خبر
نگاهی به وضعیت بیماران مزمن روانی در سرای احسان
- خبر
- نمایش از جمعه, 16 اسفند 1392 07:51
- بازدید: 4460
برگرفته از روزنامه اطلاعات، شماره های 25824 (دوشنبه 12 اسفند 1392) و 25825 (سهشنبه 13 اسفند 1392)
شبنم سید مجیدی
قصه آدمهای آن سوی دیوار
صـدایی در گـوشم مــی پیچید. آرام پچ پچ می کــرد. نــه در گوشم نبود. در ذهـنم حـرف می زد. انگار که خودم با خودم صحبت می کردم. اما این من نبودم. اگر این صدا من بودم که با خودم مخالفت نمی کردم.
من و صدا دائم با هم کلنجار می رفتیم. با هم دعوا می کردیم. هر وقت در اتاق آرام می گرفتم، آن وقت هزار جور فکر به سرم می زد. این فکرها را که می کردم، انگار دیوارها به هم نزدیک می شدند و می خواستند مرا خفه کنند.
باز همان صدا می آمد. می دانستم نباید به او گوش کنم. اما دست بردار نبود. مغزم را تکان داده بود.
هر وقت می آمد، اتاق می خواست به هم مچاله شود. انگار وزنه سنگینی روی قفسه سینهام گذاشته بودند. تب می کردم، عرق می ریختم. سرم را تکان می دادم که بیرونش کنم، اما او بود. او همیشه حضور داشت!
زمانـی کـه تنها می شدیم، از خواهرم حرف می زد. از من می خواست نسرین را نگاه کنم. بعد یادم می آمد که حتی نمی توانم به نسرین بنگرم. وقتی می دیدمش، همه بغض عالم چنبره می زد توی گلویم. بعد آن قدر دندانهایم را به هم می ساییدم که فکم می خواست از جا دربیاید.
بیشتر وقتها از اتاق بیرون نمی آمد.می ترسید. چشمم به آن شکم برآمده اش که میافتاد، می خواستم چاقو را بردارم و فرو کنم به شکمش! از خودش و بچه اش بیزار بودم. این را می دانست. «پیرمرد را او کشت. حیثیتت را به باد داد.» آخ، این صـدا دســت از سـرم برنمی داشت. راست هم می گفت.
این دختر زندگی مارا نابود کرد. پدرم از غصه این بی آبرویی دق کرد و مرد. مادرم هم دیوانه شد. از او بدش می آمد. از من. از همه. خانه مان را جهنم کرد این دختر. مثل اینکه آتش بر سر خانهمان نازل شده بود. همه چیزمان داشت خاکستر می شد.
اگر بحث صبرهم باشد، من خیلی صبور بوده ام. چندین ماه مقاومت کردم. قرص می خوردم. قرصهای آرام بخش. روزی چند تا می خوردم. اما فایده ای نداشت.
باید خودم را از این عذاب می رهانیدم. وجود نحسش را نمی توانستم تحمل کنم. اصلاً فکرش را که می کردم، می خواستم دیوانه شوم. اتفاقات دقیق یادم نمی آید. اگر هم به یاد بیاورم، دوست ندارم بگویمش.
نمی خواهم بگویم آن اتفاق چطور رخ داد. نه حالا که 22 سال از آن زمان گذشته اسـت. یــادم می آید که از شاهرگ دستم خون بیرون می جهید.
همان طور خودم را رساندم به بیمارستان. نجاتم دادند. به آنها گفتم چه کرده ام. گفتم مادر و خواهرم را با چاقو کشته ام.
سگم را هم تکه پاره کرده ام. آن صدای شوم مرا وارد این کارزار کرد. قبلش خواب دیده بودم. یکی از بچههای محله مان که به خاطر قتل در زندان بود، به خوابم آمد و من برایش دست تکان دادم...
***
این یک قصه نیست. این ماجرای زندگی سیناست. مرد 52 ساله ای که در سال 1370 خانواده اش را در شهر ساری به قتل رساند. او مبتلا به اسکیزوفرنی بود و حالا بعد از 20 سال در یک مرکز نگهداری بیماران مزمن روانی اقامت دارد.
کت و شلوار به تن دارد و برعکس دیگرانی که اینجا می بینم به نظر حالـش خــوب می آید. می گـوید بعد از آن اتــــفاق دچار شوک شـــد و تا چند روز نمی توانســت کاری را که کرده است، قبول کند.
مدتی در بیمارستان ساری بستری بود و بعد به تهران منتقل شد و اینجا هم در چند مرکز نگهداری بیماران روانی در رفت و آمد، بود تا حالا که به سرای احـسان آمـده است و مــشغول خوردن قرمه سبزی، ناهار امروز است:
خانم مجیدی، برایم دعا کن آزاد شوم. من به جز آزادی دیگر چیزی از خدا نمی خواهم. همه چیزم را از دست دادم. خانوادهام و زندگی ام. آنها از من متنفرند. حالا تنها چیزی که دارم، همین آرزوست. اینجا را ببین. آدمهای اینجا را که می بینی، به جز رفتن نمی توانی به هیچ چیز فکر کنی!
بیماران بی بضاعت
در سالن غذاخوری هستیم. جایی که مردان صف کشیدهاند تا ناهار خود را بگیرند و روی میز و صندلیهای فلزی بنشینند. حتی صندلیها طوری طراحی شده که به میز چسبیده باشد و نتوان آنها را از هم جدا کرد.
شاید برای اینکه یک موقع مشکل آفرین نشود. وقتی با آقا سینا حرف می زنم، کل سالن در آن هیاهو و سر و صدا به ما نگاه می کنند. کم کم چند نفری دورمان جمع می شوند و فهمیدهاند که من آمدهام تا از مشکلاتشان برایم بگویند. به آنها می گویند بیمار روانی، اما بیشترشان از این عنوان خود خبر ندارند یا اگر هم خبر داشته باشند، آن را بر زبان نمی آورند.
هر بار از هر کدامشان می پرسم چرا تو را به اینجا آوردهاند، جواب می دهند که الکی یا به اشتباه ما را اینجا نگه داشتهاند، یا می گویند کمی مشکلات عصبی دارند و برای بهبودی آمدهاند.
حتـی وقـتی در غـذاخـوری دورم جـمع می شوند و یک دفعه یادم می آید که به کجا آمدهام و شاید بهتر باشد فاصلهام را از آنان حـفـظ کنم، می بـینم کـه اینان آرام تـرین مردمی هستند که دیده ام. حتی در پس شکوه و شکایتهایشان و در پس پر حرفیهایشان، مظلوم ترین مردمی هستند که یک جا جمع شدهاند. مردمی که ملتمسانه بارها و بارها از من می خواهند از آن جا بیرون ببرمشان. از مکانی که شاید برایشان فرقی با زندان ندارد.
وقتی روزها و ماهها و سالها می گذرد و تو هنوز پشت دیوار منتظری تا کسانت به دیدنت بیایند، اینجا چه فرقی با زندان دارد؟
وقتی اهل خانه ات تو را به پشت این دیوارها سپردهاند و تو را از خودشان نمی دانند، دیگر چه امیدی به آینده؟
وقتی 4 سال است که احمد دورترین راهی که رفته تا انتهای حیاط، نزدیک دیوار بوده است. وقتی هر شب چشمش را زیر سقف خوابگاه روی هم می گذارد و هر روز چشمهایش را که باز می کند، اولین چیزی که می بیند همان سقف است، دیگر به چه دل خوش باشد؟ بعد خودش را دلداری می دهد که راه دور است. پسرم نمی تواند این راه طولانی را بیاید دنبال من!
شرط ورود به اینجا این است که بیمار روانی بی بضاعت یا بی خانمان باشد. آنها وقتی بیرون از اینجا هم بودند روزگار خوشی نداشتند و اینکه هر کدام چه داستانهایی را از سر گذراندند تا به اینجا رسیدند، مثنوی پر دردی است.
پرده برداری از واقعیت
اینجا شامل چند ساختمان یک طبقه می شود. ساختمان مدیریت و کارکنان آسایشگاه. چند ساختمان که خوابگاه بیماران است. ساختمان غذاخوری، رختشویخانه، ساختمان زنان، کارگاه و...
اما، وضعیت آن گونه نیست که انتظارش را می کشم. در خوابگاههای مردان، تختهای قدیمی به فاصلهاندک پشت سر هم و در چند ردیف چیده شدهاند. فضا پر از تخت است و روی تختها هم عده ای خوابیدهاند. عده ای نشستهاند.
وارد که می شوی، چنان بویی در بینی ات پر می شود که فکر میکنی حتی نمی توانی لحظه ای آنجا بمانی.
چه رسد به این که بخواهی آنجا استراحت کنی، مطالعه کنی، تلویزیون تماشا کنی یا بهتر بگویم زندگی کنی. کدام زندگی؟ انگار که عطر مرگ پاشیدهاند در خوابگاه مددجویان مسن و عقب افتادگان.
وضعیت اسف بار است و خوشحالم مثل خیـلی از مـراکز دیگــری که به آنها مراجعه می کنی برای بازدید، اینجا را تمیز نکردهاند و بوی وایتکس همه جا را برنداشته است و به دروغ نمی خواهند نشان دهند که اینجا همیشه همین قدر خوب است.
مسئولان اینجا سعی نکردهاند چیزی را از دید ما پنهان کنند. واقعیت همین است که جلوی چشمانمان قرار دارد. واقعیت این است که این موسسه خیریه آنچه در توان داشته به کار گرفته، اما از طرف هیچ نهاد دولتی و غیر دولتی به آنها کمک نشده است.
واقعیت این است که بعضی از بیماران روانی توانایی رعایت بهداشت شخصی را ندارند و چه کسی می خواهد از حدود 500 نفر بیماری که در اینجا بستری هستند، مراقبت ویژه کند؟ تعداد پرسنل کافی نیست.
اینجا با کمکهای مردمی اداره می شود، اما آن هم در حدی نیست که کافی باشد.
آدمهایی که همین ما آنها را از خود راندهایم و دور آنها دیوار کشیدهایم که نبینیم شان، که نشنویم شان و برایــمان مهم نباشد چه بر سرشان می آید! اینجا کسی نمی خواهد خودش را از تو پنهان کند.
همه با اشتیاق دوست دارند صحبت کنند و از درد و رنج و تنهایی شان بگویند.
آنها چشم انتظارند و حالا که دعاهایشان به نتیجه دلخواهشان نرسیده است و من را جلوی روی خود می بینند، دوست دارند از این فرصت هم استفاده کنند.
چشم به راه
سید رحیم 72 سال دارد. می گوید 6 ماه پیش به اینجا آمده است. روی تختش نشسته است. اول او از من می پــرسـد: شغلت چیســت؟ جواب می دهـــم: می نویسم! می گوید: برای کــجا؟ می گویم: برای روزنامه.
خـوشحال می شود و می گوید من هم روزنامه نگار بودم. 30 سال روزنامه نگار بودم. 15 سال قبل از انقلاب و 15 سال بعد از انقلاب کارم همین بود.
بعدش دیگر نتوانستم ادامه دهم. خانه نشین شدم. خانه مان در بومهن بود. یادش نمی آید که چه اتفاقی افتاد، اما مدتی بعد خانواده اش او را در بیمارستان بستری می کنند.
چند سال در بیمارستانهای مختلف روانی بستری می شده و حالا هم او را به اینجا آوردهاند. می گوید: نسبت به بقیه جاها بهتر است.
با ما خوب برخورد می کنند. خدا خیرشان دهد. اما دوست ندارم بمانم. اینجا کسی که بشود با او صحبت کرد، ندارم.
بعد صدایش را پایین می آورد و آرام می گوید عاقل نیستند. میدانی؟
به خوابگاه دیگری می رویم. در تمامی طول راه، از غذاخوری به هر کدام از خوابگاهها و در تمامی طول مسیر، پیرمرد سیه چرده ای دنبالمان است.
فکر می کنم از آنهایی بوده که اعتیاد داشته است و احتمالاً در اینجا او را ترک دادهاند. بسیار لاغر است و لباسهای راحتی و دمپایی (مثل همه) به تن دارد.
وقت و بی وقت می گوید تو را به خدا ما را از اینجا بیرون ببرید. می خواهم بروم پیش زن و فرزندم. آنها منتظرم هستند، اما اینجا به من اجازه خروج نمی دهند.
برای اینکه حرف خود را به کرسی بنشاند، می گوید: اینجا من دارم از گشنگی می میرم، غذا کم است، سیر نمی شوم.
بچهها ته سیگار می خورند! یکی از بیماران می گوید: خب خودشان می خورند، کسی که مجبورشان نکرده است!
اما مرد سیه چرده گوشش به این حرفها بدهکار نیست. دنباله حرف خود را می گیرد که وضعیت بد است و تنهاست. می گوید: بگو به ما تلفن بدهند. یک تلفن اینجا نیست که من زنگ بزنم. از ما کار می کشند.
می گویم: چه کاری؟ می گوید: باید جارو بکشیم! بعد چند بار اسمش را تکرار می کند که یادداشت کنم و به مسئولان بگویم او را مرخص کنند.
در چند ساعتی که آنجا بودم، اسمهای زیادی را یادداشت کردم. همه اسم و فامیلشان را می گویند، حتی نام پدرشان را می گویند که من بنویسم و آنها را در لیست افرادی که می خواهند مرخص شوند، قــرار دهم. مـن هم می نویسم. نمی گویم که من کاره ای نیستم و نمی گویم قرار نیست اسامی آنها را دست کسی بدهم.
نمی توانم این کوچکترین امیدشان را ناامید کنم. دورم را می گیرند، نوبتی اسم و فامیلشان را می گویند و از من تشکر می کنند.
می گویند: خانم دکتر! پس حتماً به خانوادهام می گویی که بیایند دنبالم؟ خانم دکتر اسم من را هم نوشتی؟ خانم دکتر من حالم خوب خوب شده، به آنها بگو که خوب شده ام. خانم دکتر، انشاءلله همه مان آزاد شویم!
گلخانه
در انتهای حیاط بزرگ سرای احسان، یک گلخانه دارند. گلخانه ای که خود بیماران، به آن رسیدگی می کنند.
در باغچه اش گیاه می کارند. انواع گلدانها را نگهداری می کنند و بوی خوشی از آن بیرون می آید. چه فکر خوبی کردهاند، فضای خارج از شهر جان می دهد برای این گلخانه و باغچههای اطرافش. آقای ضاد برایم توضیح می دهد که اینجا آب تالیا، رزماری، آلوورا، کاکتوس، شب بو و حتی انار و کاج تهران و سرو پرورش می دهند. می گوید: حتی گوجه و فلفل و بادنجان هم برای مصرف خودمان می کاریم. چه قدر فضای خوبی دارد و آقای ضاد هم برعکس خیلیها از بودن در اینجا راضی است.
کمی با بقیه متفاوت است. به نظر نمی آید حالش خوب نباشد. خیلیهایشان به نظر کاملاً خوب می آیند.
بهتر از خیلی از آدمهای آن بیرون. می گوید همه می خواهند زود بروند، اما من هر روز تا عصر خودم را اینجا سرگرم می کنم و شب هم آن قدر خستهام که می خوابم و نمی فهمم دور و برم چه می گذرد.
آخــر سر، مــن را می برد داخل گلـخانه. می خواهد به انتخاب خودم یکی از گلدانها را بردارم و به عنوان هدیه ببرم.
در حالی که از این سخاوت او به وجد آمده ام، یک گلدان آب تالیای ابلق را برمی دارم و از گلخانه بیرون می آیم تا او را با گلهایش تنها بگذارم.
ما به هم محتاجیم ...
- من باید بروم،نمی توانم بمانم،کلی کار دارم.
- من هم همینطور!
- این رقیه خانم را هم از این جا ببر. خیلی زن آرامی است،به هیچ کس هیچ کاری ندارد، میبری؟
- ببین، میتوانی زنگ بزنی به پدرم بیاید دنبالم؟ این شمارهاش است. یادداشت کن. یک 5 دیگر بگذار اول شماره.
- من برای عید میروم. خواهرم میآید دنبالم. دوستم دارد. خیلی ماه است.
- 5 سال است از اینجا بیرون نرفته ام. میدانی 5 سال یعنی چه؟ تو هم جای خواهر من. خودت دوست داشتی اینجا باشی؟ با اینها؟ دوستشان ندارم،اخلاقشان یک جوری است!
- مادرم گاهی زنگ میزند. به او میگویم مرا ببر،ولی او فکر میکند اینجا برای من بهتر است. میگوید بگذار حالت بهتر شود. آخر من حالم خیلی خوب است،چرا مادرم درک نمیکند؟
- از این دیوارها خسته شده ام. خیلی خسته...
در بخش زنان سرای احسان (موسسه حمایت از آسیب دیدگان اجتماعی) هستم. اینجا دیگر حصارشان تنگتر است. قسمتی کوچک در وسط حیاط موسسه را دیوار کشیدهاند و آن را از دیگر بخشها جدا کردهاند و این شده بخش زنان. حصاری تنگتر در دل یک حصار دیگر. البته تعداد زنان از مردان کمتر است، ولی حال و روز همه شان شبیه هم است. فرقشان این است که زنها تمیزتر و گرمتر و صمیمی ترند. دیگر به داخل اتاقهایشان نمیروم. فقط سری به کارگاه فرش بافیشان میزنم و میبینم که چند قالی را روی دار نصفه بافتهاند و چند تای دیگر هم به سرانجام رساندهاند و به دیوار کوبیده اند.
بعضیهایشان با علاقه کار بافت قالی را دنبال میکنند و اما بعضی دیگر حتی توانایی گره زدن را ندارند و حوصله اش هم نیست.
در همان حیاط همگی نشستهاند و با هم صحبت میکنند و مارا که میبینند، به سمت مان میآیند. عاشق عکس گرفتن اند. چه اینجا که زنان هستند و چه در بخش مردان، همه شان دوست دارند کنار هم بایستند و عکس بگیرند. دوست دارند با من هم عکس تکی داشته باشند. یکی شان میایستد که عکاس روزنامه عکسی از او با من بگیرد و همین کار باعث میشود همه عکس تکی بخواهند. از کنارشان بودن احساس خوبی دارم. خیلیهایشان شناسنامه ندارند. خانه و نشانی خود را فراموش کرده اند. تاریخ تولد یا حتی نام خود را نمیدانند. با یکی شان که صحبت میکنم، میگوید نامش نسترن است و 30 سال دارد. موهای چتری اش روی پیشانی اش ریخته است. مثل بچهها صحبت میکند. میگوید: نمیدانم چرا من را به این جا آوردهاند. الان چند وقت است که اینجا هستم، بیرون هم که ما را نمیبرند. میگویم: در عوض اینجا دوستانی داری که میتوانی وقتت را با آنها بگذرانی.
صدایش را پایین میآورد و میگوید: نه. اینها اخلاق درست حسابی ندارند. بد نیستند، ولی خوب هم نیستند. دوست ندارم اینجا باشم. خودکارت را میخواهی؟ میگویم: بله، باید با آن حرفهای بقیه را یادداشت کنم.
دنیایی به اندازه یک چار دیواری
مینشینم روی یکی از نیمکتها. همه شان دورم میایستند یا کنارم مینشینند و هر کدام یک چیز میگوید. داستانهای هم را تایید میکنند. از خانوادههایشان که خیلی وقت است ندیده اند، میگویند. از بدبختیهایشان. از تنهاییهایشان. کاملاً میتوانم احساس کنم از بودن من در آنجا چقدر خوشحالند. ازاین که یک نفر از دنیای بیرون و از آن سوی دیوارها به دیدنشان آمده است. بی گناه، اسیرند و فکر و ذکری جز رهایی ندارند. آخر به چه فکر کنند. وقتی دنیا به یک چار دیواری منتهی میشود، به چه میتوان فکر کرد جر عبور از این دیوارها؟ وقتی دنیا به آدمهایی منتهی میشود که حرفی با تو ندارند و شب و روزت با هم یکی است، دیگر چه فرقی میکند که کجا زندگی کنی!
دوباره یک نفر دیگر میآید سراغم و خودکارم را میخواهد. میگوید خودکارت را به من میدهی؟ جواب میدهم که نمیتوانم، لازمش دارم! و تا آخر که از آن جا بیرون بروم، به چند نفر دیگر هم توضیح میدهم که خودکارم را نمیتوانم به آنها بدهم. نمیدانم چه اصراری بر داشتن خودکار دارند.
47 سال دارد حمیرا خانم. میگوید: شوهر خواهرم من را به اینجا آورد. سه تا نوه دارم. میگویم: به تو نمیآید نوه داشته باشی. خیلی جوانی! میخندد و میگوید: همه همین را میگویند!
ادامه میدهد: مدتی در بیمارستان روانپزشکی روزبه هم بستری بودم و بعد مرا به این جا آوردند. همه چیز از آن وقتی شروع شد که در دهمان به یک عروسی رفتیم. زیباترین لباسهایمان را به تن داشتیم. همه غرق در شادی بودیم. همه جا را آذین بسته بودند و زن و مرد و پیر و جوان در هیاهو بودند.
4 بعد از ظهر بود. پیراهن زری ام را به تن داشتم که به من خبر دادند یک تریلی پسرم را زیر گرفته است. نمیدانم چطور خودم را به خیابان رساندم. بدن بی جان پسرم را که دیدم، چشمانم سیاهی رفت. از آن روز وارد یک شوک وحشتناک شدم. یک خلسه عمیق! حتی یک قطره اشک نریختم. فقط به یک جا خیره میشدم و نمیدانستم دور و برم چه میگذرد. داغی بر دلم ماند که تا امروز رهایم نکرده است. اگر پسرم زنده بود حالا 28 سالش میشد. آن موقع 7 سال داشت. زحمتش را کشیدم و بزرگش کردم، اما از دستش دادم. شوهرم هم من را طلاق داد. وقتی طلاقم داد 6 ماهه باردار بودم، اما او دیگر نمیتوانست من و زندگی ام را تحمل کند. گذاشت و رفت. فرزندی هم که به دنیا آوردم، آبله مرغان گرفت و او هم از دنیا رفت. من زن تنهایی هستم. خدا هر چه به من داد، خیلی زود آن را گرفت. حتی مادرم که از من مراقبت میکرد و در همه حال کنارم بود، سرطان کبد گرفت و خیلی زود او را هم از دست دادم. همه چیز دست به دست هم داد، تا من اینجایی باشم که حالا هستم. دو تا بچه دیگر هم دارم، اما آنها هم زن دوم شوهرم را بیشتر از من دوست دارند. با او بزرگ شدهاند و به او خو کردهاند. حالا از آن روزها خیلی گذشته است و احساس بهتری دارم. افسردگی خیلی حادی داشتم و کارهای عجیب و غریبی انجام میدادم. اما امروز خوبم.ای کاش بتوانم روزی دوباره خانوادهام را ببینم.
قطعهای از بهشت
هر روز ورزش میکنند. کارگاههای آموزش خیاطی، قالیبافی و... دارند. با هم سرود میخوانند و اگر در توانشان باشد، کارهای گروهی بسیاری انجام میدهند.
در یکی از خوابگاههای مردانه 2 پیر مرد را میبینم. حداقل 70 سال دارند و 36 سال از این عمر طولانی را با هم دوست بوده اند. میگویند در تمامی این سالها در مراکز مختلف نگهداری شدهاند و چند سال هم هست که به سرای احسان آمده اند. دو رفیقاند که کسی را ندارند. سرای احسان مثل خیلی از بی خانمانان دیگر تبدیل به مامن و پناهی برای آنها شده است. برعکس خیلیها دوست ندارند از اینجا بروند. جایی را ندارند و از زندگی خود راضی هستند. دو رفیق که بیشتر سالهای عمر خود و دوران شــیدایی شان را با هم، در آسایشگاههای مختلف گذرانده اند.
علیرضا طاهری- مدیرعامل سرای احسان با بیان این که در اینجا به صورت رایگان از 451 نفر مبتلا به بیماری مزمن روانی نگهداری میشود، میگوید: اینجا قطعهای از بهشت است و افرادی که در این مکان نگهداری میشوند، از دنیا بریده اند. خیلیهایشان افراد باهوشی هستند و حتی در میانشان تحصیل کردگان اروپا هم دیده میشوند.
دکتر فرهاد رمضانی نژاد- رئیس سرای احسان هم اظهار میدارد: موسسه خیریه حمایت از آسیب دیدگان اجتماعی تشکلی غیردولتی است که فعالیتهای خود را از سال 1376 آغاز کرده است. از عملکرد 15 ساله این موسسه میتوان به ارائه خدمات بشردوستانه، کمک به افراد نیازمند، آسیب دیده و همچنین نگهداری شبانه روزی از بیماران مزمن روانی اشاره کرد.
ابتدا این موسسه به جمع آوری و ساماندهی بی خانمانهای شهر تهران میپرداخت. گشتهای شبانه برقرار بود و این افراد را جمع آوری میکردند و بعد بر اساس شرایطشان، تحویل مراجع ذیربط میدادند. سالمندان، معلولان و بیماران روانی تحویل بهزیستی میشدند. مجرمان را به مراجع قضایی تحویل میدادند و آنهایی که خانواده داشتند، به فامیلشان برگردانده میشدند.
اما تا سال 1383 هیچ جایی نبود که به بیماران مزمن روانی بیبضاعت یا بی خانمان، جایی بدهد و به آنها رسیدگی کند و در بحث توانمند سازی آنها بکوشد. هیچ نهادی هم مسئولیت آنها را برعهده نمیگرفت. این شد که سرای احسان محلی برای نگهداری و توانمندسازی این بیماران شد. خیلیهایشان را خانوادههایشان به این جا تحویل میدهند، خیلیهایشان هم هنوز به وسیله گشتهای ما پیدا میشوند و کس و کاری ندارند و سالهاست که در همین جا اقامت دارند. خیلیها بهبود پیدا کردهاند و از اینجا رفته اند. تا به حال حدود 5 هزار نفر از این جا مرخص شده اند. ما تنها مرجعی هستیم که مددجویان بی بضاعت را میپذیریم و تنها تکیه مان، کمکهای مردمی است.
توانمند سازی مددجویان
دکتر رمضانی نژاد با بیان این که میزان خشونت در بیماران روانی، برابر با کل جامعه است، میگوید: باور ما این است که بیمار روانی حق دارد در کنار دیگران زندگی کند.
ما برایشان کارگاههای حصیربافی، قلاب بافی، کوبلن بافی، داستانگویی و سفالسازی راهاندازی کرده ایم. در بعضی حوزهها توانمندی مددجویان خیلی بالاست. برای این که بعضی از این افراد را یک دقیقه پای کار بنشانیم، مدتها زمان گذاشته ایم. بعضیهایشان فقط میتوانند یک کار تکراری را پشت سر هم انجام دهند. مثلاً آنها باید فقط مداد را از کاغذ عبور بدهند. اگر بتوانند همین کار را هم انجام دهند، یعنی پیشرفت خوبی داشته اند. عدهای از مددجویان حتی نمیتوانند همین کار ساده را انجام دهند.
ما تا جایی که بتوانیم، به مددجویانمان کمک میکنیم. حتی بعد از ترخیص هم آنها را به طور کامل رها نمیکنیم. زیر نظرشان داریم تا مشکلی برایشان پیش نیاید.
میگوید: چند مورد از بیماران ما در اینجا بودند که ازدواج کردند. حتی برایشان جهیزیه تهیه و خانه اجاره کردیم. 6 نفر از مددجویانمان هم که با هم از اینجا مرخص شدند، در یک خانه کنار هم زندگی میکنند. گاهی به آنها سر میزنیم. ولی نخواستهاند که به طور کامل از اینجا دل بکنند. روزها میآیند همینجا کار میکنند و عصرها به زندگیهایشان میرسند.
تعداد کارکنان سرای احسان 72 نفر است که برای این تعداد بیمار، از میزان استاندارد پایینتر است. ما باید بتوانیم افراد بیشتری را به این جا جذب کنیم تا وضعیت مددجویان بهتر شود.
باورهای فرهنگی
دکتر رمضانی نژاد ادامه میدهد: ما ایرانیان اخلاقهای انسان دوستانهای در مورد خویشاوندانمان داریم و کافی است یکی از اعضای خانواده مان به بیماری قلبی مبتلا شود، آن وقت حاضریم حتی فرش زیر پای خود را بفروشیم تا حال مریضمان خوب شود. ولی اگر کسی مشکل روانی پیدا کند، به سرعت از او فاصله میگیریم و این فقط مختص ما نیست. تقریباً در همه دنیا همین گونه است.
خانوادهای که در آن بیمار روانی حضور دارد، خانواده بستهای است که ارتباطات زیادی با دنیای اطرافش ندارد. چرا که بیمار مزمن روانی دچار توهم و هذیان است و چیزی میگوید که مورد پسند ما نیست، پس از او فاصله میگیریم. پروسه درمان این بیماران طولانی است و هزینه کلانی هم دارد. باورهای فرهنگی هم کار درمان را سختتر میکند. بعضیها فکر میکنند چنین فردی در خانواده باعث بی آبرویی میشود و سطح خانواده را پایین میآورد. رسانهها رسالت خود را در زمینه اطلاع رسانی برای این نوع بیماران به درستی انجام نداده اند.
همه آدمها مشکل قلبی و دیابت را به راحتی در جمع مطرح میکنند، اما بیمار مزمن روانی را از دیگران پنهان میسازند. اگر بگوییم به یک سالمند یا بیمار سرطانی کمک کردهایم توجه دیگران را جلب میکنیم، اما کمک به بیمار روانی برایمان ارضای شخصیتی به همراه ندارد.
وی با بیان این که بسیاری از بیماران، بی تاب رفتن به خانههایشان هستند، میگوید: گاهی بیمار آن قدر روند بهبودیاش خوب پیش میرود که وقتی خانوادهاش میآیند و او را میبینند، باورشان نمیشود که چقدر حال عزیزشان خوب شده است. اول یک روز میبرند پیش خودشان. بعد اگر مشکلی نداشته باشند چند روز میبرند و در آخر میبینی که آن قدر حالش خوب شده است که دیگر او را باز نمیگردانند.
وضعیت بهداشتی
وقتی از آقای رمضانی نژاد در مورد وضعیت بهداشت و نگهداری بیماران میپرسم، میگوید: بیمار روانی ابتدا علائمی مثل توهم شدید و هذیان دارد. وقتی روند درمان آغاز میشود، به تدریج این علائم کمتر میشود. اما مسائل دیگری مثل کاهلی و تنبلی در آنها تشدید میشود. بهداشت خود را رعایت نمیکنند. آنها نمیخواهند این طور باشند. اما بیماری به این سمت میبردشان. نمیتوانند مراقبت شخصی داشته باشند و حتماً ما باید آنان را تمیز کنیم. بعضیهایشان وضعیت بهتری دارند و بهداشت خود را رعایت میکنند، اما ما نمیتوانیم آنها را از هم جدا کنیم. باید کنار هم باشند و همدیگر را الگو قرار دهند و با هم در ارتباط باشند.
این را قبول دارم که امکانات ما ضعیف است. باید حداقل یک ایستگاه بهداری و پرستاری ایجاد کنیم، اما چنین چیزی نداریم. وقتی تعداد پرسنل ما کم است، خود به خود میزان رسیدگی پایین میآید. اما باز هم هر چه در توان داریم، در کارمان میگذاریم.
هزینههای زیاد
رئیس سرای احسان در مورد یارانهای که سازمان بهزیستی در اختیارشان قرار میدهد، اظهار میدارد: خود آن مبلغ برای هزینههای اینجا کافی نیست. اما بهزیستی از پرداخت به موقع آن هم سرباز میزند و وقتی آنها وظیفه خود را به موقع انجام نمیدهند، ما در تهیه دارو و غذا دچار مشکل میشویم. داروهای این بیماران بسیار هزینه بر است و هر روز تعداد زیادی از این داروها باید مصرف شود. کمکهای نیکوکاران هم کافی نیست. شاید باورتان نشود، اما ماهانه فقط 25 میلیون تومان هزینه آب و برق و گاز میدهیم و برای داروها هم خیلی بیشتر از این رقم میپردازیم.
وزارتخانههای بهداشت، درمان و آموزش پزشکی و تعاون، کار و رفاه اجتماعی به صورت مستقیم با مسائل این بیماران مرتبط هستند، اما اصلاً فراموش کردهاند که این جمعیت هم جزو شهروندان این کشور هستند و باید به آنها توجه شود، اما کو گوش شنوا؟
دم در وقتی میخواهم سرای احسان را ترک کنم، از کسی میپرسم مددجویان هیچ وقت به سرشان میزند که فرار کنند؟ میگوید: گاهی یکی دو نفر فرار میکنند. اما خودشان دوباره برمی گردند. جایی را ندارند که بروند!
آدمهای جدا مانده از همه چیز کجا را دارند که بروند،از این روستای دور افتاده در کهریزک،به چه دلخوشی بروند؟