حکمت و فلسفه
رساله صفير سيمرغ از رسالههای فارسیِ شیخ شهاب الدین سهروردی
- حکمت و فلسفه
- نمایش از جمعه, 19 آبان 1391 15:38
- بازدید: 8176
بسم اللّه الرحمن الرحيم و به الحول و القوّة
(1) سپاس باد واهب حيوة را و مبدع موجودات را و درود بر خواجگان رسالت و ائمّه نبوت سيّما بر صاحب شريعت كبرى و هادى طريقت عليا محمّد مصطفى صلى اللّه عليه و سلّم .
(2) امّا بعد. اين كلمهاى چند است در احوال اخوان تجريد تحرير افتاد، و سخن در آن محصور است در دو قسم: قسم اول در بدايا، و قسم دوّم در مقاصد. و اين رساله موسومست بصفير سيمرغ، و زيان ندارد كه در پيش مقدمه ياد كنم از احوال اين مرغ بزرگوار و مستقر او. روشنروانان چنين نمودهاند كه هر آن [هدهدى كه در فصل بهار بترك آشيان خود بگويد و بمنقار خود پر و بال خود بركند و قصد كوه قاف كند]، سايه كوه قاف بر او افتد بمقدار هزار سال اين زمان كه «وَ إِنَّ يَوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ»، و اين هزار سال در تقويم اهل حقيقت يك صبح دم است از مشرق لاهوت اعظم. درين مدت سيمرغى شود كه صفير او خفتگان را بيدار كند و نشيمن او در كوه قاف است. صفير او بهمه كس برسد و لكن مستمع كمتر دارد، همه باويند و بيشتر بىويند.
با مائى و با ما نئى جانى از آن پيدا نئى
[و بيمارانى كه در ورطه علت استسقا ودق گرفتارند] سايه او علاج ايشانست و مرض را سود دارد. [و رنگهاى مختلف را زايل كند و اين سيمرغ پرواز كند بىجنبش و بپرد بىپر]، و نزديك شود بىقطع اما كن. و همه نقشها از اوست، و او خود رنگ ندارد، و در مشرق است آشيان او و مغرب از او خالى نيست. همه بدو مشغولند و او از همه فارغ، همه ازو پر و او از همه تهى. و همه علوم از صفير اين سيمرغ است و ازو استخراج كردهاند و سازهاى عجيب مثل ارغنون و غير آن از صدا و رنّات او بيرون آوردهاند.
چون نديدى همى سليمان را تو چه دانى زبان مرغان را
و غذاى او آتش است و هر كه پرى از آن او بر پهلوى راست بندد و برآتش گذرد، از حرق ايمن باشد. و نسيم صبا از نفس اوست، از بهر آن عاشقان راز دل و اسرار ضماير با او گويند. اين كلمات كه متحرّر مىشود، اينجا نفثه مصدور است، و چيزى مختصر است از آن و از نداى او.
قسم اول در مبادى
(3) و آن سه فصلست: فصل اوّل در تفضيل اين علم، فصل دوم در آنچه اهل بدايا را ظاهر شود، فصل سوم در سكينه. قسم دوم در مقاصد و آن سه فصلست: فصل اوّل در فنا، فصل دوّم در آنكه هر كه عالمتر عارفتر بود، فصل سوّم در اثبات لذّت بنده مر حقّ را.
فصل اول از قسم اول: در تفضيل اين علم بر جمله علوم
(4) بر رأى روشن دلان نپوشد كه ترجيح علمى بر ديگرى از چند وجه باشد: اوّل آنست كه معلوم شريفتر بود چنانكه ترجيح زرگريست بر پالانگرى كه تصرّف اين علم در زر است و تصرف اين ديگر در چوب و پشم.
وجه دوّم از بهر آنكه [علمى را ادلّه قوىتر بود از علمى ديگر]. وجه سوّم آنكه مهمتر باشد اشتغال در آن و فايده او بيشتر باشد، و جمله امارات ترجيح درين علم موجود است بنسبت با ديگر علوم. امّا از جهت نظر بمقصود و معلوم ظاهر است كه درين علم مقصود و مطلوب و معلوم حقّ است- تعالى شأنه - و ديگر موجودات را با عظمت او نسبت كردن ممكن نيست. و امّا از جهت يافت دليل و تاكّد برهان مبيّن است كه مشاهده قوىتر از استدلال باشد، و محقّقان صناعت كلام جايز ميدارند كه حقّ تعالى بنده را علم ضرورى دهد بوجود او و صفاتش و غير آن. [پس چون اين جايز است كه بعضى را حاصل شود] شك نيست كه راجح باشد بر آنچه تحمّل كلفت و نظر و مشقّت استدلال و اقتحام مشكوك و محلّ شبهت بايد كرد. بعضى را از متصوّفه پرسيدند كه «ما الدليل على وجود الصانع؟» فقال «قد اغنى الصباح عن المصباح»، يكى ديگر گويد هم از ايشان كه مثال كسى كه حقّ را طلب كند بدليل، هم چنان باشد كه كسى بچراغ آفتابرا جويد. و محقّقان اصول مسلّم داشتهاند و اتفاق كرده كه در آخرت شايد حقّ تعالى بندگان را ادراكى آفريند در حاسه بصر، حقّ را ببينند بىواسطه دليل و برهان، و تنبيه شرط نيست پيش اهل حقّ، شايد كه بدين قواعد مثال اين ادراك در دل ايجاد كند تا در دنيا او را ببيند بىواسطه و حجّتى. و ازينست كه عمر- رضى اللّه عنه - گفت «رأى قلبى ربّى»، و علىّ- كرمّ اللّه وجهه- گفت «لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا». و در اينجا سرّها پوشيده است كه لايق اين موضوع نيست. و امّا از جهت اهميّت شكى نيست كه انسان را مهمتر از سعادت كبرى چيزى نيست، بلكه جمله مطالب بنسبت با اين مختصر باشد، و اعظم وسائل معرفت است، پس از جمله وجود ثابت گشت كه معرفت شريفتر است از جمله علوم. و جنيد- رحمة اللّه عليه- گفت «اگر دانستمى كه زير آسمان علميست شريفتر از آنكه محقّقان معرفت در آن خوض ميكنند بجز بدان مشغول نبودمى و بأبلغ الطرق در تحصيل آن سعى نمودمى تا بدست آوردمى.
فصل دوم در آنچه اهل بدايا را ظاهر شود
(5) اوّل برقى كه از حضرت ربوبيّت رسد بر ارواح طلّاب، طوالع و لوايح باشد و آن انواريست كه از عالم قدس بر روان سالك اشراق كند و لذيذ باشد، و هجوم آن چنان ماند كه برق خاطف ناگاه در آيد و زود برود، «هُوَ الَّذِي يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفاً وَ طَمَعاً» [خوفا من الزوال و طمعا فى الثبات]. از نظر دوّم اين اشارتست باوقات اصحاب تجريد. و صوفيان اين طوالع را اوقات خوانند، و از اين جاست كه يكى مىگويد [ «الوقت أمضى من السيف» و گفتهاند «الوقت سيف قاطع»] .
و در كلام الهى اشارت بسيار است بدان چنانكه مىگويد [ «يَكادُ سَنا بَرْقِهِ يَذْهَبُ بِالْأَبْصارِ»] . واسطى را پرسيدند كه «انزعاج بعضى مردم در حال سماع از كجاست؟» گفت [ «انواريست كه ظاهر شود پس منطوى گردد» و مثل بدين بيت زد] .
شعر
خطرت فى القلب منها خطرة خطرة القلب بدا ثم اضمحل
«وَ لَهُمْ رِزْقُهُمْ فِيها بُكْرَةً وَ عَشِيًّا» . و اين لوايح همه وقتى نيايد، مدتى باشد كه منقطع مىشود. و چون رياضت بيشتر گردد بروق بسيارتر آيد تا بدان حدّ رسد كه مردم در هر چه نگرد بعضى از احوال آن عالم با ياد آرد، و ناگاه اين انوار خواطف مترادف شده، و باشد كه در عقب اين اعضا متزلزل گردد. و رسول- عليه السلام- بانتظار اين حال مىفرمايد چنانكه [از لفظ نبوى مشهور است]: «انّ لربّكم فى ايّام دهركم نفخات رحمته ألا فتعرضعوا لها.»
(6) و مرتاض بفكر لطيف و ذكرخالص از شوايب هواجس در وقت فترت حواس استعانت كند از بهر استعادت اين حالت. و روا باشد كه كسى را كه رياضت ندارد در بعضى اوقات اين حالت بيايد و او غافل باشد. و اگر كسى ترصد كند در ايّام اعياد كه مردم قصد مصلّى كنند و آوازهاى افراشته و تكبيرهاى برآمده و صيحه سخت در افتاده و آواز صنوج و ابواق غلبه گرفته، اگر صاحب نظرى باشد كه طبعى سليم دارد و تذكّر احوال قدسى كند حالى ازين اثر يابد سخت خوش.
(7) و هم چنين در وقت حرب كه وقت التقاء مردان باشد و صيحه مبارزان [و شيهه اسبان و آواز طبل بر آيد و جنگ سخت شود]، و مردم اقتحام كنند و سيوف متحرّك گردد، و اگر كسى اندك مايه خاطر صافى دارد، اگر چه صاحب رياضت نباشد، ازين حال خبر يابد بشرط آنكه در آن وقت تذكّر احوال قدسى كند و ارواح گذشتگان و مشاهده كبريا و صفوف ملاء اعلى به ياد آرد. [و اگر نيز كسى بر اسب دونده بر نشيند و اسب را بتاخت برانگيزد قوى] و تقدير كند كه مىرود و هيكل بجاى مىگذارد و هيبتى سخت در خود آرد و بجان مجرّد بحضرت قيّوميّت مىرود و در صف قدسيان منخرط مىگردد، و در مثل اين حال نيز اثرى بر وى پديد آيد و اگر چه مرتاض نباشد. در اينجا اسراريست كه در اين روزگار كم كسى بغور آن رسد. و چون مردم را اين بروق در آيد اثرى از آن بدماغ رسد و باشد كه هم چنان نمايد كه در دماغ و كتف و پشت، رگى سخت قوى جستن گيرد و نيك لذيذ باشد، و بسماع نيز استعانت كند، تمامتر بود [و اين هنوز مقام اوّل است].
فصل سوم در سكينه
(8) پس چون انوار سرّ بغايت رسد و بتعجيل نگذرد و زمانى دراز بماند، آن را سكينه گويند، و لذّتش [تمامتر باشد از لذّات لوايح ديگر]. و مردم چون از سكينه باز گردد و ببشريّت باز آيد، عظيم متندّم شود بر مفارقت آن، و درين معنى يكى از صلحا گفته است
يا نسيم القرب ما أطيبكا ذاق طعم الانس من حلّ بكا
أىّ عيش لاناس قربوا قد سقوا بالقدس من مشربكا
و در قرآن مجيد ذكر سكينه بسى است چنانكه مىگويد «فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ»، و جاى ديگر گفت«هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدادُوا إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ.» و كسى را كه سكينه حاصل شود، [او را اخبار از خواطر مردم و اطلاع] بر مغيبات حاصل آيد و فراستش تمام گردد.
و مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- [از آن خبر داده كه «اتّقوا فراسة المؤمن فانّه ينظر بنور اللّه». و رسول عليه السلام در حقّ عمر رضى اللّه عنه مىگويد] «انّ السّكينة ينطق على لسان عمر». و گفت «إنّ فى امّتى محدّثين و متكلّمين و إنّ عمر منهم ». و صاحب سكينه از جنّت عالى نداهاى بغايت لطيف بشنود و مخاطبات روحانيّت بدو رسد و مطمئن گردد چنانكه در وحى الهى مذكور است: «أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»، و صور بغايت طراوت و لطافت مشاهده كند از محاكات اتّصال بمقامات علوى. و اين مقام متوسّطست از مقامات اهل محبّت، در حال بين اليقظة و النوم آوازهاى هايل و نداهاى عجيب بشنود، و در وقت غشيان سكينه نورهاى عظيم بيند، و باشد كه از غايت تلذّذ عاجز شود. و اين وقايع بر راه محقّقان است نه بر طريق جماعتى كه در خلوت چشم برهم نهند و خيال بازى مىكنند. و اگراز انوار صادقان اثرى يافتندى، بسا حسرت كه ايشان را پديد آمدى و «خَسِرَ هُنالِكَ الْمُبْطِلُونَ.»
قسم دوّم در مقاصد
و آن سه فصل است، فصل اوّل در فنا
(9) و اين سكينه نيز چنان شود كه اگر مرد خواهد از خودش باز دارد ميسّرش نگردد. پس مرد چنان گردد كه هر ساعتى كه خواهد قالب رها كند و قصد عالم كبريا كند و معراج او بر افق [اعلى زند و هر گاه كه خواهد و بايدش ميسّر باشد]. پس هر گاه كه نظر بذات خود كند، مبتهج گردد كه سواطع انوار حقّ بر خود بيند، و اين هنوز نقص است. و چون توغّل كند از اين مقام نيز بگذرد، چنان شود كه البتّه بذات خويش نظر نكند و شعورش بخودى خود باطل گردد و اين را «فناء اكبر» خوانند، و چون خود را فراموش كند و فراموش را نيز فراموش كند، آن را «فناء در فنا» خوانند. و مادام [كه مرد بمعرفت شاد شود، هنوز قاصر است و آن را نيز از جمله شرك خفى گيرند]، بلكه آن وقت بكمال رسد كه معرفت نيز در معروف گم كند، كه هر كس بمعرفت شاد شود و بمعروف نيز همچنانست كه مقصد دو ساخته است، مجرّد آن وقت باشد كه در معروف از سر معرفت برخيزد. و چون اطلال بشريّت نيز خرج گردد، آن حالت طمس است و مقام «كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ» است.
(10) و بعضى از محقّقان گويند كه «لا اله الّا اللّه» توحيد عوامّست و «لا هو الّا هو» توحيد خواصّ است، و در تقسيم تساهل كرده است و مرتبت توحيد پنج است: يكى «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» و اين توحيد عوامّست كه نفى الهيّت مىكند از ما سوى اللّه و اينان اعمّ عوامّاند. و وراى اين طايفه گروهى ديگراند كه بنسبت با اينان خواصّاند. و با طايفه ديگر عوامّ [و باضافت با آن كسانى ديگر كه مقام ايشان بلندتر است از عوامّ]، و توحيد ايشان «لا هو الّا هو» است و اين عالىتر از آن اوّل باشد، و مقام ايشان عالىترست از بهر آنكه گروه اوّل نفى الوهيّت كردند از غير حقّ، [پس گروه ديگر بر نفى حقّ از غير اقتصار نكردند بلكه] جمله هويّتها را نفى كردند در معرض هويّت حقّ تعالى [و گفتند كه اوئى او راست، كس ديگر را «او» نتوان گفت كه اوئيها از اوئى اوست، پس اوئى مطلق او راست]. و وراى ايشان گروهى ديگرند كه توحيد ايشان آنست كه «لا انت الّا انت»، و اين عالىتر از آنست كه ايشان حقّ را «هو» گفتند. و «هو» غايب را گويند، و اينان همه توئيها را كه در معرض توئى شاهد خويش است نفى كردند و اشارت ايشان بحضور است. و گروهى ديگرند بالاى اينان و ايشان عالىترند و گفتند چون كسى ديگر را خطاب توئى كند او را از خود جدا داشته باشد و اثبات اثنانيّت مىكند و دوئى از عالم وحدت دور است. ايشان خود را گم كردند و گم گرفتند در پيدائى حقّ، «لا أنا الّا أنا» گفتند. محقّقترين اينان گفتند اثنانيّت و انيّت و هويّت همه اعتباراتى زايد بود بر ذات قيّوميّت را، هر سه لفظ را در بحر طمس غرق كردند، و طاحت العبارات و غيبت الاشارات، «هُوَ كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ»، و اينان را مقام رفيعتر است. و مردم تا بدين عالم ناسوت علاقه دارد بمقام لاهوت نرسد. بالاى آن مقام ديگر نباشد كه آن نهايتى ندارد. بزرگى را پرسيدند كه «ما التصوف؟» فقال «أوّله اللّه و آخره لا نهاية له.
فصل دوّم در آنكه هر كه عارفتر بود كاملتر بود
(11) حديث نبوى مشهور است كه «ما اتّخذ اللّه وليّا جاهلا قط»، و صاحب شرع اعظم با همه كمال خويش مأمور بوده باستزادت علم، و حقّ تعالى او را مىفرمايد «وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً»، و از الفاظ مبارك اوست كه «عليك كلّ يوم ما ازداد فيه علما فلا يبرك صباح ذلك اليوم». پس چون حال پيامبر برين وجه است، كسى ديگر را حال چگونه بود؟ و اين علم كه عارف را از روى كشف افتد لازم نيست كه در باب طلاق و عتاق و خراج و معاملات باشد كه اين علم ظاهر است، بلكه از انكشاف حالات قيّوميّت و كبريا و ربوبيّت بوده و ترتيب نظام وجود و عالم ملكوت و اسرار مخفى درآسمان و زمين بداند چنانكه گفت «قُلْ أَنْزَلَهُ الَّذِي يَعْلَمُ السِّرَّ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»، و دانستن سرّ قدر كه فاش كردن آن حرامست، چنانكه لفظ نبوى بنهى آن ناطقست كه «القدر سرّ اللّه فلا تفشوه»، و اهل حقيقت همه برآنند كه افشاء سرّ قدر كفر است. و نيز نه هر چه علم محقّقان بدان محيط باشد در حيّز عبارت آرند، تا همه كس در آن شروع نمايد كه جمال كبرياى احديّت بيش از آنست كه مورد هر واردى و مقصد هر قاصدى و مطلب هر طالبى باشد «وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ».
(12) در فطرت انسانيت با كثرت جوارح هيكل يك نقطه بيش نيست كه لايق افق قدسى باشد، «فَما وَجَدْنا فِيها غَيْرَ بَيْتٍ مِنَ الْمُسْلِمِينَ». پس چون كار بنيت يك شخص برين وجه است [كه از قواى بسيار و اعضاى بسيار و تركيب بشريّت با كثرت تراكيب جز يكى مستعدّ ترقى بيش نيست]، [حال يكى معموره نيز هم برين وجه قياس بايد كردن]، [پس سخن پوشيده اولاتر]. و اين دو بيت مراست:
در كنج خرابات بسى مردانند، كز لوح وجود سرّها مىخوانند
بيرون ز شتر گربه احوال فلك دانند شگفتها و خر مىرانند
(13) مرد صاحب نظر بايد كه پيوسته باحث غرايب و حقايق باشد و بدان قدر كه سزاى خاطر اوست نزول بكند. حسين منصور حلّاج رحمة اللّه عليه- گفت «محبّت ميان دو كس آن وقت مستحكم شود كه در ميان ايشان هيچ سرّ مكتوم نماند.» پس محبّت چون كامل گردد [اسرار علوم خفايا و خبايا و زواياى موجودات برو پوشيده] نبود. و چون غايت كمال بنده آنست كه تشبّه كند بحقّ تعالى و علم بكمال از صفت اوست، جهل نقص بنده باشد. پس لازم آيد [كه هر چه عارفتر بود بحقايق، وجود او شريفتر باشد. و فى الجمله جهل قبيح است].
فصل سوم در اثبات لذت و محبت بنده مر حق تعالى را
(14) امّا مذهب متكلّمان و جماهير اهل اصول آنست كه بنده خدا را نشايد كه دوست دارد، زيرا كه دوست داشتن عبارت است از ميل نفس و ميل نفس بجنس خود بود و حقّ تعالى متعالى است از آنكه او را با خلق مجانستى بود، بلكه محبّت عبارتست از طاعت بنده مر حقّ تعالى را، و اهل معرفت اثبات كردند محبّت را و لذّت را، و درين جنسيّت شرط نسبت نزد ايشان از آنكه مردم لونى را دوست دارد يا هيأتى را با آنكه از جنس او نيست. و محبّت حقّ تعالى بقواى حيوانى تعلّق ندارد، بلكه نقطه [ربّانيّت كه مركز اسرار حقّ است در آدمى]، و اين محبّت بذوق تعلّق دارد. و محبّت شاد شدن ذاتيست بتصوّر حضور ذات ديگر و جنسيّت درين شرط نيست.
(15) و عشق عبارتست از محبّتى كه از حدّ بيرون رفته باشد، [و عشق با يافتن مراد نماند و شوق نماند]، پس هر مشتاقى بضرورت چيزى يافته است و چيزى نايافته، كه اگر از جمال معشوق همه يافته بودى آرزوش نماندى، [و اگر هيچ نيافته بودى و ادراك نكرده، هم آرزوش متصوّر نشدى]. پس هر مشتاقى يابنده نايابنده باشد. و در شوق نقص است، زيرا كه نايافتن در وى ضروريست.
(16) امّا حديث اثبات لذّت عبارتست از حاصل شدن كمال مر چيزى را و دانستن حصول آن، كه اگر كمال چيز حاصل گردد و يابنده را خبر نبود، كمال نباشد. چشم را چون كمال چيز حاصل شود [و آن رؤيت بصر است مر چيزهاى ملايم را دريابد و متلذّذ گردد]، و سمع را لذّتيست و آن ادراك مسموع ملايمست از آواز خوش؛ و شمّ را لذّت ادراك ملايمست از بويهاى خوش، و هم چنين برين قياس اين همه قواها را. و روان گويا را كمال معرفت حقّ است و دانستن حقايق، پس چون روان را آن حاصل آيد كمال اعلاى او از اشراق نور حقّ است، و انتقاش بكمال كبريا يابد كه لذّت وى عظيمتر باشد، زيرا كه ادراك وى شريفتر است. و شريفترين دريابندگان نفس انسانست و حقّ عظيمترين معلوماتست، پس لذّت [انسان كاملتر و وافرتر بود]. و ليكن عنين را از لذّت وقاع خبر نبود، اگر نيز شنود كه مردان را از آن قسط تمام است، و خوش گفته است آن مرد پير: «من لم يذق لم يعرف».
(17) و اين سخن اثبات لذّت و محبّت است. در روزگار جنيد- رحمة اللّه عليه- از اهل تصوّف نقل كردند و غلام خليل و جماعتى از متكلمان وفقها بر اخوان تجريد تشنيع زدند و بر الحاد و كفر ايشان فتوى دادند و شهادت و محضر ثبت كردند، و جنيد در آن واقعه روى در كشيد. و امير القلوب ابو الحسين نورى [و كتّانى و رقّاق و جماعتى كبار را در مجلس] سياست حاضر كردند و سيّاف قصد قتل كرد. و اين قصه مشهوراست كه ابو الحسين نورى متبادر گشت تمهيد قتل را. او را از آن پرسيدند، گفت: «خواستم كه يك لحظه زندگانى كه مانده بود، بر برادران ايثار كنم». اين سخن را بخليفه نقل كردند، سبب خلاص ايشان آمد. و پيش از آن بر ذو النون مصرى هم سگاليدند و حقّ تعالى او را خلاص داد.
فصل در خاتمت كتاب
(18) ذات منقسم معرفت نامنقسم را نشايد كه معرفت نيز منقسم شود و از انقسام او معروف را نيز انقسام لازم آيد. منصور حلّاج- رحمة اللّه عليه- گفت «الصوفى لا يقبل و لا يقبل و لا يتجزى و لا يتبعّض. » و نيز در وقت صلب مىگفت «حسب الواحد افراد الواحد له». و كسانى كه خواهند كه كارگاه عنكبوت فرو گشايند نوزده عوان را از خود دور كنند، از آن پنج پرنده آشكار، و پنج پرنده نهان، و دو رونده تيز پيدا حركت، و هفت رونده آهسته پوشيده حركت. و اين همه پرندگان را دشوار است از خود دور كردن، زيرا چندان كه كسى خواهد كه طيران كند پرندگان از پيش بروند و از حركتش منع كنند، و از همه پرندگان پنهانى را مشكلتر است دفع كردن. و در ميان ايشان جزيرهاى است كه در آنجا دوال پايان باشند، هر چند مردم پيش رود [ناگاه پايهاى خود را بيندازند و در گردن او كنند] و از حركتش باز دارند تا آب حيوة در نيابد. و شنيدم [كه اگر كسى در كشتى نوح نشيند] و عصاى موسى در دست دارد از آن خلاص يابد.
تمام شد رساله صفير سيمرغ
به كوشش: علی علیبابایی درمنی