یکشنبه, 02ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی شعر پاسخ یعقوب لیث - سرودهٔ شادروان پژمان بختیاری

شعر

پاسخ یعقوب لیث - سرودهٔ شادروان پژمان بختیاری

برگرفته از مجله افراز (نامه درونی انجمن فرهنگی ایران‌زمین)، شمارهٔ هشتم، از تابستان 1384 تا بهر 1385 خورشیدی، صفحه 95 تا 96

دی کافتاب سایه ز فرق جهان گرفت
دامن کشان به دامن مغرب مکان گرفت
پنداشتم که گوشه‌ی راحت توان گرفت

غافل که در سراچه‌ی هستی رفاه نیست
آسودگی خوش‌ست، درین عرصه آه نیست

خورشید و پیروان برازنده‌گوهرش
وین گوی تیره‌منظر و ماه منورش
وان روشنان جلوه‌گر از بام و از درش

پیوسته در بسیط جهان در کشاکش‌اند
تا روز حشر یکسره محکوم گردش‌اند

دنیا نه جای راحت و نه گاه ایمنی است
جولانگه شقاوت و میدان ریمنی است
این خاک توده، عرصه‌ی بیداد و دشمنی است

گیتی مصاف‌گاه زبون‌ست و پنجه‌ور
اصل وجود فرع نزاعی است مستمر

 
چون روشنی ز دامن مغرب زدوده شد
آموده جیب چرخ به شنگرف سوده شد
افشانده بر زمینه‌ی شنگرف دوده شد

بانوی شب ز روی نکو پرده برکشید
از پرنیان ابر به صد عشوه سرکشید

حیرت فزوده ماه سپهرآشیان مرا
دامان گرفت دست بلند آسمان مرا
چون بیهُشان کشید به خود کهکشان مرا

لختی جدا ز کشمکش خاکیان شدم
پندار جو به منظر افلاکیان شدم

برتر شدم ز عرصه‌ی کیوان و مهر و ماه
بس کوکب سپید در آن ورطه‌ی سیاه
دیدم به چشم و تجزیه کردم به عقل... آه

کانجا هم این کشاکش و غوغا به کار بود
این جذب و دفع و جنگ و جدل برقرار بود

ناگه ز طرف دشت همایون دروگری
در کسوتی کبود چو رعنا صنوبری
آمد فراز و داشت خرام موقری

داسی به دستش اندر تابان چو ماه نو
برگشته خسته جسم و دل آسوده از درو

مانند سبزه جای به دامان جو گرفت
گرد از جببین فشاند و به پاکی وضو گرفت
فرخنده روز آن‌که ز جان راه او گرفت

بدبخت آن که چون من در راه زندگی
نه جسته راز عصیان نه رمز بندگی

در روح عاصی‌ام اثری از امید نیست
راهی به غیر شک و تزلزل پدید نیست
این شام تیره حامل روز سپید نیست
آسودگی ز خاطر پردرد من جداست
آن را که دین نباشد آسودگی کجاست


فرض خدا ادا شد و دهقان برزگر
دستار توشه‌یی که گره داشت بر کمر
بگشاد و گشت گرم تناول ز ماحضر

چون نفس بردبارش از آن کامیاب شد
شکر خدای گفت و لب جو به خواب شد

ماه از بر سپهر خرامان به صد جلال
دهقان به خواب و خاطرش آسوده از ملال
داسش به نور بدر درخشنده چون هلال

گفتی به خواب خوش در مردی‌ست لشگری
وان داس خوشه‌چینش تیغی‌است جوهری

سرخوش ز لطف جلوه‌ی آن منظر آمدم
در عرصه‌ی خیال به جولان درآمدم
یادی ز خسروان همایون‌فر آمدم

آن منظرم به جلوه‌گه باستان کشید
دامان گرفت و بر سر این داستان کشید

دیدم به چشم خسته که یعقوب پهلوان
در بستر اوفتاده به آیین خسروان
روحش بسان کوه توانا و تن نوان

و اینک پیام وعد و وعیدی برون ز حد
بر حضرتش ز معتمد آورده معتمد:

«بدرود از خلیفه‌ی اسلامیان پناه
بر میر سیستان شه فرخنده دستگاه
زیبنده‌ی نگین و فروزنده‌ی کلاه

کز راه صلح و رسم صفا درگدشته است
تومار دوستی به خطا درنوشته است

ایدون شنیده‌ام که سر کینه‌گسترش
پرباد گشته از دم بی‌مایه لشگرش
گویی به جسم خسته گرانی کند سرش
خواهد به گرز کین سر و مغفر بکوبمش
چون مشت خاکی از در هستی بروبمش

ای بینوا امیر همه مؤمنین منم
دارای شرع و حافظ ارکان دین منم
بگشای اگر دو چشم تو بیناست کاین منم

رو صلح کن که جنگ تو با من صلاح نیست
بازوی خویش رنجه مکن، دست من قوی‌ست

گر سر نهی به عجز تو بر خاک پای ما
ساید سرت به چرخ ز عهد و لوای ما
تا برخوری ز چشمه‌ی عدل و عطای ما

پوزش طلب که دل به تو بخشایش آورد
تسلیم شو که مهر من آسایش آورد

باز آی تا به روز تو نور بهی دهم
پروانه‌ی امارت و فر شهی دهم
فرمان‌پذیر تا به تو فرماندهی دهم

لشگر مکش که در پی ما نیز لشگری‌ست
بس کن ز سروری که مرا هم بر آن سری‌ست».

در خنده شد سپهبد ازین حیله‌پروری
گفتش به طعنه: «بس کن ازین یاوه‌گستری
زین لشگری بگوی بدان شوخ منبری
کای خصم دین حق، سخن آخر ز دین مگوی
بر گوی از آنچه خواهی اما ازین مگوی

اسلام توست حیله و ایمان تو ریا
مردود کائناتی و مطرود ماسوا
نه مخبر از رسولی و نه آگه از خدا
ای دیوخو حدیث سلیمان به من مگوی
ز افعال ایزد، ای پسر اهرمن مگوی(1)

این جاه شهریاری و گاه پیمبری
این فر و سربلندی و شاهی و برتری
دانی ز کیست ای شده ز انصاف و حق ‌بری

این تاج خسروی به تو ز ایرانیان رسید
ز ایرانیان به کشور ایران زیان رسید

بومسلم این بلند بنا را فکند پی
عباسیان ز پرتو تدبیر و تیغ وی
جستند جا به مسند شاپور و گاه کی
هارون بدسرشت ز یحیای برمکی
بر متکای دولت و دین گشت متکی

ایرانیان اگرچه صبورند و بردبار
شوخند و شاعرند و ظریفند و می‌گسار
اما به روز کار چو کوهند استوار

گر توسن از تحمل ایرانیان شوی
ناگه اسیر چنگل شیر ژیان شوی

اکنون میان ما و تو جز تیغ تیز نیست
کاری به غیر جنگ و رهی جز ستیز نیست
حیلت مجو که حیله درین رستخیز نیست

با مرد رویگر به سیاست سخن مگوی
زان عهد استوار حکایت به من مگوی

ایران‌سپه سرشته ز عزم و دلاوری‌ست
آرام ما به سایه‌ی شمشیر جوهری‌ست
نیرنگ و جور و کینه نه آیین لشگری‌ست
عدل، آیتی ز رایت گردون‌گرای ماست
صلح جهان ز طبع نبردآزمای ماست

اقبال رو به مردم جنگاور آورد
رحمت بر آهنین‌جگران داور آورد
خرم کسی که رخ به پرنداور آورد
نظم جهان به قبضه‌ی شمشیر بسته است
تدبیر تیغ بازوی تقدیر بسته است

ای مهتر زمانه! تو ما را مهی مده
منشور سرفرازی و فر شهی مده
فرمان مرا و شوکت فرماندهی مده

محکوم امر توست اگر پادشایی‌ام
ای خاک بر سر من و فرمانروایی‌ام

تیغ من‌ست حامل عهد و لوای من(2)
مشکل‌گشای من دل جنگ‌آشنای من
من پاسدار شاهی و شاهی سزای من

دولت عنان به مردم شمشیرزن دهد
مشت سطبر پاسخ دندان‌شکن دهد
من پارسی‌نژاد و فروزنده اخترم
گُردی ستوده‌پروز و مردی دلاورم
زی خسروان گراید پاکیزه‌گوهرم(3)

تا آشنا به قبضه‌ی تیغ‌ست دست من
چشم فلک به خواب نبیند شکست من

گیرم که من شکسته شوم سیستان به‌جاست
در سیستان، تهمتن کشورستان به‌جاست
ایران به‌جاست تا که بلند آسمان به‌جاست

یعقوب اگر نماند نمویم به ماتمش
پاینده‌باد رایت ایران و پرچمش

صلح شما کجا، سخن جنگ ما کجا
این مدعا کجا رود آن مدعا کجا
آری خوش‌ست صلح ولی با که، تا کجا؟

من هم اگر به جای تو ای دوست بودمی
بر آستان صلح سر از شوق سودمی

بی‌دین به نام دین به جهان پیشوا شدن
با حیله جانشین رسول خدا شدن
نابرده رنج خسرو فرمانروا شدن

عیشی خوش‌ست و بی‌سخن جنگ خوشترست
با جام باده گر نبود سنگ خوشترست
لکن مرا که خانه به چنگال دشمن است
پامال جور بی‌وطنان ملک و میهن است
آزاد، نام دارم و بندم به گردن است

با خصم خود نشینم و آسوده می‌ زنم؟
من مرد عزم و غیرتم این کار کی کنم

نی‌نی بیا و ایزدی آهنگ من ببین
در راه رزم، عزم گران‌سنگ من ببین
از حرف آشتی بگذر جنگ من ببین

راه نجات کشور ایران ز بار ننگ
جنگ است و جنگ و جنگ، بلی زنده‌باد جنگ

اکنون منم به کام تو بیمار و بستری
گر بگذرم تو وارهی از جنگ و داوری
ور ماندم زمانه به شمشیر جوهری

سیر از سریر دولت و شاهی کنم تو را
یک‌سر به سوی بادیه راهی کنم تو را»

آن‌گه ز زیر بالین، سردار قهرمان
نانی جوین و تیغی جان‌بخش و جان‌ستان
بر کرد و همچو شیر بغرید و گفت: «هان

با معتمد بگوی ز یعقوب رویگر
کاین است پاسخ تو بدان نیک درنگر

گر شد نوشته، نامه‌ی دولت به نام من
حاکم شود به فرق تو فرخ‌حسام من
ایران رَهَد ز ننگ و همین است کام من

ور زانکه تیغ کج نکند کار مُلک راست
نان جوین و پیشه‌ی پیشین من به‌جاست».


پی‌نوشت‌ها:
1- اهرمن اشاره است به ابوالفضل جعفر بن معتصم ملقب به متوکل عباسی که پلیدترین خلیفه‌ی آن سلسله بود و معتمد (ابوالعباس احمد) فرزند او بوده است.
2- مردم نیشابور مدعی بودند که یعقوب عهد و لوای خلیفه (به زبان امروز فرمان حکومت) را ندارد و اطاعتش جایز نیست. یعقوب بزرگان شهر را گرد آورد و به خادمی گفت: عهد و لوای خلیفه را بیاور تا به اینان نشان دهم. آنگاه از میان دستاری که به حضور آوردند شمشیری برهنه برگرفت و با آهنگی هراس‌انگیز گفت: اینست عهد و لوای خلیفه و هم آن‌ چیزی که خلیفه را بر تخت خلافت مستقر ساخته است.
3- یعقوب‌ پسر لیث پسر معدل پسر... پسر اردشیر بابکان. «در زمان حمله‌ی اعراب به ایران، یکی از فرزندان خسروپرویز، در دزپل (دزفول کنونی) اقامت گزیده و در گمنامی زندگی می‌گذراند. نوادگان این شخص به علت آنکه از جانب عرب‌ها شناخته شده بودند تصمیم به ترک آن محل گرفتند و در دژ هفت‌قواد (بم کنونی) اقامت کردند و چون در آنجا نیز احساس خطر نمودند به سیستان رفتند و یعقوب از آن خاندان است»(احیاءالملوک – ص 55) – ویراستار.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید