شاهنامه
صدای پای تهمتن در کوچههای شهر نفتی - به یاد بادکوبه و کوچههایش، آن روزها که شاهنامهخوانی بخشی از آن بود
- شاهنامه
- نمایش از یکشنبه, 24 اسفند 1393 11:51
برگرفته از ماهنامه خواندنی شماره 85، سال سیزدهم، بهمن و اسفندماه 1393، رویه 32 تا 34
ناصر همرنگ
درآمد:
این نوشتارِ پژوهشی، نشان دهندهٔ پیوستگی فرهنگی و تباری باشندگان در جمهوری آذربایجان، قفقاز و گرجستان با باشندگان در دیگر سرزمینهای جغرافیای فرهنگی و تباری ایران بزرگ است.
نویسنده تنها با برشمردن و به پیشنما آوردن نشانههای از یاد رفته جایگاه شاهنامه، آیین شاهنامهخوانی و جایگاه دیگر آیینهای ایرانی در روان باشندگان در اران، قفقاز و گرجستان تا همین یکی دو نسل پیش، نشان میدهد چه کوشش ددمنشانهای برای هویتزدایی از مردمان این سرزمینهای جدا شده از ایران انجام شده است.شورای نویسندگان
شاهنامه در باکوی همروزگار ما تا سالیان سال در میان مردم کوچه و بازار به «رستمنامه» آوازه داشته است. این آوازه بیشتر از آنرو بوده که رستم و شخصیت بیهمتای او در مبارزه با پلیدیها و پلشتیها و نیز جهانهای اهریمنی، برای بیشینهٔ مردمان باکویِ نزدیک به روزگاران ما از محبوبیت و اهمیتی بسزا برخوردار بوده و نام و یاد او به تنهایی و برای درازهنگام، خود نمادی از جهانهای مینوی و قدسی و ایزدی شمرده میشده است.
در پایانههای سدهی سیزده خورشیدی، هنگامیکه شاهنامهخوان پرآوازهای از اهالی لنکران به خواهش گروهی از ریشسفیدان و بزرگان شهر باکو برای برگزاری آیین شاهنامهخوانی به این شهر آمد، از دیدن رونق بازار رستمخوانی و شاهنامهخوانی در هر کوی و برزن شگفتزده شد. تنها در خانهی بازرگانان شناختهشدهای از بزرگان باکوی آن روزگار، هفتههای پیاپی از دمدمههای شامگاه تا بامدادان، آیین شاهنامهخوانی چنان با شکوه و رونق تمام برگزار میشد و اهالی شهر از نامداران تا گمنامان چنان به گونهای انبوه در آن شرکت میجستند که شاهنامهخوان پرآوازه خیال کرد به جای دیگری درآمده است. شگفتی او آنگاه افزون شد که دریافت که شهر باکو از سدههای دور تا به آن روز، به واقع از زمان حکومت دودمان ایرانگرای شروانشاهی در همهی سرزمینهای قفقاز مهمترین کانون شاهنامهخوانی بوده و حتا نام و یاد شروانشاهان نیز در باکو بیش از همه، نام و یاد حکیم توس را در خاطرها میآورده است. با این وصف همان شگفتی زمانی به اوج رسید که او شدت مهر و علاقهی مردمان کوچه و بازار نسبت به شخصیت رستم را مشاهده کرد. از همینرو بود که شاهنامهخوان پرآوازه یکی از همانروزها در خلال برگزاری آیین شاهنامهخوانی در حالیکه با ملاحظهی همان علاقه، سخت به هیجان آمده بود، کمی به شوخی کمی به جد خطاب به همه گفت:
«با این حساب شاید یکی از همینروزها صدای پای رستم زابلی اینجا در کوچههای شهر نفتیی شما بپیچد. »
پس از گذشت صد و اندی سال از آن روزگار، این شگفتی هنوز نیز دست کم برای بسیاری از پژوهندگان تاریخ سرزمینهای ایرانی قفقاز آنگاه که با چنان واقعیتی روبرو شوند، پابرجاست. چه اکنون این شهر، بیش از هر هنگام دیگر و البته به یک اندازه با گذشته خود از اسطوره و تاریخ گریزان شده است و به سختی میتوان در آیینهی غبارآلود و رازآمیز او، این هردو را یکجا سراغ گرفت. از چهر و مهر رستم و شاهنامه تا یاد و خاطر دودمان شروانشاهی...
اما شاهنامهخوانی در باکو پیشینهای باورنکردنی دارد. تا سدههای پیاپی، شاهنامه حتا در همهی سرزمینهای قفقاز نفوذ و تاثیری پیوسته داشته است. در گنجه که زادگاه حکیم و سخنسرای بزرگ، نظامیگنجوی بود و نه فقط در روزگار خود او بلکه تا سدههایی دیگر یکی از کانونهای کلان زبان و ادب فارسی در قفقاز بشمار میرفت، شاهنامهخوانی و گشت و گذار در جهان حماسی او رواجی تمام داشت. چنانچه سرایندگان و شاعران بیشماری که در همهی این زمانهای طولانی در شهر میزیستند و آن را به مثابه یک کانون بسیار مهم فرهنگی و ادبی در منطقه درآورده میبودند، در انجمنها و نشستهای محفلی خود، پیوسته از شاهنامه میخواندند و مرتبت و جایگاه آن را نه تنها در کنار دیگر اثرهای بزرگ ادبی بلکه فراتر و گرامیتر از آنها بلند میداشتند.
در شماخی که دیرگاهی تختگاه شاهان شروان بود، شاهنامهخوانی در سرای و دربار شروانشاهان رونقی بیمانند داشت و در مجلسهای رسمی و بار عامها که گاه و بیگاه بهدستور فرمانروایان ادبپرور شروانی برپا میشد و نیز در آیینهای سلام نوروزی که مراسم همهسالهی ایشان در یادکرد از نوروز جمشیدی بود و همچنین در نبردهای پراکنده که گاه با یورشگرانی از تیرههای روس در شمال و گاه با مهاجمان نصرانیکیش گرجی و ارمنیتبار از باخترو گاه نیز با جهانگشایان تازهبهدورانرسیدهی ترکمان از جنوب انجام میشد، شاهنامهخوانی و یادآوری اسطورههای ایرانی، شیوه و منش شاهانهای بود که در پهنهی فرمانروایی درازهنگام ِ شروانشاهان ایراندوست از نسلی به نسل دیگر رسیده میبود تا از یکسو دولت لغزنده و کوچک آنها را در برابر سیلاب ِرویدادهای قفقازِ همیشه در تلاطمِ آن روزگاران در پناه دارد و از سوی دیگر بزرگی و فره و همچنین زوالناپذیری تبار و دودمان آنها را که نسب به بهرام چوبینه میبردند، در آیینهی خود برای همگان ِ مردم، از دوست و دشمن بنمایاند.
در شروان و دربند و شکی و دیگر جاها نیز چنین وضعیتی کم و بیش میبود و حاکمان بومی و شاهزادههای محلی در بیشتر نشستهای خصوصی بویژه آنجا که رنگی از شعر و ادب بر خود میداشت و گروهی از شاعران و ادیبان و ادب دوستان را در خود گرد آورده میبود، با یادبود شاهنامه میکوشیدند تا افزون بر آنکه نشستهای محفلی خود را با نام و نشان رستم و سهراب و کیخسرو و دیگران بیارایند، نیز میخواستند تا بخشی از حسرت و آرزوهای دور و دراز خود برای گستراندن مرزهای بسته و محدود فرمانرانیِ خویش از حالت دولت- شهرهای بومی به همهی سرزمینهای ایرانشهر در سایهسار داستانهای شاهنامه، بازگفته شود. بسا شاهزادگان ریز و درشتی که همگی نام شروانشاه بر خود گذارده میبودند و همگی رویای فرمانروایی بر ایران و زندهساختن آیینهای کهن و دیوانسالاری ِاز یادرفتهی آن را در سر میپروراندند و در کمال سادگی میانگاشتند که بهیاری قهرمانان شکستناپذیری که گرچه اکنون وجود بیرونی نداشتند، ولی بهصورت فرضی میتوانستند از دل جهان خیالانگیز شاهنامه به درون رویاهای شیرین و دور و دراز آنها نقب بزنند و در سرای کوچک آنها به جنب و جوش درآیند و کمر به خدمت ببندند، شاید که یک شبه بتوانند قلمروهای محدود کنونی را از صورت یک دولت کوچک و مختصر بومی بیرون آورند و جهانگشاییها نمایند و مرزهای خیالی خود را تا دوردستِ سرزمینهای قفقاز از دریای سیاه تا دریای مازندران بگسترانند.
در تفلیس و آبخاز و بیشتر شاهزادهنشینهای گرجستان و آجار که در فاصلهای دورتر قرار داشتند ولی همچنان خود را نسبت به ایرانزمین و حوزهی تمدنی آن وفادار احساس میکردند، شاهنامه و حماسههای ایرانی، نه تنها ارج و قربی تمام داشت، بلکه همنشینیِ شبانهروز با جهان شاهنامهای، آهسته آهسته به شکلگیری گونهای از ادبیات نوین بومی نیز یاری میرسانید که قرار بود بعدها سنگ بنایی باشد برای یک ادبیات ملی در همان ثغور. در همین زمان بود که شوتا روستاولی شاعر بزرگ و ملی گرجی، اثر حماسی خود «پلینگینهپوش» را در تاثیرپذیری مستقیم از شاهنامه میسرود و کمی آنسوتر در گرجستان باختری از باتومی تا سینوپ و طرابوزان، فرهنگ شاهنامه نرمنرمک به آبادیها و روستاهای گرجینشین راه پیدا میکرد و نامهای آن از رستم و کیخسرو و تهماسب و سام و تهمورث و نریمان و جمشید و دیگران به صورت نامهای ملی و بومی در میآمد و داستانهای شاهنامه آرایهبخش عروسیها و سوگواریها میگردید.
با همهی اینها از یاد نباید برد که تا سدههایی پیاپی این شهر باکو بود که خود به تنهایی پایتخت آباد و پر رونق و گرم شاهنامهخوانی در همهی سرزمینهای قفقاز از کرانههای باختری دریای مازندران تا دریای سیاه به شمار میرفت. این دوران که از سدههای چهارم و پنجم و همزمان با اوج و شکوفایی فرمانروایان شروانشاه میآغازد و تا روزگاران نزدیک به ما ادامه می یابد، بهگونهای شگرف تاریخ این شهر و مردمان آن را با شاهنامه و جهان حماسی آن درپیوسته است. پس از جدایی هفده شهر قفقاز از پیکر ایران نیز شگفتانگیز است که تنها اندک زمانی دیگر، خیزابههای گرایش به شاهنامهخوانی، بناگاه از همهجای اران و شروان و داغستان سر برآورد و در شهر باکو به اوج خود رسید. در همین زمان عباسقلیآقا باکیخانف تاریخنگار قفقازی که مدتی کارگزار دولت روس در همان حدود بود و در سالهای پایانی عمر خود از همه آن کردهها بسختی پشیمانی میکرد، انجمنی ادبی را بنام انجمن گلستان در شهر باکو بنیاد گذارد که هدف آن پاسداری از موقعیت زبان فارسی در قفقاز و منطقه بود. انجمن گلستان به شتاب به محملی بدل شد که شاهنامهپردازان و شاهنامهپژوهان باکو میتوانستند در آن رفت و آمد کنند و از آخرین دیدگاههای همتایان خود در زمینهی شاهنامهشناسی آگاه گردند.
در پایان سده نوزده و آغاز سدهی بیست میلادی نفوذ و تاثیر شگرف شاهنامه در سراسر اران و شروان و بویژه در شهر باکو به مرحلهی شگفتانگیزتری رسید و سرتاسر منطقه را بپا خیزاند. چنانچه استقبال از شاهنامهخوانی و شاهنامهشناسی و نیز پژوهش در داستانهای آن و همچنین شرح و تفسیر اندیشههای حکیم توس که همهی عمر خود را نه تنها در غم ایرانیان سرتاسر گیتی بلکه در غم همهی آدمیان گریسته بود، در آستانهی فروپاشی حکومت تزاری یکبار دیگر باعث شد تا نام و یاد فردوسی و شاهنامه در باکو و بیشینهی سرزمینهای قفقاز کمابیش بر سر زبانها افتد و به یکی از انگیزههای بیداری و خیزش مردم اران بدل گردد.
در این هنگام در شهر باکو در هر کوی برزن آیینهای شاهنامه خوانی با شور و علاقهی تمام در میان لایههای گوناگون از ثروتمندان و بازاریان و هنرمندان و سرایندگان و صنعتگران و نیز دارندگان چاههای نفتی تا تودههای پایین همانند خوانندگان و مطربان و کارگران و جاشویان برگزار میشده است. چنانچه در سال 1280 خورشیدی هنگامیکه «شهرتیار» شاهنامهخوان پرآوازهی لنکرانی بهخواهش گروهی از ریشسفیدان و بزرگان شهر باکو به این شهر آمد، از دیدن رونق بازار شاهنامهخوانی و شاهنامهشناسی در آنجا شگفت زده شد. تنها در خانهی بازرگانان شناختهشدهای چون: حاجیضربعلی، حاجیآقاداعی، حاجی رجبعلی و حاجییونس که از بزرگان باکو میبودند، هفتههای پیاپی از دمدمههای شامگاه تا بامدادان آیینهای شاهنامهخوانی با شکوه و رونق تمام برگزار میشده و اهالی شهر از نامداران تا گمنامان بهگونهی انبوه در آن شرکت میجستهاند. چنانچه «شهرتیار» خود نیز مدتی دراز دراین آیینها حضور یافت و هفتههای پیاپی از شباهنگام تا بامدادان به شاهنامهخوانی پرداخت.
به واقع در این دوران تاریخی از حیات اجتماعی و سیاسی شهر باکو بود که روح فردوسی در کالبد داستانهای شاهنامه نه تنها در خانههای اشرافزادگان و مهتران بلکه در میان لایههای پایین آن در قهوهخانهها و مهمانسراها و کاروانسراها و اسکلهها و سراچهها و دیگر جاها نفوذ کرده و همهی آنها را بهگونههای اسرارانگیز به زیر خود گرفته میبود. در این هنگام همهی یگانهای مردم از کارگران ژندهپوش و بینوای چاههای نفتی و جاشویان و عملگانِ تهیدستِ باراندازهای ساحلِ پر ازدحام تا گروه متمکنان و توانگران و حتا فرمانروایان راستین و به هر حال روسیتبار آن سامان، با دنیای پر رمز و راز و حماسی حکیم توس پیوستگیها مییافتند و مهرها میورزیدند.
این جهان سحرآمیز که قلمموی جادوگرانهی حکیم توس بهیاری داستانهای نغز و دلکش، آن را پر و پیمان و رنگارنگ ساخته بود، بویژه در شبهای دراز و شاعرانهی زمستانهای قفقاز، انجمنها و محفلهای گوناگون را از نشئهها میآکند و همنشین دلباختگان و دلسوختگان و دلشدگان میگردید و خاطرها را از یاد گذشتههای تلخ و شیرین میانباشت و بدینسان بر رنگارنگی شبنشینیهای از یاد نرفتنی باکوی غرق در ثروت بادآوردهی ناشی از نفت بسیار میفزود.
از میان همهی داستانهایی که شبهای سرد زمستان باکو را به بامگاه میپیوست کمتر داستانی همانند قهرمانیهای رستم با پیشواز همگان روبرو میشد. بویژه از آنرو که او تنها کسی بود که میتوانست کین ایرانیان ستمدیده و از آن میان کین سیاوش شهید را که مردم باکو بسیار بدان دلبستگی نشان میدادند، بستاند. از همینرو نقالان شاهنامه دوستتر میداشتند داستانهای خود را از میان «رستم نامه» برگزینند. حتا از آغاز سدهی بیستم میلادی شاهنامه در سرتاسر منطقهی قفقاز شرقی به «رستمنامه» آوازه داشت و از همینروی بود که در ستایش رستم در میان مردم کوچه و بازار، مثلها و افسانهها و داستانها و نغمهها و ترانههای بیشماری ساخته و پرداخته شده و سر زبانها افتاده بود و همگان مردم از قهرمانان شاهنامه در همانندگوییها و تشبیهسازیها و کنایهپردازیهای خود بهویژه در آهنگها و سرودها و قصههای عامیانه بهرهها میبردند. از این گذشته هنرمندان نیز در پدیدآوردن اثرهای نفیس و ماندنیِ خود از داستان رستم و شرح قهرمانیهای او فراوان بهره میگرفتند. آنچه که امروزه نیز بر در و دیوار بسیاری از خانههای باشکوه تاریخی و نیز دیوارهی برخی از قهوهخانههای عمومی و همچنین کارهای دستیی قالیبافان و گچکاران و بافندگان و پردهدوزان و دیگر هنرمندان آن روزگاران بهشکل نقاشیهایی از نبردهای طولانی رستم با پلیدان و اهریمنان برجای مانده است، گواه این مدعا تواند بود. در روزهای جشن نوروز، مغازهداران مغازههای خود را با با نقاشیهای رستم زال میآراستند و این کار نه تنها بهصورت یک عادت همگانی درآمده بود بلکه باعث شده بود رستم ِشاهنامه کمکم بهشکل یک اسطورهی ملی برای همهی مردم قفقاز نیز درآید. همچنین در زورخانههای شهر باکو، بازی «میل» بر پایهی بخشهای هیجانآور شاهنامه با شیوهای ویژه انجام میشد و حتا در آیین جشن قربان در هنگام درود فرستادن به امیر مومنان حضرت علی (ع)، سیمای رستم ترسیم میگردید و بدینسان رستم به درجهی قدسی و اعلا میرسید.
آنچه که از دل این شرایط شگفتانگیز بیرون میآمد دغدغهای بود که دامنهی آن هر روز گسترده میشد و رفته رفته برای گروهی از زمامداران منطقهی قفقاز از فرمانروایان روس تا حاکمان بومی بهصورت یک هراس همیشگی در میآمد. در همان کش و قوس گاهی دیده شده بود که در هنگام خوانده شدن برخی از نوحههای شاهنامه مانند نوحهی پرگداز و جانسوز تهمینه در مرگ سهراب ِجوان، چگونه همهی مردم از شدت تاثر به تلخی گریستهاند. نیز دیده شده بود که چگونه در بیان مرگ سیاوش از زبان نقالان شاهنامه، آه گریهآلود مردان و زنان بیشماری از نهادها بر آمده و با سوگسرایی پیر توس در سربریدهشدنِ بیگناهانهی او، همسراییها کرده است. حتا دیده شده بود که ماموران تزاری چگونه مجبور بودهاند در آیینهای شاهنامهخوانی در بخش «مرگ سیاوش» آنجا که مردم تحت تاثیر روح قهرمانی رستم قرار میگرفتهاند، بهدلیل هراسی ناشناخته، از ادامهی شاهنامهخوانی جلوگیری کنند. از این نظر شاهنامهخوانی نه تنها روان یگانگی عمومی را در شهر باکو برمیانگیخت بلکه روح ایرانی را همچنان در رگ و پی کوچهها و خیابانهای آن زنده نگه میداشت.
از آن پس، بویژه در دهههای پایانی سده سیزده خورشیدی، بسیار کوشیده شد تا شاهنامهخوانی منع گردد و بهجای آن آیینهای غیر ملی جایگزین شود. اما گویی این کار دست کم در شرایط آن روزگار ناشدنی بود. چرا که شاهنامه حالا دیگر به میان مردم راه یافته بود و در دلهای بیشمار شیفتگانی که از گذر زمان با آن پیوستگیها یافته بودند، جای گرفته بود. چنانچه در همین دوره از تاریخ شهر باکو بود که شاهنامه به پشت درهای خانهها انتقال یافت و در حلقههای کوچک خانوادگی به زندگانی خود ادامه داد و پس از آن تا مدتهای طولانی که با برآمدن بلشویکها در این شهر همراه بود، هرگز ایستانده نشد.
بلشویکها و از آن پس شورویها بیآنکه قدرشناس شاهنامه و نقش تاریخی او در خیزاندن مردمان قفقاز برعلیه حکومت تزاری باشند، از فردای به قدرت رسیدن کوشیدند تا کار ناشدنیای را که کارگزاران تزاری برای از صحنه بیرون راندن شاهنامه از زندگانی مردم باکو آغاز کرده بودند، به انجام برسانند. از اینرو اندکی پس از درآمدن بلشویکها به باکو، نبرد گستردهای برعلیه شاهنامه آغاز گردید. جنگافزار آنها در این نبرد نابرابر جدای از ایدئولوژی، اپرا و اعدام چیز دیگری نبود. بشتاب شاهنامهخوانی در ظاهر به عنوان یکی از نمادهای بورژوازی و در واقع در هراس از تداوم فرهنگ ایرانی در باکو از همهی تماشاخانهها و میدانها و جایگاههای همگانی برچیده شد و جای آن را افزون بر میتینگها و سخنرانیهای دور و دراز حزبی و عقیدتی، برگزاری اپراهای جورواجور از گونهای از یک ادبیات نوظهور و ناشناختهی تاتاری که لعاب تندی از یک ادبیات ترجمه شدهی خلقی بر چهره داشت، فراگرفت. همچنین بسیاری از شاهنامهخوانان باکو به بهانههای گوناگون یا به جوخهی آتش سپرده شدند یا دست و پا بسته در کین ایدئولوژیک فرمانروایان نوپیدا در دریا غرق شدند و یا به سیبریه فرستاده شدند.
از آن پس مردم باکو برای همیشه از شنیدن صدای شاهنامهخوانی در جایجای شهر خود محروم شدند. با اینحال گهگداری دیده شده بود که صدای پای درویشی گمنام یا شاهنامهخوانی ناشناس که باری از دست و گزند پاکسازیهای عقیدتی جان به در برده بود، در حالیکه بیتهایی از رستمنامه بر لب دارد، در کوچههای شهر نفتی پیچیده است. یکچند در میان مردم کوچه و بازار این صدا به صدای پای تهمتن ماننده شده بود که گویی برای رهایی باکو از دست بیریشگان نوپیدا از آنجا سر درآورده است. با اینحال آن صداها نیز رفته رفته خاموش شد و از یادها رفت تا به اکنون. توگویی در این شهر چنان صداهایی هرگز نبوده است.
در آشفتهبازار باکوی امروز، هرچند بازگویی همهی آنچه که گفته شد، بهتنهایی میتواند گوینده را در معرض سیلابی از سنگاندازیهای خردهگیران بیخبر قرار دهد؛ اما تاریخ را از بازگویی و راستگویی گریزی و هراسی نیست. باکو، همان باکوی کهنسال و گرامی، شاید در درازنای عمر طولانی خود ناچار باشد یکچندی در درون خوابی خودخواسته، نه تنها خاطرهی صدای پای قدمزدنهای بعد از ظهری رستم داستان خود را که گویی هماره در کوچههای خاطرات غبارگرفتهی او طنین انداخته است، بلکه صداهای فراوان دیگری از همان دست را همچنان در دیروز و امروز و فردای خود ناشنیده بگیرد. اما با پژواک پیاپی همان صدا و صداهای دیگر در ژرفای روان بلند و وجدان همیشه بیدار خود چه خواهد کرد؟