده است:
«بندۀ آنی که در بند آنی»
«این کار به سر نشنو تا خواجه به در نشنو»
«زندان مرد بودِ مرد است»
«پنداشت و منی تو حجاب است از میان برگیر به خدای رسیدی»
«هرچه نه خدای را نه چیز و هرکه نه خدای را نه کس»(101)

براساس این نظر بوسعید معتقد بود که «بنده به یک قدم به خدای رسد ... میان بنده و حق یک قدم است و آن آن است که قدم از خود بیرون نهی تا به حق رسی»(102) به عبارت دیگر به همان نسبت که انسان از خودپرستی‌اش بکاهد به خدا روی تواند آورد. به این کوتاه‌ترین وعظِ پرمغزِ او توجه فرمایید:
«شیخ ابوسعید یک بار به طوس رسید مردمان از شیخ تقاضای مجلس کردند، شیخ اجابت کرد، بامداد در خانقاه استاد تخت بنهادند و مردمان می‌آمدند و می‌نشست. چون شیخ بر تخت شد و مقریان قرآن برخواندند و مردم می‌آمد چندان که کسی را جان ماند، معرف برخاست و گفت: خدایش بیامرزاد که هرکس از آنجا که هست یک گام فراتر آید. شیخ گفت و صلی‌الله علی محمد و اله اجمعین، و دست بر وی فرود آورد و گفت: هرچه ما خواستیم گفت و جملۀ پیغامبران بگفته‌اند او بگفت «خدایش بیامرزاد که هرکس از آنجا که هست یک گام فراتر آید». چون این کلمه بگفت از تخت فرود آمد و آن روز بیش از این نگفت»(103).
با این طرز فکر بوسعید سراغ چنین مردان خدا را هم در مسجد می‌گرفت و هم در خرابات(104) یعنی «همه جا خانۀ عشق است چه مسجد چه کنشت».
وی در همه حال می‌کوشید دنیاپرستی و طمع به نعمت و مال را در دل پیروان سرد گرداند زیرا چنین می‌اندیشید که فرو رفتن در چارچوب دنیای مادی سبب غفلت از تربیت درون و ارزشهای معنوی است. «روزی شیخ به راهی می‌گذشت، کنّاسان مبرز پاک می‌کردند و آن نجاست به خیک بیرون می‌آوردند، صوفیان چون آنجا رسیدند خویشتن فراهم گرفتند و می‌گریختند. شیخ ایشان را بخواند و گفت: این نجاست به زفان حال با ما سخنی می‌گوید. می‌گوید ما آن طعامهای خوش‌بوی با لذتیم که شما زر و سیم بر ما می‌فشاندیت و جانها از بهر ما نثار می‌کردیت و هر سختی و مشقّت که از آن حکایت نتوان کرد در راه به‌دست آوردن ما تحمل می‌کردیت. به یک شب که با شما صحبت داشتیم به رنگ شما شدیم، از ما به چه سبب می‌گریزید؟ ما را از شما باید گریخت! چون شیخ این سخن تقریر کرد فریاد از جمع برآمد و بگریستند و حالتها رفت»(105).

وقتی دیگر بوسعید پیش خواجه امام بومحمد جوینی آسایشی را که در حمام احساس می‌کرد می‌پسندید و می‌ستود «از بهر آن که [در گرمابه] با تو ابزاری و سطلی بیش نیست و آن نیز از آنِ تو نیست»(106). زمانی نیز فرمود جامه‌های نیکو و ظریفی را که مریدی از عراق برای او آورده بود به گمان آن که با آنها دل شیخ را صید کند، «پاره پاره کردند و بر هر خاربُنی پاره‌ای از آن بیاویختند. درویش چون بدید منفعل شد و عظیم شکسته شد. شیخ بدین حرکت بدو نمود که دنیا را به نزد ما چه قیمت است و آن پنداشتِ تو به سبب این جامه‌ها همه دنیاپرستی بوده است ... دنیا بر دل آن درویش سرد گشت»(107).

*

طریقتی که بوسعید از آن سخن می‌گفت و می‌خواست مردمان بدان بگروند نوعی تربیت روحانی بود و کتاب اسرارالتوحید جلوه‌هایی از شیوۀ تربیت او را نشان می‌دهد. پیر مهنه برای کاستن از خودپرستی‌های مریدان راههای گوناگون برمی‌گزید و یکی از مهمترین آنها را خدمت به دیگران می‌دانست. «روزی ... در میان سخن گفت از سر خانقاه تا بُن خانقاه همه گوهر است ریخته، چرا برنچینید؟ خلق باز نگریستند پنداشتند گوهر است تا برگیرند، چون ندیدند گفتند: ای شیخ ما گوهر نمی‌بینیم! شیخ گفت: خدمت! خدمت!»(108). این خدمت به درویشان ـ که نخست برای تربیت نفس بود ـ در نزد او کم‌کم چنان اهمیتی یافت که می‌گفت: کوتاه‌ترین راه تقرّب به خدا «راحتی با دل مسلمانی رساندن است»(109).

در سراسر کتاب اسرارالتوحید نام حسن مؤدب، خادم مخصوص شیخ، فراوان ذکر می‌شود و چهرۀ وی در میان اطرافیان بوسعید مشخص است. خواجه حسن مؤدب در نیشابور مردی محترم و محتشم بود که به شیخ ارادت یافت و «هرچه داشت از مال دنیا در راه شیخ صرف کرد». واقعۀ زیرین حکایت می‌کند که چگونه بوسعید از راه خدمت به خلق مظاهر خودبینی را در مریدان، ازجمله در حسن مؤدّب از میان می‌برده است. در این روایت نکتۀ بسیار باریکی نهفته است و از آن روی یادکردنی است: وی حسن مؤدب را «به تربیت ریاضت می‌فرمود و آنچه شرط این راه بود او را بر آن تحریض می‌کرد و هنوز از آن خواجگی در باطن خواجه حسن چیزی باقی بود. یک روز شیخ، حسن را آواز داد و گفت: یا حسن کواره برباید گرفت و به سر چهارسوی کرمانیان باید شد و هر شکنبه‌ای و جگربند که یابی بباید خرید و در آن کواره باید نهادن و در پشت گرفتن و به خانقاه رسانیدن،. حسن کواره در پشت گرفت و به حکم اشارت شیخ برفت و آن حرکت بر وی سخت می‌آمد، به‌ضرورت به ‌سر چهارسوی کرمانیان آمد و هر شکنبه و جگربند که یافت بخرید و در کواره نهاد و بر پشت گرفت و آن خونها و نجاستها بر جامه و پشت او می‌دوید و او از خجالت مردمان حیران که او را در آن مدت نزدیک با جامه‌های فاخر دیده بودند و امروز بدین صفت می‌دیدند و او را از سر خواجگی برخاستن بغایت سخت بود و همۀ خلق را همچنین بود که مصطفی صلی‌الله علیه وسلم می‌گوید: اِنَّ آخرَ ما یَخرجَ عن رؤس الصدّیقین حب‌الرئاسۀ. و خود مقصود شیخ از این فرمان این بود که آن باقیِ خواجگی و حُبّ جاه که در سر اوست از وی فرو ریزد. چون حسن آن کواره در پشت گرفت و بر این صفت از سر چهارسوی کرمانیان به خانقاه شیخ آورد به کوی عَدنَی‌گویان، و این یک نیمۀ راستِ بازار نشابور بود، چون از در خانقاه درآمد و پیش شیخ بیستاد شیخ فرمود که این را همچنان به دروازۀ حیره باید بردن و پاکیزه بشست و باز آوردن، و آن دیگر نیمه از چپ بازار شهر بود. حسن همچنان به دروازۀ حیره شد و آن آلتها پاک کرد و باز آورد. چون به خانقاه رسید از آن خواجگی و حُب جاه چیزی با وی نمانده بود، آزاد و خوشدل درآمد. شیخ گفت اکنون این به مطبخی باید سپرد تا اصحابنا را امشب شکنبه‌وایی باشد، حسن آن را بداد و اسباب راست کرد و مطبخی بدان مشغول شد. شیخ دیده بود که حسن را در آن ریاضت رنجی عظیم رسیده بود. حسن را آواز داد و گفت: اکنون ترا غسلی باید آورد و جامه‌های نمازی معهود پوشید و به سر چهارسوی کرمانیان باید شد و از آنجا تا به دروازۀ حیره باید و از همۀ اهل بازار پرسید که هیچ‌کس را دیدی با کواره‌ای در پشت گرفته؟ پس حسن به حکم اشارت برفت و از سر بازار تا آخر بازار که آمده بود از یک‌یک دکان پرسید، هیچ‌کس نگفته بود که این چنین کس را دیدیم یا آن کس تو بودی. چون حسن پیش شیخ آمد، شیخ گفت: ای حسن آن تویی که خود را می‌بینی و الاّ هیچ کس را پروای دیدن تو نیست، آن نفس توست که ترا در چشم تو می‌آرد او را قهر باید کرد و بمالید مالیدنی که تا بنشکنیش دست از او نداری و چنان به حقش مشغول کنی که او را پروای خود و خلق نماند. حسن را چون آن حال مشاهده افتاد از بند پندار و خواجگی بکلی بیرون آمد و آزاد شد و مطبخی آن شکنبه‌وای بپخت و آن شب سفره نهادند و شیخ و جمع بر سر سفره بنشستند، شیخ گفت: ای اصحابنا بخورید که امشب خواجه‌وای حسن می‌خورید»(110).

بوسعید مریدان را از مردم‌آزاری به هر صورت و به هرحال باز می‌داشت حتی در مقام امر به معروف و معتقد بود که صوفی باید به چشم شفقت به همه بنگرد(111). در تعالیم خود زهدورزیدن و روی از زندگی برتافتن را نیز منع می‌کرد(112) و توجه به حق را در همۀ احوال برتر از هر ریاضتی می‌شمرد. شیخ نمی‌گذاشت یارانش به عبادات و ریاضتهای خود فریفته شوند و از این راه به خودبینی و خودپسندی گرفتار آیند حتی به آنان گوشزد می‌کرد که بهترین فرد بنی‌اسرائیل در نظر خداوند آن کسی بود که به تحسین انتخاب دیگران مغرور نشد و خود را بدترین این قوم شمرد(113).

پیر مهنه در تأدیب به رفق معتقد بود نه به عنف و خشم(114) بدین سبب گاه لغزشهای یاران را به رو نمی‌آورد و همین رفتار بیشتر موجب تنبُّه آنان می‌شد چنان که وقتی در طوس بدو گفتند یکی از مریدانش به نام سید حمزه «مدت چهل شبانروز است تا او به فساد مشغول است و صبوح بر صبوح دارد و غلامان و کنیزکان را خمر داده است و همه را برهنه کرده است و مست به‌هم درنشانده». شیخ گفت: «عجب! بر چنان درگاهی گناه کم از این نباید کرد! و بیش از این نگفت و هیچ اعتراض نکرد. چون سید حمزه را خبر دادند که شیخ بوسعید رسیده است حالی به ترک آن کار بگفت و دیگر روز به خدمت شیخ آمد و شیخ به قرار هر بار مراعاتش کرد و آن سخن بر روی او نیاورد و آن نظر که در حق سید داشت هیچ نقصان نپذیرفت»(115). بوسعید عیب مردمان را از سر ملامت به ایشان نمی‌نمود و این کار را دور از جوانمردی می‌دید بدین سبب در جواب سؤال درویشی ـ که در گرمابه شوخ(116) بدن شیخ را بر بازوی او جمع کرده بود و از معنی جوانمردی پرسید ـ گفت: «آن که شوخ مرد پیش روی او نیاری» بعدها عطار نیز این روایت و سخن بوسعید را پسندید و به نظم آورد(117).

شیخ به همۀ جزئیات احوال مریدان توجه داشت حتی به آنان آداب غذا خوردن می‌آموخت(118) و نیز به زنان ایشان رعایت صرفه‌جویی و اقتصاد و نظافت و کدبانویی را گوشزد می‌کرد(119). در شیوۀ تربیت بوسعید از زندگی عملی غفلت نمی‌شد. گاه خود صلای آب‌بازی می‌داد و یاران را به تفرّج به شنا و صحرا می‌برد(120). به عنوان مربی و پیر، جوانان و پیران را به یک چشم می‌نگریست و در جواب اعتراض اشخاص می‌گفت: «هیچ‌کس از ایشان در چشم ما خرد نیست و هرکه قدم در طریقت نهاد اگرچه جوان باشد به نظر پیران باید نگاه کردن که آنچه به هفتاد سال به ما نداده‌اند روا بود که به روزی بدو خواهند داد، چون اعتقاد چنین باشد هیچ‌کس در چشم خرد ننماید»(121).

پیر مهنه به افکار و روحیات مردم معرفت کامل داشت. رفتار او در برابر مردی که آمده بود از اسرار حق چیزی بیاموزد جلوه‌ای از این بصیرت اوست. شیخ دستور داد قوطی سربسته‌ای را ـ که موشی در آن کرده بودند ـ بدان مرد دادند و گفت: «زینهار تا سر این حقّه باز نکنی». مرد را در خانه وسوسه گرفت که آیا در قوطی چیست؟ و سرانجام در آن گشود و موش بیرون جست. به نزد شیخ آمد که «من از تو سرّ خدای تعالی طلب کردم تو موشی به من دادی؟ شیخ گفت: ای درویش ما موشی در حقّه به تو دادیم تو پنهان نتوانستی داشت سرّ خدای را با تو بگوییم چگونه نگاه خواهی داشت؟»(122).

از بعضی از سخنان بوسعید شاید بتوان دریافت که وی چگونه مردم را از اعتقاد به سخنان ناروا و پیش‌گوییهای منجّمان و احکام نجومی بازمی‌داشته و به ایمان و اتکاء به خداوند برمی‌انگیخته است: «در آن وقت که شیخ به نشابور بود یک سال مردمان سخن منجّمان و احکام ایشان می‌گفتند و عوام خلق به یک بار در زفان گرفته بودند که امسال چنین و چنین خواهد بود، شیخ روزی بر سر منبر گفت: ما امروز شما را از احکام نجوم سخن خواهیم گفت. پس گفت امسال همه آن خواهد بود که خدای تعالی خواهد چنان که پار همه آن بود که خدای تعالی خواست ... دست بر روی فرودآورد و مجلس ختم کرد»(123). پیر مهنه با بیان معنی خردمند به مریدان درس خردمندی می‌داد که آنچه می‌شنوند و می‌خوانند با دقت بسنجند و سخن درست و استوار را دریابند و بپذیرند: «خردمند آن است که چون کارش پدید آید همه رأیها را جمع کند و به بصیرت در آن نگرد تا آنچه صواب است از او بیرون کند و دیگر را یله کند همچنان که کسی را دیناری گم شود اندر میان خاک اگر زیرک باشد همه خاک را که در آن حوالی بود جمع کند و به غربالی فرو گذارد تا دینار پدید آید»(124).

با همه بزرگی و حشمتی که بوسعید در نظر مریدان و معتقدان داشت با آنان فروتنی‌ها می‌نمود و درحقیقت ایشان را به مردمی و خویهای نیک رهنمون می‌شد. چنان که در پاسخ درویشی به نام حمزۀ‌التّراب ـ که در نامه‌ای بدو از سر تواضع نوشته بود: تراب قدمه ـ این بیت را نوشت و فرستاد:
  گر خاک شدی خاکِ ترا خاک شدم
  چون خاک ترا خاک شدم پاک شدم(125)
اما خوش‌خدمتی را ـ که رنگی از چاپلوسی داشت ـ نمی‌پسندید. وقتی در مسجد کاهی بر ریش او افتاده بود «درویشی دست دراز
کرد و آن کاه برگرفت و در مسجد بینداخت. شیخ رو به وی کرد و گفت: ... تو این کاه را بر محاسن ما روا نداشتی، چون روا داشتی که در خانۀ خدای بینداختی!»(126).

سخنان صریح و گاه درشت شیخ نیز درحد خود حسن تأثیر داشت، زیرا به قول محمد بن منور «حالت ایشان چنین بودست که از سر راستی رفته‌اند و این مراعات به ریا و نفاق مر ایشان را نبوده است لاجرم از آن کلمۀ درشت که ایشان می‌گفته‌اند چندین خوشدلی و صفا پدید می‌آمده است، به سبب صدق و بی‌مداهنتی در راه دین. و در عهد ما از هزار کلمه که به مراعات و لطف می‌گوییم یک ذره آسایش روی نمی‌نماید زیرا که به ریا و نفاق و مداهنت آمیخته است»(127).

باوجود مقاماتی که پیروان برای بوسعید قائل بودند وی از خودنمایی‌ها به‌دور بود و نمی‌خواست «که حکایت کرامات او بنویسند و به اطراف برند و مشهور شود» از این رو به خواجه عبدالکریم خادم خاص خود ـ که حکایاتی چند از این قبیل را برای درویشی به قلم آورده بود، گفت: «حکایت‌نویس مباش چنان باش که از تو حکایت کنند»(128). در عین حال وقتی درویشی ـ که همه خدمتهای خشن بر عهدۀ وی بود ـ به بوسعید گفت: «من این همه کارهای سخت برای خدای نمی‌توانم کرد! طمع می‌دارم که شیخ احسنت و زهی می‌کند و به تحسین مددی می‌فرماید، شیخ را خوش آمد از راستی آن درویش و گفت چنان کنیم. بعدِ آن چون شیخ می‌دیدی که درویش کاری می‌کردی او را تحسین کردی و او بدان خوشدل بودی و قوت گرفتی»(129).

چه بسیار نکته‌های ظریف که بوسعید در خلال حکایات به مریدان می‌آموخت. این شیوه‌ای است که پس از او اکثر عارفان برگزیده‌اند و نمونه‌های آن را در آثار سنائی و عطار و جلال‌الدین محمد مولوی می‌توانیم دید که سرِّ  دلبران را در حدیث دیگران گفتن خوشتر می‌دیدند. به این داستان که بوسعید برای یاران نقل کرده است توجه فرمایید:
«شیخ گفت قدس‌الله روحه‌العزیز وقتی زنبوری به موری رسید، او را دید دانه‌ای گندم به خانه می‌برد، مردمان پای بر او می‌نهادند و او را خسته می‌گردانیدند، زنبور آن مور را گفت که این چه سختی و مشقت است که تو برای دانه‌ای بر خویشتن نهاده‌ای؟ به یک دانۀ محقّر چندین مذلّت می‌کشی بیا تا ببینی که من چگونه آسان می‌خورم، بی این مشقّت نصیب می‌گیرم. پس مور را به دکان قصابی برد. گوشت آویخته بود، زنبور درآمد از هوا و بر گوشت نشست و سیر بخورد و پاره‌ای فراهم آورد تا ببرد، قصاب فراز آمد و کاردی بر میان وی زد و او را به دو نیم کرد و بینداخت، زنبور بر زمین افتاد، آن مور فراز آمد و پایش بگرفت و می‌کشید و می‌گفت: هرکه آنجا نشیند که خواهد چنانش کشند که نخواهد»(130).

*

رفتار بوسعید در دستگیری از مستمندان و حمایت از زیردستان و مظلومان نیز درخور توجّه و درخشنده است و درسی بوده است برای مریدان، ازجمله روزی که خانقاهیان در عسرت و تنگدستی بودند وی صد دینار زری را که زنی آورده بود یکجا به توسط حسن مؤدب برای پیرمردی طنبورزن به گورستان حیره فرستاد. طنبورزن پیر شده بود و کسی او را به بزم فرا نمی‌خواند. شب پیش از شدت تهیدستی و نومیدی به گورستان رو آورده و به درگاه خدا نالیده بود که «همه خلقم رد کردند زن و فرزند نیز مرا بیرون کردند، اکنون من و تو و تو و من، امشب ترا مطربی خواهم کرد تا نانم دهی»(131). این روایت اسرارالتوحید شباهت تام دارد با داستان پیر چنگی و عمر در مثنوی مولوی(132).

وقتی شیخ در بازار نیشابور کنیزکی را در نزد برده فروشی دید که با نوای چنگ می‌خواند:

  امروز در این شهر چو من یاری نی
  آورده به بازار و خریداری نی
  آن کس که خریدار بدو رایم نی
  وان کس که بدو رای خریدارم نی

بوسعید وی را خرید و آزاد کرد و به زنی به مردی داد که کنیزک خواهان او بود(133). زمانی نیز در گرمابه جبۀ صوف و دستار قیمتی خود را به موی ستر بخشید «تا برگ عروسی کند» و خود برهنه ماند(134). روزی دیگر شیخ به مؤذن مسجد دستور داد درست زری را که ترکی بدو داده بود به دو سگبانِ تازه‌وارد و نیازمند دهد. وی حتی به حیوانات هم شفقت می‌نمود و به فکر غذای سگان آوارۀ شهر نیز بود(135).

بوسعید به حسن سلوک با همۀ طبقات تمایل داشت و «با خلقش داوری و جنگ» نبود(136) ولی درعین حال حق و حقیقت نیز در نظرش ارزشی تمام داشت و چنین نبود که به منظور حفظ حُسن ارتباط با مردمان و رعایت خاطر ایشان حقیقت را ندیده گیرد و لب از سخن فرو بندد، بخصوص در جایی که پای مظلومی در میان بود. «روزی شیخ در نشابور مجلس می‌گفت و شیخ ابوالقاسم قشیری حاضر بود و هم در آن روز او را دعویی بود به آسیایی در دیه حسین‌آباد. روستایی دعوی می‌کرد و او می‌گفت آنِ من است. مُقری در مجلس شیخ می‌خواند: لمن الملک الیوم. شیخ ... گفت با منت راست است با استاد امام راست کن که می‌گوید آسیای حسین‌آباد از آنِ من است»(137). دفاع شیخ از جامه‌شوی فقیر در برابر محتسب کرامی نشابور ـ که مزد جامه‌شور و بهای اَشنان(138) و صابون را به تمامی نداده و آن بیچاره را تازیانه‌ای چند زده بود(139) ـ نموداری دیگر از حمایت اوست از زیردستان و ستم‌دیدگان. اکراه وی از قبول ارادت ابراهیم ینال(140)، شحنۀ مقتدر نیشابور و برادر کهین سلطان طغرل، به واسطۀ ستم‌کاری ابراهیم بود(141). با سیف‌الدوله والی نیشابور نیز ـ که از ابوسعید درخواست می‌کرد وی را به فرزندی قبول کند ... شرط کرد و گفت: «از ما پذیرفتی که ظلم نکنی و لشکر را دست کوتاه داری تا بر رعیت ظلم نکند؟ گفت: کردم. شیخ گفت: ترا به فرزندی قبول کردیم. سیف‌الدوله خدمت کرد و بیرون آمد و عدل و نیکوسیرتی آغاز نهاد تا چنان شد که به عدل و انصاف در خراسان و عراق مشهور شد و به جوانمردی بدو مثل زدندی»(142).
پیر مهنه در خلال حکایتها نیز عدل و داد را می‌ستود ازجمله می‌گفت: «کلب‌الروم رسولی فرستاد به امیرالمؤمنین عمر رضی‌الله عنه، چون درآمد سرای او طلب کرد نشانش دادند، او با خود می‌گفت که این چگونه خلیفه است که مرا نزدیک او فرستاده‌اند؟ چون در سرای او بیافت او را عجب آمد. پرسید از حاضران، گفتند به گورستان رفته است. بر اثر او برفت. او را دید در گورستان به میان ریگ فرو شده و بی‌خویشتن افتاده. پس رسول گفت: حکم کردی و داد دادی. لاجرم ایمن و خوش نشسته‌ای و ملِک ما حکم کرد و داد نکرد و پاسبان بر بام کرد و ایمن نخفت»(143).
با همه روح تسامح و مدارایی که در بوسعید می‌بینیم چنان نیست که عرفی‌وار بگوید با نیک و بد چنان سر کن که «مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند» بلکه حق و باطل را به‌هم نمی‌آمیزد و می‌گوید: «هرکه با هرکسی بتواند نشست و از هرکسی سخن تواند شنید و با هرکسی خورد و خواب تواند کرد بدو طمع نیکی مدار که نفس او را به دست شیطان باز داده است»(144).

*

در کتاب اسرارالتوحید خانقاه بوسعید را مرکز اجتماع درویشان می‌بینیم که در آنجا شیخ نه‌تنها به دردهای درونی پیروان مرهم می‌نهاد بلکه اسباب معیشت آنان را نیز فراهم می‌کرد. مخارج روزانۀ مریدان و از راه رسیدگان از مالی تأمین می‌گردید که مردم احسان می‌کردند و از سَرِ ارادت به خدمت پیر مهنه نثار می‌نمودند. بوسعید نیز سخت مهمان‌نواز بود و از عادات نیکوی او «یکی آن بوده است که تا یکی از مسافران با وی هم‌کاسه نبودی دست به طعام دراز نکردی و هر صوفیی که نو رسیدی تشریف وی آن بودی که شب نخستین با شیخ هم‌کاسه بودی»(145). از طرف دیگر پیر مهنه نیز به روش دیگر مشایخ ـ که آن را مطابق سنت رسول خدا می‌دانستند ـ هرچه عاید خانقاه می‌شد هم در آن روز خرج می‌کرد و چیزی برای فردا نمی‌نهاد(146). ورد وی نیز هرشب این بود که خداوند روزیِ فردای درویشان را عطا فرماید و این مناجات را بر ورد و نماز دیگران برای ثواب آخرت و طلب درجه ترجیح می‌نهاد زیرا حاصل این عبادات نصیب نفس شخص می‌شد و نیکی طلبیدنی بود برای روزگار خویش و حال آن که راز و نیاز او با خداوند موقوف و مصروف بود بر «نیکی خواستن برای غیر»(147).

بوسعید وسایل معیشت خانقاهیان را از هرحیث فراهم می‌کرد، بعلاوه رسم داشت که «دعوتهای باتکلُّف» و مهمانی‌های مفصل برپا می‌نمود، «چنان که هزار دینار زیادت در یک دعوت خرج می‌کرد»، در این ضیافت‌ها در حضور وی مراسم سماع صوفیان نیز انجام می‌پذیرفت. بوسعید در دیگر امور هم مردی بخشنده و دست و دل باز بود، مثلاً روزی صد دینار زری را که بونصر شیروانی بدو تقدیم کرده بود یکجا به استاد حمامی بخشید(148). این رفتار او و وسائل تنعّم و عیش صوفیان ـ که به دست او فراهم می‌شد ـ و غذاهای مطبوع و خوبی که برای آنان آماده می‌گشت در نظر گروهی با درویشی سازگار نمی‌نمود و آنان را به انکار طریقت شیخ برمی‌انگیخت. شیخ را که می‌دیدند در خانقاه بر چهار بالش تکیه زده و درویشان در خدمتش کمر بسته‌اند، اعتراض می‌کردند که «اینجا فقر کجاست و این مرد با چندین تنعّم نیز از فقرا چون تواند بود؟ این پادشاهی است نه صوفی و درویشی» و به‌صراحت بر او خرده می‌گرفتند که «پیران خود را از مجاهده ضعیف کرده‌اند و گردن تو در زه پیرهن نمی‌گنجد». گاه که بذل و بخشش و مخارج گزاف دستگاه بوسعید را می‌نگریستند با خود می‌گفتند: «این چه اسراف است که این مرد می‌کند»، سرتاسر کتاب اسرارالتوحید پر است از شواهد بسیاری حاکی از انکار و مخالفت متشرعان و زاهدان و قاضی و محتسب و برخی از عامۀ مردم با روش زندگانی و تنعّم شیخ و مریدان او(149).

بیت گفتن بوسعید در مجلس، و سماع و رقص جوانان و صوفیان در خانقاه و شعر خواندن قوّالان و وجد و شور و تأثراتی که به حاضران دست می‌داد نیز مورد ایراد معارضان بود و شیخ ناگزیر در پاسخ می‌گفت: «جوانان را نفس از هوا خالی نباشد و ایشان را هوای نفس غالب باشد و هوا بر همه اعضا غلبه کند اگر دست برهم زنند هوای دستشان بریزد و اگر پای بردارند هوای پایشان کم شود، چون بدین طریق هوا از اعضای ایشان نقصان گیرد از دیگر کبایر خویشتن نگاه توانند داشتن، چون همه هواها جمع شود و العیاذ بالله در کبیره مانند، آن آتش هوا در سماع ریزد اولی‌تر که به چیزی دیگر ریزد»(150). در نظر پیر مهنه سماع می‌توانست نوعی عبادت و وسیله‌ای برای تصفیۀ درون و توجه به عالم معنی و پیوستن به حق باشد. از این‌رو معتقد بود که «سماع هرکس رنگ و روزگار وی دارد» اگر بر هوای نفس شنود موجب وبال و ظلمت شود و «سماع درست آن باشد که از حق شنود»(151). چنین سماعی را شیخ در حکم نماز می‌شمرد(152).
پابند نبودن شیخ به حج ظاهری و پاره‌ای از سنتها و عبادات معهود فقها و نیز برخی سخنان که بر زبان او رفته بود و سوء تفسیر هم می‌شد(153) به آتش مخالفتها دامن می‌زد. اندک‌اندک کار مخالفت منکران با شیخ بالا گرفت و بیشتر این خصومتها از ناحیۀ اهل ظاهر بود. ابوالحسن تونی او را لعنت می‌کرد و از کویی که خانقاه شیخ در آنجا بود نمی‌گذشت(154). قاضی سیفی ازجمله قضات معتبر و منعم در سرخس، کسان را چیز می‌داد و به قصد جان بوسعید برمی‌انگیخت(155). حتی پیشه‌وران در معابر او و پیروانش را دشنام می‌دادند چنان که روزی قصابی ـ که بر سر کوی عدنی کوبان دکان داشت ـ چون ایشان را دید «با خود گفت: ای مادر و زن اینها! مشتی افسوس‌خواران، سر و گردن ایشان نگر، چون دنبۀ علفی! و دشنام چند بگفت»(156).
بعید نیست که به‌جز مخالفت در عقیده و مشرب، جمعی از فقیهان و مشایخ متصوفه بیم آن داشتند که شخصیت و نفوذ کلام بوسعید مریدانشان رابه سوی وی جلب کند «و آن مرغ دررسد که چینه از پیش ایشان برچیند»(157). از این‌رو نمی‌توانستند وجود بوسعید و شهرت و عزت روزافزون او را تحمل کنند. این که به گوش ابن‌حزم (384-456 هجری) نیز رسیده بود که در نیشابور ابوسعید گاهی جامۀ پشمینه می‌پوشد و گاهی حریر ـ که بر مردان حرام است ـ گاهی در یک روز هزار رکعت نماز می‌گزارد و گاه نه نماز فریضه و نه نافله به‌جای می‌آورد و این شوه را کفر محض می‌خوانند(158)، خود شاهدی دیگر بر نظر مخالفان و شایعات انکارآمیز آنهاست.
یکی از شدیدترین عکس‌العمل‌ها در برابر ابوسعید همداستان شدن ابوبکر اسحاق کرامی و قاضی صاعد رئیس اصحاب رای و روافض در نیشابور بود که محضری نوشتند و به امضای همگان رساندند «که اینجا مردی آمده است از میهنه و دعوی صوفیی می‌کند و مجلس می‌گوید و بر سر منبر بیت و شعر می‌گوید، تفسیر و اخبار نمی‌گوید، و سماع می‌فرماید و رقص می‌کند و جوانان را رقص می‌فرماید و لوزینه و گوزینه و مرغ بریان و فواکه الوان می‌خورد و می‌خوراند، و می‌گوید من زاهدم و این نه شعار زاهدان است و نه صوفیان ... این محضر به غزنین فرستادند، به خدمت سلطان غزنین، جواب نبشتند بر پشت محضر، که ائمۀ فریقین شافعی و بوحنیفه بنشینند و تفحُّص حال او بکنند و آنچه مقتضای شریعت است بر وی برانند. این مثال روز پنجشنبه دررسید. آنها که منکران بودند شاد شدند و گفتند فردا آدینه است، روز شنبه مجمعی سازیم و شیخ را با جملۀ صوفیان بر دار کنیم بر سر چهار سوی». اگر فراست بوسعید و آگاهی وی از ضمایر ابوبکر اسحاق و قاضی صاعد نبود ـ که سبب شد ایشان از انکار برگردند و بدو ارادت ورزند ـ هرآینه جان بوسعید و یکصد و بیست تن مریدان او بر سر این کار تباه شده بود(159). دوبیتی که شیخ در جواب اعتذار قاضی صاعد، معروف به ماه نشابور، خوانده است نموداری است دیگر از طرز تفکر مسالمت‌آمیز بوسعید در چنین ماجراها:
  گفتی که منم ماه نشابور سرا
  ای ماه نشابور، نشابور ترا
  آنِ تو ترا و آنِ ما نیز ترا
  با ما بنگویی که خصومت ز چرا(160)

کرامت مهمی که به بوسعید نسبت داده شده است و در این واقعه سبب نجات او گردید، اشراف اوست بر ضمایر مردم. وی بدین وسیله از افکار و نیات دیگران، از دوست و دشمن، آگاه می‌شد و راز نهفته‌شان را برملا می‌کرد و آنان را در سلک معتقدان درمی‌آورد. در سراسر کتاب اسرارالتوحید و حالات و سخنان شیخ ابوسعید نمونه‌های فراوانی از این نهان‌بینی‌ها و پیش‌گویی‌ها به چشم می‌خورد(161). شادروان بهمنیار در این مورد نوشته‌اند: «این قوه یا خاصیتی است که امکان تحصیلش هم به قواعد علمی و هم به عمل ثابت شده و دانشمندان این عصر از اشراف بر خواطر به قراءت افکار، و از تصرف در اراده و فکر دیگران به القاء و ایحاء(162) تعبیر می‌آورند، این نیروی شگفت‌آور به ممارست بر بعضی ریاضتها و مشقتهای مخصوص که نتیجه‌اش قدرت بر جمع فکر و توحید حواس است به دست می‌آید، و از ریاضتهای بسیار سخت و مراقبتهای طولانی که مؤلف و دیگران از ابوسعید حکایت کرده‌اند به هیچ‌وجه بعید نیست که این قوه به‌صورتی کامل‌تر به وی افاضه شده باشد»(163). البته نظیر این کرامت در سرگذشت دیگر عارفان نیز دیده می‌شود(164).

اگر به این نکته توجه کنیم که تا چه حد طبقات مختلف مردم از خواص تا فرودستان، زن و مرد، پیر و جوان، پول و اموال فراوان به بوسعید تقدیم می‌کرده‌اند آن وقت هم از درجۀ نفوذ و مکانت شیخ باخبر می‌شویم و هم از اینکه مخارج فراوان خانقاه و یاران او چگونه فراهم می‌شده است. بعلاوه همین نکته خود دلیل و شک و مخالفت معاندان را روشن تواند کرد. کتاب اسرارالتوحید روایات بسیاری از این قبیل را نیز در بر دارد(165). مع‌هذا این سیم و زرها هزینه‌های بسیار و بخشش‌های فراوان شیخ را کفایت نمی‌کرد و گاه گرفتار وام می‌شد. از این‌رو بسیار اتفاق می‌افتاد که بوسعید، حسن مؤدب خادم خاص خود را ـ که تنظیم مخارج خانقاه با او بود ـ برای گرفتن پول یا چیزی معیّن به نزد اشخاص حتی دشمنانش روانه می‌کرد و در این باب به آنان پیغام می‌فرستاد و منظور خود را به‌صراحت مطالبه می‌نمود. در همۀ موارد آنچه شیخ خواسته بود بی‌درنگ مهیا می‌شد(166). این‌گونه درخواستها را ـ که بخصوص به منظور صرف برای غیر و امور خیر بود ـ بوسعید جایز می‌شمرد و حال آن که «روزی یکی در مجلس شیخ برخاسته بود و از مردمان چیزی می‌خواست و می‌گفت من مردی فقیرم. شیخ گفت: چنین نباید گفت؛ باید گفت که من مردی گداام، برای آنکه فقر سِرّی است از سِرّهای حق جل و جلاله»(167).

در همۀ این احوال تنها مردان نبودند که در مجلس بوسعید حاضر می‌شدند یا بدو ارادت می‌ورزیدند و مال نثارش می‌کردند بلکه زنان نیز در همۀ این مراحل شرکت می‌جستند(168) البته نه به اندازۀ مردان.

*
از آنچه گذشت سیمای بوسعید تاحدّی روشن شده است اما ذکر مختصری از طرز سلوک او با مردم بخصوص با اهل مذاهب دیگر چهرۀ وی را به طرزی بارزتر نشان می‌دهد.
پیر مهنه معتقد بود «به عدد هر ذره راهی است به حق» و خدا را در همه‌جا می‌توان یافت(169).
  در راه یگانگی نه کفرست و نه دین
  یک گام ز خود برون نِه و راه ببین(170)
مردی که چنین اعتقادی داشت به مریدان نیز شفقت و مهربانی و لطف معاشرت می‌آموخت و یکرویی و صداقت. نه خصومت را می‌پسندیدو نه ریا را.
  گر زان که هزار کعبه آباد کنی
  به زان نبود که خاطری شاد کنی
  گر بنده کنی ز لطف آزادی را
  بهتر که هزار بنده آزاد کنی
*
  گر قُرب خدا می‌طلبی دلجو باش
  اندر پس و پیش خلق نیکوگو باش
  خواهی که چو صبح صادق‌القول شوی
  خورشیدصفت با همه کس یک رو باش
بوسعید با همان گشاده‌رویی به کلیسای ترسایان می‌رفت که به مسجد مسلمانان و خانقاه درویشان؛ و مقریان را اجازه می‌داد که در آنجا نیز آیه‌ای از قرآن را بخوانند(171). آخر مگر نه کلیسا هم خانۀ خدا بود و در آنجا هم خدا را می‌پرستیدند.
  راه تو به هر قدم که پویند خوش است
  وصل تو به هر صفت که جویند خوش است
  روی تو به هر چشم که بینند نکوست
  ذکر تو به هر زبان که گویند خوش است
رفتار شیخ با کسانی که در نظر مردم گناهکار بودند با رفق و مردمی توأم بود نه آن که آنان را بیازارد و از خود براند. «هم در آن وقت که شیخ به نشابور بود روزی به گورستان حیره می‌رفت. چون به سر خاک مشایخ رسید جمعی را دید آنجا که خمر می‌خوردند و چیزی می‌زدند. صوفیان در اضطراب آمدند، خواستند که ایشان را احتساب کنند و برنجانند، شیخ مانع شد. چون نزدیک ایشان رسید گفت: خداوند چنان که در این جهان خوشدل می‌باشید، در آن جهان نیز خوشدلتان داراد. جماعت برخاستند و جمله در پای شیخ افتادند و خمرها را بریختند و سازها بشکستند و توبه کردند و از یک نظر شیخ از نیک‌مردان شدند»(172). از این قبیل است مدارا و محبت وی در حق جوان قوّالی مست که به خانقاه آورده بودند(173) و دستگیری او از میخوارۀ مدهوشی دیگر(174). یک روز نیز در میان بازار نیشابور «زنی مطربه، مست، روی بگشاده و آراسته نزدیک شیخ رسید. جمع بانگ بر وی زدند که از راه فراتر شو! شیخ گفت دست از او بدارید. چون آن زن نزدیک شیخ رسید، شیخ گفت:
  آراسته و مست به بازار آیی
  ای دوست نترسی که گرفتار آیی؟
آن زن را حالتی پدید آمد و بسیار بگریست و در مسجدی شد» و توبه کرد(175).
 پیری که با معصیت‌کاران چنین مشفقانه و با جوانمردی سلوک می‌کرد روا نمی‌داشت از جانب او و مریدانش اندک آزاری به کسی برسد. از این‌رو شبی که در خانقاه صدوقی، در همسایگی سید اجل حسن، سماع صوفیان خواب سید حسن را آشفته بود و چاکران او از بام خانقاه خشت بر سر درویشان فرو می‌افکندند، «شیخ آن یک‌یک خشت را برمی‌گرفت و بوسه می‌داد و بر چشم می‌نهاد و می‌گفت: هرچه از حضرت نبوت رود عزیز و نیکو بود و آن را به دل و جان باز باید نهاد». همان شب به دستور شیخ صوفیان به خانقاه کوی عدنی‌کوبان رفتند و روز دیگر پگاه بوسعید برخاست و همراه یاران به عذرخواهی نزد سید حسن آمد(176).
به همان اندازه که پیر مهنه می‌کوشید که از رفتار او غبار کدورتی بر دل کسی ننشیند و در استرضای همگنان ساعی بود در برابر خطا و آزار و زخم زبانی که از دیگران می‌دید بردباری و گذشت می‌نمود. اگر می‌شنید که ابوالقاسم قشیری از سر انکار گفته است: « بوسعید حق سبحانه و تعالی را دوست می‌دارد و حق سبحانه و تعالی ما را دوست می‌دارد. فرق چندین است در این راه که ما همچندانِ پیلیم و بوسعید چندِ پشه»، پاسخ او به قشیری آن بود که «آن پشه هم تویی ما هیچ چیز نیستیم و ما خود در میان نیستیم»(177). روزی که در کویی از نیشابور زنی خاکستر از بام فرو ریخت و جامۀ شیخ را آلوده کرد و مریدان وی برآشفتند و خواستند صاحب خانه را بازخواست کنند، شیخ گفت: «آرام گیرید! کسی که موجب آتش بود با او به خاکستر قناعت کنند، بسیار شکر واجب آید»(178).
  همی‌گفت ژولیده دستار و موی
  کف دست شکرانه مالان به روی
  که ای نفس من در خور آتشم
  به خاکستری روی درهم کشم؟
از سخن بوسعید به قشیری ـ که درویشی را به واسطۀ خلافی خرقه برکشیده و بسیار رنجانده و از شهر بیرون کرده بود ـ می‌توان روش رفق‌آمیز شیخ را درک کرد. وی به امام قشیری در این باب می‌گفت: «ای استاد، درویشی را که به نیم لقمۀ لوزینه از شهر بیرون توان کرد و به حجاز افگند، چندین رنجانیدن و خرقه برکشیدن و رسوا کردن چرا؟»(179).
در اسرارالتوحید بوسعید را در لباس اندرزگویانِ خشک نمی‌بینیم، بلکه غالباً با همگنان چون دوستی مشفق سخن می‌گوید. رفتار وی در خانقاه و حتی در معابر نیز ساده و صمیمانه است و پروایی ندارد که از بازار نیشابور به واسطۀ هوس درویشی از همراهان، شلغم جوشیده بخرد و در مسجد با درویشان تناول کند(180). وقتی که اشک چشم او در مرگ فرزند خردسالش روان است(181)، همدردی ما را برمی‌انگیزد و او را انسانی صادق و صمیمی می‌بینیم گرفتار ناکامی‌های دیگر آدمیان نه چون برخی ناصحانِ ملامتگر که گویی خود در عرش قرار دارند و چنین می‌نمایند که آلام و مصائب این جهان را هرگز به آستان قدس ایشان راه نیست و بدین شیوه می‌خواهند دیگران را از برون در مغرور و فریفتۀ صد فریب سازند.

به قول ریتر، بوسعید در مجالس خود نیز واعظ غمخواری‌ها و اظهار ندامتها نبود و به‌ندرت در مواعظش از آیاتی یاد می‌کرد که در آن به عذاب دوزخ تهدید شده است. خصیصۀ عمده و برجستۀ او محبت سرشار وی نسبت به مریدانش بود(182). به‌جای آن که آنان را بیم دهد می‌خواست با سخنان گرم و شورانگیز خود در دل ایشان را ه جوید و ضمیرشان را صافی گرداند.
پیر مهنه روح و دلی چندان حساس و اثرپذیر داشت که شنیدن یک بیت خوش عمارۀ مروزی از زبان قوال، موجب می‌شد بی‌درنگ برخیزد و به زیارت خاک عماره برود(183). حتی یک جملۀ امیر مقامران او را دگرگون می‌کرد. روزی در بازار نیشابور «جمعی برنایان می‌آمدند برهنه، هر یکی ابزار پای چرمین پوشیده و یکی را بر گردن گرفته می‌آوردند، چون پیش شیخ رسیدند شیخ پرسید که این کیست؟ گفتند: امیر مقامران است. شیخ او را گفت: این امیری به چه یافتی؟ گفت: ای شیخ به راست باختن و پاک باختن. چون شیخ بشنید نعره‌ای بزد و گفت: راست باز و پاک باز و امیر باش!»(184).
از خلال این‌گونه روایات است که سیرت و خوی او را چنین تشخیص داده‌اند: «شیخ اخلاقی لطیف داشت و با کسی دشمنی نمی‌ورزید و نسبت به کسی «داوری نمی‌کرد» و به همۀ یاران انعام و احسان می‌کرد و با اصحاب مذاهب و ادیان مهربانی می‌نمود»(185).
پیر مهنه علاوه بر ذوق شاعرانه، طبع ظریفی نیز داشت. بعضی از سخنانی که به مناسبت گفته است از نکته‌سنجی او حکایت می‌کند و گاه از بذله‌گویی‌اش.
وقتی «یکی از اهل هنری ... در راه ازشیخ سؤال کرد که ای شیخ در این آیت چه گویی که الرحمن علی‌العرشِ استوی. شیخ گفت: ما را در میهنه پیرزنان باشند که یاد دارند که خدای بود و هیچ عرش نبود»(186). در بعضی از موارد این‌گونه اشارات او لطیفه‌ای عبرت‌آموز در بر داشته نظیر حکایتی که در عیادت استاد امام ابوالقاسم قشیری گفته است(187) یا سخنی که بر اثر مشاهدۀ رفتار سگان کوی با سگی بیگانه به زبان آورده و غرضش تنبّه قشیری بوده است: «بوسعید در این شهر غریب است با وی سگی نشاید کرد»(188). از این‌گونه است اشاره‌ای تأدیب‌آمیز که در مجلسی به طرز نشستن شیخ بوعبدالله باکو نموده و او را متوجه کرده است که ترک ادب سزاوار نیست(189).
در روایت زیرین، اگرچه به مزاح و بذله می‌ماند، شیخ نکته‌ای ظریف گفته و درحقیقت فرق میان نظرگاه بلند و روشن خود و مشرب تنگ فقیهان را باز نموده است: «در ابتدای حالت شیخ که هنوز اهل میهنه شیخ را منکر بودند رئیس میهنه، خواجه حمویه، دانشمندی فاضل از سرخس آورده بود به تعصّب شیخ تا مجلس می‌گفت و فتوی می‌داد. روزی این دانشمند به مجلس شیخ آمد، کسی از شیخ سؤال کرد که خون کیک تا به چه حدّ معفوست در جامه که بدان نماز توان کردن؟ شیخ گفت: امام خون کیک خواجه امام است و اشارت بدان دانشمند کرد و گفت: این چنین مسأله‌ها از وی پرسید، از ما حدیث وی پرسید»(190).
بوسعید از سرِ خوش‌طبعی بذله‌گویی نیز می‌کرد. روزی در گذرگاهی کنار گودالی آب مردی را دید «فریاد می‌کرد که ای گوهر بیا! زنی سر از سرای بیرون کرد، پیر و سیاه و آبله زده و دندانهای بزرگ و به صفات ذمیمه موصوف، شیخ و جمع را نظر بر آن زن افتاد، شیخ گفت: چنان دریا را گوهر به از این نباشد»(191). گاهی نیز شیخ خود برای مریدان روایاتی از سر شوخی و طیبت نقل می‌کرد از این قبیل: «اعرابی را کنیزکی بود نامش زهره، پس او را گفتند که خواهی که امیرالمؤمنین باشی و کنیزکت بمیرد؟ گفت: نه که زهرۀ من رفته شود و کار امّت شوریده گردد»(192).
بحث از منش و رفتار بوسعید را بدون اشاره به دو سه نکتۀ زیر نمی‌توان پایان بخشید. اگرچه تصویری که محمد بن منور در کتاب اسرارالتوحید از جدّ خویش نقل کرده است تابناک است باز گاه گرد و غباری روی این تصویر را مکدّر می‌کند. به عبارت دیگر برخی روایات نیز در کتاب هست که با مقام بلند شیخ سازگار نمی‌نماید. از این قبیل است هم‌چشمی بوسعید با برخی از مشایخ، چنان که وقتی دریافت حسن مؤدب به خواجه مظفّر ارادتی پیدا کرده است او را ملامت نمود(193). گاهی که در باب عبادات و ریاضتهای گذشته و مقامات معنوی خود سخن رانده است ـ اگر چنین گفته باشد ـ از گفتار او اندکی بوی خودنمایی و رعونت به مشام می‌رسد(194). برخی تکلیفهای توان‌فرسا که مریدان را فرموده است نظیر آنچه به پیر شبوبی دستور داده و سرانجام جان او بر سر این کار به باد رفته است(195) به‌ظاهر از غمخواری‌ها و شفقت او نسبت به یاران به‌دور است.
زندگی مرفّه و پرتنعّم بوسعید و یارانش در آن عصر در چشم ما نیز به شیوۀ درویشی و وارستگی نمی‌ماند. هرچند بوسعید نیازمندان و درماندگان را دستگیری می‌کرد این تأمل دست می‌دهد که آیا دیگر حاجت‌مندی نمی‌یافته است که از وسعت معیشت خود بکاهد و بدو مدد رساند؟ البته جواب این سؤال مثبت است و مستحقان و ارباب حاجت هنوز بسیار بوده‌اند. شاید چون رفتار مردان بزرگی چون پیغمبر اسلام و علی‌بن ابی‌طالب(ع) را در توجه به مستمندان در ذهن داریم توقعمان از بوسعید فزونی می‌یابد پس باید او را در حدّ خود نگریست و سنجید.

روایات مکرری که در باب چیز خواستن پیر مهنه از این و آن می‌خوانیم، و پیش از این نیز بدان اشاره شدف ظاهراً با وارستگی و بی‌نیازی عارفان مغایرت دارد هرچند این مطالبات برای مخارج خانقاهیان صورت گرفته باشد. حتی در واپسین روز حیات منتظر است که بوسعد دارا از غزنین برگردد و سه هزار دیناری را که بوسعید وام داشت و از سلطان غزنین درخواست کرده بود بیاورد تا شیخ دلش از این بابت فارغ شود و بتواند از دنیا بیرون رود(196).

اگربه خاطر بیاوریم که بوسعید با همه تربیت و تهذیب نفس، بشری بود از همین خاک و فرشته نبود و چنین ادعایی هم نمی‌نمود آن‌وقت شاید واقع‌بینی ما این نکته‌گیری‌ها را پاسخ گوید. بعلاوه به قول بعضی از معاصران: «نظر ... این نیست که وی از همه جهت مظهر کمال فکر عرفان بوده است»(197).

*

آنچه تاکنون به عرض رسید اگرچه در باب ابوسعید ابی‌الخیر بود، ارزش و فایدۀ کتاب اسرارالتوحید را نیز نشان می‌دهد زیرا همۀ این سخنان و بسیاری نکات ارجمند و دانستنی دیگر در این کتاب فراهم آمده است. محمد بن منور نوشته است که «پیش از این خادم جمعی جامع‌تر و بافایده‌تر از این مجموع، هیچ مرید در بیان روش و جمع فواید مقالات پیر خویش نساخته بود»(198). ژوکوفسکی نیز معتقد است که اسرارالتوحیدنخستین کتابی است که به شرح حال یک صوفی بزرگ اختصاص یافته است(199) و این هردو سخن درست است.
کتاب اسرارالتوحید علاوه بر آن که مهمترین مأخذ برای شناختن ابوسعید ابی‌الخیر و پی بردن به احوال و افکار اوست حاوی اطلاعات فراوانی است در باب رسوم و آداب و طرزتربیت و تشکیلات مجامع صوفیان و نیز گوشه‌هایی از اوضاع اجتماعی مردم ایران را در گذشته نشان می‌دهد که بسیار مهم است. تفسیرها و توضیحات محمد بن منور در باب برخی روایات و معانی عرفانی نیز به روشن شدن موضوعات کمک می‌کند(200). با همه ارادت مؤلف به متصوفه، کتاب چنان نیست که یکسر در محامد آنان پرداخته شده باشد بلکه وی بارها از معانیی که در رفتار و اخلاق و احوال خانقاهیان نیز دیده می‌شده سخن رانده است(201).
مزیّت مهم دیگر کتاب اسرارالتوحید شیوۀ نثر آن است، اگرچه اختلاف میان نسخه‌های موجود این حدس را تأیید می‌کند که این کتاب هم مانند اکثر آثار صوفیه دستخوش تغییر گشته و از آن تحریرهای متعددی پدید آمده و برخی مانده است. نثر اسرارالتوحید ساده و روان و دور از هر تکلّفی است و در کمال سادگی زیبا و دل‌انگیز. کلمات و ترکیبات در عین درستی و فصاحت وسیله‌ای است برای ادای معنی به صورتی هرچه روشن‌تر. از خلال سطور این کتاب لطف ذوق محمد بن منور و مهارت او را در نویسندگی می‌توان تشخیص داد. حکایات گوناگون و پرمغزی که نویسنده به قلم آورده مزیّت دیگری است که بر جاذبۀ کتاب می‌افزاید. شادروان احمد بهمنیار ـ که خود از دوستداران نثر سادۀ فارسی و از استادان شایستۀ این مکتب بود ـ در باب داستان‌پردازی نویسنده شرحی نگاشته که بسیار دقیق و استوار و یادکردنی است: محمد بن منور «در حکایت‌سرایی برخلاف بیشتر نویسندگان که تنها به ذکر کلمات وقایع و احوال می‌پردازند جزئیات هر واقعه و حالت را تشریخ و منظرۀ آن را به‌طور دقت توصیف کرده است. و عالی‌ترین نمونۀ این نوع شرح و وصف حکایت مرد حلواگر است(202)... در این حکایت منظرۀ ریگزار پهناور و بی‌آب و گیاه و پشته‌های کوچک و بزرگ ریگ روان، و سرگردانی و هراسناکی مرد حلواگر و تکاپو و تلاش او را در جستن راه نجات و خوشحالی او را هنگام یافتن سبزی و چشمۀ آب، با جمله‌های بسیار کوتاه و منسجم و چون حلقه‌های زنجیر به‌هم پیوسته، به‌نوعی تشریح کرده است که خواننده هنگام خواندن آن، خود را شاهد و بلکه صاحب واقعه می‌پندارد؛ و همچنین قیافۀ ابوسعید را که از دور نمایان می‌شود به تفصیلی وصف کرده است که برطبق آن تصویری از ابوسعید می‌توان رسم کرد؛ و از همه دقیق‌تر چگونگی وضو کردن و اذان و قامت گفتن و فریضه و سنت گزاردن ابوسعید است که درست به ترتیب معمول شافعیان ذکر کرده و عمل یا حرکتی را کم و بیش یا پس و پیش نکرده است ... این است که نزدیک به هشت قرن از تألیف آن می‌گذرد و مندرجاتش همچنان تازه و به نثر مفهوم و مستعمل در این زمان تا به‌حدّی شبیه و نزدیک است که خوانندۀ آن چنین تصور می‌کند که به خواندن شیواترین نثری که از قلم ماهرترین نویسندۀ قرن اخیر جاری شده است اشتغال دارد»(203).
بی‌سبب نیست که وقتی سازمان تربیتی و علمی و فرهنگی ملل متحد «یونسکو» خواسته است برخی از کتابهای فارسی را برای معرفی فرهنگ ایران به زبانهای دیگر برگرداند، کتاب اسرارالتوحید را نیز برای این مقصود برگزیده است(204).
در هرحال محمد بن منور با نگارش کتاب اسرارالتوحید هم نام خویشتن و هم نام ابوسعید را در صفحۀ روزگار پایدار کرده است.

 

یادداشت‌ها:

1. (1784-1709) Dr. Samuel Johnson
2. (1795-1740) James Boswell
3. Life of Richard Savage, 1744
4. (1792-1723) Reynolds, Sir Joshua  نقاش تصویرنگار انگلیسی.
5. Miscellaneous Observations on the Tragedy of Macbeth, 1745
6. A Dictionary, with a Grammar and History, of the English Language, 1755.
7.  The Plays of William Shakspeare, in eight volumes, 1765
8. Lives of the English Poets, 1781 . جیمز بازول صورتی از آثار منثور دکتر جانسون به ترتیب تاریخ در مقدمۀ کتاب خود ترتیب داده است، رک:  Life of Johnson 10-17.
9. Boswell’s Life of Johnson, 1787
10. (1785-1712) Tomas Davis
11. (1795-1773) Veronica Boswell دختر ارشد جیمز بازول
12. (1894-1850) Stevenson, Robert Louis رمان‌نویس، شاعر و رساله‌نگار اسکاتلندی.
13. در باب دکتر جانسون و بازول از مآخذ زیر بهره برده است:
Boswell’s Life of Johnson, London 1961.
Encyclopaedia Britanica, vol. 3, pp. 940-942; vol. 13, pp. 108-116, London 1961.
Samuel Johnson : Lives of the English Poets, 2 vols. London 1964.
Samuel of Johnson : The rambler, London 1963.
امیرعباس حیدری: زندگانی و آثار دکتر جانسون، تهران 1346.
14. در این باب رک: سعید نفیسی، فرهنگ ایران زمین 1/70-71 (1332)، مقدمه بر رسالۀ صاحبیه اثر خواجه عبدالخالق غجدوانی؛ و راجع به کتابهای عرفانی و مقامات رک: محمدتقی دانش‌پژوه، فرهنگ ایران زمین 2/61-63 (1333).
15. مهنه امروز در خاک روسیه و در ترکمنستان واقع است. رک: محمد قزوینی: شدّالازار فی حط الاوزار عن زوارالمزار 482 / 3 ح، تألیف معین‌الدین ابوالقاسم چنید شیرازی، تهران 1328؛ سعید نفیسی: سخنان منظوم ابوسعید ابوالخیر 2-5، تهران 1334؛ محمدتقی دانش‌پژوه: فرهنگ ایران زمین 1/196. از خاوران بزرگان بسیاری برخاسته‌اند، رک: نزهۀ‌القلوب حمدالله مستوفی 158، تصحیح لیسترانج، لیدن 1913.
16. اسرارالتوحید 7، 15، 62، 356، تصحیح دکتر ذبیح‌الله صفا، تهران 1332؛ سبکی: طبقات الشافعیۀ الکبری 4/10؛ سخنان منظوم 3، 20؛ دانش‌پژوه: فرهنگ ایران زمین 1/196؛ H. Ritter, EI(2), I, 145 . برخی عمر ابوسعید را هشتاد و نه سال و چهار ماه و سال وفاتش را همان 440 نوشته‌اند ولی روایت درست‌تر همان اولی است، رک: تاریخ گزیده 659؛ طرائق الحقائق 2/559؛ النجوم الزاهرۀ 5/46.
17. آقای دکتر رضازادۀ شفق «و» را در کلمۀ «بابو» علامت تحبیب و «بابو بوالخیر» را به معنی «پدرجان بوالخیر» نگاشته‌اند، رک: مجلۀ مهر 4/325-326.
18. اسرارالتوحید 15-16.
19. این اسم به صورت «عنازی، عثاری، عتاری، عبادی» هم ضبط شده است، رک: اسرارالتوحید 17/1 ح، 348/12 ح؛ حالات و سخنان شیخ ابوسعید ابوالخیر 12، به تصحیح ایرج افشار، تهران 1341.
20. این اسم به صورت «عنازی، عبادی» هم نوشته شده است، رک: اسرارالتوحید 18/14 ح؛ حالات و سخنان 13.
21. اسرارالتوحید 17، 18، 20؛ حالات و سخنان 13-14؛ تذکرۀ‌الاولیاء 2/253، تهران 1321.
22. کلمۀ اخیر را «حضری، حصری» نوشته‌اند، رک: اسرارالتوحید 20/4 ح، 23/ 30 ح؛ حالات و سخنان 14؛ EI (2), I, 146؛ دانش‌پژوه: فرهنگ ایران زمین 1/197 ولی شادروان سعید نفیسی با توجه به تصریح سمعانی در الانساب (202 آ) و سبکی در طبقات الشافعیۀ 2/125-126 نسبت وی را «خضری» دانسته‌اند از باب انتساب  به یکی از نیاکانش که خضر نام داشته است. نام و تاریخ وفاتش را نیز چنین آورده‌اند: امام ابوعبدالله محمد بن احمد خضری مروزی که درحدود 400 هجری درگذشته است، رک: سخنان منظوم 8 .
23. اسرارالتوحید 23-24؛ حالات و سخنان 14.
24. رک: سبکی 3/198-200.
25. پدر امام‌الحرمین، رک: سبکی 3/ 208-219.
26.  اسرارالتوحید 24؛ حالات و سخنان 14.
27. رک: سبکی 2/223-224.
28.  اسرارالتوحید 24؛ حالات و سخنان 14.
29.  اسرارالتوحید 16؛ تذکرۀ‌الاولیاء 2/253.
30. رک: عبدالرحمن جامی: نفحات الانس 296-297، تصحیح مهدی توحیدی‌پور، تهران 1337.
31. اسرارالتوحید 24، 25، 27؛ حالات و سخنان 15، 16، 17؛ تذکرۀ‌الاولیاء 2/254-255؛ سخنان منظوم 7-8. سلسلۀ خرقۀ ابوالفضل سرخسی در کتاب اسرارالتوحید (ص 27) ثبت است.
32. اوره: ابره، رویۀ جامه و قبا.
33.  اسرارالتوحید 28-35، 37-38؛ حالات و سخنان 19، 36-37.
34. در باب خرقه پوشیدن بوسعید روایات مختلف است. به یک روایت نخست ابوالفضل سرخسی بر او خرقه پوشاند و به روایت دیگر وی در مدت حیات پیر بوالفضل به ریاضت مشغول بود و پس از درگذشت او به نزد ابوعبدالرحمن سلمی شد. نیز در باب سند خرقۀ ابوعبدالرحمن و آثار او، رک: اسرارالتوحید 35-36؛ سخنان منظوم 9.
35.  اسرارالتوحید 39؛ حالات و سخنان 34-35؛ تذکرۀ‌الاولیاء 2/256.
36. .  اسرارالتوحید 39-40؛ حالات و سخنان 35-37؛ تذکرۀ‌الاولیاء 2/257.
37. ابوالعباس احمد بن محمد بن عبدالکریم قصاب آملی از عرفای اواخر قرن چهارم هجری، رک: نفحات الانس 286؛ سخنان منظوم 10؛ راجع به سند خرقۀ او، رک: اسرارالتوحید 55-56.
38.  اسرارالتوحید 51، 54، 57؛ حالات و سخنان 23.
39.  اسرارالتوحید 58.   40.  اسرارالتوحید 52.
41.  اسرارالتوحید 356؛ حالات و سخنان 138. یعنی «از تو استدعا می‌کنم بلکه ترا سوگند می‌دهم وقتی که من مردم این کلمات را روی سنگ قبر من نقش نمایی که «این مرد غلام عشق بود» شاید کسی که شروط عشق را به‌درستی بداند و از سر قبر این غریب بگذرد سلامی برساند» دکتر مارگرت سمیت: روزگار نو، ج 1، ش 4، ص 47، بهار 1942.
42. حالات و سخنان 13 نیز رک: تذکرۀ‌الاولیاء 2/253.
43. حالات و سخنان 13.   44. روزگار نو، ج 1، ش 4، ص 46.
45. شادروان سعید نفیسی صورت درست این نام را «عبدالغافر سروی» دانسته‌اند، سخنان منظوم 19.
46. سبکی 4/10.
47. شیرازنامه 106، تألیف ابوالعباس احمد زرکوب شیرازی، تصحیح بهمن کریمی، تهران 1310.
48. رک: محمدتقی دانش‌پژوه: «پاسخ ابن سینا به شیخ ابوسعید ابی‌الخیر» فرهنگ ایران زمین، دورۀ اول، دفتر 2 (تابستان 1332)، ص 189-204، درمورد متن پرسش و پاسخ این دو، رک: ص 199-204 نیز دربارۀ برخی سؤال و جوابهای بوسعید و ابن سینا رک: کشکول شیخ بهایی 5/623-625، تهران 1321؛ طرائق الحقائق 2/560-561، تألیف محمد معصوم شیرازی، تصحیح دکتر محمدجعفر محجوب، تهران 1345؛ حالات و سخنان 113-116؛ عین‌القضاۀ همدانی: زبدۀ‌الحقائق 349-350، تصحیح عفیف عسیران، از انتشارات دانشگاه تهران (695) 1341.
49. حالات و سخنان 113.
50.  اسرارالتوحید 209-211؛ حالات و سخنان 116-118؛ تاریخ گزیده 660؛ اخلاق جلالی 28، چاپ هند 1283؛ طرائق الحقائق 2/559؛ EI (2), I, 147؛ دانش‌پژوه: فرهنگ ایران زمین 2/59-60؛ سعید نفیسی: پور سینا 129-130، تهران 1333.
51. چاپ لیدن 2/207.   52. سخنان منظوم 11.
53  اسرارالتوحید 126، 170، 247، 236.  54  اسرارالتوحید 98-99، 195، 372-373.
55  اسرارالتوحید 359.   56  اسرارالتوحید 251، 287.
57  اسرارالتوحید 355.
58. ازجمله در مجمع‌الفصحاء، ریاض‌العارفین، آتشکدۀ آذر، تاریخ گزیده، به نقل دکتر شفق: مجلۀ مهر 4/477 نیز رک: زبدۀ الحقایق 155.
59. H. Ethé, Sitzungsberichte der Königl. - bayer. Akad. D. Wissenschaften, 1875, phil. hist., 145 - 168  نقل از E. G. Browne, A. Literary History of Persia, I, 416, Cambridge 1951..
60. دکتر شفق: مجلۀ مهر 4/477.
61. دکتر مارگرت سمیت: روزگار نو، ج 1، ش 4، ص 47.
62. نیکلسون: مجلۀ سخن 1/492، ترجمۀ منوچهر امیری.
63. سعید نفیسی: سخنان منظوم 6.
64. اسرارالتوحید 218؛ نیز رک: EI (2), I, 147: Nicholson: Studies in Islamic Mysticism, p. 4.
65. حالات و سخنان 92؛ نیز رک: EI (2), I, 146.
66. دکتر شفق: مجلۀ مهر 4/477، 479.
67. منظور رباعی زیرین است که بوسعید برای شفای بوصالح مقری نوشته:
  حـورا  بـه نظـارۀ  نگـارم صـف زد رضوان به عجب بماند کف بر کف زد
  یک خال سیه بر آن رخان مطرف زد ابـدال  ز بیـم، چـنـگ در مصحـف زد
 بنا بر قول شادروان سعید نفیسی بر این رباعی شش شرح نوشته‌اند که هریک در حکم رسالۀ مختصری است ازجمله خواجه عبدالله احرار از مشایخ معروف نقشبندی (806  تا 895 ) معاصر جامی و شیخ محمد مغربی از متصوفۀ قرن نهم و شاه نعمۀ‌الله ولی (731-834) نیز دراین باب رک: مجلۀ ارمغان، ج 16، ش 8، ص 616-618 (آبان 1314)، دکتر شفق: مجلۀ مهر 4/479؛ سخنان منظوم 38، 139، 125-142؛ EI, I, 147.
68. سخنان منظوم 35-53.
69. ازقبیل خیام، خواجه عبدالله انصاری، بابا افضل کاشانی، فخرالدین عراقی، سعدالدین حموی، عبدالخالق غجدوانی، علاءالدولۀ سمنانی، مولوی، عطار، ابوالحسن خرقانی، ابونصر فارابی، بایزید بسطامی، رودکی، امام فخر رازی، نجم‌الدین کبری، احمد غزالی، عین‌القضاۀ همدانی، شیخ جام ژنده‌پیل، تاج‌الدین سرخسی، رشیدی سمرقندی، روزبهان بغلی شیرازی.
70. اسرارالتوحید 336-339؛ دکتر شفق: مجلۀ مهر 4/479-481.
71. اسرارالتوحید 149.
72. اسرارالتوحید 83-84، 85-86، 88، 90-91، 113-114، 249؛ حالات و سخنان 118-119.
73. از پیروان ابوعبدالله کرام، رک: اسرارالتوحید 101-103.
74. اسرارالتوحید 92-94؛ نیز رک: شدّالازار 382.
75. منظور محمد بن اسحاق بن محمشاد است که معاصر محمود غزنوی و از علمای متنقد نیشابور بود (احمد بهمنیار: منتخب اسرارالتوحید 18/3 ح، تهران 1320).
76. ابوالعلاء صاعد بن محمد بن احمد بن عبیدالله متوفی در سال 432 هجری (احمد بهمنیار: منتخب اسرارالتوحید 18/ 6 ح)؛ اسرارالتوحید 77-82.
77. کشف المحجوب 207، 450.
78. که برای دیدار بوسعید از مرو به نیشابور آمد تا پاسخ سؤال محمد بونصر ختنی را از شیخ بشنود، اسرارالتوحید 99-101.
79. طبقات الشافعیۀ 4/10.
80. آثارالبلاد 361، چاپ بیروت، 1380 هجری قمری.
81. سعید نفیسی: سخنان منظوم 6-7؛ هجویری در کشف المحجوب 206 وی را «شاهنشاه محبان و ملک الملوک صوفیان ... و سلطان طریقت» خوانده است.
82. فروزانفر: نقد و تحلیل آثار شیخ فریدالدین عطار 32-33، انجمن آثار ملی، تهران 1340.
83. سخنان منظوم 22.
84. ازجمله نیکلسون در کتاب Studes in Islamic Mysticism, Cambridge 1921. باب اول را در سه قسمت به بحث راجع به شرح احوال و آراء و عقاید بوسعید در تصوف و روایات مربوط بدو اختصاص داده است، نیز رک: منوچهر امیری: مجلۀ سخن 1/491-497.
85. سخنان منظوم 22 به بعد، بخصوص 28، 29.
86. اسرارالتوحید 6، 386.
87. این کتاب ـ که گویا میان سالهای 553-559 نوشته شده باشد ـ  نخستین بار به توسط والنتین ژوکوفسکی به سال 1899 میلادی (= 1317 هجری قمری) در پطرزبورگ به طبع رسید و از آن‌پس دو بار دیگر (1331، 1341) به کوشش آقای ایرج افشار در تهران چاپ شده است.
88. چاپ اول این کتاب نیز ـ که بین سالهای 570-580 تألیف شده ـ به همت والنتین ژوکوفسکی در سال 1899 میلادی در پطرزبورگ صورت گرفته است. سپس در سال 1313 شمسی شادروان احمد بهمنیار طبع جدیدی از آن را منتشر کردند و نیز منتخبی از کتاب را در سال 1330 برای وزارت فرهنگ فراهم نمودند. آخرین چاپ اسرارالتوحید به تصحیح آقای دکتر ذبیح‌الله صفا به سال 1332 در تهران انجام پذیرفته است.
89. اسرارالتوحید 5، 11.
90. ازجمله رک: اسرارالتوحید 35، 38، 66، 89، 109، 136، 163، 199-200، 357؛ حالات و سخنان 133-134؛ تذکرۀ الاولیاء 2/256، 262، 263.
91. راجع به این‌گونه کرامات و نظر ابن‌سینا در کتاب اشارات در این باب، رک: محمدتقی دانش‌پژوه، فرهنگ ایران زمین 2/63-66؛ ترجمۀ فارسی اشارات و تنبیهات، مقدمه 12-16، متن 258به بعد، تصحیح دکتر احسان یارشاطر، انجمن آثار ملی، تهران 1332؛ الاشارات والتنبیهات مع شرح نصیرالدین طوسی 3 و 4/853، به تحقیق دکتر سلیمان دنیا، مصر 1958.
92. اسرارالتوحید 278.
93. اسرارالتوحید 215؛ جای دیگر نیز از قول سری سقطی نوشته است که «بازکوه شدن مردی نبود، مرد باید که به میان بازار در میان مردمان به خدای مشغول باشد و یک لحظه به دل از او خالی نبود» اسرارالتوحید 264.
94. اسرارالتوحید 6، 7، 45.   95. اسرارالتوحید 286.
96. اسرارالتوحید 227-228.   97. اسرارالتوحید 88.
98. اسرارالتوحید 216 نیز 309.   99. اسرارالتوحید 287.
100. اسرارالتوحید 270.   101. اسرارالتوحید 326، 327، 222، 299، 221.
102. اسرارالتوحید 70.   103. اسرارالتوحید 216.
104. اسرارالتوحید 297.
105. اسرارالتوحید 278-279. این حکایت یادآور قطعۀ معروف مذکور در دیوان ناصرخسرو است:
  ناصر خسرو به راهی می‌گذشت  مست و لایعقل نه چون می‌خوارگان
  دیـد قبرستـان و مبـرز رو به رو  بـانگ بـر زد گفت کـای نظـارگـان
  نعمتِ دنیـا و نعمت‌خواره بیـن  اینش نعمت اینش نعمت خوارگـان
    دیوان ناصرخسرو 507، به اهتمام مجتبی مینوی، تهران 1307
106. اسرارالتوحید 227.   107. اسرارالتوحید 221-222.
108. اسرارالتوحید 226.   109. EI (2), I, 146.
110. اسرارالتوحید 211-212.   111. اسرارالتوحید 233، 246، 250، 274.
112. اسرارالتوحید 180-181.   113. اسرارالتوحید 274.
114. اسرارالتوحید 320.   115. اسرارالتوحید 222.
116. شوخ: چرک
117. اسرارالتوحید 280-281؛ عطار در منطق‌الطیر 259 (تصحیح دکتر گوهرین، تهران 1342) گوید:
  بوسعیـد مهـنـه در حـمـام بـود  قایمیش افتـاد و مردی خـام بود
  شـوخ شیـخ آورد تـا بـازوی او  جمع کرد آن جمله پیش روی او
  شیـخ را  گفتـا بگو ای پاک جان  تا جوانمردی چه باشد در جهان؟
  شیخ گفتا شوخ پنهان کردن است پیش چشم خلـق نا آوردن است
118. اسرارالتوحید 232.   119. اسرارالتوحید 213.
120. اسرارالتوحید 184.   121. اسرارالتوحید 223.
122. اسرارالتوحید 213.   123. اسرارالتوحید 281.
124. اسرارالتوحید 258.   125. اسرارالتوحید 218.
126. اسرارالتوحید 293.   127. اسرارالتوحید 92.
128. اسرارالتوحید 203؛ نیز رک: 62.  129. اسرارالتوحید 208.
130. اسرارالتوحید 289.   131. اسرارالتوحید 117.
132. مثنوی 1/116-135، نیکلسون، لیدن 1925. 133. حالات و سخنان 130-132.
134. اسرارالتوحید 143-144.   135. اسرارالتوحید 120، 119.
136. اسرارالتوحید 182، 249.   137. اسرارالتوحید 225.
138. اشنان: گیاهی که بدان رخت می‌شستند. 139. اسرارالتوحید 137.
140. برادر مادری طغرل‌بیک متوفی در جمادی‌الاولی 451 هجری قمری (دائرۀ المعارف فارسی).
141. اسرارالتوحید 126.   142. اسرارالتوحید 247.
143. اسرارالتوحید 272.   144. اسرارالتوحید 328.
145. حالات و سخنان 122.   146. اسرارالتوحید 107؛ تذکرۀ الاولیاء 2/258.
147. اسرارالتوحید 241.   148. اسرارالتوحید 145.
149.ازجمله رک: اسرارالتوحید 71، 77، 94، 106-107، 112، 133، 136، 150، 163، 278؛ حالات و سخنان 69-70؛ نیز رک: EI (2), I, 146.
150. اسرارالتوحید 223.   151. اسرارالتوحید 277.
152. اسرارالتوحید 240.
153. در این باب رک: محمدتقی دانش‌پژوه: فرهنگ ایران زمین 2/55-57.
154. اسرارالتوحید 101-102؛ تذکرۀ الاولیاء 2/262.
155. اسرارالتوحید 188.   156. اسرارالتوحید 127.
157. اسرارالتوحید 182-183.
158. الفصل فی‌الملل والاهواء والنحل 4/188، چاپ مصر 1320.
159. اسرارالتوحید 77-82؛ حالات و سخنان 50-57.
160. اسرارالتوحید 82.
161. رک: اسرارالتوحید 71، 110، 111، 113، 115، 170؛ حالات و سخنان 57؛ تذکرۀ الاولیاء 2/259-260؛ نیز رک: EI (2), I, 146.
162. «القاء به معنی افکندن و املا کردن و ایحاء به معنی وحی و الهام کردن است، و مراد در اینجا القاء و ایحاء مغناطیسی است که اندیشه و خیالی را به خاطر دیگری بیندازند، و بالاترین درجه‌اش این است که فکری را از راه دور به ذهن کسی القاء کنند» بهمنیار.
163. منتخب کتاب اسرارالتوحید، مقدمه: «ت ـ ث»، تهران 1320.
164. رک: محمدتقی دانش‌پژوه: فرهنگ ایران زمین 2/63.
165. اسرارالتوحید 96-97، 104، 105، 116، 117-118، 189، 231، 245؛ تذکرۀ الاولیاء 2/258.
166. رک: اسرارالتوحید 104، 105، 117، 121، 187، 197؛ نیز رک: دکتر شفق: مجلۀ مهر 4/322؛ EI (2), I, 146 .
167. اسرارالتوحید 282.
168. ازجمله رک: اسرارالتوحید 83، 89، 116، 231؛ حالات و سخنان 58-60؛ تذکرۀ الاولیاء 2/263.
169. تذکرۀ الاولیاء 2/263.   170. اسرارالتوحید 340.
171. اسرارالتوحید 226، 102؛ تذکرۀ الاولیاء 2/262.
172. اسرارالتوحید 250.   173. اسرارالتوحید 245.
174. تذکرۀ الاولیاء 2/263.   175. اسرارالتوحید 246.
176. اسرارالتوحید 236-237.
177. اسرارالتوحید 249؛ در اسرارالتوحید 208 روایتی دیگر نظیر این آمده است که خواجه امام مظفر حمدان خود را به پیمانۀ ارزن مانند می‌کرد و بوسعید را به دانه‌ای ارزن. بوسعید در جواب پیغام داد که «آن یک دانه هم تویی ما هیچ چیز نیستیم». در روایت تذکرۀ الاولیاء 2/261 قشیری گفته است: «ابوسعید ذره‌ای بود و ما کوهی ... الخ».
178. اسرارالتوحید 225. سعدی در باب چهارم بوستان این واقعه را به بایزید بسطامی نسبت داده است، بوستان: کلیات 310.
179. اسرارالتوحید 90-91؛ EI (2), I, 146 ؛ Nicholson 35-36 .
180. اسرارالتوحید 89-90؛ حالات و سخنان 119-120.
181.  اسرارالتوحید 209.   182. EI (2), I, 146 .
183. اسرارالتوحید 280.   184. اسرارالتوحید 231-232.
185. دکتر شفق: مجلۀ مهر 4/334.  186. اسرارالتوحید 243.
187. اسرارالتوحید 86-87.   188. اسرارالتوحید 220؛ تذکرۀ الاولیاء 2/261.
189. اسرارالتوحید 224.   190. اسرارالتوحید 235.
191. اسرارالتوحید 243.   192. اسرارالتوحید 261.
193. اسرارالتوحید 125.
194. ازجمله رک: اسرارالتوحید 278، 37-38؛  حالات و سخنان 32-33؛ تذکرۀ الاولیاء 2/258؛ نیز رک: محمدتقی دانش‌پژوه: فرهنگ ایران زمین 2/55-56..
195. رک: اسرارالتوحید 173-174؛  حالات و سخنان 40-43؛ تذکرۀ الاولیاء 2/258-259.
196. اسرارالتوحید 355، 362؛ EI (2), I, 147 .
197. دکتر شفق: مجلۀ مهر 4/474.  198. اسرارالتوحید 11.
199. مجلۀ سخن 1/492.
200. ازجمله رک: اسرارالتوحید 221، 229، 241.
201. ازجمله رک: اسرارالتوحید 178، 252، 275.
202. اسرارالتوحید 72-77.
203. منتخب اسرارالتوحید، مقدمه: «د، ذ». البته در آن برخی لغات و قلب و ابدالها و اشتقاقها و تقدیم و تأخیرهای قدیمی نیز هست که امروز معمول نیست و مرحوم بهمنیار هم به آنها اشاره کرده‌اند.
204. ترجمۀ این کتاب به زبان فرانسوی به توسط آقای محمد آشنا صورت گرفته است.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید