تاریخ معاصر
به مناسبت سالروز ملی شدن صنعت نفت - به پیر محمد احمد آبادی؛ دکتر محمد مصدق
- تاريخ معاصر
- نمایش از پنج شنبه, 01 فروردين 1392 21:45
- بازدید: 4900
در دادگاه لاهه دکتر مصدق رفت و روی صندلی نماینده انگلستان نشست. قاضی رسیدگی کننده به مصدق گفت که شما جای نماینده انگلستان نشسته اید، جای شما آن جاست. مصدق گفت: «شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است؟ خوب می دانیم جایمان کدام است. اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای دیگران نشستن یعنی چه؟
boohoo , Womens & Mens Clothes , Shop Online Fashion | Buy Branded Footwear & Shoes Online In India
امروز، سالروز ملی شدن صنعت نفت ایران است، روزی که سالها رنج و مبارزه ملت ایران در راه در اختیار گرفتن سرمایه های ملی خودبه ثمر نشست.
به گزارش «تابناک»، سال ها نفت ایران زیرسلطهٔ دولت بریتانیا و به واسطهٔ «شرکت نفت ایران و انگلیس» که اینک تحت عنوان «بریتیش پترولیوم» شناخته می شود، با شرایطی غیرمنطقی و ناعادلانه تقدیم انگلیسی ها می شد و این اتفاق تلخ قطعاً مورد قبول یک مسئول حافظ منافع ایران نبود. با چنین رویکردی مصدق و فاطمی جنگی حقوقی و سیاسی را با این کشور بر سر حق قانونی ایران آغاز کردند و در آخر با دست پر بازگشت.
روایت شده زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست. قبل از شروع جلسه، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست، اما پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست. جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند، اما پیرمرد اصلاً نگاهش هم نمی کرد.
جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای نماینده انگلستان نشسته اید، جای شما آن جاست. کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و بیخ پیدا میکرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت: «شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است؟ نه جناب رییس، خوب می دانیم جایمان کدام است. اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای دیگران نشستن یعنی چه؟ سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان.»
سکوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه کرده بود و دکتر مصدق بعد از پایان سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت با همین ابتکار و حرکت، عجیب بود که تا انتهای نشست، فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان محکوم شد. مصدق در آن دادگاه سخنرانی سنگینی نیز قرائت کرد و البته شبیه آن را نیز در سال 1330 در سازمان ملل بیان کرد که به شدت کوبنده و ضدآمریکایی و ضدانگلیسی بود.
هرچند درباره صحت و سقم شکل و کیفیت این واقعه تردیدهای جدی وجود دارد اما بی شک دادگاهی بزرگ رقم خورد که در نهایت به سود ایران به پایان رسید و این حاصل تلاش سیاستمدار پخته و وطن پرست بود که در روز توزیع کیف های انگلیسی، مقابل درب خروج یکی اصلی ترین سرمایه های ملت ایران ایستاد و مسیر تاریخ را به گونه ای دیگر تغییر داد و اگرچه مسیر حذفش را از صحنه سیاست در آن دوران هموارتر ساخت اما نامش را به عنوان یک نماد ملی ماندگار کرد.
او اما حرکتی بزرگ تر از ملی کردن صنعت نفت نیز انجام داد و آن رساندن مردم به این واقعیت است که در آن دوران نیز می توان به قدرت مسلط خارجی پاسخ «نه» داد و دست نشانده هایش را شکست داد و ایستادن مقابل ظلم می تواند حاوی پیروزی باشد و هرچند زانوی آزادی خواه زمین را لمس کند اما پیروزی تحقق یافتنی است.
مهدی اخوان ثالث در آن سال ها و پس از خفه کردن نهضت مصدق، شعری سرود و تقدیم به پيرمحمد احمدآبادی کرد که در سا ل های بعد این شعر را بارها در برنامه های مختلف بازخوانی کرد و دیگر صریح اعلام کرد آن محمدِ احمدی آبادی، محمد مصدق بود که در احمدآباد جان باخت. متن این شعر در پی می آید:
دیدی دلا که یار نیامد
گرد آمد و سوار نیامد
بگداخت شمع و سوخت سراپای
وان صبح زرنگار نیامد
آراستیم خانه و خوان را
وان ضیف نامدار نیامد
دل را و شوق را و توان را
غم خورد و غمگسار نیامد
آن کاخ ها ز پایه فروریخت
و آن کرده ها به کار نیامد
سوزد دلم به رنج و شکیبت
ای باغبان! بهار نیامد
بشکفت بس شکوفه و پژمرد
اما گلی به بار نیامد
خشکید چشم چشمه و دیگر
آبی به جویبار نیامد
ای شیر پیر بسته به زنجیر
کز بندت ایچ عار نیامد
سودت حصار و پیک نجاتی
سوی تو وان حصار نیامد
زی تشنه کشتگاه نجیبت
جز ابر زهربار نیامد
یک از آن قوافل پر با
ران گهر نثار نیامد
ای نادر نوادر ایام
کت فرّ و بخت یار نیامد
دیری گذشت و چون تو دلیری
در صف کارزار نیامد
افسوس کان سفاین حری
زی ساحل قرار نیامد
وان رنج بی حساب تو دردادک
چون هیچ در شمار نیامد
وز سفله یاوران تو در جنگ
کاری به جز فرار نیامد
من دانم و دلت که غمان چند
آمد ور آشکار نیامد
چندان که غم به جان تو بارید
باران بر کوهسار نیامد