سه شنبه, 15ام آبان

شما اینجا هستید: رویه نخست تاریخ تاریخ معاصر زیبا‌ترین نامه‌هایی که سی سال پیش نوشته شد!

تاریخ معاصر

زیبا‌ترین نامه‌هایی که سی سال پیش نوشته شد!

برگرفته از تابناک

زهرا و آرزو فرشتگانی ۹ ساله بودند که عاشقانه‌ترین نامه‌های تاریخ بشریت را برای معشوق‌هایی نگاشتند که خود سرمست از عشقی الهی بودند و آیه‌های لبیک را چنان با زبان بچگی‌شان سروده‌اند که اگر ‌سطر سطر نامه‌شان را بر سرزمین عالم بگذرانی، درخواهی یافت که عالمی بر آن سر فرو خواهند آورد و به پاس این همه ایثار و اخلاص خون‌ها خواهند ریخت.

سی سال پیش در چنین روزهایی، زهرای ۹ ساله مکتب انقلاب اسلامی ایران، همه دارایی‌اش را در طبق اخلاص نهاد و به همراه دست‌خطی عاشقانه برای رزمندگان اسلام فرستاد و هزاران پیام را برای من و تویی که امروز می‌خوانیم، نوشت تا ‌بدانیم بر کجای این کره خاکی تکیه زده‌ایم و به خود ببالیم که فرزندان این انقلابیم و اگر لازم باشد همه کودکان ۹ ساله ما همچون زهرا و آرزو خواهند بود. باشد که با خواندن این دو نامه و شناساندن آن‌ها به نسل‌های بعد، باور کنیم که بچه‌های دیروز ما خیلی از بزرگترهای امروزمان جلوترند و چه بسا ‌بچه‌های امروزمان نیز چنین باشند و ما غافل!

نامه زهرای ۹ ساله به رزمندگان‌ ۸ /۱۱/ ۶۲:

با سلام به امام زمان ـ علیه‌‌السلام
و درود به امام خمینی

سلام به رزمندگان اسلام. اسم من زهرا می‌باشد. این هدیه را که نان خشک و بادام است برای شما فرستادم. پدرم می‌خواست جبهه بیاید ولی او با موتور زیر ماشین رفت و کشته شد. من ۹ سال دارم و نصف روز مدرسه و نصف دیگر را قالی بافی می‌روم. مادرم کار می‌کند. ما ۵ نفر هستیم. پدرم مُرد و باید کار کنیم و من ۹۲ روز کار کردم تا برای شما رزمندگان توانستم نان بفرستم. از خدا می‌خواهم که این هدیه را از یک یتیم قبول کنید و پس ندهید و مرا کربلا ببرید. آخر من و مادرم خیلی روزه می‌گیریم تا خرجی داشته باشیم. مادرم خودم احمد و بتول و تقی برادر کوچک ماست، سلام می‌رسانیم. خدا‌نگهدار شما پاسداران اسلام باشد.

 

 

روایت مهدی کبیری از نامه‌ای که آرزو برایش نوشته بود:

اینجا هوا گرم است. این جمله را شما فقط، می‌خوانی. خرده نگیر. نگو نشان بده! حال بیشتر نوشتن را ندارم. کاغذ یا دفترچه خاطرات ندارم. این چند جمله را هم حاشیه یک کاغذ کوچک مچاله شده می‌نویسم، که گوشه راست بالایش هم چرب و چیلی است. یک لکه بزرگ زرد رنگ. گویا آبگوشت روی آن ریخته یا سوپ یا همچین چیزی. تازه با یک مداد کوتاه درپیت بی‌سر و دستخط خرچنگی. بگذریم.

‌مثل لشکر شکست خورده پا‌هایمان را روی هم انداخته و دراز به دراز افتاده بودیم. روی علف‌های خشکیده. کافی بود دشمن حتی از آن بی‌دست و پا‌هاشان پیدا بشود و یک گلوله داغ‌تر از این هوا توی سینه‌های عرق کرده هر دومان خالی کند. تفنگ‌هایمان را جوری پرت کرده بودیم آن طرف که به زور دست به آن می‌رسید. کمربند‌ها را باز کرده و انداخته بودیم پایین پا. قمقمه‌ها را هم تا آخرین قطره سر کشیدیم. تازه قار و قور شکممان را هم شنیدیم. هادی دست کرد توی کوله‌اش و یک کیسه پارچه‌ای سفید را درآورد. نخش را که محکم گره زده شده بود با چاقو برید.
 
ـ جون، ببین عجب چیزیه!

کیسه را از دستش کشیدم که گفت: ول کن ببینم این دیگه چیه؟ هادی برگه‌ای که چند تا شده بود از کیسه درآورد و کنجکاو شد ببیند توی کاغذ چیه؟ من هم کیسه را قاپیدم. توی کیسه مقدار زیادی مغز گردو و بادام بود. شروع کردم به خوردن مغز‌ها. هادی تای کاغذ را باز کرده بود و محو نامه‌ای شده بود که می‌خواند.

نامه آرزوی ۹ ساله به رزمندگان:
به نام خدا
سرباز فداکار ایران سلام!

اسم من آرزو است. کلاس سوم دبستان هستم. معلممان گفته اگر می‌خواهید شما هم با دشمن بجنگید و رزمنده‌ها را خوشحال کنید و امام خمینی (ره) را خوشحال کنید، باید خوب درس بخوانید. من که نمی‌دانم چه جوری با درس خواندن می‌شود به شما کمک کرد اما درس‌هایم خوب است امسال معدلم هجده و نیم شد. بیست نشد، چون شب امتحان برق نداشتیم و پدرم هم مجبور بود زود بخوابد. چون کارگر اوستا حسن است. همیشه خیلی خسته است.

مادر می‌گوید، شما هم باید زود بخوابید. درس بسه دیگه. بابات خسته است. من شما را خیلی دوست دارم و همیشه سر نمازم برای شما دعا می‌کنم. دلم راضی نشد و برایتان کمی مغز بادام و گردو فرستادم. داداشم می‌گوید همه‌اش غذایمان پنیر شده. به مامانم می‌گفت برایمان کمی گردو بخر که خنگ نشویم. من سهمم را برای شما فرستادم.

 

 

گفتم شما بیشتر احتیاج دارید. من کمتر پنیر می‌خورم و بیشتر نان خالی می‌خورم.
شما هم با گردو بخورید. حتماً حتماً. اگه خنگ شوید دشمن گولتان می‌زند،‌ها. گفته باشم...
اگر پولمان بیشتر بود حتماً برایتان بیشتر می‌فرستادم ببخشید که کم است. توی زمستان که دبستان می‌رفتم سهمم فقط ۴۰ گردو شد و مغزهای بادام را هم مادربزرگم به آن اضافه کرد. نوش جان. بخورید و قوی شوید و با دشمن خوب بجنگید.

به امید پیروزی حق بر باطل
آرزو

تقریباً نصف مغز‌ها را خورده بودم. ملچ ملوچی را در گوش هادی راه انداخته بودم. دل ضعفه‌ام را گرفته بود. به هادی گفتم چی نوشته؟ حالا بخور که تمام می‌شه. ببینم چیه؟! هادی گفت: اگه ببینی شاید نخوری!

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید