شنبه, 01ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست کتاب‌شناخت معرفی کتاب «چنین گویند طبیبان (مجموعه داستان‌هاى پزشکى)»

کتاب‌شناخت

معرفی کتاب «چنین گویند طبیبان (مجموعه داستان‌هاى پزشکى)»

نورالدین زرین کلک/آمریکا


چنین گویند طبیبان (مجموعه داستان هاى پزشکى)
دکتر محمدرضا توکلى صابرى
انتشارات معین، ۶١٢ صفحه، ١٣٩۵، ۴٠ هزار تومان
 

دکتر محمدرضا توکلى داروساز است و متخصص شیمى پزشکى و فوق تخصص بیوشیمى، اما دریغ است که او را تنها به همین هنر توصیف کنیم. چرا که آنچه او خوانده، نوشته، و یا عمل کرده است بسیار فراتر از تخصص او به عنوان یک داروساز است. از کارهاى مهم او نوشتن فرهنگ دارویى ایران در حدود چهل سال پیش است که اولین مجموعه مشخصات داروهاى ایران به زبان فارسى است. علاوه بر آن او در صنعت داروسازى و طرح ژنریک داروها در جریان جنگ عراق با ایران منشاء خدمات مختلفى بوده است و در حدود چهل کتاب در زمینه پزشکى و داروسازى تالیف و ترجمه کرده است.

 سواى خدمت هایى که در حوزه تخصصى اش به جامعه کرده است، دکتر توکلى صابرى کارى عظیم در حوزه تاریخ و جغرافیا کرده که او را به مقام یک محقق تاریخى رسانده است. وى که سه دهه پیش به آمریکا رفت و به دانشگاه ماساچوست پیوست، ناگهان و پس از خواندن سفرنامه ى ناصرخسرو قبادیانى تصمیم گرفت سفر حیرت انگیز او را پس از یک هزار سال تکرار کند و تغییرانى را که به ثبت رساند که در طول یک هزاره بر آثار فرهنگى و تمدن انسانى وارد شده است.

 دکتر توکلى صابرى سفر هفت ساله ناصرخسرو را در حین کار در آمریکا و در طول هفت سال بتدریج با عبور از ایران، ترکیه، سوریه لبنان، عربستان، مصر، کویت، ترکمنستان به ثمر رساند و نتیجه پربار آن را در دو جلد کتاب و یک مجموعه فیلم و اسلاید با عنوان «سفر برگذشتنى، پابه پاى ناصرخسرو در هزارمین زاد روز او» منتشر و همه را در تجربیات خود شریک کرد. به این ترتیب نه تنها جاى پارى تاریخ را در مسیر پاى ناصرخسرو دید، بلکه دیده هاى خود را که همه آئینه اى هستند براى عبرت ما باقى گذاشت.

 دکتر توکلى صابرى پس از تجربه ى سفرى دراز در پى پاى ناصرخسرو به آرامگاه ناصرخسرو در کوهستانهاى هندوکش، در زیر تهدیدهاى خطرناک طالبان، در افغانستان رفت و اولین گزارش و عکسها را از محل و وضعیت آرامگاه ناصرخسرو در ایالت بدخشان منتشر کرد که «سفر دیدار» نام دارد.

 سومین کار سترگ دکتر توکلى صابرى طوافى بود که در دوره بازنشستگى به دور زادگاه محبوبش ایران کرد که حاصل آن نیز کتابى در دست انتشار است به نام «سفر طواف»
کتاب «چنین گویند طبیبان» مجموعه داستان هایى است که دکتر توکلى صابرى به تازگى منتشر کرده است. این کتاب شامل داستان هایى است که دکتر توکلى صابرى در طى سى و پنج سال گذشته در مجلات ادبى و پزشکى منتشر کرده است. نویسندگان خارجى بزرگى پزشک بوده اند مانند آنتوان چخوف (نویسنده داستان هاى کوتاه، نمایشنامه، و رمان هاى متعدد)، آرتور کانن دویل (خالق شرلوک هولمز)، رابین کوک (نویسنده اغماء)، خالد حسینى (نویسنده بادباک باز)، مایکل کرایتون (نویسنده پارک ژوراسیک)  که بعضى از آنها داستان و رمان پزشکى نوشته اند. در ایران هم چندین نویسنده پزشک داریم مانند (غلامحسین ساعدى(نویسنده نمایشنامه ها، داستانها و رمان ها و فیلم نامه هاى متعدد)، بهرام صادقى (سنگر و قمقمه هاى خالى)، تقى مدرسى(نویسنده یکلیا و تنهایی او) داستان و یا رمان نوشته اند، ولى تا آنجایى که من مى دانم هیچکدام از این نویسندگان ایرانى  داستانى در زمینه پزشکى ننوشته اند.

 به یقین مى توان گفت که کتاب «چنین گویند طبیبان» اولین مجموعه داستانهایى است که در زمینه پزشکى و رشته هاى مربوطه مانند دندانپزشکى، داروسازى، دامپزشکى، پرستارى به آن نوشته شده است. او امیدواراست که این کتاب سرآغاز ایجاد ادبیات پزشکى ایران باشد و دیگر دست اندرکاران پزشکى نیز گام پیش نهند و دست به قلم ببرند.

 آیا کسى در دنیاى پیشرفته ما هست که بیمارى نداشته باشد و یا بیمارى نداشته باشد؟ یعنى خودش بیمار نباشد ویا شخص مبتلا به بیمارى در خانواده او نباشد؟ اگر چنین کسى وجود خارجى هم داشته باشد، از ما بهتران و نادر است. با این همه از خواندن این داستانها بهره و لذت خواهد برد. چه رسد به کسانى که بسیار بیمار بوده اند، یا پزشک بوده اند، و یا به نحوى در بیمارستان بوده اند و خاطراتى از این رابطه دارند، چه خوب و چه بد.
 دکتر توکلى صابرى نویسنده و ادیب حرفه اى نیست و روایت او از ماجراها به همان سادگى و روانى ى است که کسى براى کسى قصه اى را نقل کند. او از شگردهاى قدیم و جدید نویسندگى استفاده نمىکند، با این همه روانى و صداقت او در جمله بندى ها و کلمات او جارى مى شوند و خواننده عطش خواندنش با یک داستان و دو داستان تمام نمى شود.

 من که خود داروسازم و نزدیک یک دهه همکار هر روز و همه روزه اش بوده ام، دکتر توکلى را به امانت و درستکارى شناخته ام و وقتى او به سفر در مسیر ناصرخسرو رفت بر اراده قوى و بزرگى دل او احترام و ستایش پرداخته ام.

 اغلب داستانهاى این کتاب با روایت اول شخص مفرد بیان مى شوند: «مادرم در حالى که فریاد مى کشید...». داستان هر آنکس که دندان دهد (صفحه ٣٣١). «ایست،... خبردار.. سکوت سنگینى تمام پادگان را فرا گرفت. مانند یک مجسمه ایستادم». (فرار بزرگ صفحه ٢١٨). «از همین اول بگویم که من دیوونه نیستم». (باغ وحش انسانى، صفحه ١١٧). «وقتى بر گذشته ها، به هنگامى که کودک بودم مى اندیشم» (کهنه و نو صفحه ١٢۵).

 در داستان «زیر دو خم پهلوان خلیل»، بیمار پیرى با یک پاى بریده را مى بینیم که پس از عمل بریدن پا سوگ آن سرمایه از دست رفته را گرفته و سرخورده و مایوس در بیمارستانى در آمریکا بسترى است. از تصادف روزگار چنین اتفاق مى افتدکه راوى، پزشک او مى شود و وقتى که بیمار همه امیدهایش را از دست رفته مى بیند، ناگهان با دیدار پزشک جدید ایرانى که فارسى حرف مى زند به حرف مى آید: از او پرسیدم که چرا دوباره با تختى کشتى نگرفتى.». گفت: «دکتر جون تختى یک مرد بود. بچه محل بودیم. باد جوونى تو کله مون بود. اون یک دفعه هم که باش کشتى گرفتم، اشتباه بود. نمى دونم اون روز تو فرم نبود، چى ش بود، سر حال نبود یا تیمسار میمسارها اذیتش کرده بودن، اگرنه ضربه فنى نمى شد. او قهرمان واقعى بود. زندگى و عشقش کشتى بود. ما عشق دیگه اى داشتیم. حالیته چى مى گم؟ ما که المپیکو ملمپیکو اصلا قبول نداشتیم. اصلا تو خطش نبودیم. تخصص و کار حاجیت چیز دیگه اى بود. وقتى هم زدیمش زمین، بلند که شد روشو بوسیدیم و در گوشش گفتیم: منذرت مى خوام. اونم رومو بوسید و گفت اشکال نئره. یک همچه بچه ماهى بود. اون پهلوون واقعى بود. از این جور پهلوونا هر هزار سال یکى میاد. من زور خدادادى داشتم. او او هم زور داشت، هم فنشو داشت، و هم اخلاقشو».

  قصه «زیر دو خم پهلوان خلیل» نویسنده ما را به دورانى مى برد که نه مسابقات المپیک بود و نه تلویزیون که شهرهاى آن چنانى و مسابقات ورزشى را در دنیا نشان دهد. بنابراین یک پهلوان که پیدا مى شد که سینى مسین را پاره مى کرد و با دندان حرکت کامیونى را مهار مى کرد، به ویژه که زنده و جلوى روى اهل محل، بدیهى است که همه را به هیجان مى آورد و حرفش از محل ومحله فراتر مى رود و شهرتش از شهر خودش هم گذر مى کند. ماجراى شرح عاطفى حال چنین پهلوان رستم صولتى با پاى بریده و درمانده در بیمارستان که نمى تواند یک کلمه با دکترش وپرستارش به زبان خودش حرف بزند کارى است که دکتر توکلى به خوبى از عهده آن برآمده است. نه تنها این، که کلمات و اصطلاحات کشتى وطنى و از آن مهم تر لهجه و کلمات فراموش شده جنوب شهرى دوران پهلوان خلیل را نیزبه خوبى ادا کرده است. چنین دقت و ظرافتى به راستى جاى تحسین دارد (متن صفحه ۵۵١) (راقم تصادفا پهلوان خلیل را دیده و هم با زبان لاتى (!) او آشنایى دارد.

 دکتر توکلى صابرى خود داروساز است و با بیمارستان و مجروح و جراحى آشنایى دارد، اما این که خود در جبهه جنگ حضور داشته بوده باشد براى من محل تردید است، ولى به هر دلیل دیگر او داستان «علامت پیروزى» را طورى به قلم آورده است که خواننده باور مىکند که در محل حضور دارد و شاهد مجروحى است که حتا براى خود جراحان هم غیر عادى و باور است. «آیا زنده نگه داشتن او (مجروح) کار درستى است؟ نه صورت دارد، نه بینایى، نه مى تواند حرف بزند و نه مى تواند غذا بخورد. جاى همه آنها یک گودال خون آلود بر صورتش  دارد». داستان در پایان تصمیم جراحى را به عهده تخیل خواننده مى گذارد.  در داستان تهاتر حکایت پزشکى است در خوزستان در دماى ۴۵ درجه که یک روستایى او را فریب داده و به دهى مى کشاند تا به بهانه درمان مادر سالخورده اش گاو او را بزایاند. اما او که دامپزشک نیست بر سر ختنه عبدالباقر حاضر مى شود: در همین لحظه شورت کودک پاره شد و زن توانست پاهاى کودک را از هم باز کند. در این لحظه بود که لبانم را گاز گرفتم، چون کودک یک دختر بود. تا آمدم چیزى بگویم، مردى که در کنار او ساکت نشسته بود کاردى را از زیر پایش در آورد و به سرعت جلو پرید و قطعه اى از کلیتوریس کودک را با یک ضربه برید و آن را لاى یک دستمال گذاشت و به دست یکى از زنان داد. هلهله ى جمعیت درون اتاق، جیغ هاى متناوب دخترک را محو کرد. بغض گلویم را چنگ زد. رویم را برگرداندم. سرم را زیر انداختم و آرام بیرون آمد. یک پارچه خشم و نفرت شده بودم. به عبدالحامد گفتم: «تو که گفتى اسمش عبدالباقر است». داستان با این پاراگراف عاطفى تمام مى شود: زن نگاهى به من کرد و به عربى چیزهایى گفت و دو دستى بر سرش کوفت. به حالت استفهام به جاسم رو کردم تا برایم ترجمه کند. جاسم گفت: «مى گوید،گاو عبدالحامد مرد آقا. من آواره شدم آقا«. مى دانستم که حدود بیست کیلومتر دیگر را باید پیاده برود. سوئیچ ماشینم را به جاسم دادم و گفتم تا او را به خانه پدرش برساند و به داخل اتاق آمدم. پیشانى و گردنم خیس عرق بود. با دستمالى آن را پاک کردم. حال مى باید چشم هاى مرطوبم را پاک مى کردم.
 بدیهى است که دکتر توکلى صابرى خودش نه مى توانسته این همه زندگى هاى متنوع و پراکنده در شمال و جنوب و شرق و غرب کشور داشته بوده باشد و انتظار هم ندارد خوانندگانش باور کنند که قهرمان همه ى داستان ها در وجود او جمع شده باشد. اما هرکس با نویسندگى یا نویسنده ى داستان آشنایى داشته باشد مى داند براى نوشتن نباید همه حوادث و وقایع را خود نویسنده تجربه کرده و از سر گذرانده باشد. نویسنده حتا اگر پایبند واقعى بودن داستانش هم باشد مى تواند قلمى باشد که هرکس ماجرایى دارد به آن قلم بگوید و آن قلم هم آزاد است که واقعه را در قالبى که مى تواند و یا مى خوهد به دراماتیک ترین شکلش بنویسد و با خواننده اش شریک شود.
 بسیارى از داستانها حاصل تخیل نویسنده کتاب است، با این همه من باور دارم که بعضى از داستانها حقیقتا براى خود نویسنده اتفاق افتاده است، مانند داستان «خیاط و دانشجو». «از اتوبوس پیاده مى شوم و همین طور که به طرف خیاطى مد پاریس مى روم در فکرم....» که داستان دانشجوى رشته پزشکى است که در پى کسب شغل ویزیتورى یک شرکت دارویى ناچار مى شود با یک صد و پنجاه تومن مزد دوخت کنار بیاید و سفارش لباس نوى خود را به آقاى سنجابى (خیاط مد پاریس) بدهد... دوخت لباس آن قدر طول مى کشد که دانشجوى جوان (دکتر توکلى صابرى) یک ربع دیر به قرار مصاحبه برسد و...)
 نویسنده داستان هاى «چنین گویند طبیبان» به جز این داستانى هم دارد که راوى آن خودش اما قهرمان آن شخص سوم است. به عبارت دیگر نویسنده در آن نقش ناظر را بازى مى کند: «مریض که احساس مى کرد نتیجه اش را گرفته، در حالى که کتش را مى پوشید. دکتر دیگر مهلت نداد: «برو بیرون دیگر نمى خواهد براى من طبابت کنى. » بیمار نسخه اش را گرفت». در این گونه داستان ها، نویسنده حکم نقال را دارد و مى تواند از هر زاویه اى که مى خواهد داستان را روایت کند، شرح و بسط دهد، فضا سازى کند، و حتى سبک خاصى بنویسد. اما دکتر توکلى صابرى روش و منش نوشتن اش ثابت است: ساده ترین، گویا ترین، و مستقیم ترین راه براى وصول به مخاطب.

 کتاب «چنین گویند طبیبان» داراى چهل داستان در ۶١٠ صفحه است که توسط انتشارات معین در تهران به چاپ رسیده و داراى حروف چینى پاکیزه و جلد شومیزى مناسب و خوش طرح است، اما اى کاش نام گرافیست آن را هم در شناسنامه قید مى کردند تا علاقمندان بتوانند او را بشناسند.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه