نوروز
جشن نوروز از کتاب سرگذشت اردشیر - وحید دستگردی
- نوروز
- نمایش از یکشنبه, 01 فروردين 1395 02:07
برگرفته از مجله ارمغان، اردیبهشت 1299، شماره 2، ص 37 تا 44
وحید دستگردی
ارمغان سـال اول مجلّهء ارمغان تأسیس بهمنماه 8921 شمسی عید نوروز فرخ اندوز پند آموز جم باد میمون و مبارک بـر صـنادید عجم
جشن نـوروز از کتاب سرکذشت اردشیر
شهنشاه شدن اردشیر- گفتار اردای ویراف موبد موبدان - تهنیت گفتن پادشاهان جهان - اندرز و چکامه فرشاد حکیم.
چو سر بیرون کشید از جـیب شبروز
صباح الخیر بر زد عید نوروز
کهن گیتی شد از نوروز تازه
عروسان چمن بستند غازه
ز بـس گلهای رنگین در گلستان
مرقع پوش شـد صـوفی بستان
هم آب چشمه در کهسار جوشید
هم از سبزه دهان چشمه پوشید
ز کبکان قهقهه در کوه برخاست
خرامیدن گرفتند از چپ و راست
دمیده سبزه طرف چشمه و جو
چو بر بالای چشم یار ابرو
بآزادی نوا خان سرو آزاد
صلای شادمانی داده شمشاد
فرود آویـخ تف تیغ از کمر کوه
دو دستی تیغ زن بر جیش اندوه
عروسی بود گوئی کوه اخضر
ز گهنه جامه عریان کرده پیکر
دمیده ابری از دریای ژرفی
بطشت و طاس وی باران و برفی
ز سر تا پا زده صابون برفش
بباران شسته اندام شگرفش
سپس پوشیده آن مـطلوب دل سنگ
ز گلها جامه بر تن گونهگون رنگ
بنفش و سرخ و سبز و آبنوسی
کبود و لاجورد و سندروسی
جهان در میگساری گشته پابست
فلک ساقی طرب باده زمین مست
بخم تبر یک خوان می از سر جوش
بلب آنرا می اینرا بـر زبـان نوش
بزرگان خوردها را گشته جویان
بیکدیگر مبارک باد گویان
گدا و خواجه در داده بهم دست
شده با کبریاخو همنشین پست
بهر گوشه سر افراز و فروتن
چو دو یار موافق دست وگردن
بدرویشان گشاده شاه آغوش
شده شاهی و درویشی فراموش
فروزان کـرده یـکرنگی شمایل
فکنده گردن از بازو حمایل
لبان سوده ز بس بوسه چشیدن
رخان فرسوده از بوسه کشیدن
ز دلها تیره زنک کینه شستند
چو غنچه با لب پر خنده رستند
بر انده خط بطلان برکشیدند
بغم تار فراموشی تنیدند
چنین روزی ز گردون گـرد غـم
دور ز خـاطر خاک را زنک الم
دور شهنشاهی صـلای تـازه
در داد بـنام اردشیر آوازه
در داد فراهم موبد و اختر شناسان
بکاخ ارجمند پور ساسان
بر اورنک کیان با تاج جمشید
نشسته شاه چون بر چرخ خورشید
بدست چپ گرفته جای فـغفور
بسمت راسـت مـنزل کرده قیصور
بزرگان جهان رومی و چینی
ز هندی دو ده تا تـوران زمـینی
صفادید کیان و تخمه جم
همه در جشن جا بر جا فراهم
سپهداران حمایل کرده شمشیر
چو شیران دژم چون پنجه شیر
قبول شاه را گردون دو تا پشـت
بچشم از مـاه نـو بنهاده انگشت
غلامان حلقه بسته گوش بر گوش
بزرگان صف کشیده دوش بـر دوش
سعادت در جهان کرده منادی
مسخر کرده گیتی جیش شادی
گفتار اداری ویراف موبد موبدان
مهین ارادی و یراف خردمند
که موبد موبدان بود از خداوند
میان انجمن از جـای بـرخواست
چو شـمع انجمن مجلس بیاراست
نخستین برد یزدانرا ستایش
بفرخیشور1خواند انگه نیایش2
ستود اورنک و دیهیم کـیانرا
پس آنـکه اردشیر بابکان را
که احسنت ای شهنشاه نخستین
نگهبان جهان نیروی آیین
ز هی بالای هفت اورنک تختت
برومند از شهنشاهی درخـتت
شهنشاهی بـتو بـادا سرافراز
تو با کشور عدالت با تو انباز
ز من بنیوش گفتار کیومرز
که شـه بـنده بـود خواجه کشاورز
رعیت گرچه بر شه میدهد باج
بدهقان است تاج شاه محتاج
اساس دستگاه پادشاهی
زر و سـیم و سـپیدی و سـیاهی
بغیر از دسترنج رنجبر
نیست شه الا خوشهچین برزگر
نیست شهی کو از رعیت پاس برداشت
برای خود درودن داس برداشت
نمکخواره نمکدان را چو بـشکست
درکان نـمک بر روی خود بست
شهنشاهی بود دهقان نوازی
مباد از جور بر دهقان بتازی
ز یزدان چون بـگیتی پادشـائی
شبان گـوسفندان خدائی
بکن از بن مغیلان ستمکیش
ز نفرین ستمدیده بیندیش
مبادا آنکه دود آه مظلوم
سیه مطبخ کند بر شه بـر و بوم
گـرفت آنگاه بر کف تاج جمشید
چو دست بامدادان قرص خورشید
بگفت ای تاج شاهان کیانی
جهان را یـادگار قـهرمانی
گهی هـوشنک را زیب بناگوش
سر طهمورثت گاهی در آغوش
بر افریدون و جم دیهیم دادی
گهی با بهمنی گه با قبادی
زمانی رفـت تـا بدبخت بودی
اسیر بخت بد چون تخت بودی
گهی دست سکندر میربودت گهی ضحاک تـازی مـیشخودت گهی بـود اردوانت دستانداز کنون بهتر شد انجامت ز آغاز نخستین تاج شاهان کیانی کنون تاج شهنشاه جهانی نهاد آنگاه آن تـابنده دیـهیم بفرق پادشـاه هفت اقلیم فراتین3 ها بر آیین بهی خواند پس آنگه در نیایش این سخن راند که یـزدانا بـفرجود4 و بوخشور5 بشت6 زردشت و یازند و بدستور یشیدان شیدو7 هفت اختر نه اورنک بچاراخشیج8 و آوستا و هوشنک بائین به و کیش مهآباد بچرخ و خاک و آب و آتش و بـاد که ایـران با سعادت توامان باد جهانبان اردشیر بابکان باد سعادت باد از اختر خراجش بداختر دور از اورنک و تـاجش ز بـیآبی مباد او را نشانه رود در جوی تا آب زمانه مباد این خـاک از فـرهی دور نـه در کاخش چراغ آگهی کور همیشه شاه دانا داورش بـاد سپهدار تـوانا یاورش باد بداندیشی در اوگر سر برارد سر شرا چرخ از پیکر برارد سری بیمغز و خام از پیکری دور از آنـ بـه کز بزرگی کشوری دور همه روزی بـر او روز کـنون باد بداندیشش سـیه روز و زبـون باد
تهنیت خـواندن پادشاهان جهان
چو برخواند این دعا از هـر کـناره زبان بگشود در آمین ستاره زه و آمین و احسنت از دل خاک خروش افکند در گوش نه افلاک مبارکباد گویان خـواست فـغفور که شاهنشاه ما را چشم بد دور زهی خـسرو که بر اورنک و تـاجش زمین بـاج آورد گردون خراجش پس از فغفور از جا خـاست قـیصر که زندهباد شاهنشاه خاور بر او شاهنشهی دایم بقا باد جهان فرمانبر او فرمانروا باد دو انگشتر بچنبر بـسته المـاس گران الماس را حسن طلا پاس یکی بـخشید شـاهنشه بـفغفور دیگر یک کرد بـخشایش بـه قیصور بالاران بسی گنج و گـهر داد حـمایلها و شمشیر و کمر داد غنی از سیم و زر کرد انجمن را بدامان داد گوهر مرد و زن را ز بس زر بخشی و گوهرفشانی جهان شد کـان زر و لعـل کانی
اندرز و چکامه سرائی فرشاد حکیم
ز جا برخاست دانـشمند فـرشاد
زبان پهلوی در پنـد بـگشاد
ز دریـای سخن برخواستش جوش
در آن دریـا چو نیلوفر جهان کوش
ستایش خواند یزدان و وطن را
مخاطب ساخت آنگه مرد و زنرا
که ای ایرانیان پاک فرجام
شه آغـازان شـاهنشاه انجام
اگر خواهید کین گیتی مداری
در ایـن کـشور نـماید پایـداری
بیاد آریـد دور باستان را
بخوانید از نـیاکان داسـتان را
بیاموزید از پیشینیان پند
که تا گیتی نبندد بر شما بند
کز آغاز از کجا زاد ارجمندی
به پستی چون فتادیم از بـلندی
چو مـیپیمود پای مـا ره راست
سعادتهای روزافزون نمیکاست
چو کجرو گشت ما را پای رهـبر بچاه ذلت افـتادیم از سـر هرآنکس تـا بـکار خـویشتن بود جهان را شمع نور این انجمن بود چو هرکس برکشید از کار خود دست دریچه روشنی گردون بما بست چو مؤبد زد در کشور پرستی بکشور تیغ زد دشمن دودستی ز آتش خانه تا شد هیر بـد دور چراغ معدلت افتاد از نور چو مغ را شد بکشور دستیازی چنین شد کیش و کشور دستبازی چو جای داس دهقان تیغ برداشت فلک در مزرع ما تخم کین کاشت چو صنعتگر ز صنعت تافت رخسار شد این دوران وحشتگر نمودار که در قـحط و غـلا گیتی دوچار است بهشت مملکت دوزخ شرار است ده ار باشد در او دهقان نمانده تنی گر هست در وی جان نمانده همه بر دست تیغ بیدریغند دو روی و لب بخون رنگین چو تیغند بجای رحم و شفقت جور و کین است بدل گردیده بر خـائن امـین است اگر مغهای روحانی نبودند که راه فتنه بر کشور بر کشور گشودند بکیش ار داشتندی استواری نمیجستند اگر کشور مداری خیانت پیشه در کشور نمیزاد چنین داد خیانت در نمیداد نمیبازید ایران فر و نـیرو نمیغلطید دارا چـاک پهلو نمیزاد این مشیمه ما هـیاری نبود ایـن ملک را جا نو سیاری سکندر اندر این کشور نمیتاخت بزرگیهای خود ایران نمیباخت نمیشد بر نکونامان بدی کیش نمیآمد بکشور روز بد پیش
باستخر ار سکندر آتش افروخت ز آتش خوئی مـا مـملکت سوخت بما یونان از آن بنمود دنـدان که روز گـریه ما را یافت خندان بدا کشور که روز سوگواری ز عیشونوش جوید کامکاری بدا ملت که زیر تیغ قاتل برقصد همچو مرغ نیم بسمل بعلم و صنعت ار یونان بنازید شده مغرور و بر گیتی بتازید نخواهد دید از این آتش فروزی مگر در دیـده دود تـیره روزی جهان زین علم و صنعت پاک بادا بفرق فیلسوفان خاک بادا که خوی ایزدی از خاک شستند بطبع اهرمن از خاک رستند جهانگیری بیونان یاد دادند بنای جنگ را بنیان نهادند جهانگیری است زشت اندیشه کاری از این اندیشه گیتی باد عـاری هرآنکس بـا جهان نـاسازگار است جهان روزی بر او دوزخ شرار است ز یونان در جهان آز و هوس زاد که لعنت بر خداوند هوس باد کنون آن حرص و آز و خونفشانی به گیتی مـینماید قهرمانی بشر را بر بشر تیز است چنگال بخونریزی جهان افراشته یال روان در دشت و سـیلاب خـون اسـت زمین اغبری شنگرفگون است سیه زاغ خیانت پر گشوده هزارش بیضه زیر پر غنوده اگر زین بیضه جوجه بر کند سر بگیرد خاک را چـون بـیضه در پر در ایران دور اشک و اردوانها گرفت ار زاغ فتنه آشیانها کنون کان دور وحشتزا سرآمد صباح شادی از مشرق برآمد شهی چون اردشـیر بـابکانزاد که در گـیتی همیشه جاودان باد نگهبان گشت بر آئین و ناموس بشاهنشاهی گیتی بزد کوس
بباید خوی دیرینه فرو هشت
بگیتی تـخم صلح و آشتی کشت
اگر دانا دل و کشور پرستید
وگر در پاس کیش خویش هستید
چه اسپهبد چه بازرگان چـه دهقان
چه صنعتپیشه چه شـه چـه نگهبان
همه پا در گلیم خویش گیرید
ره و رسم نیاکان پیش گیرید
بیاد آرید دوران پدرها دراندازید
از سر شور و شرها همهگیرید
کار خویش در پیش سیاهی تیغ و دهقان داس و مغ کیش
بهم دست تطاول درمیازید
بجان و مال یکدیگر متازید
در مکر و بداندیشی مکوبید
بدیها چـون در افکندید
خوبید بگیتی شاهراه چاره این است
ره آزاده از بیغاره این است
پینوشتها:
1. پیغمبر بزرک
2. دعا
3. آیات
4. معجزه
5. پیغمبر
6. حضرت
7. نور الانوار
8. عنصر