گردشگری
قومس کجاست؟
- گردشگری
- نمایش از چهارشنبه, 30 مرداد 1392 06:41
- بازدید: 13995
دکتر محمدرضا توکلى صابرى
على اکبر دهخدا در لغتنامه در زیر کلمه قومس از معجم البلدان چنین نقل مىکند: «ناحیهاى است بزرگ و در اقلیم رابع قرار دارد. طول آن ٧٧ درجه و ربع و عرض آن ٣۶ درجه و خمس و سى دقیقه مىباشد. قومس معرب کومس است و سرزمینى است پهناور مشتمل بر شهرها و دهها و کشتزارها که در دامنه کوهستان طبرستان قراردارد و شهر مشهور آن دامغان است که در میان رى و نیشاپور واقع شده و از شهرهاى مشهور آن بسطام و بیار است. گروهى سمنان را نیز از قومس شمارند و برخى آن را جزو رى دانند». سپس در دنباله آن از ترجمه کتاب مازندران و استرآباد رابینو چنین مىآورد: «موضعى است در مازندران که سابقا طبرستان نام داشته. قسمتى از ایالت قدیمى فرشوداگر بشمار مىرفته و این ایالت هم شامل آذربایجان، آهار: طبرستان، گیلان، دیلم، رى، قومس، دامغان و گرگان بوده است» (١).
دکتر محمد معین در فرهنگ خود مىنویسد: «نام ناحیه وسیعى واقع در ذیل کوههاى طبرستان، در بین رى و نیشابور. قصبه مشهور آن دامغان است. شهرهاى معروفش بسطام و بیار است و برخى سمنان را نیز جزو این ناحیه دانستهاند» (٢).
در دائرة المعارف فارسى دکتر مصاحب در باره قومس چنین مىخوانیم: «ایالت کوچک قدیمى واقع میان کوههاى البرز در شمال و کویر مرکزى در جنوب که شاهراه رى به خراسان تا حدود نیشابور از آن مىگذشت، و شهرهاى عمدهاش کنار همین شاهراه بود. مرکز آن دامغان کنونى بود، و جغرافیانویسان عربى زبان دامغان را نیز به نام قومس یاد کردهاند. خوار، سمنان، دامغان، و بسطان و متعلقات آنها (از جمله خرقان بسطام) در جزو همین ایالت قومس بوده است که اکنون قسمتى از آنها جزء استان مرکزى و قسمتى جزء فرماندارى کل سمنان است» (٣).
بنا به تعریف این نویسندگان قومس در گذشته یک ناحیه و یا ایالت بوده است اما هیچ یک از این نویسندگان معین نمىکنند که این گذشته در چه زمانى بوده است. محمد دبیر سیاقى مصحح سفرنامه ناصرخسرو نیز در توضیحات خود براین کتاب در توضیح قومس، که در این جا باید به طور مشخص در مورد قومسى باشد که ناصرخسرو از آن دیدار کرده است، همان توضیح دکتر معین را مى آورد(۴).
براى کسى که به خواهد مکان جفرافیائى دقیق قومس را بداند و به آن شهر برود نه توضیح کتاب معجم البلدان که درحدود ٨٠٠ سال پیش از این نوشته شده است و نه توصیف پنج نویسنده دیگر که در طى پنجاه سال گذشته نوشته شدهاند راهنماى مفیدى است.
قومس در فهرست شهرهائى بود که من در طى مسیر سفر ناصرخسرو به حج مىباید از آن مىگذشتم و مشکل من هم با خواندن این منابع حل نشد. تا این که روزى که براى بار چندمین بار سفرنامه را مرور مىکردم به این جمله ناصرخسرو رسیدم: «دوم ذىالقعده از نیشابور بیرون رفتم در صحبت خواجه موفق که خواجه سلطان بود. به راه کوان به قومس رسیدیم و زیارت تربت شیخ بایزید بسطامى بکردم، قدس الله روحه» (۵). این جمله کلید مهمى بود که در دفعات پیشین به آن توجه نکرده بودم. با خواندن این جمله شاد گشتم زیرا ناصرخسرو مقبره بایزید را در قومس مىداند. اکنون نیمى از مشکل حل شده بود. نیم دیگر مشکل پیداکردن مقبره بایزید بود، زیرا مطمئن نبودم که قبر بایزید بسطامى (متولد ٢۶١ هجرى قمرى) در بسطام باشد. زیرا نه هرکسى که به شهرى منتسب باشد در همان شهر از دنیا رفته است. چنان كه مقبره خاقانی شروانی و يا مولوی بلخی در شروان و يا بلخ نيست. بزودى دریافتم که آرامگاه بایزید در خود بسطام است و بدینسان مسئله حل شد. قومس همان بسطام امروزى است. در زمان ناصر خسرو هم به همین شهر و احتمالا شاهرود گفته مىشده است و برخلاف گفته مولفین فوق سمنان، دامغان، و رى را در برنمىگرفته است. زیرا ناصرخسرو در سفرنامه مىنویسد که پس از آن جا به دامغان و سمنان و رى مىرود. معلوم است که این سه شهر در زمان او به طور مشخص نام، جاى، و موقعیت جغرافیائى مشخص و جداگانهاى داشتهاند.
بسطام در حدود هفت کیلومترى شمال شاهرود و محل آرامگاه بایزید است. مسیر شاهرود به بسطام مسیر زیبا و پر درختى است. در برابر ساختمان مقبره بایزید پیاده شدم و آرام آرام به درون صحن آن رفتم. گور بایزید اکنون در صحن امامزاده محمدبن امام جعفر صادق واقع است و دور آن یک دیوار کوتاه آجرى و بر روى آن یک پنجره آهنى به ارتفاع قد یک انسان وجود دارد که بر آن یک سرپوش فلزى گذاشتهاند. مقبره مانند یک قفس شیروانى دار به نظر مىرسید. به همین سادگى. در کنار او مقبره غازان خان سلطان ایلخانى است بدون هیچ سرپناه. ناصرخسرو در باره وجود این امامزاده چیزى نمىنویسد. حتى اگر در موقع دیدن این مکان ناصرخسرو شیعه نبوده است چگونه است که در سفرنامه که پس از رویکرد او به تشیع نوشته شده است از وى ذکرى نکرده است؟ ممکن است گفته شود که او شیعه اسماعیلى بوده است و امامت را به اسماعیل فرزند ارشد امام جعفر صادق منتهى مىدانسته است. با این حال به علت عشق و علاقه مفرط او به خاندان پیامبر عجیب است که نامى از این امامزاده نمىبرد. شاید هم این مرد خردمند بزرگى شخص را در فضیلت او مىدیده است تا در نسب او. امروزه نیز این مجموعه به نام بایزید بسطامى معروف است تا امامزاده محمدبن جعفر. معمارى آن نیز متعلق به دوره سلجوقیان است، با گنبد فیروزهاى مخروطى شکل. تاریخ مسجد و مناره آن که در زمان سلجوقیان درست شده ۵١۴ هجرى قمرى و تاریخ خانقاه کنار آن ٧٠٢ هجرى قمرى است. به نظر من بعید به نظر مىرسد که سلجوقیان سنى مذهب که دشمن خونى قرمطیان (یا شیعیان) بودند این بناى بزرگ را براى یک امامزاده شیعه درست کرده باشند وکسى مانند بایزید را در مقبره کوچکى درفضاى باز رها کرده باشند. احتمال آن است که بعدها، احتمالا در دوره صفویه، این تغییرها انجام شده باشد. به ویژه آن که ابن بطوطه جهانگرد عرب که ٢٩٧ سال پس از ناصرخسرو یعنى در سال ٧٣۴ قمرى از بسطام دیدن مىکند در سفرنامه خود چنین مىنویسد: «از نیشابور به بسطام رفتم. شیخ عارف شهیر بایزید بسطامى رضى الله عنه منسوب به این شهر است و مزارش نیز در آنجا قرار دارد. قبر شیخ با قبر یکى از اولاد امام جعفر صادق زیر یک قبه است». (۶)
