نگاه روز
بم؛ نگاهی دوباره
- نگاه روز
- نمایش از دوشنبه, 19 اسفند 1392 08:04
- بازدید: 5334
برگرفته از برگرفته از مجله افراز (نامه درونی انجمن فرهنگی ایرانزمین)، شماره ششم، بهار و تابستان 1383 خورشیدی، صفحه 44 تا 45
شادروان لیلا صمدی
پس از اینکه در بامداد پنجم دیماه سال 1382، شهر بم، یکباره لرزید و زیر تلی از خاک مدفون شد، من نیز یکی از هزاران نفری بودم که شاید در جستوجوی خاطرههای گذشته یا از روی حس انساندوستی و بیشتر هم برای ارضای حس کنجکاویام راهی این شهر شدم.
با اینکه ازهمان روزهای نخستین پس از زمینلرزه، داوطلب رفتن به بم بودم اما انتظار من برای رفتن، بیش از 40 روز طول کشید. بسیاری از دوستانم در روزهای پس از زمینلرزه، به بم رفته بودند و هرکدام حامل خبرهایی بودند که انگیزهی مرا برای رفتن بیشتر میکرد.
پس از زمینلرزهی بم، بیشتر نهادهای دولتی و غیردولتی برای کمک به این شهر و مردم مصیبتزدهاش میخواستند از هم پیشی بگیرند. هر یک ازآنان شمارهحسابی را برای دریافت کمکهای مردمی اعلامی میکردند و رقمهای نجومی بود که از درون و برون از کشور به این شمارهها واریز میشد. به گفتهی یکی از دوستان اقتصاددان که در روزهای پس از زمینلرزه در بم حضور داشت. 5 برابر مبلغ مورد نیاز برای ساخت شهر بم، کمک نقدی به مردم این شهر اهدا شد، اما برخی از این کمکها هیچگاه به این شهر نرسید.
هرچند در آن روزها رسانههای داخلی از برقراری آرامش در شهر بم خبر میدادند اما کماکان خبرهایی از وضعیت نابهسامان این شهر به گوش میرسید. مفقود شدن کامیون حامل کودکان بیسرپرست بمی که سرنوشت آنان تاکنون هم معلوم نشده و دستگیری قاچاقچیان دختران بمی در زاهدان که قرار بود از مرزهای جنوب شرقی کشور خارج شوند و در پاکستان و امارات و… به فروش روند، خبرهایی بود که در آن روزها بارها از سوی مجامع حقوق بشر داخلی و جهانی به گوش رسید اما مسؤولان داخلی همواره این خبرها را تکذیب میکردند… امروز پس از گذشت 6 ماه، یک مقام مسؤول در گفتوگو با مطبوعات از دستگیری یک زن میانسال به همراه دو دختربچه بمی خبر میدهد.
سرانجام روز سیام بهمنماه با وجود اینکه حضورم در تهران در زمان برگزاری انتخابات مجلس شورای اسلامی ضروری بود، به عنوان نیروی ستاد تشکلهای غیردولتی راهی بم شدم. در آنجا قرار بود من و همراهم، پذیرای کودکانی باشیم که میخواهند لحظاتی، خاطرههای تلخ و سیاه زمینلرزه را فراموش کنند. من و خانم نصرالهی قرار بود در پایگاه بروات که در شمال شرقی بم قرار داشت مستقر شویم، و سه تن دیگر از دوستان در بم.
در فرودگاه بم پس از شنیدن سفارشهای امنیتی، به دو گروه تقسیم شدیم و گروه ما با یک راهنمای محلی راهی شهر بروات شد. بروات در 5 کیلومتری شهر بم قرار داشت. هرچند مسیر طیشده طولانی نبود، اما رانندهی تاکسی مبلغ کرایه را 2500 تومان اعلام کرد (روی رانندگان تهرانی سفید!). البته بینش اقتصادی یعنی اینکه چگونه بتوانی در هر شرایطی از آب گلآلود ماهی بگیری…
مکانی که چادر ما در آن قرار داشت، یک خوابگاه دانشجویی بود که از آن به عنوان نقاهتگاه مجروحانی استفاده میشد که از بیمارستانهای مختلف کشور مرخص شده بودند و در عین حال نیاز به مراقبت داشتند. این ساختمان در اختیار کمیتهی امداد قرار داشت. از بدو ورود از نوع نگاه مسؤولان نقاهتگاه، فهمیدم که دلخوشی از ستاد تشکلهای غیردولتی و نیروهایش ندارند. از همان لحظهی اول هم پیغام فرستادند، از آنجا که سروصدای بچهها برای بیماران، مزاحمت ایجاد میکند تشکیل کلاس در نقاهتگاه ممنوع است.
بعدازظهر همانروز تصمیم گرفتیم کمی در اطراف نقاهتگاه قدم بزنیم و با منطقه آشنا شویم. روبهروی نقاهتگاه، بوستانی بود که در مدت اقامتمان در بروات بیشتر کلاسها را در آنجا برپا کردیم. از داخل پارک وارد کوچهها شدیم، در کوچههای خاکی بروات فقط آوار بود و آوار، و بر سر هر خرابهای، چادری برپا بود. در میان چادرها هم زنان و مردانی نشسته بودند سیهچرده و سیاهپوش با دستانی نیازمند. داخل چادرها با پتوهایی مفروش شده بود که بعضاً چند جای سوختگی آتش سیگار و… بر آن دیده میشد.
پس از اینکه با خوشرویی به داخل چادرها دعوتت میکردند با گردنی کج خواستهای را مطرح میکردند، یکی لباس میخواست، یکی کفش و دیگری هم آبمعدنی… ما هم با گردنی کجتر از آنان به هریک توضیح میدادیم، بارهای ما را در فرودگان پس فرستادند و ما دستخالی آمدیم و این قصهی تکراری، هر روز ادامه داشت.
گویا بینیازی و مناعتطبع اهالی این شهر زیر بار مصیبت و فقر و بدبختی رنگ باخته بود. آنچه که در این گشتوگذار کوتاه دستگیرم شد و یک علامت سؤال در ذهنم باقی گذاشت، این بود که در این شهر از کمکهای خارجی خبری نبود. چادرها هم به جز چادر چینیها، همه ایرانی بودند. این موضوع مرا به یاد سخنان دوستی انداخت که پس از زمینلرزه به عنوان سرپرست تیم مددکاری بهزیستی به بم آمده بود. دکتر اقلیما میگفت: گروه امداد و نجات فرانسه در بم در جستوجوی چادرهای اهدایی کشور فرانسه بود و در این مورد از همه سؤال میکرد.
در گذر از کوچههای بروات در آن بعدازظهر زمستانی، بچهها که به خوبی با بروبچههای ستاد تشکلهای غیردولتی آشنا بودند، یکییکی از میان خرابهها به استقبال ما آمدند تا خالههای جدیدشان را ببینند! بچهها اصرار میکردند که در بوستان بازی کنیم، ما هم تا تاریک شدن هوا با آنان بازی کردیم و قرار شد از فردا کلاسها در همانجا برگزار شود.
خیلی زود بچهها با ما انس گرفتند و صبحها برای دیدن ما سربازان نقاهتگاه را کلافه میکردند. دوتا از پسربچهها هم که شیطانتر از بقیه بودند، یواشکی از دیوار نقاهتگاه پایین میپریدند. هرچه به آنان سفارش میکردیم به داخل نقاهتگاه نیایند، فایده نداشت. یکی از آنان پسربچهی 10 سالهای بود به نام ابوالفضل که تنها سرپرست خود یعنی مادربزرگش را هم در زمینلرزه از دست داده بود؛ هیچگاه عادت نداشت از در وارد نقاهتگاه شود، همیشه از بالای دیوار میآمد. خیلی زود با من دوست شد، در روزهای اقامتم در بروات بیشتر وقتش را با من میگذراند، اگر هم بچهای دور و بر من میپلکید یواشکی و به دور از چشم من، او را کتک میزد…
بعدازظهر روز دوم اقامتم در بروات فرصتی پیشآمد تا به دیدن خرابههای ارگ بم بروم. آنچه از ارگ بم میدیدم، غیرقابل تصور بود، ناخودآگاه به یاد ترانهی معروف آقای رسول نجفیان (عجب رسمیه رسم زمونه) افتادم که در روزهای پس از زمینلرزه، مأموریت سرازیر کردن اشکهای مردم را در شبکههای صدا و سیما داشت. ارگ، تقریباً ویران شده بود و جز یکی از باروها، چیزی از آن نمانده بود...
در راه برگشت، تصمیم گرفتیم، چرخی در شهر بزنیم، هرچند از آن جز تلی از خاک باقی نمانده بود. تابلوی رستوران گلگندم که مچالهشده روی آوارها افتاده بود، مرا به نوروز 80 برد که با گروهی از دوستان به بم آمده بودیم و در این رستوران غذا خوردیم. خاطرههای به یادماندنی آن روز با خاطرههای امروز قابل مقایسه نبود. از کنار هر چادری رد میشدی، صورت غمگینی را میدیدی که دوست داشت. پای درد دل و صحبتهایش بنشینی. هر کس برای خودش حکایت و تفسیر دردآلودی از زمینلرزه داشت. زنی که دو پسر و یک دخترش را از دست داده بود، اعتقاد داشت چون بعد از موفقیت در برداشت محصول خرمای سال گذشته، گوسفندی قربانی نکرده، چنین بلایی بر سرش آمده است و دیگری… دیدنیها و گفتنیها در این شهر بسیار است، توصیف ویرانی این شهر و سیهروزی مردم آن در چند صفحهی کاغذ نمیگنجد و تکرار مکرراتی است که راویانی با قلمها و نثرهای گوناگون آن را حکایت کردهاند.
آن روز با غروب آفتاب به بروات برگشتیم و شبی دیگر را آغاز کردیم. شبها، سکوت نقاهتگاه با نالهی بیماران در هم میآمیخت و چهرهی شب را غمگینتر نشان میداد.
روز سوم را با سروصدای گزارشگران ترک آغاز کردیم که برای بررسی وضعیت زمینلرزهزدگان به نقاهتگاه آمده بودند اما دوربینهای آنان بیشتر روی کانتکسهای اهدایی کشور ترکیه زوم شده بود! طی 8 روزی که در بم بودیم، گزارشگران زیادی از کشورهای مختلف برای تهیهی گزارش به نقاهتگاه آمدند. گاهی هم حس کنجکاوی، آنان را وادار میکرد که پرسشهایی در مورد نحوهی کارمان از ما بپرسند. بازدیدکنندگان داخلی هم از نهادهای مختلف، برخی اوقات سری به ما میزدند، دستی از سر دلسوزی بر سر بچهها میکشیدند، عکسی همراه آنان میگرفتند و کار ما را تحسین میکردند. برخی از آنان هم پا را فراتر نهاده، میخواستند در نحوه ادارهی کلاسها با همکاری کنند اما در حقیقت دخالت میکردند.
در روزهای بعد سختگیری مسؤولان نقاهتگاه در خصوص رفتوآمد بچهها به نقاهتگاه باعث شد که به فکر جای دیگری برای برگزاری کلاسها باشیم. با توجه به رایزنیهای قبلی، قرار بر این شد که در گوشهای از ساختمان شهرداری، چادرها را برپا کنیم و کلاسها، در آنجا برگزار شود، اما استقرار بچهها در ساختمان شهرداری تا چند روز پس از بازگشت من به تهران طول کشید.
طی چند روزی که در بروات بودیم با وجود اتهامها و برچسبهایی که از سوی مسؤولان نقاهتگاه به ما زده میشد، نظیر ترویج فرهنگ تهران بین بچهها و طرز پوشش غیراسلامی بهتعبیر آنان، سعی میکردیم تمام خلاقیتمان را بهکار ببریم تا بتوانیم بچهها را خوشحال کنیم. یک روز با بچهها بادبادک هوا میکردیم و روزی هم از آنها میخواستیم برای ما نامه بنویسند. آنان هم در نامههایشان از خاله لیلا و خاله بتول میخواستند که را ترکشان نکنند و به تهران نروند… شبها هم، بیماران را که حالا دیگر تقریباً با هم دوست شده بودیم برای دیدن فیلم به داخل چادر دعوت میکردیم تا لحظهای مرگ عزیزانشان را فراموش کنند، اما آنان بیشتر تمایل داشتند که با یادآوری خاطرههای گذشته گریه کنند و لوح فشردهای را که مربوط به روزهای اول زمینلرزه و بیرون آوردن جسدها از زیر آوار بود، تماشا کنند. واقعاً چه مدت باید بگذرد تا تألمات و آسیبهای روحی ناشی از زمینلرزه از ذهن این مردم پاک شود؟
در روزهای آخر اقامتمان در بم، به مقر یونیسف در بم رفتم تا برای بچهها مقداری اسباببازی بگیریم، اما به لطف مترجمان ایرانی که در آنجا نقش وکیل و وصی نیروهای خارجی را داشتند، این اتفاق نیفتاد. با اینکه یکی از کارکنان یونیسف فریاد میزد که اسباببازیها در انبار خاک میخورند، اما یکی از بانوان مترجم برای اینکه حرف خودش را به اثبات برساند، به شدت با این کار مخالفت میکرد و آقای فردریک (مسؤول گروه) را متقاعد کرد که از دادن اسباببازی به ما خودداری کند.
جالب اینکه بسیاری از زمینلرزهزدگان هم از دست مترجمان داخلی و واسطهها شاکی بودند. وقتی از آنان میپرسیدم که مگر کمکهای خارجی به دست شما نرسیده، یکی از آنان گفت: من در چادرم 5 چادر نماز و 6 عدد مسواک دارم، اما لباس ندارم زیرا وقتی نیروهای خارجی برای کمک میآیند، مترجمان که نقش واسطه را دارند، بدون اینکه نظر مردم را بپرسند، در توزیع وسایل، سلیقهی شخص خود را بهکار میبرند.
آن روز نتوانستیم برای بچهها اسباببازی بگیریم، اما دست خالی هم به نقاهتگاه بازنگشتیم، بین راه مقداری خوراکی برای بچهها خریدیم.
روز آخر اقامتمان در بم روز پرماجرایی بود، و با افراد زیادی از جمله مهندس سعیدیکیا (مسؤول ساخت و ساز شهر بم) آشنا شدم. همچنین با رییس هلال احمر سیستان و بلوچستان که منطقهی بروات را نیز پوشش میدادند، یک مصاحبهی مطبوعاتی داشتم. دکتر غدیانی از دست ارتش گلهمند بود، که در هفتهی نخست پس از زمینلرزه، انبارهای آذوقه را بین مردم تقسیم کردند و تمام مشکلات را روی دوش هلال احمر گذاشتند و رفتند. طی چند روزی که در این شهر بودم، هر کس از دست دیگری گلهمند بود، به راستی مقصر اصلی کیست؟
وقتی از هلال احمر به نقاهتگاه بازگشتم، بچهها را دیدم که دم در ایستادهاند و منتظرند تا به آنان بگویم برنامهی فردا چیست. دلم نیامد با بچهها خداحافظی کنم و با تقسیم شکلات بین آنان، همه را راهی چادرهایشان کردم.
وقت رفتن بیشتر بیماران در محوطهی نقاهتگاه برای بدرقهی ما آمده بودند. یکی از آنان میگفت، شما به خانهتان برمیگردید. اما ما دیگر خانهای نداریم که منتظر ما باشد.
… ساعت 8 در فرودگاه بم بودم و نیم ساعت بعد با کولهباری از خاطرههای تلخ و شیرین این شهر را ترک کردم.
چندی قبل آقای نارویی، نمایندهی مردم بم را در مجلس دیدم که گله و شکوهها داشت از بیتوجهی مسؤؤلان و فراموش شدن شهر بم و مردمش. میگفت: «میگویند مردم شهر بم پرتوقعاند، اما این مردم داغدار چه توقعی دارند جز اندک توجهی از سوی مسؤولان». نمایندهی مردم بم میخواست بداند چرا آن شور و شوق اولیهی مردم برای کمک به بم و مردمش، به یکباره خاموش شد و بم، به فراموشی سپرده شد؟!