نگاه روز
حرف بر سر شنونده است، نه گوینده
- نگاه روز
- نمایش از شنبه, 27 شهریور 1395 20:18
برگرفته از مجله ایران شناسی، تابستان 1369، شماره 6
دکتر محمدعـلی اسلامی ندوشن
باکم از ترکان تیرانداز نیست
طعنهٔ تیرآورانم میکُشد
چنان که خوانندگان اطلاع پیـدا کـردهاند، قضیّه از«بـرکلی» طلوع کرد، و آنگاه بر پشت امواج «صدای امریکا» در سراسر جهان پخش گردید، و آن این بود که یک ایرانی به اخـتراع و کشفی دست یافته است که در اهمیّت با کشف «اورانیوم غنی شده» برابری میکند. و اگر روزی روزگاری واکـسن«ایدز» بدست آید، آن نیز تا انـدازهای بـا آن معادل خواهد بود. اکتشاف مورد اعجاب عبارت بود از این که ابوالقاسم فردوسی یک «فئودال» بوده، سرمایهدار، «کلکزن»، و با آنکه خانوادهاش نام دهقان بر خود داشتند، خائن به طبقهٔ زحمتکش، و یک دلیلش آن است که ضحاک عادل را ظالم قلمداد کرده و کـاوهٔ «خودفروخته» را که آلت دست خانوادهٔ «جمشید معدوم» شده بود، هوادار عدالت.
افسوس که شکستهنفسی و بیاعتنایی به مادیات اجازه نداد که کاشف محترم اختراع خود را به ثبت برساند، که اگر میرساند درآمدی چند برابر جایزهٔ نوبل عاید میکرد. و اما کشف مورد بـحث، کلیهٔ اعـتقادات کاذب را نسبت به نفس اسطوره و تاریخ ایران دگرگون میکند، حتی سر نخی میشود برای ارزیابی جدید از اسطورهها و داستانهای جهان، چهبسا کشفیات علمی دیگری، که چگونگی آن فعلا قابل پیشبینی نیست.
فی المثل، تاکنون مردم از طریق ایلیاد تصور غـلطی راجـع به زئوس، خدایِ خدایان یونان داشتند، و حال آنکه «چه کشکی،چه پشمی؟» هیچ وقت چنین زئوسی که در المپ بر جهان فرمان براند وجود واقعی نداشته. اینها را دورهگرد کوری به نام هُمر، که برای کسب معاش، مردم را با جعلیات خود سرگرم میکرده از خـود درآورده اسـت. اصل قضیّه، با کلید رمزی که کاشف محترم بدست داده چنین میشود: زئوس نام پینه دوز عیالواری بوده است، در یکی از جزایر دور افتادهٔ یونان. این مرد، مانند همهٔ فقرا دارای «تخم و ترکهٔ» فراوانی بوده که نامهای اپولون و هرمس و افرودیت و دمیتر1و غیره و غیره بر خود داشتند که البته تـاریخش بـرمیخورد بـه «زمانهای قدیم و ندیم». بعد به علتی جزیره زیر آب میرود و قـصه دهـنبهدهن مـیگردد که پینهدوز و خانواده اش به طرز معجزهآسایی نجات پیدا کردهاند و کمکم هالهٔ تقدّس و مافوق بشری گرد سرآنها شکل میگیرد، و بعد داستان میافتد به دست همر که بـه عـلت نـابینایی، قوهٔ تخیل خطرناکی داشته، و او خانوادهٔ پینهدوز را تا سر حد خدایی تـرقی مـیدهد و یک تپهٔ کوچک را تبدیل به عرش اعلای اُلمپ میکند.
خود داستان جنگ «تروا» که با آنهمه آبوتاب در ایلیاد وصف شده است منشأش آن نیست که همر«هفت خط» به خـورد مـردم داده. بنابه سرنخی که ما امروز در دست داریم، ثابت گردیده که پاریس، پسر پریام، که متهم بـه ربودن زن منلاس یونانی است، اصلا«از بیخ مردی نداشته»، یا بعبارت دقیقتر«عنّین»بوده، پس چگونه میتوانسته است رضایت خاطر بانوی پرحرارتی چون هلن را جلب کند، تا چه رسد به آن که او را از یـار و دیـار و شـوهر کارآمدی چون منلاس آواره نماید؟ حتی بعد، همر، کار «دروغ شاخدار» را به جایی میرساند که در بـحبوحهٔ جـنگ، پاریس بیهنر را با هلن نازنین همبستر کند. اگر حرفهای همر دروغ نیست، پس چرا هلن- که هیچ کس در بارآوریش شک نکرده - در طی ده سال در تروا آبستن نـشد؟ میبینید کـه تـاکنون اساطیر تا چه حد در تاریکی بودهاند، و اکنون دارند روشن میشوند. واقعیت آن است که یونانیها چون شنیده بودند کـه در شـهر تـروا گنجهای فراوانی جمع شده، و قصد غارت آنجا را داشتند، قضیهٔ هلن را پیراهن عثمان کردند، به آن شهر حمله بردند، و سـپس روایت خود را بـه کـمک هُمر کور، به مردم سادهدل دنیا قبولاندند.
اکنون از اسطوره بگذریم و بیاییم به داستان. برای نمونه هملت را ببینید، نمایشنامۀ معروف شـکسپیر(که خـود بازیگر«آسمان جُلی» بیش نبوده، در خدمت استعمار انگلیس و دربار الیزابت). ببینید که چطور داستان کهنهٔ دانـمارکی مـسخ شـده است. چطور بیگناه را گناهکار، و گناهکار را بیگناه جلوه دادهاند. آنچه اکنون روشن شده، برخلاف حکایت ویلیام شکسپیر، (آدم تعجب مـیکند کـه او با آنهمه خدمت که به استعمار پیر کرد چرا سِر ویلیام نشد!) نه زهری در کـار بـوده اسـت و نه گوشی: هملت بزرگ، از فرط کهولت جانبه جان آفرین تسلیم میکند. برادرش که قصد صلهٔ ارحام داشته فـداکاری بخرج مـیدهد و بیوهٔ او را که دیگر سنی هم از او گذشته بوده، به زنی میگیرد و پسرک را که بـرادرزادهاش بـاشد، تحت سـرپرستی درمیآورد. هملت جوان که او نیز مانند نادر شاه «بالا خانهاش را اجاره داده بوده» چون میخواهد اُفلیا را بگیرد، و او را به او نمیدهند،این«المشنگهها»را راهـ مـیاندازد.میبینید کـه تفاوت میان واقع امر و بافندگیهای شکسپیر چقدر زیاد است که از کاهی کـوهی ساخته.
بد نـیست که از خارج بگذریم، و به یکی از داستانهای معروف خودمان بیاییم. داستان لیلی و مجنون را همگی شنیدهاید. خیال میکنید که قـیس عـامری معروف به مجنون، همان قیافهٔ حق بجانبی را که «شیخ نظامی» به او بخشیده است، داشته؟ از این اشتباه بیرون آیـید. خلاصهٔ مـاجرا مطابق آخرین کشف واقعیّت این است: قیس و لیـلی در بـچگی بـاهم هممکتب هستند. از آنجا که عالم سادگی و کـودکی اسـت، قرار میگذارند که چون بزرگ شدند باهم ازدواج کنند. اما چند سالی میگذرد و قیس چشم و گوش باز مـیکند و مـتوجه میشود که لیلی «دختر سیاه سـوختهٔ بـدترکیبی»است، «لندوک مانند چـوب آلو». از قـولی کـه داده پشیمان میشود. لیکن مطابق سنّت عرب قولی را کـه داده نـمیتواند به این آسانیها«زیرش بزند»، زیرا در این صورت دو قبیله بجان هم میافتادند، و کشت و کشتار مـیشد. بنابراین بـرای آنکه بدون خونریزی، خود را از این تعهد بـچگی خلاص کند، خود را میزند بـه دیـوانگی، و خانوادهاش هم با او همدست میشوند و اسـمش را مـیگذارند مجنون. آنگاه میرود به بیابان و با وحوش و طیور طرح رفاقت میریزد. زیرا توی سرش رفته بـود کـه همدمی گرگ بیابان از زن زشت بـهتر اسـت. در عـین حال،در اینجا بـا یـک تیر دو نشان میخورد،که سـرانجام لیـلی هم از آن ناراضی نیست.نخست آنکه با دیوانهبازیهای قیس عامری، قُرب دختر بالا میرود، و فرد ثروتمند خوشخانوادهای چون ابـن سـلام، داوطلب گرفتن او میشود.دوم آنکه (این را دیگر باید بـا مـوشکافی زیاد و بـا کـمک کـلید رمز«برکلی»کشف کرد) قیس «ناقلا» پنهانی با تـازه عروس سر و سرّی برقرار میکند، زیرا معتقد است که او با همهٔ زشتی، چون حرامی است قابل تحمل اسـت. بنابراین، وقتی لیـلی در بیابان به دیدار او میرود، در حالی کـه وحـوش و طـیور اطـرافش را گـرفتهاند، جریانی درست برخلاف روایـت «الیاس خـان» معروف به نظامی اتفاق میافتد. البته وحوش و طیور هستند، بیابان هم خلوت است. تا اینجا درست، ولی «شیخ نظامی» که او نیز مانند فردوسی «با فئودالها» سر و سـرّ داشـته (فراموش نـکنیم که مادرش هم رئیسه خوانده میشده) در ایـنجا دندان روی حـقیقت مـیگذارد، و نـمیگوید کـه چـه گذشته است، و حال آنکه خوانندگان هوشمند امروز که دیگر مانند قدیمیها سادهلوح نیستند و میدانند که از ف مقصود فرحزاد است، با خود میگویند: آیا ممکن است جز آنچه ما فکر میکنیم کـه گذشته، گذشته باشد؟ البته «معما چو حل گشت آسان شود». اکنون که ما «کلید رمز» داریم میتوانیم با اینهمه قاطعیّت و اطمینان، غوامض دیرینه را یکییکی حل کنیم و کنار بگذاریم. بیچاره گذشتگان که«سخنرانیِ برکلی» نشنیده،همانگونه با جهل مرکّب رخت به سرای باقی کشیدند.
***
البته که بـر آقـای شاملو، شاعر نوپرداز، حرجی نیست. ولی قضیه به یک نفر تمام نمیشود که اگر میشد جای حرف نبود؛ زیرا، در حد ممکن، قدر قلم باید محفوظ بماند. از قراری که نوشته شده، چند صد نفر ایرانی، در سخنرانی کذای«برکلی»2 حاضر بـودهاند، گوش داده و شـنیده، لااقل بعضی از آنها به ابراز احساسات پرداختهاند. پس آنچه جای حرف، تأمل، تأثر و تأسف باقی میگذارد، نوع عکسالعمل آنهاست، و روی این نوشته نیزبا آنهاست.
آقای شاملو و یا هر فـرد دیـگر آزاد اسـت که هرچه میخواهد بگوید.در کشوری مانند امریکا که از این جهان به«آزادی»معروف است،محدودیتی برای اینگونه سخن گفتنها نـمیباشد، آن هم در زبانی که عدهٔ کمی آن را میفهمند،آن هم در مطلبی که به گاو و گوسفند امریکا کـاری ندارد،سهل است برای او خـوشایند هـم هست، زیرا «هرچه دختر همسایه چلتر،برای پسر همسایه بهتر». هرکسی میتواند یک سالن در یکی از دانشگاههای امریکا اجاره کند، و در آن هرچه میخواهد بگوید.حتی در صورت لزوم خود دانشگاه هم این کار را میکند.در دورهٔ گذشته یکی از دانشگاههای معروف امریکا،آقای عـباس شاهنده (مدیر روزنامهٔ فرمان) را نیز برای ایراد سخنرانی دعوت کرده بود.
از اینکه بگذریم،طبیعت آدمیزاد است که رضایت خاطر خود را بجوید، و هر کسی برای این کار سلیقهای دارد. معروف است که برادر حاتم طایی چون به شـهرت برادرش در سـخاوت حسد میبرد، خواست او هم معروفیتی بهم بزند، ازاینرو رفت و در چاه زمزم ادرار کرد. اتفاقا کارش گرفت و چنانکه میبینید به پاداش ابتکاری که به خرج داد، تا امروز شهرتش بر جای است. بعضی افراد از این هم دورتر مـیروند. خیلی دور میروند.
کسانی نـیز هستند که به زدن حرفهای عجیب و غریب و ابراز حرکات عجیب و غریب اکتفا میکنند، و این، البته برای تفریح و تنوّع جامعه تا حدی لازم است. سالها پیش در ایران شخصی بنام هراتی پیدا شد که میگفت داروی سـرطان را بـرای انواع سرطانها کشف کرده است. این موضوع،چندی نُقل محافل و حتی روزنامهها بود. کسانی آواک ارمنی را نیز بیاد دارند که ادعای معجزه و شفا دادن بیمار داشت.
خوب، این چیزها زیاد دیده شده است. من البته به هموطنان اکنون یـا پیـشین خـود حق میدهم که میل به تـفریح داشـه بـاشند، ولی بعضی چیزها هست که از حد تفریح درمیگذرد. اکنون از این خانمها و آقایان گرامی که با شنیدن شیرینزبانیهای آقای شاملو ایستادند و کف زدند و خندیدند (به شمارش دکـتر مـتینی 38 بـار)3 صادقانه میپرسم که آیا ملت دیگری را سـراغ دارند - از نپال تا توگو و از شوروی تا امریکا و از چین تا پاناما-که بنشیند،و کشورش و تاریخش و فرهنگش را با لحنی مستهجن بـه بـاد مسخره و تـخطئه بگیرند،و او بخندد و اظهار بشاشت کند؟اگر واقعا دلایلی هست که مدلل دارد که از ایـران و تـاریخ و فرهنگش باید انتقام گرفته شود،خوب است بگویند تا دیگران هم روشن گردند ممکن است گفته شود حـقیقت از هـمهچیز بـرتر است،باید هر چیز را در پای آن فدا کرد.این حرفی است درست و قدم حقیقت روی چشم،ولی کدام حقیقت؟
دربارهٔ تـاریخ هـخامنشی و سـاسانی دهها کتاب نوشته شده است. در همین امریکا اومستد و فرای، در کشورهای دیگر گیرشمن، نلدکه، دیاکونوف،ک ریستنسن، و تاریخ کمبریج... در میان مـحققان خـود ایـران، پیرنیا، زرینکوب، و امیر مهدی بدیع. هرکس میل دارد یکی از این کتابها را بردارد و بخواند. البته دانشمندی که یک عمر نشسته و تـحقیق کـرده، قاعدة باید حرفش بیشتر در رو داشته باشد تا کسی که با کوره سواد، از روی تفنن، کتابی را ورق میزند.4
آنچه آقـای شـاملو راجع به تاریخ هخامنشی و ساسانی گفته است،تکرار شوریدهای است از آنچه دیگران خیلی پیشتر گفتهاند.هیچ نـکتهای در آن نـیست که گفته نشده باشد،چه راجع به گئوماتای غاصب و چه راجع به انوشیروان و مزدک.منتها آنـچه دیگران گـفتهاند هـمراه با استقصاء تحقیقی و ادب و متانت و در قالب حدس و فرض بوده، در حالی که تازگی کار آقای شاملو آن اسـت کـه آن را با لحنی که ترکیبی از روزنامههای آنچنانی و اصطلاحات «میدان بارفروش» هاست، ادا کردهاند.
نتیجهگیریهایی که آقای شـاملو از روایـتهای تـاریخی کرده، سر به افسانه میزند.در واقع دوران داستان و تاریخی جمشید و ضحاک و فریدون و داریوش و گئوماتا و انوشیروان را، در«میدان سرخ» دورهٔ اسـتالین «پیاده» کرده اسـت، مانند «وِروِرهٔ جـادو» دائما دم از طبقهٔ میزند. مثل اینکه چند هزار سال تاریخ جهان را باید با تخته پاکـکن از روی تـخته سیاه روزگار پاک کرد، و حیات بشر را از روزی که شعار طبقه به بازار آورده شده است، بحساب آورد. کجای دنیا بـیطبقه بـوده؟ روم؟ یونان؟ هند؟ چین؟ و همین امروز همین امریکا؟ هریک به سبک خود. لازم نیست طبقه در قانون باشد، میتوان آن را در عـمل دیـد. چرا باید اینقدر عوامفریبانه حرف زد، چنانکه گویی مستعمان هـماکنون از پشـت کـوه آمدهاند؟ گویا در سراسر جهان قدیم فقط یک مـصلح اجتماعی پیـدا شده و آن ضحاک بوده که میخواسته است «جامعهٔ بیطبقهٔ توحیدی» درست کند و آن راهم نگذاشتند، یعنی مردم لایقش نـبودند! یک لحـظه تصور دنیایی را بکنید که ضـحاک مـصلح اجتماعیش بـاشد، و بـخواهد «جامعهٔ بـیطبقهٔ توحیدی» خود را بر سراسرش مستولی دارد. در آن صورت اگـر اثـری از نسل بشر باقی میماند، همگی چار دست و پا راه میرفتند.
آمریکا کشور عجیبی است.عجیبترین کشور دنیا که بـه هـیچ نقطهٔ دیگر شبیه نیست. مجمع تعارضها و تـناقضها،تاریکی و روشنایی.کشور دلارودیلر dealer ،و در عین حـال بالاترین دسـتاوردهای علمی.افراد نیز از زمین تا آسـمان بـاهم متفاوتند،در کنار برجستهترین دانشمندان،یک مشت دلال،قاچاقچی و شارلاتان هم هستند،در همهٔ شؤون،و هرکسی کار خود را مـیکند،و هـرکسی دلخوشی خاص خود را میجوید.
از لحاظ مـنطق سـیاسی و اجـتماعی و جهانبینی اگر بـشود ایـرادهایی بر امریکایی گرفت - که بـیتردید مـیشود گرفت-در یک چیز تردید نیست و آن این است که وی در تحقیق و کشف علمی و تکنیک به بـالاترین سـطح ممکن رسیده است،و پژوهشگاهها و دانشگاههایش از ایـن حـیث در جهان نـمونهاند.فی المـثل-لااقل در یـک دانشگاه درجهٔ اول-اگر یک اسـتادیار بخواهد به مرحلهٔ بالاتری ارتقاء پیدا کند، باید مرارت زیاد بکشد، (مانند خدمت موسی به شعیب). برای نـوشتن یـک رسالهگونه ( paper ) بیست سی صفحهای،سالها پژوهش کند،دهها کـتاب بـبیند، نکتهها و کـشفهای تـازهای در آنـ بگنجاند،و خلاصه آن را طوری تـنظیم کـند که در محکمی،مو لای درزش نرود.
از این مقدمهٔ کوچک منظوری داشتم.خواستم بگویم که در چنین کشوری،خانمها و آقایانی که در سخنرانی کـذا حـضور داشـتند،و تحصیلی کردهاند، قاعدة میباید کم و بیش با روش تـحقیق و مـنطق عـلمی روز آشـنایی داشـته بـاشند،پس چگونه توانستند سخنان شعارگونه و منطق واژگونهٔ سخنران را با خیال راحت بشنوند،و حتی بعضی آن را تأیید کنند.آیا کمی توجه داشتهاند که از روزی که سقف سالن دانشگاه«برکلی»زده شده است تا به امروز(و یا سـقف هر دانشگاهی) نظیر کلمات و اصطلاحاتی که ایشان بر زبان آوردهاند(از نوع انوشیروان ... آدمخوار،شلنگ تخته، محمد علی کلی گاومیش،بعضی جاهایشان را لیس زدن و امثالهم) هرگز در زیر آن طنینانداز نشده است؟ میپرسم: آیا این افتخار است یا شرمندگی، شیرینزبانی اسـت یا سـخافت؟ فراموش نکنید که ما هنوز ایرانی هستیم، و درسنّت ایرانی مقداری شرم، ادب، نزاکت و پوشش بوده که حتی دشمن در برابر
دشمن رعایت میکرده. در همین شاهنامه مورد طرد آقای شاملو، یعنی شاهنامهٔ «فئودال» که بیش از پنجاه هزار بـیت است (در ده جـلد) حتی یک کلمه پیدا نمیکنید که خارج از قاعدهٔ لطف و ادب باشد،و حال آنکه در سراسر آن دشمن با دشمن روبروست.
اکنون بازمیگردم به این نکته و این سؤال، و خطاب به کـسانی کـه کارگردان، بانی و مشوّق این سخنرانی بـودهاند، و کـسانی که ایستادند و کف زدهاند، میپرسم شما که در ایران به دنیا آمدهاید، و ایرانی هستید یا بودهاید، و زبان مادری شما فارسی است، و پدران شما در آن زندگی کردهاند، و از آن آب و خـاک بـهرهٔ مادی گرفتهاید، و حقشناسی حکم مـیکند کـه خود را به آن مدیون بدانید، چه دلخوشیای کسب میکنید که کشور شما مورد تحقیر قرار گیرد، آن هم با دروغ و تهمت و توّهماتی که توی قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشود؟ میگویم دروغ. وقتی گفته میشود: ضحاک میخواسته است «حکومت انصاف و خـرد» برقرار کـند، و شاهنامه قلب حقیقت کرده...، آیا این حرف دروغ نیست؟ زیر سقف یک دانشگاه بزرگ در کشوری که آنقدر دقت علمی داشته که انسان به ماه بفرستد و تلسکوب «هابل» در فضا قرار دهد، آقا شاملو از یک موجود افسانهای (که هرگز وجـود نـداشته) چنان حرف مـیزند که گویی دفتر خاطراتش را خوانده است. اگر امریکا - یعنی کشوری مورد اقامت شما-میخواست با روحیهای که آقا شاملو مسائل را مـیبیند و بکار میگیرد، دنیا را بنگرد، سفینهٔ فضایی که هیچ، حتی یک لولهنگ هم نساخته بود.
این دو سؤال خـیلی سـاده را نـیز میخواهم پیش آورم: چهچیز مایهٔ افتخار و اعتبار یک کشور و یک قوم میتواند بود؟ چهچیز مایهٔ اعتبار و شرف یک فرد است؟
وقتی از آبـادانی و رونـق مادی بگذریم، طبعا پای دستاوردهای معنوی بمیان میآید که عبارت باشد از چگونگی تاریخ و علم و هنر و فـرهنگ و ادبـی، یعنی هـمهٔ آنچه حاکی از تلاش و قابلیت یک قوم است، و درجهٔ افزایش او را به تمدن بشر میرساند. مجموع اینها آثاری نـیز دارد، و آن این است که اصالت و نجابت و سیمای موقرانهای به یک قوم میبخشد. وقتی ملتی تـلاشگر بود، معیشت خود را طوری تـأمین مـیکند که عقدهٔ فقر در او پیدا نشود و «بر سر سفرهٔ پدر و مادر بنشیند». اعتبار دیگر، از کشیش و کوشش حاصل میشود. سرزمینهای دور افتاده، برکنار، جزیرههای منزوی، کم تاریخساز میشوند. کشورهایی که در میدان معرکه بودهاند،کلّ استعدادهای مردمشان به بوتهٔ آزمایش گذارده میشود، و به تقلا فـراخوانده میگردد. این اقوام در میان معرکه یا تاب نمیآورند و مضمحل میگردند، مانند سومر و آشور، یا اگر دوام آوردند، خزانهای میشوند از تجربه و سرگذشت و پیچیدگی، با سرمایهٔ هنگفتی از ارزشهای متفاوت، و گاه متناقض، مانند ایران.
راجع به تاریخ و فرهنگ ایران که برای شنیدن تفسیر تـازهاش از زبـان آقای شاملو سر و دست شکسته شده است، حرفی نمیزنیم. چه جای حرف زدن که آنهمه کتاب و شواهد دربارهاش موجود است؟ از ایسخیلوس شاعر یونانی شروع میشود، تا برسد به «پرز دو کوئیار» که همین چندسال پیش چون در فـرودگاه مـهرآباد پیاده شده، اولین حرفی که بر زبان آورد از فرهنگ و تاریخ ایران بود. در میان آن انبوه نوشته تنها به یک مقاله حواله میدهم از هگل، که مرحوم حمید عنایت ترجمه کرده و آن را در سر آغاز کتاب عقل در تاریخ تـألیف وی (تهران،1356)آورده است. من خواهش میکنم که حاضران در سخنرانی«برکلی» این مقاله را بخوانند تا ببینند که یکی از نامآورترین متفکران غرب، دربارهٔ ایران چه نوشته است. اما سؤال دیگر آن است که اعتبار و شرف یک فرد در چیست؟ جوابش از نـظر مـن، در داشـتن انصاف و احترام به حق اسـت. و آنگاه فـرهنگ. بقیهٔ چیزها، چون علم و هنر و زیبایی و مهارت و برازندگی و زبانآوری و غیره، ارزش فرعیتری دارند. کسی که انصاف نداشت از گوهر انسانیت بینصیب است، چه برایش دست بزنند و چه نزنند. آسمان کـبود طـنین ایـن کف زدنها را زیاد شنیده است، بیشتر از همه در تکریم هـمان خـودکامههایی که به قول آقای شاملو از دَم تا دُم «مشنگ» بودند و «بالا خانهشان را اجاره داده بودند»، و بعد از چندی این دست زدنها تبدیل بـه «دست انداختن» شده اسـت. تا چـه رسد به «خردهپاها». وقتی از فردوسی و شاهنامه با آن لحن حرف زده شود که شد، اهانت بـه یک فرد و یک کتاب نیست، بلکه اهانت به کلّ ملت ایران است؛ به یک گذشتهٔ پرتلاش و پررنج، به همهٔ کسانی که در طـی هـزار سـال این کتاب را خواندهاند و از آن اعتلا، آرام و مردانگی گرفتهاند، به مردم عادی و زحمتکش، دهقانان،ا یلیها، به مغزهای برجستهای- از داخـل و خـارج-که عمری بر سر ترجمه یا بررسی شاهنامه گذاردهاند، به صدها نقاش و خطاط و تذهیبکار و هنرمند که نقد وقت و نـور چـشم خـود را صرف تزیین آن نموده و همگی جزو با ارزشترین افراد این کشور بودهاند، و یک مـوی سـر هـریک از آنها به ده امثال آقای شاملو میارزیده است.همچنین (چه خودشان بدانید و چه ندانند) اهانت به کسانی روا داشته شـده اسـت کـه در آن جلسهٔ کذایی«برکلی»حاضر بودهاند، و آنها را دست کم گرفته و توی چشم آنها تاریخ و فکر را بصورتی کریه و مـجعول درآوردهاند. آقای شاملو چون دیوان حافظ را بازنویسی کرده و چند رباعی خیام را در«کاست»خواندهاند نمونهای از درجهٔ دانـش و درک خـود را از ادب فـارسی بدست دادهاند. با این دو رگه،این سؤال در ذهن میگذرد که آیا میتوانند یک صفحه از شاهنامه را بیغلط از رو بخوانند؟ شاهنامه کـتابی در حـدود 3000 صفحه است. من گمان میکنم که در هیچ زبان و هیچ کشوری اگر کسی نتواند یک صـفحه از 3000 صـفحهٔ کـتابی (یعنی یک سه هزارم آن) را از عهده برآید، هرگز به خود اجازه نخواهند داد که از آن حرفی بمیان آورد، تا چه رسـد بـه آنکه به وضع «تئوری» دربارهاش بپردازد.
دو اصل جزو بدیهیات ادب جهان و شاهنامه است که هرکس حتی یـک مـقاله در ایـن دو زمینه خوانده باشد از آنها بیخبر نمیماند.
یکی آنکه اسطوره و افسانه قابل چون و چرا و جابجایی نیستند.هیچکس حق نـدارد که یـک واو از آنـها بیندازد و چیز دیگری به جایش بگذارد. زیرا افسانه و اسطوره زاییدهٔ تخیل صدها و هزارها مـردم در طـی قرون متمادیاند. افسانه، واقعیت کنایی و نهانی خود را دارد، نه واقعیت بیرونی، به همین سبب رویدادهای خارقالعاده به آن آمیخته میشوند. بدیهی است کـه کـسی چون ضحاک که دو مار بر شانهاش روییده باشد و هزار سال عمر بکند، وجود خـارجی نـداشته. او در تخیّل پیشینیان، بعنوان تجسم نیمهٔ اهریمنی طبیعت بشر شـکل گـرفته اسـت، و ما ناگزیریم که او را صددرصد همانگونه که اسـطوره به او شـخصیت داده است بپذیریم. هیچکس تاکنون درصدد تغییر قیافهٔ یک موجود اسطورهای برنیامده است.
دوم آنکه فردوسی کمترین مـداخلهای در تـکوین شخصیت قهرمانهای شاهنامه نداشته، که یک فـرد خـوب را بد جـلوه دهـد و یـک فرد بد را خوب. او با کمال امـانت کتابی را کـه در برابرش بوده بنظم در میآورده؛ و تنها کار او آن بوده که به شخصیتهای مرده جان مـیبخشیده، یعنی آنـان را از قالب بیجان نثر به کالبد زنـدهٔ شعر انتقال میداده. آنچه از گـذشتگان بـه دست او رسیده بود که آن را سـرگذشت ایـران میدانست، در نظر او چنان جنبهٔ تقّدسی داشت که میبایست موبهمو و بیکموکاست به شعر برگردد.
کسی کـه ایـن مبانی ابتدایی را نیاموخته، و باز هـم قـیافهٔ مـدعی و طلبکار به خـود بگیرد، لا بـد هیچ ترازویی برای سـنجیدن سـخن خود ندارد. آقای شاملو با دیدن تعدادی شنونده در برابر خود، همهچیز را خیلی سرسری و آسان گرفته، و اصل «لاف در غـریبی» را بـنحو تمام عیار بکار بسته است. و امـا کـسانی که ایـن آمـادگی را داشـتهاند که حرفهای او را بر دل بـنشانند، کسی با آنها نزاعی ندارد. در دورهای هستیم که فرهنگ و«ضدّ فرهنگ» هردو به بازار عرضه میشوند، و هرکسی چـیزی را مـیخرد که به مذاقش سازگار است. با این حـال، نمیشود احـساس تـأسف عـمیق نـکرد. ما در دوران بدی زندگی میکنیم. دورهای که بـه هـمراه پیشرفت علم و تکنولوژی، آشفتگی فرهنگها آمده است، و این سؤال دلهرهآور هست که علم و تکنیک کمفرهنگ یا بیفرهنگ، بشر را بـه کـجا رهـبری خواهد کرد. اینکه جریان«برکلی» را «کشفی» خواندم از یک جهت شوخی نکردم، زیرا سـیمای تـازهای از بـعضی از هـموطنان دور از وطـن مـا نمودار کرد. برخی مسائل هست که از لحاظ عمقی بودن و بشری بودن باید فوق سیاست حرکت کند.
یکی ممکن است چپ باشد یا راست یا چریک یا آنارشیست یا مـخلوطی از سرمایهداری و مارکسیسم یا چپ امریکایی مآب؛ خلاصه؛ هرچه، این، با خود اوست. ولی مهم آن است که ولنگار نباشد. این یکی خطرناک است.
اینجاست که مسائل عمقی زخمدار میشود.
دربارهٔ فردوسی و شاهنامه جای هیچ پاسخی باقی نیست. فردوسی در پهنهٔ تاریخ ایران کمتر از هـرکس نـیاز به دفاع دارد. تنها کاری که میکنم، در پایان این مطلب، چند عبارت از صادق هدایت نقل میکنم، در کتاب حاجی آقا از زبان جوانی که نمایندهٔ نسل روشنفکر و آگاه ایران معرفی شده است، او خطاب بـه «حاجی آقا» میگوید:
«...هزاران نـسل بشر باید بیاید و برود تا یکی دو نفر برای تبرئهٔ این قافلهٔ گمنام که خوردند و خوابیدند و دزدیدند و جماع کردند، و فقط قازورات از خودشان به یـادگار گـذاشتند، به زندگی آنها معنی بدهد، به آنها حـق مـوجودیت بدهد، آنچه که بشر جستجو میکند دزد و گردنهگیر و کلاّش نیست. چون بشر برای زندگی خودش معنی لازم دارد. یک فردوسی کافی است که وجود میلیونها از امثال شما را تبرئه بکند، و شـما خـواهی نخواهی معنی زندگی خودتان را از او مـیگیرید، و بـه او افتخار میکنید. اما حال که علم و هنر و فرهنگ از این سرزمین رخت بربسته، معلوم میشود فقط دزدی و جاسوسی و پستی به این زندگی معنی و ارزش میدهد
همای گو مفکن سایهٔ شرف هرگز
بر آن دیار که طوطی کم از زغـن باشد
حق بـا شماست که به این ملت فحش میدهید، تحقیرش میکنید و مخصوصا لختش میکنید. اگر ملت غیرت داشت امثال شما را سر به نیست کرده بود، ملتی که سرنوشتش به دست اراذل و...» (حاجی آقا، چاپ امیر کبیر ص 115-116).
همین چند عبارت کـه چـهل و چندسال پیـش نوشته شده است،امروز رسایی لرزانندهای دارد.
این مقوله را با بیتی از حافظ خاتمه دهیم که تا همین مقدار هم با مـلالت نوشته شد:
پیر گلرنگ من اندر حق ازرقپوشان
رخصت خبث نداد ار نه حکایتها بود
تیر 1369
پاورقی:
1. demeter, Aphrodite,Hermes,Apollon
2. مرکز پژوهش تحقیقات ایرانی( CIRA ) سازمانی است ایرانی واقع در آمریکا، با هـدف تـشویق و ترویج فعالیتهای تحقیقی در زمینهٔ فرهنگ و هـنر و تـاریخ ایران و خاورمیانه و همکاری در انتشار دستاوردهای این تحقیقات. این مؤسسه هر سال با همکاری مرکز خاورمیانه یا خاور نزدیک یکی از دانشگاههای امریکا کنفرانسی تشکیل میدهد و از عـدهای بـرای سخنرانی دعوت میکند. امسال کـنفرانس سـیرا در دانشگاه کالیفرنیا-برکلی برگزار شد. سخنرانی آقای شاملو زیر عنوان «چیزیکه امروز به نام تاریخ در اختیار داریم بجز یک مشت دروغ و یاوه نیست» در چارچوب همین کنفرانس ایراد شده است. وی در این سخنرانی، از جمله فردوسی، جمشید، کاوه، فریدون، و نادر شاه را مـورد حملهٔ شـدید قرار داد. قیام کاوه را، کودتای اشراف خلع ید شده از طریق تحریک اجامر و اوباش و داشمشدیها خواند، از کاوه با کلماتی یاد کرد و او را همانند «شعبان بیمخ» دانست، در حالی که ضحاک مردی بوده است عادی که از مـیان تـودههای مردم بـرخاسته و به اصلاحات عمیق اجتماعی دست زده و حکومتش بر خلاف نظر فردوسی حکومت انصاف و خرد بوده است، ولی چون نظام طـبقاتی دوران جمشید را بر هم زده بوده است، شخص ابو القاسم خان فردوسی از سـر گـربزی دو تا مار روی شانههای او سبز کرده و...بعلاوه وی در این سخنرانی اظهار داشته است که فردوسی جز سـلطنت مـطلقه نمینوانسته است موضع سیاسی دیگری داشته باشد و...
3. جلال متینی، «در حاشیهٔ سخنان آقای احمد شاملو دربارهٔ فـردوسی و شـاهنامه»، مجلهٔ علم و جامعه، واشنگتن، دی.سی.،سال 11،ش 83، خرداد 1369، ص 28. توضیح آنکه روزنامهٔ صبح ایران، چاپ لوسانجلس سخنرانی مورد بحث را بدقت«پیاده کرده» و در چند شماره بچاپ رسانیده است.عدد 38 مـربوط اسـت بـه قسمت اعظم این سخنرانی نه تمام آن. / ایرانشناسی
4. آقای شـاملو تـردستیای بـخرج دادهاند که نظیر آن نیز تاکنون از دست احدی برنیامده بوده است، و آن این است که چند هزار سال تـاریخ ایـران را که از جمشید اساطیری شروع میشود تا برسد به داریوش و شاه اسماعیل و بعدیها، در یک سـاعت و نـیم سـخنرانی فشردند و همه را شستند و کنار گذاشتند. این کار با چنان جلادتی صورت گرفته که میشود گفت که هـیچ زاویهای از زوایای تاریخی و فرهنگی کشور ناگشوده نمانده است.
و اما برای این تاریخ، یک نـیمهٔ روشن قائل شدهاند و یک نـیمهٔ تـاریک: نیمهٔ روشنش عبارت است از تأثیر میترائیسم در مسیحیت، نهضت تصوف، و مقداری هنر و تمدن، که کسانی که اندکی با کتاب آشنا باشند میدانند که این حرفها بارها و بارها از زبان دیگران هم شنیده شده است. اما تازگیای که میتواند در سـخن ایشان باشد این است که این نیمهٔ روشن، لا بد زاییدهٔ مجاهدت کسانی چون ضحاک ماردوش و گئوماتا و مزدک بوده است- که حقانیت آنها ریاضیوار به اثبات رسیده. این تمدن زمانی به غربت افتاد که در عـبارت سـخنران،مشتی«عرب بیابانگرد و بیفرهنگ لات»آمدند و آن را عقیم گذاردند.
و اما نیمهٔ تاریکش که عبارت باشد از«نظام طبقاتی» و بهرهکشی از«خلقهای کبیر»، مخترعش امثال کاوه و فریدون و داریوش و انوشیروان بودهاند که علاوه بر عمل زشت خود،با همدستی فردوسی ودیـگران توی اتاق در بسته نشستند و برای بشر آینده تاریخ مجعول ساختند و به خورد آنان دادند که هنوز هم متأسفانه مشغول تناولش هستند،و بدینگونه حتی توانستند افراد بظاهر هوشمند و متتبعی را هم کـه عـمری دود چراغ خورده و مورچهوار به تحقیق پرداخته بودند،گول بزنند،تا آنکه دستی از غیب،از آستین«برکلی»بیرون آمد و کل قضایا را روی دایره ریخت.باز هم جای شکرش باقی است.ماهی را هروقت از آب بگیرید تازه است.