یکشنبه, 02ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست نام‌آوران ایرانی بزرگان بهار: «ملی‎گرا» و نه چیز دیگر

نام‌آوران ایرانی

بهار: «ملی‎گرا» و نه چیز دیگر

برگرفته از فر ایران

پورنظام خراسانی

  ای ایرانی ! خفتی و بگذشت بسی
برخیز و بکار خویش  بنگر نفسی
ور کشته شوی جز این مبادت هوسی
کاین خانه ازآن توست نی زآن کسی


می‎گویند این همه‎ی دیوانش نیست. ما نا گزیریم بر آن چه تا کنون از وی به چاپ رسیده است اتکا کنیم. این بر خانواده‎ی اوست که دیوان کاملش را به چاپ برسانند یا مانده‎های دیوان چاپ شده‎ی کنونی را انتشار دهند. گر چه تصور نمی‎کنیم تغییر مهمی در آن چه از دیوان دو جلدی کنونی برمی‎آید بدهد.
این تصور کودکانه که شاعری از ابتدای آغاز به سخن پردازی تا پایان عمر بر یک آرمان و اندیشه می‎ماند بر داوری‎های بسیاری از متفنن‎ها نیز سایه انداخته است. بی‎گمان چنین نیست. به ویژه در مورد شاعری که زندگی‎اش این همه متلاطم بوده و در عصر و کشوری می‎زیسته که خود کانون تلاطم‎ها به شمار می‎رفته است.
زندگی شصت و شش ساله‎ی بهار که به سال 1330 با آرمیدن در گورستان اشرافی ظهیر‎‏الدوله پایان گرفت پر از نشیب و فراز است:
ملک‎الشعرایی آستان قدس رضوی ـ وکالت مجلس شورای ملی ـ وزارت فرهنگ و استادی دانشگاه تهران و بسیاری مشاغل حساس دیگر که بهار داشت وی را در یک نظر اجمالی مردی موفق جلوه می‎دهد ولی باید دانست که بهار بارها تبعید شد ـ مکرر به زندان گرفتار آمد ـ یک بار هدف ترور سیاسی قرار گرفت و کس دیگری به جایش کشته شد و هیچ‎گاه نبود که صاحب نشریه‎ای باشد و کار آن نشریه به توقیف نیانجامد.
در شعر ناهمگون بهار نشانه‎ای از تعلق او به مکتب خاصی نیست. شعر اجتماعی‎اش حال و هوای دیگر شاعران دوره‎ی مشروطه را دارد، یعنی شعری است ملی. نشان دلی است که از سرافکندگیٌٌ‏های «ملت» پریشان است و به سربلندی‎های او ـ آن چه در گذشته داشته و آن چه در آینده باید داشته باشد ـ می‎اندیشد. هنگامی از تعلق او به مکتب‎های جزمی سخن به میان آوردند که وی تازه خلعت وزارت را از تن به در کرده. و پیش از آن؟ هیچ‎ گاه از پیوندی احتمالی میان او و روندگان راه « ارانی» چیزی ارایه نکرده‎اند. خودش گفته است:
نشان سیرت شاعر ز شعر شاعر جوی
که فضل گلین، در فضل آب و هواست
خوب! مگر انسان‎گرایی و یا جامعه‎گرایی در انحصار اندیشه‎ی خاصی است؟ آن هم ادیب، شاعر، تاریخ‏دان‎ و زبان‎شناسی که راوی فرهنگی انسان‎گرا و مردمی است.
بهار از خودش ضعف نشان می‎دهد. شغل قبول می‎کند. مدح می‎گوید. با این حال آن چه در شعر اجتماعی او عنصر برجسته است، ملی گرایی اوست. ما این چهره‎ی بهار را بهتر می‎بینیم، روشن‎تر و عریان‎تر. اگر دیگران را دلیل‎های تازه‎ای است بگویند.
شعر ملی گرای فارسی، شعر مبارزه ملی و اجتماعی، پیش از بهار در ایران هستی یافته و با عارف و دیگران به اوج رسیده بود. ویژگی بهار در دخالت مستقیم شعر ملی گرایش با زندگی پر فراز و نشیب اوست و هم‌چنین  استواری کلام و پختگی سخن و وجهه‎ی اجتماعی برجسته‎ای که داشت او را از عشقی و عارف و... ممتاز می‎ساخت.
برای روشن‎تر دیدن این چهره‎ی شعر بهار ـ شعر ملی گرای او ـ  باید به دیوان شاعر مراجعه کرد و من این سخن کوتاه را با یاد کردن از چند شعر وطن‎‏خواهانه از شاعر بزرگ معاصرمان پایان می‎دهم:
در حمله‎ی روس‎ها به حرم مطهر امام هشتم(ع)

هان ای ایرانیان، ایران اندر بلاست
مملکت داریوش دست‎خوش نیکلاست
مرکز ملک کیان در دهن اژدهاست
غیرت اسلام کو؟ جنبش ملی کجاست؟
برادران رشید این همه سستی چراست
ایران مال شماست، ایران مال شماست
چند بما دشمنان حیله طرازی کنند؟
چند به ایران زمین دسیسه بازی کنند؟
چند چوپیلان مست با ما بازی کنند؟
چند بناموس ما دست درازی کنند؟
دست ببریدشان گرتان غیرت بجاست
ایران مال شماست، ایران مال شماست
از یک قصیده:
هر کرا  مهر وطن در دل نباشد کافر است
معنی حب الوطن فرموده‎ی پیغمبر است
.....
مردن از هر چیز در عالم بتر باشد ولی
بنده‎ی بیگانگان بودن ز مردن برتر است
از سرودی برای کودکان
ما همه کودکان ایرانیم
مادر خویش را نگهبانیم
همه از پشت کیقباد و جمیم
همه از نسل پور دستانیم
زاده‎ی کورش و هخامنشیم
بچه‎ی قارن و نریمانیم
پسر مهرداد و فرهادیم
تیره‎ی اردشیر و ساسانیم
همه در فکر ملت و وطنیم
هم در بند دین و ایمانیم
ههه از یک نژاد و یک خاکیم
گر ز تهران گراز خراسانیم
...
حالیا بهر افتخار وطن
ما شب و روز درس می‎خوانیم
از قصیده‎ی وطن من به مناسبت هجوم روس‎ها به خراسان (1289)
از خطه‎ی ایران مهین، ای وطن من
ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
ای عاصمه‎ی دنیی آباد که شد باز
آشفته کنارت چو دل پر حزن من
....
تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن
هرگز نشود خالی از دل، محن من
و امروز همی گویم با محنت بسیار
دردا و دریغا وطن من، وطن من
از یک غزل:
نهاده کشور دل باز رو به ویرانی
که دیده مملکتی را بدین پریشانی؟
دلا مکن گله از کس که خوار و زار شود
هر آن که شد چو تو سر گشته در هوسرانی
ز تار زلف سیاه تو روز مشتاقان
بود سیاه‎تر از روزگار ایرانی
بپاس هستی ایرانیان برآور سر
ز خاک نیستی ای اردشیر ساسانی
ببین به کشور ایران و حال تیره‎ی او
که پست و خوار و زبون باد جهل و نادانی
در حریق آمل و خشکسالی 1296
بگو  به سایه‎ی دیوار دیگران خسبد
کسی که خانه‎ی خود را به دیگران بفروخت
وطن ز کید اجانب درون آتش و ما
بسر زنیم و بنالیم از این که آمل سوخت
در غزل معروف:
لاله خونین کفن از خاک سر آورده برون
خاک مستوره‎ی قلب بشر آورده برون
می‎گوید:
راست گویی که زبان‎های وطن‎خواهانست
که جفای فلک از پشت سر آورده برون
از ترجیع بندی که به مناسبت فرار محمد علی شاه و فتح تهران سروده است:
بند دوم:
یک چند ما را غم رهنمون شد
جان یار غم گشت، دل غرق خون شد
مام وطن را رخ نیلگون شد
و امروز دشمن خوار و زبون شد
زبن جنبش سخت، زین فتح ناآگاه
الحمدالله الحمدالله
بند چهارم:
آنان که ما را کشتند و بستند
قلب وطن را از کینه خستند
از کج نهادی پیمان شکستند
از چنگ ملت آخر جستند
از حضرت شیخ تا حضرت شاه
الحمدالله الحمدالله
***      
منظور از شیخ در بند بالا، نوری استبداد خواه مفسده‎ جوی درباری و مقصود از شاه محمد علی‎شاه قاجار است که بر اثر خشم ملت به دامان اربابش روسیه پناه برد.

 ------------------------------------------------------------------------------
روزی اگر بناست که بر تن کفن کنم                      من اَن کفن به تن ز برای وطن کنم
سبز و سفید و سرخ نکوتر بود کفن                  تا من برای خاطر میهن به تن کنم
ایران من ، عزیز من، ای سرزمین من                      مرگ است بی تو اگر هوس زیستن کنم
روزی که پای عشق وطن در میان بود                 تاریخ گفته است که من چه باید کنم
همچون برق حق بر خرمن باطل درافتم                  یزدان صفت مبارزه با اهریمن کنم
دشمن اگر پای بدین سرزمین نهد                    کاری که کرد نادر لشگر شکن کنم
------------------------------------------------------------------------------
ای خطه ایران میهن ای وطن من                     ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
تا هست کنار تو پر از لشگر دشمن                 هرگز نشود خالی از دل محن من
دردا و دریغا که چنان گشتی بر برگ                کز یافته خویش نداری کفن من
بسیار سخن گفتم در تعزیت تو               آوخ که نگریاند کس را سخن من
و آنگاه نیوشند سخنهای مرا خلق                کز خون من آغشته شود پیرهن من
و امروز همی گویم با محنت بسیار               درد او دریغا وطن من وطن من
ملک الشعرا بهار

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید