یکشنبه, 02ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی داستان کودکان 1 - نوروز شاد

داستان ایرانی

داستان کودکان 1 - نوروز شاد

برگرفته از روزنامه اطلاعات

یكی بود یكی نبود غیر از خدای مهربان هیچ كس نبود. روزی روزگاری در یكی از شهرستان‌های استان اصفهان پیرزنی زندگی می‌كرد.

پیرزن مهربان قصّه‌ی ما به قدری مهربان بود كه تمام چشم و دل اهالی روستا به پیرزن بود.

وقتی كسی بیمار می‌شد پیرزن فوراً به خانه‌‌ او می‌رفت و با تجربه‌هایی كه از مادرش یاد گرفته بود به آن‌ها منتقل می‌كرد. البتّه به اضافه گیاهان دارویی.

پیرزن نه تنها برای بیماری‌های اهالی روستا بلكه برای مشكلات آن‌ها نیز به آن‌ها كمك ‌می‌كرد.

اهالی روستا همیشه دلشان می‌خواست به پاس تشكّر از زحمات پیرزن برای او كار بزرگی انجام دهند.

اما نمی‌دانستند چه كاری؟بالاخره یك روز تصمیم جدّی گرفتند.همه می‌دانستند كه پیرزن حافظه‌اش ضعیف است. آنها با همه‌ مردم شهر توافق كردند كه در شهر حرفی از نوروز و هفت سین نزنند.

پیرزن آنقدر درگیر مشكلات زندگی خود و مردم بود كه اصلاً متوجّه عید نورروز نشد. آن سال عید نوروز ساعت 2 نصف شب بود پسر پیرزن كه در شهر زندگی می‌كرد شب عید برای او زنگ زد تا پیشاپیش عید نوروز را به او تبریك بگوید.

وقتی پسر پیرزن اسم عید آورد پیرزن ماتش برد و خود به خود گوشی از دستش افتاد و به طرف كوچه به راه افتاد. او فكر می‌كرد كه مردم هم خبر ندارند كه امشب عید نوروز است.جالب این بود كه وقتی به خیابان شهر رسید پرنده در آن جا پر نمی‌زد.

پیرزن درمانده به طرف خانه‌اش راه افتاد وقتی در خانه را باز كرد شور و شوق و نور و جشن و سرور در خانه پر بود. تمامی اهالی شهر برای پیرزن سفره‌ هفت سین چیده بودند. خلاصه آن شب همگی در كنار هم سال خوشی را تحویل كردند.

خاطره ولی زاده -11 ساله

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه