شعر
نبرد آریوبرزن - سرودۀ بانو هما ارژنگی
- شعر
- نمایش از جمعه, 31 تیر 1390 11:07
- هما ارژنگی
- بازدید: 6113
آریو برزن – بزرگ سردار داریوش سوم هخامنشی است که در جنگ با اسکندر گجستک در مکانی به نام «دربند پارس» یا «تنگه تکاب» سپاهیان او را به سختی شکست داد. سپاهیان اسکندر به یاری چوپانی لیکیانی از راهی کوهستانی به قله رسیده و از پشت به ایرانیان حمله بردند.
در این نبرد آریو برزن و خواهرش یوتاب با چهل سوار و پانسد سپاهی پیاده بیپروا به دشمن حمله بردند و در راه رسیدن به تخت جمشید در جلگه با گروه دیگری از دشمنان رویاروی به نبرد پرداختند. آریو برزن و یوتاب ویاران دلاورشان در راه آزادی و سربلندی ایرانزمین مرگی افتخار آفرین را برگزیدند و نام پاکشان بر سینه سرخ تاریخ این مرز و بوم جای گرفت.
بیست و نهم دیماه هزار و سیسد و هفتاد و نه
هما ارژنگی
نبرد آریو برزن
تو ای ایران بهشت راستین من پناه آخرین من سرای واپسین من الا ای مهربان مادر دلیریها ترا زیبد تو ای گنجینه گوهر کنون من با دلی جوشان بر آرم گوهری تابان از آن دریای بیپایان دلیری را بر افرازم از آن گنجینه روشن به نور آریو برزن
چو اسکندر به دژ خویی سوی ایران زمین آمد چو روباه کژ اندیشی پی بیداد و کین آمد کنام شیر مردان را ندانستی که جان باید ندانستی. نبرد این دلیران را توان باید....
از آن سو آریو برزن همان سردار خصم افکن سپاهی انجمن آورد از مردان رزم آور همه گرد و همه چابک
بهین اندیشه و نیکو همه چالاک و تیر انداز سنگین سینه و بازو....
پس آنگه گفت با یاران / کنون کاین اهرمن خو را به سر اندیشه جنگ آمد کنون کز فتنه دشمن وطن را عرصه تنگ آمد
بپا خیزید ای یاران که این هنگامه خون را نه هنگام درنگ آمد سزای دشمن بد خو همی باران سنگ آمد
هر آن کو دشمن ایران نگون باید کژاندیش دنی را روز روشن قیرگون باید به ایرانشهر آیین پلیدی واژگون باید....
«تکاب» آن پایگاه فر و پیروزی که بعد سالهای دور پژواک غریو آریو برزن هنوزش در درون رخنه هر سنگ میغرد
«تکاب» آن تنگه امید ایرانی همان دروازه سنگین که اینسان در گذار روزگاران دیر پاییده و چون بندی توانا آستان پارس را بر شوش میبندد نبرد پهلوانان را پذیرا شد
سپاه دشمنان از بعد روزی چند چون رودی خروشان سخت میغرید و هر جا میگذشت آنجا سرای مرگ و آتش بود
زمین بر خویش میلرزید و چشم آسمان گریان نه زنهار و امانی بر سرا و خان و مانی بود...
سپاه آریو برزن نشسته بر کمینگاهی به بالای بلند کوه سر دربند شهر پارس شکیبش بس توان فرسا به سر اندیشه فردا..
به دنبال شبی پایا فلق پشت افق سر زد گل خورشید بر بام بلند آسمان رویید غریو وحشی دشمن به دشت بیکران پیچید
سپاه دیو و دد نزدیکتر آمد به هر گامی ولی راه گریزش تنگتر میشد ...
ز هر سو کوهها بر آسمان سوده به پیش رو یکی دیوار سنگین سخت و پابرجا تلاش خصم بیهوده...
پس آنگه با غریو رعدگون آریوبرزن هزاران مرد شیر اوژن هزاران سنگ سنگین را سر دشمن فرو بارید
سپاه خصم چون کوهی گران بر خاک و خون غلتید بسی سرها به روی سینهها پیچید ز پشت صخره اما همچنان
باران سنگ و تیر پران از فلاخن بود....
جهان در چشم دشمن همچو شب تاریک زمان تنگ و زمین باریک ز کشته پشتهها انبوه
در این هنگامه جمعی از پی راه گریز خویشتن حیران سوارانی لگد کوب سم اسبان
وگر کس چنگ خونین در شکاف صخره میافکند سنگ کوهسارش میشدی آوار...
سکندر اندرین ماتم نه راه پیش و پس بودش نه یارای سلحشوری نگاهش مات و بیمعنا
به چهر زرد او پیدا همه رنج و پریشانی نشان بهت و حیرانی...
زمان چون توسنی هموار میپویید چو تشت سرخ فامی موکب خورشید میگردید و گرد زعفرانی بر ستیغ کوه میپاشید
غروب از راه میامد فراز لشکر دشمن هنوز آوار میغرید ملول و زخمی و سرگشته سیل لشکر آشفته
چون دریای توفانی به گرد خویش میپیچید...
شبانگاهان به فرمان سکندر خصم را رای گریز آمد همه تن خسته و خونین سپرها تنگ یکدیگر چو باران تیرشان بر سر
گریز ناگزیری بود...
به بالای بلند تنگۀ تنگ تکاب اما هژبران پلنگ آسا به گرد آتش رخشان همه آمادۀ فرمان...
سکندر آن پلشت اختر اجاق کینهاش روشن هوای فتنهاش در سر نبود او را دگر راهی
مگر با فتنه آمیزد فسونی تازه انگیزد به اهریمن در آویزد پس آنگه رایزنها گردهم آورد
به تدبیری پلید اندیشۀ بیداد دیگر کرد به دژخیمان بد پندار خود اینسان نهیب آورد / شما ای نازک اندیشان
ز اخترها نشان جویید و از فرجام این کار پریشان آگهی آرید خبر باز آورید آیا به جز این تنگه سنگین
به کاخ خسروانی راه دیگر نیست؟ خبرچینان ز هر سویی فرا رفتند و از هر جا نشان جستند..
سرانجام این چنینشان آگهی آمد. از اینجا تا به خاک پارس یکی راه است بس دشخوار و ناهموار
که کس را زهره نبود تا در آن پوید .. ز دیگر سو بر ایشان مرد چوپانی فراز آمد یکی چوپان جان ناپاک و نابخرد
دلش آلوده با نیرنگ نه او را بیم نام و ننگ فریب و وعدههای ناکسان چون کارگر آمد
خبرشان داد از راهی پر آسیب و هراس آور به قلب جنگلی تاریک و وهم انگیز گداری تنگ و توفان خیز
بدینسان آن پلید بد گهر نااهل مرد لیکیانی دشمنان را راهبر آمد....
شبی سرد و هراس افکن صفیر باد وحشی بود و خوف مرگ و سوز برف سنگین زمستانی و در خاموشی جنگل
هزاران چشم رخشان در میان شاخهها چون اخگر سوزان و از هر گوشه چنگال درختی نیشتر میزد و خصم کینهجو
در برف هردم سرنگون میشد... به دیگر شب نشیبی بود ناهموار و سیلابی هراس آور و توفانی که میگردید
خشم آگین و خصم افکن و غوغای جنون شب درون سینه دشمن ...
سرانجام آسمان بر چادر تاریک شب رنگ کبودی زد فروغ تازهای بر چهره گیتی هویدا شد سحرگاهی دگر آمد
بد اندیشان دشمن خو گدار دره را گشتند و سوی قله آغاز سفر کردند...
فراز قله چابک زبدگان پارسی چالاک و شیر اوژن قراولهای تیر افکن سپاه دشمنان انبوه شمار پارسان اندک
دلیری پارسی گفتا: یکی آتش بر افروزیم تا مردم بدانندی که خصم دیو خو رای ستم دارد
چو رقصان شعله آتش به سوی آسمان بر شد ز هر سو جنگل انسان به جوش آمد .. زمین و رزمگاه و آسمان لرزان
صدا کوبنده چونان غرش توفان «کنون مردانگی را آزمون باید تو ای خصم پلید آیین تبر زینت نگون باید..»
ولی آوخ تبرهاشان به خون آغشته از هر سو سپاه خصم میجوشید گلوی تشنه دشمن ز خون مردم آزاده مینوشید
جدالی نابرابر بود و پیکاری هراس آور
از آنسوی افق آندم چهل گرد سوار از راه میامد به روز نام و ننگ و گاه جانبازی سپهدار آریو برزن
به سوی نابکاران اسب میتازید خروش مرد شیراوژن به بال آتشین باد میپیچید...
جهاندارا به مهر و راستی سوگند گر مرگم به پیش آید من و آیین جانبازی به راه شوکت ایران خوشا مرگ و سر افرازی
جهاندارا کنون هنگام رزم و گاه جنگ آمد نبرد واپسینم آزمون نام و ننگ آمد
بزرگا اندرین توفان پناهم ده به تدبیر ستمکاران کنون فانوس راهم ده یکی بازوی پولادین و جان داد خواهم ده
سری شوریده دارم بهر سربازی کلاهم ده مرا با خویش وامگذار نیرو و سپاهم ده
کنون باید سراپا شعله گردم جان بر افروزم ز هر مو ناوکی سازم که بر قلب ستم تازم ...
نبرد آریو برزن نبرد نور و تاریکی نبرد هور و اهریمن چسان گویم حدیث آن جوانمردان؟
مرا کی باشد این امکان که تا بایسته برگویم از آن شایسته جانبازان؟!
همین گویم:
هزاران بار چرخ آسمان در گردش پرگار چرخیده
هزاران سال خورشید جهان افروز بر خاک دلیران نور پاشیده
هزاران فتنه بر جان وطن مسمار کوبیده
ولی آیین جانبازی در این سامان نمی میرد
سر و جا ن میرود از کف ولی ایمان نمیمیرد
کلام آخرین بشنو
گهر پرور سرای من کهن گهواره پاکان بهشت روشن ایران
نمیمیرد .. نمیمیرد.. نمی میرد..
سروده هما ارژنگی
در سال هزار و سیسد و هفتاد و نه
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا