نامآوران ایرانی
ماجرای من و ایلام شناسی - گزارشی از دیدار با استاد دکترعبدالمجید ارفعی
- بزرگان
- نمایش از شنبه, 06 خرداد 1391 16:12
- پریسا عرفان منش
- بازدید: 7784
به نام آن که جان را فکرت آموخت
پریسا عرفان منش
بارها گفتهام و بار دگر می گویم که من دلشده این ره نه بخود می پویم
صبح یکی از روزهای سرد پاییزی سال1390، برای دیداربا دکترارفعی و به بهانۀ نوشتن چند سطر پیرامون زندگی استاد، راهی دفتر ایشان شدم. در طول راه دقایقی با خود میاندیشیدم که چگونه و با چه ادبیاتی می توان در محضرایشان حاضر شد وراجع به زوایای ابعاد وجودی ”عبدالمجـید ارفعی“، خصوصاً ناشناختهها پرسید.
امّا غافل از این بودم که مانند همیشه این بار نیز تواضع و بزرگواری استاد به کمک من خواهد آمد.
زیبـاترین لحظۀ دیداربا اســـتاد، همان لحظهای است که پشت در ایســــتادهای وبا روی خندان در را میگشایند و خطاب به تو می گویند: سلام عزیز، خوبی؟ شاد و خوش باشی.
نه نه این لحظه نیست، زیباترین لحظه، آن لحظه ای است که استاد با اشتیاق وصف ناپذیری مشغول مطالعۀ مطلبی هستند، یا شاید هم آن زمانی است که صدای خندۀ ایشان را می شنوی.
اصلاً همه لحظات بودن در کنار دکتر ارفعی زیباست. در تمامی لحظاتی که در کنارشان هستی، همنشینی با استاد فرهیختهای را تجربه میکنی که در طی سالهای طولانی و پربار عمر خویش، با صبوری مثال زدنیای که مختص خودشان است، به جنگ تمامی مشکلات کوچک و بزرگی که روزگار پیش پایشان نهاده رفته و در مواجهۀ با آنها نه تنها خم به ابرو نیاورده، بلکه به گواه همۀ نزدیکان، کلامی از وی در پاسخ به جفای سرنوشت شنیده نشده است.
با نگاهی به گفتههای همسر و فرزندان استاد، دانشمند ســاده و مهربان روایت ”ماجـــرای من و ایلام شناسی“ را بهتر میشناسیم.
به بیان همسر استاد: سفر در کنار همسفری خوش سفر با اخلاق و شخصیتی نیکو، راهها کوتاه، گرفتاریها خُرد، سختیها آسان و زندگی شیرین میشود. برای من سفر با چنین همسفری، نیکبختی و بختی بلند است.
تنها دختر استاد سریرا: پدر مهربانم، سربلندم که تو پدر منی و آرزو می کنم فرزندی خوب برای تو و فردی مفید برای جامعه و سرزمینم باشم تا بتوانم شایستگی داشتن پدری چون تو را داشته باشم.
سورنا، پسر کوچکتر استاد نیز پدر را این چنین خطاب کرده است: پدر، از داشتن همچون تو پدری بس سرفرازم، ولیکن اگر تمام اینها هم نبودی، و تنها ”پدرم“ بودی، باز هم به داشتنت افتخار میکردم.
گویا حافظ شیرین سخن این بیت را در وصف استاد سروده است:
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
استاد بعد از سلام و احوال پرسی، خندان آماده پاسخگویی به پرسشهای من شدند. من هم سوالهایم را مطرح کردم و از ایشان خواستم آن گونه که خود مایل هستند، سخن را آغاز کنند. (1)
و دکتر ارفعی چنین گفتند ...
من عبدالمجـید ارفـــعی ”اَوَزی“، متولد 9 شهریورماه سال 1318 خورشیدی هستم. زادگاه اجدادی من، شهــــــر اوز (لارستان کهن) در استان فارس است. باید توضیح دهم که (اَوَز) از واژه (اوجَ) یا (اووَجَ) فارسی باستان که با (اهواز) یا (خوز) هم ریشه است.
خانواده، در تابستان سالی که در آن متولد شــدم، به دلیل گـــــرمای بیش از حد هوا در بندر عباس، به دامنه کوه گنو پناه برده بودند. کوهستان گنو در امتداد رشته کوههای زاگرس جای دارد.
این کوه یکی از نقاط خنک درشمال بندر عباس است که از زمانهای قدیم ساکنان بندر عباس، بویژه در فصل تابستان برای فرار از گرما به آنجا می رفتند و هم اکنون نیز از گردشگاهــهای بندر عباس به شمار می رود.
بدین ترتیب من در نهمین روز از ماه شهریور، در دامنه کوه و در دل طبیعت پا به عرصه گیتی نهادم. هنگامی که خانوادهام به همراه قافله قصد عزیمت به بندرعباس را داشتند، یکی از اهالی گنو مرا که در آن زمان تقریباً بیست روزه بودم در آغوش گرفت و زودتر از حرکت قافله عازم بندرعباس شد. آن زمان روزهای آغازین جنگ جهانی دوم بود وهمۀ راهها ناامن شده بود به گونه ای که راهزنان به قافله ها حمله می کردند. اما به کمک آن گنویی مهربان، سالم به بندرعباس رسیدم و در بین راه زنان مختلفی در کنار فرزندان خود به من شیر می دادند.
از چپ به راست: احمد، عبدالله مسعودی(پسر عمه)، من
نفر جلو حمید – نوروز 1327
پدر من روانشاد میر عبدالله ارفعی از طایفه میران اوز (امیران اوز) بود که از چند نسل پیشتر به بندر عباس و بندر لنگه مهاجرت کرده و در آنجا به بازرگانی و تجارت می پرداخت. مادرم نیز خانه دار بود.
برادر بزرگ من دکتر احمد ارفعی، فارغ التحصیل دکتری شیمی از دانشگاه منچستر انگلستان، استاد شیمی دانشگاه شریف و مخترع چند نوع مواد سیمانی در آمریکاست. زمانی که قصد داشتم برای ادامه تحصیل به پنسیلوانیا بروم، چند ماهی در واشنگتن مهمان او بودم. من برادری کوچکتر به نام حسام الدین هم دارم. دکترحسام الدین ارفعی از فیزیکدانان بسیار برجسته و از همکاران موسسه عبدالسلام و سرن ژنف است و دارای سمتهای معاونت پژوهشگاه دانشهای بنیادین ذرات و ریاست دانشکده فیزیک دانشگاه شریف بوده است. حسام معتقد است که من به زبان اوزی فکر می کنم. باید یادآوری کنم ریشۀ زبان اوزی به زبان پهلوی ساسانی بسیارنزدیک است.
خواهران من همگی مدارج عالی علمی را طی کرده اند: عالیه فوق لیسانس روابط بین الملل از دانشگاه تهران و شاغل در پژوهشگاه دانشهای بنیادین در سمت مدیر دفتر همکاریهای علمی و بین المللی، عاطفه فارغ التحصیل رشتۀ ریاضی و کامپیوتر دانشگاه تهران و شاغل در همین تخصص و عارفه پزشک رادیولوژیست در آلمان.
در اینجا بایسته است که از برادرم، زنده یاد دکتر عبدالحمید ارفعی یاد کنم. عبدالحمید دو سال از من کوچکتر و از دندان پزشکان بسیار متبـحر و استاد دانشگاه شهید بهشتی و چند سالی نیز رئیس جامعه دندان پرشکان ایران بود. او و استادش دکتر عسکر زاده به عنوان ایرانیانِ عضوِ تیم آمریکایی دانشگاه میشیگان در ساخت مواد دندان پزشکی در آمریکا به فعالیتهای علمی اشتغال داشتند و شرکت آلمانی Kerr خریدار یکی از یافته های آنان وتولید کننده آن ماده شد. روانش قرین رحمت باد.
تاریخ و زبانهای باستانی، جزء ذات و جوهرۀ وجود من است. از دبستان به تاریخ و جغرافیا علاقه داشتم، ولی در دبیرستان علاقهام به این موضوع بسیار عمیق تر شد.
بعد از اتمام کلاس سوم دبیرستان، روزی با دوستانم به کتابخانۀ مـلی واقع در خیابان قـــوام السلطنه (سی تیر امروزی) رفتیم. در میان قفسه های کتاب چشمم به کتابی با عنوان ”گاتها یا سرودهای زرتشت“ نوشتۀ ابراهیم پورداود افتاد. بی اختیار دست دراز کرده کتاب را برداشتم. شاید هم بازی سرنوشت این کتاب را در مسیر راه من قرار داد، تا بدین ترتیب آیندۀ زندگی من را رقم زند.
در سالن مطالعۀ کتابخانه چند بند از گاتها به همراه الفبا و ترجمهاش را از متن کتاب رونوشت برداشتم و با عجله به منزل برگشتم و- به گمان خود- یادگیری خط اوستایی را آغاز کردم. خواندن زبان اوستایی بدلیل آنکه هر چیزی را که می خوانیم عیناً مینویسیم کاری بسیار سهل و ساده است. ولی نکات دستوری آن باید حتماً از استاد آموخته شود.
در سال چهارم دبیرستان مقدمات فارسی باستان را از دکترجلال متینی آموختم و با کمک ایشان با الفبای این زبان آشنا شدم.
بعد از پایان کلاس پنجم دبیرستان، شبکیه چشم چپم به علت نزدیک بینی بسیار شدید پاره شد و روانشاد دکتر حـسن علوی، استاد بزرگ چشم پزشکی ایران چشم مـــرا جراحی کرد و با بازگرداندن بیناییام، مرا برای همیشه مرهون خویش کرد. هر چند که از داشتن دید کامل چشم راست نیز به دلیل وجود لکهای روی عدسی آن محروم هستم. گاهی اوقات به طـنز می گویم: من دنیا را چپ چپ نگاه می کنم!
از این رو قادر به حضور مستمر در کلاسها نبودم و به ناچار با موافقت پزشک معالجم واجازه روانشاد دکتر مجتهدی، در رشته طبیعی در دبیرستان البرز ثبت نام کردم و به شکل مستمع آزاد در کلاسها شرکت داشتم.
سال تحصیلی به آخر نزدیک می شد. در یکی از روزهای پایان سال تحصیلی، ناظم دبیرستان، آقای ماکویی که بعدها نماینده مجلس از ماکو شد ودانش آموخته رشتۀ تاریخ هم بود، با لهجه بسیار زیبای خود به من رو کرد وگفت: داداش ارفعی، امتحان میدهی یا نه؟. عصر همان روز به مطب دکتر علوی رفتم و پس از کسب اجازه از ایشان، در حالی که بیشتر از دو هفته زمان به شروع امتحانها نمانده بود، خود را آماده ساختم و در امتحانها شرکت کردم و سرانجام موفق به گذراندن موفقیت آمیز امتحانها شـــدم. حد نصاب نمرات درسهای زیست شناسی و جانورشناسی را کسب کرده بودم ولی ترجیح میدهم نمـرههای دروس ریاضیام را نگویم. در جبرومثلثات اصلاً استعداد ندارم.
یادش به خیر، در دبیرستان البرز دبیر ریاضیاتی به نام روانشاد کمپانی داشتیم که هندسه و نجوم تدریس می کرد. او در حدود دومتر قد داشت و بوکسور هم بود. شادروان کمپانی سه کلمه مختص به خودش داشت. یکی (بفرما)، وقتی که شاگرد خوب جواب می داد. (بنشین) وقتی که متوسط بود و (بتمرگ) یا (نخاله یوزپلنگ، بتمرگ) وقتی که جواب درســــت نمیدادیم. او سر درس هندسه به من می گفت: (نخاله یوزپلنگ، بتمرگ)، ولی سر درس نجوم به من می گفت: (آقای ارفعی بفرمایید). هیچ وقت این حرکت او را، از یاد نمیبرم.
بعد از پایان امتحانات، همزمان با ثبت نام در کلاس ششم دبیرستان در رشته ادبی در مدرسه دارالفنون، خود را برای کنکور این رشته آماده کردم.
روزی به همراه یکی از دوستانم به نام منوچهر کروبیان، در مسیر بازگشت از مدرسه به خانه بودیم. آن روز نیز تعدادی دست فروش بساط خود را در اطراف میدان توپخانه پهن کرده بودند ومن هم به عادت همیشه چند دقیقه کنار آنها ایستادم و با کنجکاوی عناوین کتابهایشان را جستجوکردم. به بهانه یادگیری زبان پهلوی، کتاب ”کارنامه اردشیر بابکان“ ترجمه محمد جواد مشکور را خریدم و با منوچهر به آتشکده آدوریان رفتیم. به کسوت شاگردی زنده یاد موبد رستم شهزادی موبد آن آتشکده در آمدم و طی یک تا دو جلسه در هفته از ایشان زبان پهلوی را آموختم.
زمان اعلام نتایج کنکور دانشگاه رسید وتوانستم با رتبه بسیار خوبی در رشته های ادبیات فـــارسی، باستان شناسی و حقوق دانشگاه تهران پذیرفته شوم. دو سه روزی به اصرار خانواده ام به دانشکده حقوق رفتم، ولی با روحیاتم سازگار نبود. استادهای بسیار بزرگی چون: ابراهیم پورداود، محمد معین، بدیع الزمان فروزانفر، پرویز ناتل خانلری، ذبیح الله صفا و جلال همایی در دانشکده ادبیات به تدریس مشغول بودند. همین کافی بود که به بازگشت به دانشکده ادبیات و شاگردی در محضر این بزرگان ترغیب شوم. بنابر این فرار کردم و به دانشکده ادبیات برگشتم.
در دانشکده ادبیات به زبانهای پهلوی، اوستایی و فارسی باستان میپرداختم و به علت زمینه ذهنی قبلی به راحتی درسها را فرا میگرفتم. در این زمان آموزش پهلوی را به سایر دانشجویان دانشکده آغازکردم و به گمانم به 400 الی 500 نفر پهلوی یاد دادم. اینجا نیز مانند همیشه بخت به یاری من آمد و با شـادروان دکترعزت الله نگهبان آشنا شدم. زمینه آشنایی من با استاد نگهبان از این قرار بود که سه مجسمه در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران وجود داشت و ظاهراً از آنها برای طراحی دانشجویان باستان شناسی و آشنایی با اشیاء و اجسام سه بعدی سود میجستند. یکی از این مجسمهها برداشتی از مجسمه موسی اثر میکلانژ بود که از ناحیه بازو آسیب دیده و شکسته بود.
من که در آن زمان جوانی بیش نبودم به دفتر دکتر نگهبان رفتم و درخواست کردم که به من اجازه دهند مجسمه موسی را ترمیم کنم. شاید استاد نگهبان تصور نمیکرد که بتوانم این کار را انجام دهم. ابتدا اسناد و مدارکی را از دانشکده هنرهای زیبا تهیه کردم و از جهات مختلف چگونگی بازسازی این بخش را بررسی کردم و با اندک آشنایی که با نقاشی و مجسمه سازی داشتم، موفق شدم دست مجسمه موسی را ترمیم کنم.
وقتی دکتر نگهبان مجسمه را دیدند، به پاس تلاش من اجازه دادند تا به عنوان تنها دانشجو، آن هم دانشجوی غیر باستان شناس، به مدت یک هفته در حفاری تپه مارلیک شرکت کنم که برای من خیر و برکت زیادی به همراه داشت. در حین حفاری با شادروان رستمی که عکاس بسیارماهری بود آشنا شدم. من از ایشان چاپ عکس را هم یاد گرفتم. من ازدانش و هنرعکاسی زمانی که در شیکاگو بودم، بسیار بهره بردم.
اما مجسمه سازی و گچ کاری من در دانشگاه تهران به همین جا ختم نشد!
مدتی همراه با روانشاد سیف الله کامبخش فرد به ساخت نقشههای گچی از نقشه ایران میپرداختیم. توانستیم با کمک قالبهایی که کامبخش فرد آماده می کرد، نقشۀ 75 درجه ایران زمان شاهنشاهی هخامنشیان را در 54 تکه با گچ بسازیم که پهنای امپراطوری بزرگ ایران را از ماوراءالنهر تا لیبی نشان میداد.
به معلم پهلوی دان مجسمه ساز دانشگاه تبدیل شده بودم، تنها لقب ”هخا“ را کم داشتم، که آن را منوچهر کروبیان به من اعطاء کرد. هخا در نام هخامنشی به معنای ”دوست“ و”همراه“ است، و من مایل بودم که همه مرا دوست خود بدانند.
در همین سالها شادروان استاد دکتربهرام فرهوشی، از فرانسه به ایران برگشته بود وتدریس زبان پهلوی را در انجمن ایران باستان زرتشتیها، آغاز نمود. به امید آنکه شاید بتوانم بیشتر یاد بگیرم، در کلاسهای ایشان حاضر شدم. بعد از چند جلسه، استاد متوجه شدند که زبان پهلوی را بلدم. تدریس سطح اول کلاسها را به عهده من گذاشتند و خودشان در سطوح بالاتر تدریس می کردند.
با توجه به آشنایی که با زبان پهلوی داشتم، مرحوم دکتر فرهوشی را در نوشتن کتاب ”فرهنگ پهلوی“ یاری رساندم. این تجربه برای من بسیار لذت بخش بود. فیشهای استادم را آماده می کردم وتحویل ایشان می دادم تا خودشان معنی واژهها را اضافه کنند. برای جوانی در سن و سال من افتخار بسیار بزرگی بود که دستیار دکتر بهرام فره وشی باشد.
مدتی هم با ایشان روی گویش اوزی بندری کار می کردیم و حدود 70 برگ در خصوص صرف فعل این گویش آماده کردیم. البته به دلیل گرفتاری، این کار ادامه پیدا نکرد.
بعد از پایان تحصیل در دانشکده ادبیات، با حمایت استادم شادروان دکتر خانلری، تصمیم گرفتم به آمریکا بروم ودر دانشگاه پنسیلوانیا Pennsylvania تحصیل کنم. شادروان درسدن Dresden که اتفاقاً استاد خانم دکتر قریب هم بود، با درخواست بورس من جهت ادامه تحصیل در رشتۀ زبانهای ایرانی موافقت کرد.
درحال آماده کردن مقدمات سفر بودم که دکترخانلری پیشنهاد دادند بدلیل عدم وجود متخصص زبانهای ایلامی و بین النهرینی در ایران، در این رشته ادامۀ تحصیل دهم و این نظربلافاصله مورد تأ یید استادِ بزرگ، ابراهیم پورداود قرار گرفت.
متن بازنویسی شده گیلگمش توسط احمد شاملو وکتاب الواح سومری ساموئل. ن. کریمر با ترجمه بسیار زیبای داود رسایی نیز مرا شیفتۀ جهان باستانی سومری ها کرده بود. بنابراین تصمیم خود را گرفتم و به هنگام ورود به Penn. به دکتر درسدن اعلام کردم که قصد ادامه تحصیل در رشتۀ زبانهای ایلامی و بین النهرینی را دارم. این تصمیم باعث لغو بورس تحصیلی من شد.
در سال اول، در کنار استاد آیخلر B.Eichlerدستور زبان اکدی را آموختم. یادم می آید هنگامی که به دیدن ایشان رفتم، پس از گفتگوهای نخستین از من پرسید: آشنایی با زبان عربی داری یا نه؟، و پس از آگاهی از آگاهی اندک من به زبان عربی، با هم به کتاب فروشی دانشگاه رفتیم. در آنجا وی سه جلد کتاب ”درسهای اکدی“ (Akkadische Lesestucke ) از باوئر Bauerرا که به زبان آلمانی بودند، برداشت و به من داد و گفت: این کتاب درسی ماست، که یکی متنهای میخــی، دیگر واژه نامه و یکی فهرست نشانهها است. برو و تلاش کن که چند سطری را بخوانی.
ندانستن زبان آلمانی از یک سو، استخراج تلفظ شکلها که در بیشتر موارد هر یک دارای چندین تلفظ و معنی هستند، از سوی دیگر، براستی کاری بس سخت بود. سرانجام پس از شانزده ساعت تلاش تنها توانستم دو سطر را به درستی بخوانم و معنی کنم و همین برای خشنود کردن استاد آیخلر کافی بود.
در سال دوم، به پژوهش بر قانون حمورابی، افسانه آفرینش و داستان گیلگمش پرداختم. در این سال افتخار شاگردی استاد بزرگی چون شوئبرگ را داشتم.
روزی در کلاس درس اسطوره شناسی شادروان کریمر Samuel Noah Kramer نشسته بودیم که خبر درگذشت یکی از بزرگترین سومر شناسان آن روز جهان یعنی آدام فالکنشتین Adam Falkenstein رسید. همگی ما به همراه دکترکریمر ایستادیم و به احترام فالکنشتین یک دقیقه سکوت کردیم. پرفسور فالکنشتین کسی بود که در سن 24 سالگی دومین کتاب ادبی سومری خود را نوشت. آن روز در کلاس، دکترکریـمر برای ما نقـــــل کرد: چهارده روز پیش با فالکنشتین بر سر خواندن یک واژه سومری گفتگو می کردیم و وی اشتباه مرا اصلاح کرد و الان من هستم که خبر فوت او را اعلام می کنم.
روزی را هم به خاطر می آورم که مشغول مطالعه در کتابخانه دانشگاه بودم و برای رفع اشکال درسی مجبور شدم که ساعت دو بعد از نیمه شب به دفتر شوئبرگ بروم و ساعتی مزاحم وقت استاد شوم. کتابخانۀ دانشگاه تا نیمه های شب برای استفاده دانشجویان باز بود و استادها نیز اکثراً تا دیر وقت در اتاق خودشان مطالعه می کردند.
تحقیق و مطالعه در چنین فضایی مرا آماده می ساخت تا کم کم به سوی آرزوی دیرینه خود، یعنی کار روی متون ایلامی، قدم بردارم.
در کنار تحصیل در محیطی آکادمیک، ادای احترام به استاد نیز، مفهومی است که در جوانی آموختم و تاکنون سرمشق زندگی خود قرار دادهام.
بعد از دوسال، در سن 28 سالگی با توصیه نامه شوئبرگ، در تابستان 1346ش.(1967 م.) برای فراگیری زبان ایلامی راهی موسسۀ شرقی دانشگاه شیکاگوشدم و به عنوان اولین ایرانی به جهان پررمز و راز و زیبای ایلام و بین النهرین گام نهادم.
قبل از سفر به شیکاگو و ورود به دانشگاه، با اسامی و همچنین کارنامه علمی استادانی که آرزوی شاگردی ایشان را داشتم، از جمله ا.لئو.اوپنهایم A.Leo.Oppenheim ، ریچارد هلک R.T.Hallock و آیگنس گلب I.J.Gelb آشنا شده بودم.
با لباسی آراسته و کمی فاخر در حالی که اضطرابی وجودم را فرا گرفته بود، قدم به راهروی طبقه سوم موسسۀ شرقی دانشگاه نهادم.
از روی اسامی این بزرگان، دفترشان را جستجو می کردم که چشمم به اسم اوپنهایم افتاد و ترجیح دادم ابتدا وی را ببینم و بعد به سراغ پروفسور هلک بروم. با اسم اوپنهایم در زمان مطالعه روی کتیبههای افسانه آفرینش، آشنا شده بودم. دیدن اسم او کافی بود که ذوق و شوق جوانی چون من را برای دیدار با استاد بزرگی چون او، صد چندان کند. نام اوپنهایم، آدولف بود. البته ایشان به دلیل کشته شدن پدر و مادر خود در جنگ جهانی دوم، هیچگاه از این نام استفاده نمیکردند.
وارد دفترش شدم و خود را معرفی کردم. اوپنهایم با روی گشاده مرا پذیرفت و گفت که منتظرم بوده است و کمی هم از اوضاع و احوالم پرسید. بعد هم دعوت کرد که عصر آن روز میهمان کلاسش باشم. قرار داشت تا کتیبۀ مربوط به سال هشتم سارگون را به شاگردی مهمان درس بدهد. من بخشی از این کتیبه را با شوئبرگ خوانده بودم. با اشتیاق دعوت ایشان را پذیرفتم ودرکلاسش حاضر شدم. پارگی کت استادی با سجایای اخلاقی او را از یاد نمیبرم. اوپنهایم در علم آشورشناسی سرآمد بسیاری از بزرگان زمان خود بود، ولی به راحتی و با تواضع فراوان، جوان خامی چون من را پذیرفت وبه کلاس خود دعوت نمود.
در کلاسها اوپنهایم خود را نماینده مردم عراق و من را نماینده ایلامی ها خطاب میکرد و به این بهانه مدام باب بحث و جدل را با من باز می کرد و میگفت: من و تو به تقلید از بین النهرینیها وایلامیها مدام در جنگیم. حسن خلق اوکم نظیر بود.
روزی در کلاس، اوپنــــهایم خاطره شیرینی برای ما تعریف کرد. ظاهراً استاد بزرگ بنو لانـــدز برگــــــر Benno Landsberger مشغول نوشتن مقالهای در خصوص پروتو سومریها بوده که در صفحه اول آن ارجاعی به حاشیه میدهند و چهارده صفحه پیرامـون ارجاع در حاشیه مطلب مینویسند. بعد هم فراموش میکنند که مقاله را به پایان برسانند و به همان شکل آن را برای چاپ میفرستند.
در دومین سالی که وارد شیکاگو شدم، استاد لاندز برگر دار فانی را وداع گفتند، اما من از یاد و نوشتههای ایشان بهرههای بسیار بردم. لاندز برگر نیز توسط یکی از شاگردان خود از عواقب ناشی از جنگ در آلمان رهایی یافته بود. فون زودن von Soden در زمانی که استادش لاندز برگر در حال کار روی کتیبه هایی در آنکارا بوده، کرسی وی را به عمد در آلمان غصب می کند تا به این بهانه ایشان به آلمان برنگردند. لاندز برگر ابتدا به فرانسه و سپس به آمریکا مهاجرت میکند و وارد موسسۀ شرقی دانشگاه شیکاکو می شود. به این ترتیب فون زودن توانست جان استاد خود را نجات دهد. لاندز
برگر هم برای آن که به همگان نشان دهد که متوجه این کمک فون زودن شده، میهمانی بزرگی به افتخار وی ترتیب داد.
من به این ترتیب رسماً وارد دنیای آشور شناسی شدم.
چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید!
صبح روز اول ورود به موسسه سری هم به دفتراستاد هلک زدم و از ایشان درخواست نمودم با عنایت به این که هدف من تحقیق روی متون ایلامی هخامنشی است، اجازه دهد تا افتخار شاگردی او را داشته باشم.
فردای آن روز، هلک به سبک خودش به درخواست من پاسخ مثبت داد. هنگامی که در کتابخانه مشغول مطالعه بودم، مرحوم هلک در حالی که دو برگ کاغذ در دست داشت به سوی من آمد و گفت: ببین مجید این شش سطر اول بیستون به همراه شکل نامه ایلامی اش است. مطالعه کن و چند روز دیگر بیا تا با هم شروع کنیم.
بدین ترتیب با بیستون داریوش بزرگ شروع کردم، روزهایی که هلک تعیین میکرد به دفترش میرفتم و با هم کار میکردیم. البته هنوز تابستان بود و تا شروع ترم تحصیلی چند روزی مانده بود.
در ترم اول تحصیلی، شادروان خانلری و روانشاد نگهبان مقداری پول برای من فرستادند. گمان میکنم دست مجسمه موسی همچنان در خاطراستاد نگهبان مانده بود.
از ترم دوم، بورسیه شهریه دانشگاه شدم و با خیال آسودهتر درس میخواندم. در این سال با شادروان پروفسور گلب هم آشنا شدم و دروسی را با ایشان گذراندم. گلب از غولهای آشور شناسی جهان، اصالتاً لهستانی و به 93 زبان دنیا مسلط بود. به همراه بسیاری از استادهایم هر سال میهمان اودرویلایش واقع در میشیگان بودیم. من این شانس و خوشبختی را در زندگی داشتم که همیشه در محضر بزرگان شاگردی کنم.
گلب معتقد بود که همه زبانها حالت اضافی خود را حفظ میکنند و حالت اضافی هر زبانی به دلیل آنکه مالکیت در آن مستتر است، قویترین وجه آن زبان است. برای اثبات این گفتار می توانیم به مثالهای زیادی در فارسی و انگلیسی اشاره کنیم. در فارسی می بینیم man”من“ که از mana فـارســی باستان برگرفته شده است، وحالت اضافی دارد به جای adam که حالت فاعلی دارد، نشسته است. در اکدی نیز وجه اضافی همیشه باقی است.
به نظرمن سقوط شوروی کمونیستی به دلیل تلاش برای حذف کسرۀ اضافه بود، که نشانه مالکیت است. روسها قصد داشتند که مالکیت عمومی را جایگزین مالکیت فردی (همان کسره اضافی زبان شناسها!)، کنند و به همین دلیل اتحاد جماهیر شوروی از هم پاشید.
هیچ زمان نباید به جنگ قویترین رکن زبانها برویم.
هفتهای سه روزنیز با هلک روی متن بیستون کار می کردیم. بعد نوبت به متون چغازنبیل رسید.
کمی که پیش رفتم، یادگیری آسانتر بود، چون مطلب راحتتر در مغزم مینشست، ولی حجم کار هم بالا میرفت. هلـــک به من یک فرصت بزرگ داد و آن چیزی جز کار کـــــردن روی اصــــل گل نبشتهها نبود. البته من هم به پاس این نعمت، همین فرصت را به شاگردانم در موزه ملی دادم.
نسخه برداری از اصل کتیبه، کاری بسیار متفاوت با یادگیری خطوط میخی و گرامر آن است. گامهای اول با اشتباهات زیاد، بچه گانه و گاهی خنده دار همراه بود. من از هلک بسیار ممنونم که این فرصت را به من بخشید. هر شب 5 کتیبه می داد تاروی آنها کار کنم. ابتدا با کتیبه های خوانده شده خودش شروع کرد و بعد روی کتیبه های رمز گشایی نشده کار کردم. چشمم کم کم یاد می گرفت که چطور باید از اصـــل گل نبشته نسخه برداری کند. خود هلک در این کار بین همه استادهای شیکاگو سرآمد بود. شبی مشغول کار بر روی گل نبشته PF 693 از مجموعه های شاهی داریوش بودم که استاد به من داده بود تا بخوانم. البته قبلاً خودش روی آن کارکرده بود. مشغول خواندن بودم که به واژه ای رسیدم که هلک آن راParšamnakka(?) خوانده بود و نام محلی است که داریوش بزرگ در یکی از سفرهای خود به آنجا رفته بود. ظاهراً داریوش در این سفر در هشت شهر اقامت داشته است و در هر شهر به او هشت گاو دادند و این کتیبه از کتیبههای دریافتی داریـــوش است. من بی خبراز خوانش استاد، آغازواژه را an-za به جای par-ša خواندم. هلک از خواندن من تعجب کرده وبار دیگرکتیبه را بررسی کرد و چیزی را که من خوانده بودم تایید کرد. این برای من افتخار بزرگی بود.
به غــیر از ایلامی در هر ترم باید دودرس را به صــــورت رسمی و سه درس را به صــورت اختیاری میخواندم. یعنی موظف بودم تا ترمی شش درس بخوانم. استادهای من در درسهای اختیاری نیز جدیت و سختگیری بسیار داشتند.
یادم می آید، یک روز بعد از ظهر امتحـان داشتم به همین دلیل در کلاس صبح شـادروان اریکا راینر Erica Reiner حاضر نشدم. عصر، استاد را درموسسه دیدم، ایشان مرا بسیار مواخذه کردند وخواستند که حتی به بهانه امتحان هم غیبت نکنم.
دوشنبهها و چهارشنبهها درس اجباری تاریخ داشتیم و مجبور بودیم فهرست بلند بالای کتابها و مقالاتی را که استاد برینکمن Brinkman در روز دوشنبه میداد، به فاصله دو روز بخوانیم وچهارشنبه پاسخگو باشیم. یک هفته علاوه بر کتب همیشگی، کتاب قطور امپراطوری هخامنشی نوشته اومستد را نیز به ما داد تا طی دو روز بخوانیم و این در حالی بود که دو روز بعد، یعنی چهارشنبه میبایست برای پایان ترم امتحان میدادیم. هرچقدراصرار کردم که این کتاب را به علت حجم زیادش حذف کند نپذیرفت و اتفاقاً چند سوال هم از کتاب اومستند در امتحان مطرح کرد.
شاگرد تنبلی چون من، این گونه آموزش میدید. به همین خاطر من هم تلاش میکردم تا با سختگیری زیادی با شاگردانم برخورد کنم تا ایشان نیز زحمت بکشند و خوب بیاموزند.
من برای گذران زندگی روزمرهام در شیکاگو مجبور بودم که کار کنم. مدتی برای استاد زبان سومری ام میگوئل سیویل M.Civil مولاژ کتیبههای نیپور را از روی قالبهایی که داشت، با کمک گچ دندان پزشکی آماده میکردم. مدتی هم شبها عکسهایی را که فیلمشان را در اختیارم می گذاشتند چاپ می کردم. 2000 کتیبه هم برای هلک پختم. این گل نبشته ها را در کارگاه سفال پزی دانشگاه میپختم و برای کار به استادم میدادم. همه این کتیبه ها در آنجا قرار دارد. به هر حال چارهای جز انجام کار برای گذران زندگیام نداشتم.
در تابستان یکی از سالهایی که برای تدریس دانشجویان فوق لیسانس به دانشگاه شیراز دعوت داشتم، به تدریس در موسسه آسیایی شیراز پرداختم. شاگرد بسیار خوب و زرنگی به نام خانم ماه سیما فاتحی داشتم که اتفاقاً او هم ادبیات فارسی خوانده بود و ضمن گذراندن دوران خدمت سربازی خود در سپاه دانش، کار کارشناسی عکسهای پوپ را نیز انجام میداد. بعد از مدتی تصمیم به ازدواج گرفتیم و طی مراسم سادهای در شیراز زندگی مشترک خود را آغاز کردیم.
آرش پسر بزرگ من در سال آخر اقامتم در شیکاگو به دنیا آمد.
من زندگی خود را با عشق آغاز کردم و به مدت 40 سال است که با عشق ادامه دادهام و با همین عشق توانستیم بر سختیها چیره شویم و همیشه در زندگی شاد باشیم. من و همسرم با کمک یکدیگر به کارها رسیدگی میکنیم. امسال به علت عمل جراحی ناشی از تصادف نیاز به استراحت بیشتر پیدا کرده است، از این رو برای یاری به بهبودی سریعتر، کمی بیشتر کمکش می کنم.
علاوه بر آرش که هم اکنون در حال گذراندن دکتری رایانه (کامپیوتر) در آمریکاست، پسر دیگری به نام سورنا دارم که کارشناس ارشد رشته مهندسی برق میباشد ودخترم چیستا سریرا، پزشک عمومی است و در آستانه ورود به دانشگاه برای گذراندن دوره تخصص است.
پسرم آرش مرا در رمز گشایی یکی از واژههای ایلامی و رسیدن به عدد 8 یاری رساند. با کمک محاسبات ریاضی او توانستم تنها عددی که در ایلامی به صورت حرفی نوشته میشود، یعنی عدد 8 (li-u-li ) را رمز گشایی کنم.
شیکاگو- اتاق محل اقامتم در International House
سه سال آخر اقامتم در آمریکا به کار بر روی پایان نامهام اختصاص داشت.
همه ساله مسوولان موسسۀ شرقی دانشگاه شیکاگو، اقدام به بررسی وضعیت پیشرفت تحصیلی دانشجویان رشته خطوط میخی میکردند و در صورتی که محرز میگردید که دانشجویی پیشرفت قابل ملاحظهای نداشته است، از حضور وی در این رشته ممانعت به عمل می آوردند و او را جهت ادامه تحصیل به گروههای دیگر معرفی می کردند.
به یاد دارم که فرزند یکی از استادان ریاضی دانشگاه را که از نظر آنان پیشرفتی نداشت، جهت گرفتن درجه دکتری به رشته تاریخ فرستادند. اما خوشبختانه من توانستم به مرحله کار روی پایان نامۀ دکتری خود در محضر شادروان هلک برسم.
نخست برای پایان نامه ام عنوان ”کتیبه های پروتو ایلامی (ایلامی متقدم)“ شوش را پیشنهاد دادم، که به سبب عدم اطمینان از رسیدن به نتیجه مثبت در رمز گشایی، به تصویب نرسید.
استادم هلک راهنمایی کرد که موضوع ”زمینه های جغرافیایی گل نبشتههای تخت جمشید“ را انتخاب کنم. من نیز پذیرفتم و به مدت سه سال، با جدیت روزها و شبها روی این موضوع کار میکردم وتوانستم با موفقیت در حضور بزرگان شیکاگو از آن دفاع کنم.
رئیس جلسه خانم پرفسور هلن کنتورHelen Kantor بود و من به همراه استادم هلک پاسخگوی پرسشها بودیم.
همه استادان موسسۀ شرقی که قصد حضور در جلسه دفاعیه را داشتند، به همراه یک نماینده از دانشکده علوم انسانی در جلسه شرکت کردند.
پس از پایان جلسه دفاع و همزمان با پذیرش پایان نامه، اجازه خواستم تا فصلی دیگر بدان بیافزایم. بعد از اتمام تحصیل و بازگشت به ایران این کار را انجام دادم، ولی به علت همزمانی با درگذشت هلک و تغییر استادی که میبایست فصل چهارم را باز بینی و ویراستاری کند، در فرستادن فصلِ افزوده شده تاخیر پیش آمد. دریغا که استاد مسؤول منصوب شده به سبب بیعلاقگی، هیچگاه به ویراستاری و افزودن آن به پایان نامهام اقدامی نکرد و چون من نیازی به داشتن مدرکی نداشتم، دریافت آن را به فراموشی سپردم. لیکن در این چند سال به سبب برخی سخنها، نیاز بدان احساس شد. از این رو با پیگیری دوست بسیار عزیزم دکتر علیزاده استاد مؤسسه شرقی دانشگاه شیکاگو، مراحل اداری دریافت مدرک دکترا نیز به انجام رسید.
پس از پایان تحصیل و باز گشتم به ایران، در آغاز تلاش کردم که کرسی آشورشناسی و ایلام شناسی را در دانشگاه تهران تاسیس کنم، که متاسفانه موفق نشدم. بعد از گذشت زمانی دراز، عمق ضرر و زیانی که این مخالفت به پیکرۀ دانشگاهی ایران وارد آورد، بیش از پیش نمایان شده است.
یک روز ناراحت از شکست در راه اندازی کرسی آشورشناسی و ایلام شناسی دانشگاه، در دفتر بنیاد فرهنگ ایران روانشاد خانلری را دیدم و به ایشان گفتم که قصد دارم به آمریکا بازگردم. استاد مرا از این کار بازداشتند و خواستند که صبوری پیشه کنم.
همان روز استاد خانلری مرا به عنوان همکار جدید به شادروان دکتر مهرداد بهار، شادروان دکتر مهین صدیقیان و خانم دکترکتایون مزداپور، در فرهنگستان ادب و هنر معرفی کردند و بدین ترتیب من رسماً همکار این بزرگان شدم و کار خود را شروع کردم.
از همان روزها تا کنون بحث و جدل علمی من و خانم دکتر مزداپور بر سر شیوۀ هزوارش نویسی ادامه دارد. ایشان معتقد به نوشتن هزوارش بر اساس شیوه مکنزی هستند و نظر من این است که در هزوارش نویسی، باید به ریشه واژهها در زبان آرامی و دیگر زبانهای سامی توجه شود و بر اساس آن، هزوارش ها حرف نگاری شوند.
در همان روز نخست همکاری، دکتر خانلری از من پرسیدند: چه می خواهی؟، از ایشان درخواست نمودم که دستم را برای خرید کتاب باز بگذارند. با کمک استاد خانلری، حدود 3 تا 4 میلیون دلار کتاب برای فرهنگستان خریدم. ابتدا فهرستی از کتابها و مجلات مورد نیاز پژوهشگران خطوط میخی تهیه کردم و بعد به تدریج خرید آنها را سفارش دادم. این کتابها و مجلات هم اکنون در پژوهـشگاه مطالعات علوم انسانی در دسترس علاقه مندان است. البته زمانی که در تالار کتیبههای موزه ملی ایران کار می کردم، با مساعدت شخص مهندس سید محمد بهـــــشتی، رئیس محترم وقـت سازمان میراث فرهنگی کشور تعداد زیادی از این کتابها و مجلات را برای کتابخانه تالار کتیبهها کپی کردم.
آقای مهندس بهشتی یک دستگاه کپی در اختیار من گذاشتند. از شاگردانی که در آنجا داشتم، خواستم که به جای پرداخت شهریه، هفته ای دو الی سه ساعت کتابها را کپی کنند. بدین ترتیب بخشی از این کتابهای ارزشمند در اختیار موزه ملی ایران هم قرار گرفت.
در سالهای آغازین بازگشتم از آمریکا، تمام وقتم را در فرهنگستان صرف پژوهش و خرید کتاب میکردم تا این که در سال 1357 با توجه به تغییرات نهادین خانه نشین شدم.
لطف استادم شادروان خانلری در بیست و سومین Rencontre Assyriologique که در تاریخ 5 الی 9 جولای 1976 دربیرمنگام انگلستان برگزار شد شامل حال من گردید. ایشان هماهنگیهای سفر مرا طی سه روز انجام دادند و مرا به این کنگره فرستادند که تجربه بسیار گرانقدری بود.
در اواخر سال 1356 به پیشنهاد و تشویق دکتر خانلری برای نخستین باراقدام به ترجمۀ استوانه کورش به فارسی کردم. ایران این ترجمه را مدیون خانلری است.
شادروان خانلری به من گفتند: اگر استوانه کورش را به فارسی ترجمه کنی، برای چند سال ترا با بورس به شیکاگو میفرستم تا کتیبه های بارو را بخوانی و در هر سال خوانش و ترجمۀ 500 کتیبه را به ایران بفرستی.
همان سال ترجمه را شروع کردم. البته قبل از آن با هزینۀ فرهنگستان به منظور تهیه عکس و مولاژ از استوانه کورش سفری به لندن داشتم. در موزه بریتانیا با پرداخت 28 پوند، مولاژ بسیار ارزشمندی ساخته و در اختیار من قرار دادند و ضمناً تصویر مسطحی که در انتهای کتابم به چاپ رسیده در آن زمان درموزۀ بریتانیا در دسترس من قرار گرفت. طی شش ماه از مولاژ این کتیبه نسخه برداری کردم و به ترجمه آن پرداختم.
سرانجام در سال 1358، برای اولین بار ترجمۀ فارسی استوانه کورش به چاپ رسید.
اما استاد خانلری دیگر سمت خود را نداشتند و بنابراین برنامه رفتن من به شیکاگو و کار روی کتیبههای باروی تخت جمشید متوقف شد.
بعد از آن خانه نشین شدم و به کارهای مختلفی روی آوردم تا بتوانم زندگی روزمره را بگذرانم.
در حاشیۀ گذران زندگی، به تحقیقات علمی هم می رسیدم.
در تابستان سال 1377 با همکاری خانم گیتا نیکخواه بهرامی و آقای شاهرخ رزمجو تالار کتیبههای موزه ملی ایران را افتتاح کردیم. من و خانم بهرامی با کمک هم به قفسه بندی و تجهیز کتابها و ملزومــات تالار کتیبهها میپرداختیم. آقای شاهــــرخ رزمجو هم به ما یاری میرساندند و کتیـــبه ها را برای تــالار جمع آوری می کردند. تا پایان سال 1381 در موزۀ ملی ایران بودم و وقتی که از موزه بیرون آمدم، به درخواست و دستور آقای مهندس بهشتی ریاست محترم وقت سازمان میراث فرهنگی کشور و آقای محیط طباطبائی معاون محترم ایشان، تالار کتیبههای شوش را در قلعه باستان شناسی شوش راه اندازی کرده و در مدت شش فصل کاری 2700 آجر نوشته را شناسایی و شناسنامههای آنها را تنظیم کردم. آجر نوشتههای شوش هم هنوز جای زیادی برای کار دارد.
بعد به درخواست آقای دکتر طالبیان به تخت جمشید رفتم و به کار برروی کتیبههای تخت جمشید پرداختم. تعدادی از کتیبههای موزه ملی را نیز به محوطه تخت جمشید میآوردند و من روی آنها کار میکردم. حین کار روی یکی از کتیبه هایی که قبلاً مرحوم کمرون خوانده بود (کتیبهای از کتیبههای خزانه تخت جمشید، به شماره PT 10a)، متوجه شدم که کمرون یک خط را نخوانده و از قلم انداخته ونیز نوشتههای پشت گل نبشته را بسیار فرسوده و غیر قابل خواندن دانسته است، که چنان نبود.
حدس زدم که آن سطروجود دارد. کتیبه را تمیز ساخته و مجدداً آن را بررسی کردم و به واژه ای برخوردم که معنای آن سیم یا نقره بود. این واژه علاوه برایلامی هخامنشی در ایلامی میانه نیز وجود دارد.
هنگام خواندن این سطر منتظر دیدن واژۀ KÙ.BABBAR به معنای فلز سفید و درخشان یا همان نقره بودم که به واژه la-an برخوردم که به معنی نقره است. البته در دوران هخامنشی یک مراسم آیینی با عنوان ”لن“ برگزار می شد.
در طی سالهای پس از بازگشت از شیکاگو شاگردان زیادی داشتم و به صورت رایگان بسیاری را تعلیم دادم. اکثر شاگردانم وقتی که درس سخت می شد از ادامه فراگیری خودداری می کردند. بعضی ها هم درگیر روزمـــرِّگی و مشــکلات می شدند. از بهترین شاگردانم که چند سال با هم کار کردیم و بسیار خوب پیشرفت کردند و بیش از همه از من یاد گرفتند، آقای پارســـا دانشمــند و خانم ها گیتا نیکخواه بهرامی، شیدا جلیلوند و مهرنوش ملایری، سه تن از دانشجویانی بودند که در موزه ملی شاگرد من بودند، که این سه با توصیه و پیشنهاد من در دانشکاه گوتینگن آلمان پذیرفته شده و در حال حاضرسرگرم نوشتن پایان نامههای دکترای خویش در زبانهای اکدی و سومری هستند. پژوهشگر سخت کوش آقای دکتر حسین بادامچی نیز مدت کوتاهی در موزه ملی ایران شاگرد من بود که به دلیل تعطیل شدن دور دوم کلاسهای اکدی من در موزه، درسش نیمه کاره ماند و به جهت پژوهش هایش در حقوق جهان باستان موفق به گرفتن بورس تحصیلی از دانشگاه جان هاپکینز در مریلند آمریکا شده، برای ادامه تحصیل به آن دانشگاه رفت و موفق شد که درجۀ دکتری خود را در قوانین باستان ancient laws بگیرد.
امید آن دارم که همیشه موفق و پیروز باشند و در آینده شاهد کارهای ارزشمند آنان باشیم.
در این مدت 3 آجر نبشتۀ آستانه مقدس شاهچراغ و تعدادی از آجر نبشتههای ملیان را خواندم.
کتاب ”قانونهای بین النهرین“ شامل 10 الی 12 قانون از قوانین سومری و اکدی، قوانین شاهان پیش از خمورابی، خمورابی و همچنین قانونهای بابلی نو و آشوری کهن، را آماده چاپ کردهام. همه این قوانین به فارسی ترجمه شده و مقدمه بسیاری از آنها نیز نوشته شده است. هنگام ترجمۀ قانون خمورابی به فارسی، به واژه اکدی pi‚‚atu بر خوردم که به معنای نوعی بیماری است که پوست در آن سفید میگردد. معادل این واژه در فارسی (پیسی) است که دقیقاً در علم طب امروزی به معنای یک بیماری پوستی به کار میرود و شاید این واژه از زبان اکدی به ما رسیده باشد.
” نخستین مجمع بین المللی پیوندهای فرهنگی کهن در ایران و غرب آسیا“ با همکاری و هماهنگی معاونت فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، در سال 1383، با هدف بررسی پیوندهای صلح آمیز میان ایران کنونی و سرزمینهایی که در غرب سلسله جبال زاگرس قرار دارند، برگزار گردید. دبیر علمی و میزبانی استادان بزرگ آشور شناسی و باستان شناسی جهان از چین، اروپا و آمریکا که در آن سال به ایران آمدند، به عهده من بود. جای دوست بسیار خوب عراقیم عبدالهادی الفوادی که دکترای سومری خود را ازکریمر گرفته، در این کنگره بسیار خالی بود. متاسفانه هادی به دلیل بیماری امکان سفر به ایران را نداشت.
هم اکنون مشغول کار بر روی کتیبه بیستون هستم و با منابعی که دارم، حرف نویسی، آوانویسی و واژه نامه ایلامی و نیز حرف نویسی، آوانویسی واژه نامه بابلی بیستون را به پایان رساندهام و امید دارم به محض رسیدن تصاویر لیزری دقیق، با کمک این تصاویر و فتوگرامتری بیستون، بتوانم با سرعت و دقت بیشتری کار را ادامه دهم.
در پایان از استاد در خصوص آرزوهایشان سوال کردم. استاد بعد از کمی تامل گفتند:
من بسیار نگران سرنوشت الواح باروی تخت جمشید هستم که هم اکنون به عنوان امانت در موسسۀ شرقی دانشگاه شیـکاگو نگهداری میشوند. اگر این الواح طی بازیها و جریانات سیاسی حراج میشدند، ضربهای جبران ناپذیر برای تاریخ ایران بود. خوشحالم که تاکنون موفــق به انجام این کار نشده اند.
طی سفری که با کمک سازمان میراث فرهنگی کشور، دانشگاه شیکاگو و انجمن دوستداران فرهنگی ایران در امریکا، به شیکاگو داشتم، توانستم از647 گل نبشته عکس برداری کنم. این عکسها مربوط به همان تعداد متن از 2586 گِل نوشتههایی است که شادروان هلک آنها را خوانده ولی هیچگاه زمان ترجمه و چاپ آن را نیافته بود. در بازگشت از این سفر، نزدیک به دو سال من و همکار چندین سالۀ پیشینم خانم مرضیّة کاظمی سرگرم آماده سازی، استخراج واژهها و حروف چینی دستنوشتههای ایلامی هلک و ترجمههای فارسی و انگلیسی من از آن متنهای ایلامی، بودیم.
میترسم که پس از من این عکسها و ترجمههای فارسی و انگلیسی آن بیاستفاده بمانند و هرگز کسی نباشد که پس از من دیگر متن ها را ترجمه (به انگلیسی یا فارسی) منتشر کند.
دست نوشتههای استادم هلک مثل گنجی پیش من امانت است و من به همراه ترجمههای خود باید تا قبل از مرگم آنها را چاپ کنم.
به آیندۀ این رشته در ایران امیدهای بسیار دارم. ما جوانان بسیار باهوش و مستعدی در ایران داریم. افسوس که قدر آنها را نمیدانیم.
آرزو میکنم بتوان به بسیاری از آنها آموزش داد و ایشان را در خدمت این علم گرفت. پیشنهاد من این است که با آموزش علمی و استاندارد، متخصصین زیادی را وارد این علم کنیم. امیدوارم دانشـــگاهها و موسسات آموزشی و پژوهشی هر چه سریعتر جبران این سالها را بکنند.
آیندۀ روشنی در انتظار این رشته و محققان آن در ایران است. بسیاری از محوطههای باستانی هنوز کاوش نشده است، مطمئناً بعد از کاوش آنها به کتیبههای زیادی می رسیم. کتیبههای رمز گشایی نشدۀ زیادی هم در انبار موزهها داریم.
آرزو می کنم روزی جوانان ایرانی در این علم به جایگاه واقعی خود برسند. جوانان باید کار کنند و زحمت بکشند و فکر نکنند که یک شبه می توان راه صد ساله را رفت. موسسات علمی هم باید جوانان را پشتیبانی کنند تا درگیر روزمرگی نشوند.
بعد هم با لبخندی گفتند: دیگر هیچ آرزویی ندارم ...
از آن روز، آخرین جمله استاد را بارها با خود تکرار می کنم، دیگر هیچ آرزویی ندارم، و بعد از هر بار تکرار کردن این جمله از خود میپرسم که هزینۀ مادی و معنوی رسیدن استادی در ابعــــاد وجودی دکتر ارفعی به آرزوهایش در این دنیای بزرگ چقدر است، که تاکنون از او دریغ کردهایم؟
یکبار دیگر آرزوهای استاد را مرور کنیم،
بهتر است به جای به کار بردن واژۀ (آرزوهای استاد)، از واژۀ (آینده ایران) استفاده کنیم. چرا که تحقق آنها، ایران را در مسیر رشد و بالندگی علمی قرار خواهد داد. به امید آن روز (2)...
پینوشتها:
1- ماجرای من و ایلام شناسی، گزارشی از دیدار با استاد دکترعبدالمجید ارفعی در روز دوشنبه مورخ:7/9/1390 است.
2- در خاتمه برخود لازم می دانم که بسیارسپاسگزارجناب آقای هادی صدیقی، دبیر محترم مراسم نکوداشت استاد دکتر عبدالمجید ارفعی باشم به پاس آنکه فرصت طلایی این گفتگو را در اختیار من قرار دادند.