خبر
پرواز تا بی نهایت
- خبر
- نمایش از دوشنبه, 15 آبان 1391 11:12
- بازدید: 3445
به رغم توانمندی و تجربه کارگردان محترم سریال و انتخاب افراد مناسب و شاخص برای ایفای نقش شخصیتهای مورد نظر، انتظاری که دوستان و همرزمان نزدیک شهید برای شناخته شدن و معرفی درست آن بزرگوار داشتند، برآورده نشد! کتاب «پرواز تا بی نهایت» که خاطرات افراد خانواده، همکاران، همرزمان و دوستان شهید در آن گردآوری شده، مملو از صحنههایی است که دست هر هنرمندی را برای تصویر واقعی چهره آن شهید بازمیگذارد. به عبارت دیگر اگر روی همان خاطرات با دقت کار میشد، شاید تا اندازهای توقعات به حقی که مطرح است، برآورده میشد.
adidas calabasas cream factory san jose menu - GZ3194 - adidas Ultra Boost 2021 White Multicolor | nike kd 7 ext long tail black line for sale - 401 – Ietp - New Air Jordan 1 High OG OSB DIAN Blue Chill Sorrowful CD0463
برگرفته از روزنامه اطلاعات
مهدی نوروزی
روز عید قربان مصادف با بیست و پنجمین سالگرد شهادت سرلشکر خلبان عباس بابایی است. سال گذشته، ملت شریف ما با تماشای سریال «شوق پرواز» با بخشی از ابعاد زندگی این شهید بزرگوار آشنا شدند. اینکه ایشان در چه خانوادهای بزرگ شدند، چه تحصیلاتی را پشت سر گذاشتند، چگونه و به چه انگیزهای وارد نیروی هوایی شدند، چه مراحلی را در دوران آموزش و خدمت گذراندند و سرانجام نقش ایشان در سالهای دفاع مقدس چه بود و چگونه شهید شدند، صحنههای زیبایی بودند که در فیلم مذکور به تصویر کشیده شده بود.
به رغم توانمندی و تجربه کارگردان محترم سریال و انتخاب افراد مناسب و شاخص برای ایفای نقش شخصیتهای مورد نظر، انتظاری که دوستان و همرزمان نزدیک شهید برای شناخته شدن و معرفی درست آن بزرگوار داشتند، برآورده نشد! کتاب «پرواز تا بی نهایت» که خاطرات افراد خانواده، همکاران، همرزمان و دوستان شهید در آن گردآوری شده، مملو از صحنههایی است که دست هر هنرمندی را برای تصویر واقعی چهره آن شهید بازمیگذارد. به عبارت دیگر اگر روی همان خاطرات با دقت کار میشد، شاید تا اندازهای توقعات به حقی که مطرح است، برآورده میشد.
بدون شک چنین فرصتی کمتر مهیا میشود که مسئولان امر از یک طرف و مدیران و مجریان از طرف دیگر تصمیم به اجرای پروژهای گرفته و برای آن هزینه و امکاناتی را در نظر بگیرند. از چنیـن فرصتهایی استثنایی باید به نحو مطلوب و حداکثر استفاده را کرد. متأسفانه در تهیه سریال «شوق پرواز»، از فرصت به وجود آمده، به دلایلی که مشخص نیست، استفاده مطلوب صورت نگرفته است!
به علت ویژگیهای منحصر به فرد زندگی شهید بابایی، شاید کمتر شخصیتی همانند ایشان پیدا شود که بازگویی داستان زندگیاش و نشان دادن حوادث و مباحثی که در آن جاری بوده، مخاطبان زیادی از طبقات مختلف اجتماع داشته باشد و در عین حال برای همه حرفهای ناب و شنیدنی داشته باشد!
اگر زندگی ایشان درست و به صورت واقعی به تصویر کشیده میشد، طبقات اجتماعی زیر مخاطبان پیامهای سازنده و هدایتگر سریال زندگی او بودند:
1. نسل جوان: برای نسل جوان، چه آنهایی که در داخل کشور به تحصیل مشغولند و چه آنهایی که برای ادامه تحصیل به خارج از کشور سفر کردهاند، پیامهای آموزنده و زیبایی داشت. پیامهایی از نوع: چگونه میشود به مردم خدمت کرد؟ در خدمترسانی به مردم چگونه میشود اخلاص ورزید و تنها رضای خدا را در نظر داشت؟ به هنگام قرار گرفتن در فضاهای آلوده و محیطهای فاسد چگونه میشود پاک ماند و آلوده نگشت؟ در محیطهای بیگانه با فرهنگ و سنتهای کشورمان، چگونه میتوان از ایمان و اعتقاد و ارزشها پاسداری کرد؟ در چنان محیطهایی چگونه میشود در فراگیری علم و تخصص کوشا و موفق بود؟ و...
2. مسئولان و مدیران کشور: کسانی که در نیروهای مسلح به انجام وظیفه مشغول هستند و آنهایی که جزو مقامات کشوری محسوب میشوند، مخاطب پیامهای او بوده و هستند. پیامهایی از نوع: چگونه میشود با کمترین امکانات بیشترین خدمات را به مردم کرد؟ چگونه میشود خاکی و همرنگ توده مردم بود به نحوی که آنها در ایجاد ارتباط با مسئولان هیچگونه دشواری احساس نکنند؟ در تقسیم امکانات و امتیازات چگونه میشود طبقات محروم جامعه را در اولویت قرار داد؟ چه روشهایی را میتوان در پیش گرفت که سنگینی محرومیت و فقر به طبقات آسیبپذیر جامعه لطمات زیادی وارد نیاورد و آنها از نظر روحی و روانی در زندگی خود از آرامش نسبی برخوردار باشند؟ چگونه میشود با عملکردهای خود، بر ایمان و اعتقـادات مردم افـزود و بر آنها استحکـام بخشیـد؟ چگونه میشود از بیتالمال پاسداری نمود و دیگران را نیز به پاسداری از آن ترغیب کرد؟ چگونه میشود برنامه سادهزیستی در محیط زندگی و کار را پیاده کرده و اطرافیان و همکاران را نیز به آن تشویق کرد؟ و...
3. خانواده مسئولان و مدیران کشور: افراد خانواده (اعم از همسر و فرزندان و خویشاوندان دور و نزدیک) مدیران و مسئولان کشور نیز مخاطب پیامهای او هستند. پیامهایی از نوع: چرا باید سطح معیشت زندگی خانواده، همسطح توده مردم یا کمتر از آنها باشد؟ چرا باید صبر و مقاومت و استقامت آنها در تحمل دشواریها، بیشتر از دیگران باشد؟ چرا توقعات و انتظارات آنها در برخورداری از رفاه و امتیازات باید کمتر از دیگران باشد؟ چرا باید افراد خانواده، در حفظ ارزشهای فرهنگی و عمل به باورهای دینی سرمشق اطرافیان و دیگران باشند؟ و...
4. همکاران و همرزمان: شاید بیشترین و متناسبترین اشخاصی که مخاطب پیامهای او بوده و هستند، همکاران و همرزمان او باشند، از این نظر که دارای محیط کاری همسان بودند و از مقررات و دستورالعملهای واحدی تبعیت میکردند و شرایط حاکم بر زندگی شان تقریباً به صورت نسبی یکسان بود. پیامهایی از نوع: میتوان در انجام تکالیف و پذیرش مسئولیتها پیشقدم بود. میتوان در شرایط سخت و دشـوار نیز منشأ خدمـات و کارهای بزرگ بود. میتوان ساده زندگی کرد و سطح توقعات و انتظارات خود را پایین آورد. میتوان برای پیشبرد اهداف متعالی، هر سرزنش و انتقادی را از دوستان و همکاران تحمل نمود. میتوان برای خدمت بیشتر بر توان تخصصی و آموزشی خود افزود. میتوان برای پیشبرد امـور، ایدههای نو و طرحهای ابتکاری پیشنهاد و اجرا نمود و به روشهای کهنه و باقیمانده از نظام سابق بسنده نکرد و...
5. توده مردم به ویژه طبقات مستضعف جامعه: شیوه زندگی شهید بابایی به صورتی بود که فرد ناآشنا با مقام و موقعیت وی، او را فردی از افراد طبقه محروم جامعه میدانست. شکل ظاهری او، شیوه برخورد و رفتارش، سادهزیستی و سادهپوشیاش، او را به شکل افراد معمول و محروم جامعه درآورده بود. از این نظر شاید یکی از مخاطبان اصلی پیامهای او توده مردم و طبقات مستضعف جامعه باشند. پیامهایی از نوع: سادهزیستی نه تنها زشت و نامطلوب نیست، بلکه ارزش محسوب میشود. قناعت ورزیدن، با کم و کاستیها ساختن و در عین حال زبان به شکوه و شکایت نگشودن، از کمالات اخلاقی و روحی انسان است. در عین محرومیت نیز میتوان منشأ خدمات و کارهای بزرگ بود و...
در کتاب «پرواز تا بی نهایت» برای هر کدام از پیامهای مندرج در پنج ردیف مخاطب مذکور، میتوان نمونههایی را پیدا کرد. اگر محقق متخصص و مجربی روی خاطرات گردآوری شده از زاویه «پیدا کردن مخاطبین» کار کند، شاید تعداد ردیف مخاطبان، بیشتر از آن چیزی باشد که بنده طبقهبندی کردهام. این حقیر با اشاره به نمونههایی از خاطراتی که در کتاب مذکور از شهید بابایی نقل کردهاند، نظر خوانندگان را به پیامهایی که این صحنههای زیبا و به تصویر کشیدنی دارند جلب میکنم. بدون تردید دست توانمند و زبان گویای هنر میتوانست در سریال، با بازآفرینی این صحنهها، چهره واقعی شهید عزیز عباس بابایی را بهتر از آنچه اتفاق افتاد، به ملت شریف مان معرفی نماید.
الفـ برای نسل جوان:
1. در حال عبور از خیابان منتهی به دبستان دهخدا بودم که زنگ مدرسه به صدا درآمد و عباس که آن زمان در کلاس پنجم ابتدایی درس میخواند، همراه با دانش آموزان از مدرسه خارج شد. او با دیدن من به طرفم آمد. پس از احوالپرسی به سوی منزل راه افتادیم. هنگام عبور از خیابان سعدی، گروهی از کارگران را دیدیم که در حال کندن کانال بودند. در میان کارگران پیرمردی بود که توانایی انجام کار نداشت. عباس با دیدن پیرمرد که به سختی کلنگ میزد و عرق از سر و رویش میچکید، لحظهای ایستاد. سپس نزد پیرمرد رفت و گفت:
ـ پدر جان! چند متر باید بکنی؟
ـ سه متر، به عمق یک متر
عباس بیدرنگ کتابهایش را به پیرمرد داد و کلنگ را از او گرفت. از او خواست در گوشهای استراحت کند و شروع کرد به کندن زمین. من که با دیدن این صحنه سخت تحت تأثیر قرار گرفته بودم، بیلی را که روی زمین افتاده بود، برداشتم و در خاکبرداری به عباس کمک کردم. پس از یک ساعت کار، مقداری را که پیرمرد میبایست حفر میکرد، کنده بودیم. از آن روز به بعد، هر روز پس از تعطیل شدن مدرسه، عباس به یاری پیرمرد میرفت. کار او تا پایان حفاری و لوله گذاری خیابان سعدی ادامه داشت.1
2. پدرم مرحوم حاج اسماعیل بابایی، سالها در سازمان بهداری قزوین کار میکرد و در ضمن کارشان، تزریقات هم انجام میداد. من هم از دوران نوجوانی با معرفی پدرم، در داروخانهای مشغول به کار شدم. برای کمک به همسایگان، مکانی را در منزل برای تزریقات اختصاص داده بودیم. در آن زمان اجرت تزریقات پنج ریال بود و چنانچه بر بستر بیمار حاضر میشدیم، مزدمان ده ریال میشد. عباس که سه سال از من کوچکتر بود، همیشه به من میگفت: «داداشی! آمپول زدن را به من یاد بده.» سرانجام با علاقه و پشتکاری که داشت، این حرفه را به خوبی یاد گرفت.
روزی متوجه شدم که حد معتنابهی از تعداد مشتریان کاسته شده است. علت را از عباس پرسیدم، ولی او چیزی نگفت. روزها گذشت و من همچنان در جستجوی پاسخ بودم. تا این که یک روز دیدم عباس پنهانی وسایل تزریقات را برداشت و دوچرخهاش را سوار شد و از خانه بیرون رفت. او را تعقیب کردم، دوچرخه اش را چند کوچه دورتر، جلو یک خانه پیدا کردم. خانهای که مردی فقیر با چند سرعایله در آن زندگی میکرد. چند دقیقهای جلو در خانه منتظر ماندم. در باز شد و عباس بیرون آمد. او از اینکه مرا آنجا دید، سخت شگفتزده شد. پرسیدم:
ـ اینجا چه میکنی؟
ـ آمده بودم آمپول بزنم.
ـ پس معلوم شد که در طول این مدت، تو مشتریهای مرا شکار میکردی!
ـ داداشی! من آمپول میزنم، اما پول نمیگیرم.
در این گیرودار بود که مرد بیمار مستمند از خانه بیرون آمد و به تصور اینکه عباس شاگرد من است و من قصد تنبیهش را دارم، در حالی که اشک دور چشمانش حلقه زده بود، رو به من کرد و گفت:
ـ آقا! او را ببخشید؛ این بچه راست میگوید. از او بگذرید.2
3. در دوران تحصیل در آمریکا، روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس» که هر هفته منتشر میشد مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد. مطلب این بود: «دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب میدود تا شیطان را از خودش دور کند!»
من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. در جواب گفت:
ـ چند شب پیش بی خوابی سرم زده بود. رفتم چمن میدان پایگاه و شروع کردم به دویدن. از قضا کلنل «باکستر» فرمانده پایگاه با همسرش از مهمانی شبانه برمی گشتند. آنها با دیدن من شگفتزده شدند. کلنل ماشین را نگه داشت و مرا صدا زد. نزدش رفتم. گفت: «در این وقت شب برای چه میدوی؟» گفتم: «خوابم نمیآمد، خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم.» گویا توضیح من برای کلنل قانع کننده نبود. او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم: «مسائلی در اطراف من میگذرد که گاهی موجب میشود شیطان با وسوسههایش مرا به گناه بکشاند. در دین ما توصیه شده در چنین مواقعی بدویم و یا دوش آب سرد بگیریم.» آن دو با شنیدن حرف من تا دقایقی میخندیدند؛ زیرا با ذهنیتی که نسبت به مسائل جنسی داشتند، نمیتوانستند رفتار مرا درک کنند.3
4. در طول مدتـی که من با عباس در آمریکا هم اتاق بودیـم، او همیشه روزانه دو وعـده غـذا میخورد، صبحانه و شام. هیچوقت ندیدم که ظهرها ناهار بخورد. فکر میکنم عباس از این عمل دو هدف را دنبال میکرد: یکی خودسازی و تزکیه نفس و دیگری صرفهجویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش که بیشتر در جاهای دور دست کشور بودند.
بعضی وقتها عباس همراه با شام نوشابه میخورد؛ اما نه نوشابههایی مثل پپسی و... که در آن زمان موجود بود، بلکه او همیشه فانتای پرتقالی میخرید. چند بار به او گفتم برای من پپسی بگیرد ولی دوباره میدیدم که فانتا خریده است. یک بار به او اعتراض کردم: «چرا پپسی نمیخری؟ مگر چه فرقی میکند، از نظر قیمت که با فانتا تفاوتی ندارد؟»
ـ حالا نمیشود شما فانتا بخورید؟
ـ : عباس جان! برای چه؟
ـ کارخانه پپسی متعلق به اسرائیلیهاست، به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کردهاند.4
بـ برای مسئولان و مدیران کشور:
1. من و عباس از دزفول به طرف ایستگاه رادار بهبهان میرفتیم. من رانندگی میکردم و عباس هم در حال خودش بود. گاهی قرآن میخواند و گاهی زیر لب دعای کمیل را زمزمه میکرد. هوا کمی سرد بود و عباس که لباس مناسبی در تن نداشت، خودش را در صندلی عقب جمع کرده بود. یادم آمد در سفر قبلی که همراهش به قزوین رفته بودیم، وقتی حاج اسماعیل، عباس را دید، به او گفت: «چرا کتی را که برایت خریدهام، نمیپوشی؟» عباس هم با خنده به پدر نوید میداد که: «ان شاءالله بار دیگر که آمدم به تن میکنم» و وقتی جریان کت را از او پرسیدم، گفت: «پدرم یک کت نو برایم خریده و من هیچ وقت آن را نپوشیده ام؛ به همین خاطر هر بار که مرا میبیند، سراغش را میگیرد.» در این فکر بودم که هرجا میرویم لباس او همیشه مشکلآفرین است. این افکار باعث شد تا ناخودآگاه موضوع لباس پوشیدن او را پیش بکشم. من مثل همیشه به او اعتراض کردم و پرسیدم که چرا لباس نو به تن نمیکند ولی او مثل همیشه سکوت کرد و چیزی نگفت. چند دقیقهای گذشت که ناگهان گفت:
ـ ماشین را نگه دار.
فکر کردم شاید حادثهای رخ داده؛ به همین خاطر خیلی زود در کنار جاده توقف کردم. عباس بدون اینکه حرفی بزند، پیاده شد و به طرف دامنه کوه رفت. از دور دیدم که به سمت دو دختر بچه، که از کوه پایین میآیند میرود. به نزدیکی آنها که رسید، دست هر دو را گرفت و به نزد من آورد. درباره وضع زندگی آنها سؤال کرد و آن دو با حجب و حیا به پرسشهای او پاسخ دادند. آنها که هفت یا هشت ساله به نظر میآمدند، لباسهای کهنهای به تن داشتند و پاهایشان هم برهنه بود. عباس مقداری خوراکی که در ماشین داشتیم، به دخترها داد و از آنها خداحافظی کرد. سپس سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. من تا چند لحظه در فکر آن دو دختر بودم که تنها با پای برهنه و آن همه هیزم که روی دوششان گذاشته بودند در آن بیابان چه میکنند، که ناگهان عباس رشته افکارم را پاره کرد و گفت:
ـ خوب شد که شما این دختران معصوم را دیدی؛ تا دیگر اینقدر راجع به لباس و ظاهر من بحث نکنید.
من ساکت بودم و فقط گوش میدادم. عباس ادامه داد:
ـ آقا موسی! اگر در این مملکت روزی برسد که همه بتوانند لباس نو بپوشند، شما مطمئن باش که آن روز من هم لباس نو خواهم پوشید.5
2ـ چند ماهی بود که به فرماندهی پایگاه دزفول منصوب شده بودم. روزی در دفتر مشغول انجام کار بودم که از برج مراقبت به من اطلاع دادند: «تیمسار بابایی با هواپیما به سمت پایگاه در حرکت هستند.» من ماشین بیوک فرماندهی را آماده کردم و برای آوردن ایشان به محوطه باند پروازی رفتم. چند لحظه بعد تیمسار با یک هواپیمای کوچک «بونانزا» که خلبانی آن را خودشان به عهده داشت، بر روی باند فرودگاه به زمین نشست. از هواپیما پیاده شد و پس از سلام و احوالپرسی نگاهی به ماشین انداخت. از چهره اش پیدا بود که منتظر چنین وسیلهای نبوده. سپس با بی میلی سوار شد. پس از اینکه حرکت کردیم، روی به من کرد و گفت:
ـ من نمیگویم شما سوار این ماشینها نشوید؛ ولی یادتان باشد که دیروز شخص دیگری بر آن سوار بود و فردا هم در دست افراد دیگری خواهد بود.
بعد در این باره حکایتی از عارف بزرگ، مقدس اردبیلی نقل کردند. در این زمان به محوطه خانههای سازمانی رسیده بودیم و کارکنان در طول راه، در حال رفت و آمد بودند. ایشان گفتند:
ـ شما که این ماشین را سوار میشوید و از جلوی کارکنان عبور میکنید، آنها حق دارند که پیش خودشان بگویند فرمانده پایگاه در ماشین کولردار نشسته و از وضع زندگی ما خبر ندارد. در صورتی که من میدانم ماشین شما کولر ندارد. یا میگویند خودش سواره است و ما باید پیاده برویم. بعد هم میگویند ماشین را خالی میبرد و ما را سوار نمیکند. برای اینکه این مسائل پیش نیاید، از این پس از وسیله دیگری استفاده کنید.
ـ آن روز گفتههای او به دلم نشست و از آن به بعد، هر وقت برای آوردن تیمسار میرفتم، از وانتی که مخصوص نامهرسان بود استفاده میکردم و واقعاً خیلی راحت بودم؛ چون فقط جای دو نفر بود و کسی توقع سوار شدن نداشت. شکل ماشین هم به گونهای نبود که نظر عابران را جلب کند.6
3. زمانی که تیمسار بابایی پست معاونت عملیات را به عهده داشت، روزی یکی از خلبانان هواپیماهای مسافربری، در بازگشت از سفر آفریقا، جهت دیدن بابایی به دفترش آمد. او کیسهای پلاستیکی در دست داشت و پس از دیدهبوسی کیسه را مقابل شهید بابایی قرارداد و گفت: «قربان! ببخشید سوغات ناقابلی است.»
تیمسار بابایی از او تشکر کرد و به داخل کیسه نگاهی انداخت. درون کیسه مقداری موز و آناناس، که آن زمان کمیاب بود، قرارداشت. شهید بابایی آناناس را از میان کیسه برداشت و کمی به آن نگاه کرد. سپس آن را در دست چرخاند و چند بار سبحان الله و الله اکبر گفت و از عظمت خداوند یاد کرد. خلبان در کنار ایستاده بود و از اینکه تیمسار بابایی از هدیهای که او آورده بود خشنود است، خوشحال به نظر میرسید. شهید بابایی گفت:
ـ برادر! اگر میخواهی از این هدیهای که آورده ای، بیشتر خوشحال شویم، اینها را ببر پایین و با دست خود به کارگرهایی که جلوی ساختمان مشغول کار هستند، بده.
خلبان شگفت زده شده بود گفت:
ـ قربان من اینها را برای شما آوردهام.
شهید بابایی در پاسخ گفت:
ـ من از شما تشکر میکنم؛ ولی اگر این کارگران بخورند، لذتش برای من بیشتر است.
سرانجام با اصرار تیمسار بابایی خلبان کیسه را برداشت و از در خارج شد. پس از رفتن خلبان، بابایی به جلوی پنجره رفت. او میوهها را به کارگران میداد و گاهی هم به بالا نگاه میکرد، شهید بابایی لبخند بر لب داشت و از اینکه کارگران موز و آناناس میخوردند، خوشحال به نظر میرسید.7
ج- برای خانوادههای مسئولان و مدیران کشور:
1. در دفتر سرهنگ بابایی نشسته بودم که دخترش زنگ زد. گفت: «بگویید پدرم خودش را سریع به خانه برساند. حال مادرم خوب نیست.» موضوع را به ایشان گفتم و با پیکان اداره به منزل رفتیم. جلو منزل که رسیدیم، سرهنگ بابایی سریعاً پیاده شد و به منزل، که در طبقه چهارم بود، رفت. لحظهای بعد در حالی که ناراحتی در چهره اش پیدا بود. برگشت. گفتم: «چه شده؟» گفتند: «حال خانم خیلی بد است.» گفتم: «تا شما ایشان را پایین بیاورید من ماشین را جلو ساختمان میآورم.» گفتند: «نه با ماشین اداره نمیرویم. با ماشین خودم میرویم.»
در آن زمان ایشان یک ماشین رنو داشتند. من سوئیچ را گرفتم و هر چه استارت زدم، روشن نشد.
گفتم: «ماشین روشن نمیشود.» گفتند: «از یک هفته پیش تا به حال خراب است.» گفتم: «پس با همین ماشین برویم.» گفتند: «نه!»
سوار ماشین اداره شدیم و به منزل یکی از اقوام که چند بلوک پایینتر بود، رفتیم. ماشین جلو بلوک پارک بود؛ ولی او سوئیچ را با خود به اداره برده بود. بالاخره به چند جا سر زدیم تا یک ماشین تهیه شد و همسرشان را به بیمارستان رساندند. این در حالی بود که فاصله منزل تا بیمارستان پایگاه حدوداً یک تا دو کیلومتر بیشتر نبود.
آن روز گذشت؛ ولی همیشه در ذهن من پرسشی بود که چرا سرهنگ با اینکه آن روز حال همسرشان وخیم بود، حاضر نشدند از اتومبیل اداره استفاده کنند. سرانجام روزی موضوع را با ایشان در میان گذاشتم. بابایی لحظهای سکوت کردند. آنگاه گفتند:
- من هم از شما یک سؤال دارم. اگر این مشکل برای یک درجهدار و یا کارگر این پایگاه پیش میآمد، او چه میکرد؟ آیا او هم ماشین اداره زیر پایش بود؟ 8
2ـ پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود. ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا که شامل یک سینهریز و تعدادی دستبند بود، به من داد و گفت: «فردا به پول نیاز دارم. اینها را بفروش.» گفتم: «اگر پول نیاز دارید، بگویید تا از جایی تهیه کنم.» گفت: «نگران این موضوع نباش. من قبلاً اینها را خریدهام و فعلاً نیازی به آنها نیست. در ضمن با خانوادهام هم صحبت کردهام.»
من فردای آن روز به اصفهان رفتم. آنها را فروختم و برگشتم. بعدازظهر با ایشان تماس گرفتم و گفتم که کار انجام شد. گفت که شب میآید و پول را میگیرد. شب به منزل ما آمد و از من خواست تا برویم بیرون و کمی قدم بزنیم. من پولها را با خود برداشتم و بیرون رفتیم. کمی که از منزل دور شدیم، گفت:
ـ وضع مناسب نیست. قیمت اجناس بالا رفته و حقوق کارمندان و کارگران پایین است و درآمدشان با خرجشان نمیخواند و....
او حدود نیم ساعت صحبت میکرد. آنگاه رو به من کرد و گفت:
ـ شما کارمندها هم عیالوار هستید. خرجتان زیاد است و من نمیدانم باید چه کار کنم.»
بعد پرسید: «این بسته اسکناسها چقدری است؟» گفتم: «صد تومانی و پنجاه تومانی.» پولها را از من گرفت و بدون اینکه بشمارد، بسته پولها را باز کرد و از میان آنها یک بسته اسکناس پنجاه تومانی درآورد و به من داد. گفت:
ـ این هم برای شما و خانواده ات. برو شب عیدی چیزی برایشان بخر.
ابتدا قبول نکردم. بعد چون دیدم ناراحت شد. پول را گرفتم و پس از خداحافظی، خوشحال به خانه برگشتم. بعداً از یکی از دوستان شنیدم که همان شب پولها را بین سربازان متأهل، که قرار بوده فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندانشان بروند، تقسیم کرده است.9
3ـ شهید بابایی در منزل یک تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفید داشت. جانشین فرمانده قرارگاه خاتمالانبیا(ص)، از این موضوع آگاه بود. ایشان به منظور ارج نهادن به زحمات سرهنگ بابایـی، در زمانـی که ایشـان در خانه نبودند، یک دستگـاه تلویزیـون رنگـی به منزلشـان میفرستد. فرزندان بابایی با دیدن تلویزیون رنگی خوشحال میشوند؛ ولی همسر ایشان بهرغم اصرار بچهها، از باز کردن کارتن تلویزیون خودداری میکند. چند روز از این ماجرا میگذرد و شهید بابایی از مأموریت بازمیگردد. بچهها با ورود پدر خبر خوش رسیدن تلویزیون رنگی را به او میدهند و ایشان ماجرا را از همسرش جویا میشود. شهید بابایی از اینکه خانمش تلویزیون را قبول کرده ناراحت میشود. چون بچهها منتظر بودند تا پدر از راه برسد و اجازه باز کردن کارتن تلویزیون رنگی را بدهد، شهید بابایی با شگرد خاصی، سر بچهها را گرم میکند و در اوج بازی و خوشحالی، از آنها میپرسد:
ـ بچهها، بابا را بیشتر دوست دارید یا تلویزیون رنگی را؟
بچهها دسته جمعی میگویند: «بابا را.»
ـ بچهها! در این موقعیت، خانوادههایی هستند که پدرانشان را از دست دادهاند و تلویزیون هم ندارند. چون خداوند به شما نعمت پدر را داده، پس بهتر است این تلویزیون را به بچههایی بدهیم که پدر ندارند.
فرزندان استدلال پدر را پذیرفتند. من در دفتر کارم بودم که سرهنگ بابایی تلفن زد و گفت:
ـ آقای صراف! یک دستگاه تلویزیون رنگی در منزل هست زحمت بکشید و آن را ببرید به نظرآباد کاشان و به خانواده شهید محولاتی بدهید.شهید محولاتی از درجهداران نیروی هوایی و دوستان نزدیک بنده و سرهنگ بابایی بود که در جبهه شهید شده بود. من بررسی کردم و دریافتم که بنیـاد شهیـد قبـلاً به تمـام خانوادههای شهدای نظرآباد کاشان تلویزیون سیاه و سفید داده است؛ به همین خاطر گفتم که ممکن است بردن تلویزیون رنگی به منزل شهید محولاتی بین خانواده شهدای آن منطقـه ایجـاد بدبینی کند و گفته شود که بین خانـواده شهـدا هم تبعیض قائـل میشوند. نظر مرا پذیرفت و گفت:
ـ کاملاً صحیح است. پس شما تلویزیون رنگی را بفروش و یک دستگاه تلویزیون سیاه و سفید بخر و باقی ماندة آن را هم لوازم دیگری، که احساس میکنی مورد نیاز آنهاست، تهیه کن و به آنها تحویل بده.
فردای آن روز رفتم و دستور ایشان را اجرا کردم. 10
د) برای همکاران و همرزمان:
1ـ قبل از انقلاب، اولین کسی که در نیروی هوایی با هواپیمای «14ـF» سوختگیری شبانه انجام داد، شهید بابایی بود. آن زمان قرار بود که ما عمل سوختگیری هواپیمای «14ـF » را از نظر سیستم روشنایی در شب بررسی کنیم؛ ولی چون صاحبان شرکت «گرومن»، سازنده هواپیمای «14-F »، در نظر داشتند مبلغ فراوانی جهت تغییرات سیستم روشنایی هواپیما بگیرند، گفته بودند که بدون تغییرات روشنایی، عمل سوختگیری شبانه کار بسیار خطرناکی است و احتمال سقوط هواپیما در شب وجود دارد. با این حال تا قبل از جنگ، این موضوع به فراموشی سپرده شده بود. با شروع جنگ تحمیلی و نیاز به هواپیمای «14ـF » که در طول شبانهروز مأموریتهای مختلفی را عهدهدار بود، به ناچار همه خلبانها مجبور بودند تا سوختگیری شبانه را انجام دهند. با توجه به اینکه شهید بابایی اولین کسی بود که قبلاً عمل سوختگیری شبانه را انجام داده بود، به همین خاطر فرمانده پایگاه در مورد وضعیت سوختگیری در شب و اینکه آیا بدون تغییر در سیستم روشنایی امکان سوختگیری وجود دارد یا خیر از ایشان سؤال کرد که گفتند: «بله؛ البته با مقداری قدرت و شجاعت!»
بابایی یک بار دیگر در این امر پیشگام شد و خلبانان با گذراندن دوره آموزشی کوتاهی، یکی پس از دیگری توانستند عمل سوختگیری شبانه را انجام دهند. 11
2ـ یک روز در جبهه پاتک سختی به ما زده بودند و عباس از این موضوع عصبانی بود. او را دیدم که «جی سوت» خود را بسته و کلاه خلبانیاش را برداشته و در حال رفتن به سمت هواپیماست. پرسیدم: «عباس، واقعاً میخواهی پرواز کنی؟» پاسخ داد: «بله.» من دلشوره داشتم و خیلی نگران بودم. نمیدانم چه شد که به گریه افتادم. با اصرار زیاد از او خواستم تا پرواز نکند. به او گفتم که تو عصبانی هستی و اگر پرواز کنی، تو را خواهند زد. نگاهی به من کرد، خندید و گفت:
ـ این همه هواپیما را زدند، چه شد؟ این چه حرفی است که میزنی!
من مرتب گریه میکردم و او را قسم میدادم تا پرواز نکند. سرانجام به طرف آشیانه هواپیما رفت. دوباره التماس که از هواپیما پیاده شود؛ ولی او نسبت به حرفهای من بیاعتنا بود. رفتم و با دست، چرخ جلوی هواپیما را گرفتم. از او خواستم تا بیاید پایین. گفت:
ـ برادر من! بلند شو. زشت است. همه دارند ما را نگاه میکنند.
وقتی پافشاری مرا دید، دژبان را صدا زد و خیلی جدی گفت:
ـ این آقا را ببر بینداز زندان!
دژبان هم آمد پشت یقه مرا گرفت و بلندم کرد. سپس هواپیما را از آشیانه بیرون آورد و به طرف باند پرواز رفت. پس از پرواز عباس، دژبان از من عذرخواهی کرد و من به داخل قرارگاه رعد رفتم. در حالی که نگران عباس بودم بیاختیار شروع کردم به گریه کردن. سرهنگ رستمی که متوجه گریه کردن من شد، مرا دلداری میداد که نگران نباشم؛ ولی هیچ کس از اضطراب من آگاه نبود. در گوشهای از قرارگاه منتظر نشستم. لحظهها به سختی میگذشت. دقایقی بعد عباس صحیح و سالم برگشت. مرا که دید به طرفم آمد و صورتم را بوسید. در حالی که شاد و خندان بود گفت: «چطوری شازده پسر؟» گفتم: «سخت نگران تو بودم. خدای نکرده اگر حادثهای رخ میداد، من چگونه جواب فرزندانت را میدادم؟» گفت:
ـ میبینی که طوری نشده. در ضمن تا به حال این همه بچه بی پدر شده اند. تو جواب آنها را چه داده ای؟ آیا فرزندان من با دیگران تفاوت میکنند؟
سپس در حالی که گویا از نتیجه عملیات خود خشنود به نظر میرسید ادامه داد:
ـ و هرگز فراموش نکن که فرمانده باید در رأس کارها باشد. تا وقتی که خودش در سنگر نباشد، نمیتواند مسائل را درک کند. آن وقت سر آن فرمانده را کلاه میگذارند. 12
3ـ زمانی که تیمسار بابایی در پست معاونت نیروی هوایی انجام وظیفه میکردند، علاوه بر پرواز با هواپیمای «14ـF » که مخصوص درگیریهای هوایی است، پروازهای برون مرزی را در پایگاههای دیگر با هواپیماهای «5ـF» و «4ـF» انجام میدادند. بنده نسبت به او ارادت خاصی داشتم؛ به همین خاطر برای حفظ جان ایشان، خدمت آیتالله طاهری رسیدم و از ایشان خواستم تا مانع پرواز شهید بابایی شوند. حضرت آیتالله نیز از این موضوع اظهار نگرانی کردند و در جلسهای خصوصی پس از صحبتهای فراوان به سرهنگ بابایی تکلیف کردند که به خاطر حفظ جان و پست مهمی که در نیروی هوایی عهدهدار هستند، از این پس پروازهای جنگی را انجام ندهد، با شنیدن این کلام از زبان ایشان، چهره شهید بابایی سرخ شد. مدتی سر به زیر انداخت و چیزی نگفت. سپس با حالتی ملتمسانه گفتند:
ـ حاج آقا! مگر دفاع از اسلام بر هر کس واجب نیست؟ اگر ما در مقابل دشمن دفاع نکنیم، از چه کسی میتوانیم انتظار داشته باشیم؟ ما به تکلیف خودمان عمل میکنیم.
حضرت آیتالله طاهری فرمودند:
ـ من از این جهت میگویم که یک وقت خطری متوجه شما نشود.
بابایی در پاسخ گفت:
ـ اگر خطری متوجه من بشود، من هم مثل شهدای دیگر.
سپس سر به زیر انداخت و آرام، زیر لب گفت:
ـ خداوند ان شاءالله توفیق شهادت بدهد.
کلام به قدری قانع کننده بود که دیگر حضرت آیت الله طاهری پاسخی نداشتند و فقط گفتند:
ـ خداوند به شما توفیق دهد تا در این امر مهم موفق باشید.
بابایی با شنیدن این کلام لبخندی بر لبانش نقش بست و از شدت خوشحالی، گویی که در پوست خود نمیگنجید.13
هـ - برای توده مردم به ویژه برای طبقات مستضعف جامعه:
1ـ از زمان دانشجویی نوع لباس پوشیدن عباس که همیشه ساده و بیپیرایه بود، برای من شگفتی داشت و همواره در پی پاسخی مناسب برای آن بودم. روزی به همراه عباس در جلو گردان پروازی قدم میزدیم. پس از صحبتهای زیادی که داشتیم، در مورد فلسفه پوشیدن لباس ساده و بیپیرایهاش از او سؤال کردم. در حالی که صمیمانه دستش را روی شانهام گذاشته بود، گفت:
ـ هیچ دلم نمیخواست راجع به این قضیه صحبت کنم؛ ولی چون اصرار داری تا بدانی، برایت میگویم. انسان باید غرور و منیتهای خود را از میان بردارد و نفسش را تنبیه کند و از هر چیزی که او را به رفاه و آسایش مضر میکشاند و عادت میدهد، پرهیز کند تا نفس او تزکیه و پاک شود. ما نباید فراموش کنیم که هر چه در این دنیا به انسان سخت بگذرد در آن دنیا راحتتر است. دیگر اینکه تزکیه و سرکوبی هوای نفس موجب خواهد شد تا انسان برای کارهای سختتر و بالاتر آمادگی پیدا کند.14
2ـ در طول جنگ تحمیلی، مدتی مسئولیت پشتیبانی و تدارکات (مارون1) دزفول را به عهده داشتم. چند بـاری تیمسـار بابایی را در لبـاس بسیجـی در جاهـای مختلـف دیـده بـودم و میشناختم. صبح یکی از روزها که برای اقامه نماز بیدار شدم، متوجه شخصی شدم که در جلو در آسایشگاه، در حالی که گوشهای از پتوی کف آسایشگاه را بر روی خودش کشیده، به خواب رفته است. با خود گفتم: «این بنده خدا چرا اینجا خوابیده؟» بیشتر که دقت کردم، متوجه شدم تیمسار بابایی است و چون دیر وقت آمده، نخواسته ما را بیدار کند.
از آسایشگاه که بیرون رفتم، پوتینهای تیمسار بابایی توجه من را جلب کرد. پوتینها با توجه به فرسودگی بیش از حد، مملو از گل و لای بود. مشخص بود تیمسار شب گذشته برای بازدید مواضع پدافندی رفته است. پوتینها را از زمین برداشتم و نگاهی به آن انداختم، با کمال تعجب دریافتم که علاوه بر فرسودگی، کف پوتینها نیز سوراخ است. با خود اندیشیدم حتماً تیمسار با آن حجب و حیایی که دارند نخواستهاند تقاضای پوتین نو کنند، لذا یک جفت پوتین نو از انبار آوردم و به جای پوتینهای کهنه گذاشتم. تیمسار پس از به جا آوردن نماز و خوردن صبحانه قصد رفتن داشت. از آسایشگاه که بیرون رفت، برای پیدا کردن پوتینهایش سرگردان بود و آن را پیدا نمیکرد. جلو رفتم گفتم:
ـ احتمالاً پوتینهای شما را اشتباهی بردهاند، شما این پوتینها را به جای آنها بپوشید.
ولی ایشان مصّر بودند که پوتینهای خودش را پیدا کنند. وقتی بنده اصرار ایشان را دیدم، مجبور شدم پوتینهای کهنه را برای ایشان بیاورم. تیمسار پس از اینکه پوتینهای خودش را پوشید، با لبخندی گفت:
ـ حاجی! با این پوتینها احساس راحتی بیشتری میکنم. از لطف شما ممنونم.15
3ـ زمانی که در قرارگاه رعد بودیم، بنا بر ضرورتهای پروازی و موقعیتهای ویژه جنگی، تیمسار بابایی دستور داد تا برای خلبانان شکاری غذای مخصوص پخته شود؛ ولی خودش با توجه به اینکه بیشترین پروازهای جنگی را انجام میداد، از غذای مخصوص خلبانان استفاده نمیکرد و همان غذای معمولی را میخورد. در پاسخ به اعتراض ما در مورد اینکه گفته بودیم، چرا شما از غذای خلبان استفاده نمیکنید، گفت:
ـ یه فرمانده باید حتماً از غذایی که همگان استفاده میکنند، بخورد تا آن سربازی که در خط مقدم است، نگوید غذای من با فرماندهام فرق دارد. 16
با توجه به مراتب مذکور و نمونههای خاطراتی که اشاره شد، میتوان به سادگی و روشنی به برآورده نشدن انتظارات دوستان و همرزمان نزدیک شهید پی برد و بر این باور صحه گذاشت که در سریال «شوق پرواز» چهرة واقعی شهید به تصویر کشیده نشده است. چرا؟ مشخص نیست!البته یکی از ابعاد شگفتانگیز شخصیت شهید بابایی، چهره عرفانی و زندگی عارفانه اوست که دست هنر نیز در معرفی این بعد از شخصیت وی با دشواریهای زیادی مواجه میشود. این قسمت از زندگی شهید را فقط میتوان به رشته تحریر درآورد، آن هم با قلمی که از ذوق ادبی و طبع عارفانه برخوردار باشد و انسی با «ساکنان حرم ستر و عفاف و ملکوت» داشته باشد! از این زاویه، شخصیت و زندگی شهید بابایی منطبق با تصویری است که مولای متقیان حضرت علی علیهالسلام از پارسایان ارائه میکنند:
ـ اجسادهم نحیفه و حاجاتهم خفیفه و انفسهم عفیفه...: تنشان لاغر، درخواستشان اندک، و نفسشان عفیف است... ینظر الیهم الناظر فیحسبهم مرضی، و ما بالقوم من مرض...: کسی که به آنها مینگرد، میپندارد که بیمارند، اما آنان را بیماری نیست... میگوید اینها دیوانهاند، اما این طور نیست، آنها را امر بزرگی به خود مشغول کرده است! خوراکش کم، کارش آسان... در سختیها آرام، در ناگواریها بردبار، و در خوشیها سپاسگزار است... آن چه را به او سپردهاند، ضایع نمیسازد و آنچه را به او تذکر دادهاند، فراموش نمیکند.17
امید است با لطف و عنایت حضرت حق در فرصتی دیگر، سریالی بهتر از این، منطبق با نکتههای دیدنی، زیباییهای شگفتانگیز و واقعیتهای آموزنده دیگر زندگی شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی ساخته شود.
منابع:
1ـ کتاب «پرواز تا بینهایت» ص 25.
2- همان، ص 26. 3- همان، ص 36.
4- همان، ص 37. 5- همان، ص 163.
6- همان، ص 162. 7- همان، ص 230.
8- همان، ص 108. 9- همان، ص 139.
10- همان، ص 154. 11- همان، ص 105.
12- همان، ص 159. 13- همان، ص 151.
14- همان، ص 178. 15- همان، ص 227.
16- همان، ص 217.
17- نهج البلاغه، خطبه 193، ترجمه محمد دشتی