گنبد فیروزه مخروطى شکل مقبره بایزید
مقبره بایزید بسطامى در صحن امامزاده محمد بن جعفر صادق
اهمیت مقام معنوى بایزید در حدى است که مىگویند شمس تبریزى از مولوى پرسید که: »بایزید بزرگتر است یا محمد (ص)؟ مولوى گفت: این چه سوال است؟ محمد ختم پیغمبرانست وى را با ابویزید چه نسبت؟ شمس الدین گفت پس چرا محمد مىگوید: »ماعرفناک حق معرفتک« (ترا آنچنان که باید نشناختم). و بایزید گفت: »سبحانى، اعظم ما شانى«. مولانا از هیبت این سوال بیفتاد و از هوش رفت. چون به خود آمد دست شمس بگرفت و به مدرسه خود در آورد و در حجره شد و تا چهل روز در براغیار بست«.(٧)
این اولین نقطه تقاطع من با ناصرخسرو بود. تا این محل صفحه اول سفرنامه او را پیموده بودم و هنوز صفحات زیادى بود که باید مىپیمودم. در آن حال مىاندیشیدم که در جائى ایستاده ام که چنین مرد بزرگى هزار سال پیش از این ایستاده بود و برمزار این عارف بزرگ فاتحه اى خوانده بود. سپس به راه پر خطر خویش ادامه داده و سفرنامه اى نوشته بود. تا این جا نقطه تقاطع من با او در سطح یک شهر بود. شهرهائى که او رفته بود و اکنون پس ازطى هزار سال من دگرگونىهاى آنها را مىدیدم. اما اکنون فاصله من با او چند متر و یا حتى چند سانت بود
از مسجد جمعه و برجى که در جنوب آن بود و ساخته شده در دوران مغول است بازدید کردم. سپس با تاکسى به مهمانسرا برگشتم. قصد داشتم که از مزار شیخ ابوالحسن خرقانى عارف قرن چهارم هجرى در خرقان، که در بیست کیلومترى شمال بسطام است، دیدن کنم. هم اوست که ابوسعید ابوالخیر پس از ملاقات با او گفته است «من خشت خام بودم، چون به خرقان رسیدم گوهر گشتم». خرقانى بر سر در خانقاه خویش نوشته بود: «هرکه در این سرا در آید نانش دهید و از ایمانش مپرسید. چه آن کس که به درگاه بارى تعالى به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد». ولى از رفتن به آنجا منصرف شدم.
به مهمانسرا آمدم، ساک دستى را برداشتم و با تاکسى به سوى فلکه ویژه تاکسى هاى کرایه رفتم. از آن جا به دنبال ردپاى این مرد با یک تاکسى کرایه به سوى دامغان راه افتادم.
مراجع:
١- لغت نامه، على اکبر دهخدا، زیر نظر دکتر محمد معین، سازمان لغت نامه، تهران، ١٣٣٩ هجرى شمسى.
٢- فرهنگ فارسى، دکتر محمد معین، موسسه انتشارات امیر کبیر، ١٣۶٠.
٣- دائره المعارف فارسى، دکتر محمود مصاحب، شرکت سهامى کتابهاى جیبى، تهران ١٣۵۶.
۴- سفرنامه ناصرخسرو، به کوشش دکتر محمد دبیر سیاقى، صفحه ٢٧٣، کتابفروشى زوار، چاپ هفتم، ١٣٨١.
۵- مرجع شماره ٣، صفحه ٣.
۶- سفرنامه ابن بطوطه، جلد اول، ترجمه دکتر محمدعلى موحد، چاپ ششم، ١٣٧۶.
٧- نورالعلوم، شیخ ابوالحسن خرقانى، به کوشش و نگارش عبدالرفیع حقیقت، صفحه ١١٠، انتشارات بهجت، چاپ ششم، ١٣٨١.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا