یکشنبه, 02ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست نام‌آوران ایرانی کوروش بزرگ حماسۀ کورش بزرگ - دکتر‌ تبریزی

کوروش بزرگ

حماسۀ کورش بزرگ - دکتر‌ تبریزی

برگرفته از مجله وحید، شماره‌های 103 (تیر 1351) و  شماره 104 (مرداد 1351) به نقل از ترجمه و اقتباس از کتاب «کورش» اثر «آلبر شاندور فرانسوی»

دکتر‌ تبریزی
استاد دانشکدۀ ادبیات (مترجم ‌ ‌و ‌‌نـگارنده نوشتار)

 

 

 

نقاشی والیس از سنگ‌نگارهٔ مرد بالدار در پاسارگاد (ذوالقرنین)

 

 

روایات زیادی‌ دربارۀ‌ کودکی‌ و جوانی کورش در دسـت اسـت. در تـمام این روایات آستیاگ پادشاه سرزمین ماد بصورت شخصیتی‌ بی‌رنگ و جلاد به ما معرفی می‌گردد کـه در میان عدۀ بی‌شماری از‌ درباریان پوشیده از طلا‌ و جواهر حکومتی جابر و خون آشام داشته اسـت. مورخین یونانی دوست دارند هـمواره او را در نـقطۀ مقابل نوه‌اش، قهرمان نورسته، نمونۀ کامل رشادت و جوانمردی یعنی کورش پارسی قرار دهند که توانست از‌ تمام دام هائی که در جوانی بر سر راهش گسترده شد جان سالم بدر برد.

از بین این روایات، روایت هرودوت مشهورتر از هـمه است. این مورخ نامی قبل از ورود به اصل موضوع‌ رسما‌ چنین اعلام می‌دارد:

«تاریخ طفولیت و جلوس کورش بر تخت سلطنت به شرحی که من آنرا می‌نویسم، نقل اقوالی است که از چند پارسی در شهر گستانتوس اخذ و گـردآوری شـده است.»

بعد‌ از مقدمه چنین ادامه می‌دهد: «وقتی کوروش به دنیا آمد نیای او آستیاگ که مقدر بود آخرین پادشاه قوم ماد باشد ستاره‌شناسان دربار را به حضور طلبید تا از آنها دربارۀ رؤیائی‌ نامیمون‌ که خیالش را مـشوش سـاخته بود تعبیر بخواهد.

خواب دیده بود که از دخترش ماندانا (همسر کمبوجیه، پادشاه سرزمین پارس) به جای فرزند تاکی قدم بر عرصۀ گیتی نهاده که شاخ‌ و برگ‌ انبوه‌ور و به افزایش آن در‌ مدت‌ کمی‌ سراسر آسـیا را پوشـانیده است. ستاره شناسان، پس از شور و غور دربارۀ این خواب آستیاگ جملگی بر این قول شدند که نوزاد‌ مذکور‌ تمام‌ آسیا را تحت سلطۀ خویش گرفته و قوم‌ ماد‌ را به بند اسارت خواهد کـشید. آستیاگ کـودک را بـه یکی از ملازمان خود، هارپاگ ماد، سپرد تـا او را بـرای کـشتن‌ بخانه‌اش‌ ببرد. کوروش‌ کوچولو را برای رفتن به زیر داس مرگ آراستند و زر و زیور بر سر و رویش بستند. اما هارپاگ که بعد از دریافت این دستور غـیر انـسانی و چـندش‌آور‌ همواره‌ در این اندیشه بود که چگونه خود را از مـسئولیت اجـرای‌ آن‌ برهاند لذا ناگزیر این مأموریت را به یک چوپان تفویض نمود.

این چوپان که میترادات یا‌ مهرداد‌ نام‌ داشت در نزدیکی شـهر اصـفهان زنـدگی می‌کرد هارپاگ او را احضار کرد‌ و به‌ او گفت کودکی را که بوی مـی‌سپارد باید در بیابانش رها سازد. و به او‌ خاطر‌ نشان‌ کرد که پادشاه ما مرا مأمور فرمود تا به تو بـگویم اگـر چـنانچه این‌ کودک‌ را بکام نیستی نسپاری باید خودت را به قبول هولناکترین مـرگها آمـاده کنی. مرد‌ چوپان‌ این‌ مأموریت خطیر را بجان پذیرا شد و همراه طفل بسوی خانه خویش براه افتاد. ولی‌ از‌ آنـجائی کـه هـرگز نمیتوان قدمی در خلاف جهت خواسته تقدیر و ارادۀ خداوند برداشت، زن‌ چوپان‌ که‌ در همان اوان در انتظار تـولد اولیـن نـوزاد خود روزشماری می‌کرد آنروز در غیاب شوهرش‌ بچه‌ای‌ مرده زائید! همینکه میترادات بخانه آمد همسرش عـلت احـضار او را تـوسط هارپاگ‌ از‌ وی‌ جویا شد. مرد در جواب همسرش چنین گفت: ایکاش آنچه را که در شهر دیدم و شنیدم‌ هـرگز‌ نـدیده‌ و نشنیده بودم. منزل هارپاک پر بود از اشخاصی که شیون و زاری‌ می‌کردند‌ من وقتی قدم بـه خـانه او نـهادم از دیدن این احوال بسیار ناراحت شدم. ناراحتی من‌ دو‌ چندان گشت وقتی طفلی را مشاهده کـردم کـه دست و پا می‌زد،‌ به شدت‌ می‌گریست. او لباسی زربفت بر تن داشت و در‌ قنداقی‌ از پارچه‌های فاخر و رنـگارنگ پیـچانده شـده‌ بود. هارپاگ‌ رو به من کرد و گفت: این بچه را بردار و در نقطه از صحرا‌ که‌ مفاک وحوش است رهایش‌ ساز. من‌ بـچه را‌ بـرداشتم‌ و به خیال اینکه مال یکنفر از اهل‌ خانه‌ باشد که بخواهد او را از سرش وا بکند بـسوی صـحرا بـراه‌ افتادم‌ ولی در اثنای راه اطلاع یافتم‌ که وی کسی جز‌ نوه‌ شاه ما نیست. لذا او را‌ با‌ خود به ایـنجا آوردم. نگاهش کـن! بچۀ قشنگی بود و زن چوپان که احساس‌ می‌کرد‌ جان کندن همچنین بچه‌ای چـقدر‌ بـاید‌ دلخراش‌ باشد از شوهرش‌ تمنا‌ کرد که بیاید و از‌ سر جان وی بگذرد. اما میترادات گوشش به این حرفها بـدهکار نـبود چون با خود‌ می‌اندیشید که حتما جاسوسانی از طرف‌ هارپاگوس‌ تعیین گـشته‌اند‌ تـا‌ او‌ را زیر نظر بگیرند‌ و چگونگی اجرای دستورات اربـابشان را بـه اطـلاع وی برسانند. زن چوپان چون دید که‌ موفق‌ نـمی‌شود بـا خواهش و تمنا رأی‌ شویش‌ را‌ تغییر‌ دهد‌ به حرفهایش ادامه داد:

«حال‌ که جداً می‌خواهی ایـن طـفل شیر خوار را بکشتن دهی آنـچه بـتو می‌گویم انـجام ده. من انـدکی‌ پیش‌ بچه‌ای‌ مرده بدنیا آوردم بیا و او را‌ بـه مفاک‌ وحـوش‌ ببر‌ تا‌ ما‌ با خیال راحت نوۀ شاه را بجای فرزند خود بـزرگ کـنیم» چوپان این پیشنهاد را از زنش پذیرفت: طفلی را کـه برای کشتن آورده بود بـه آغـوش وی‌ سپرد و طفل مردۀ خـود را بـعد از اینکه با تمام زر و زیور اولی پوشانید به صحرا برد و در آنجا رهایش ساخت.

این بود سرگذشت تولد کـورش بـزرگ که می‌رفت‌ تا‌ روزی بنیانگذار امـپراطوری عـظیم پارس گـشته و نام سلسله هـخامنشی را کـه خود از آن برخاسته بود در تـاریخ بـلند آوازه سازد.

کورش تا ده سالگی بوسیلۀ مادر تعمیدیش پرورش‌ یافت. هرودوت‌ دربارۀ دوران کودکی او چنین مینویسد: «کودکی بود فـرز و سـرزنده. هرگاه سئوالی از او می‌شد هوش تیز و سـریعش فـورا جواب آنـرا مـی‌یافت.‌ مـثل‌ همۀ نوابغ که قـوای دماغیشان‌ خیلی‌ زود رشد می‌یابد و باوجود این گاه به گاه آثاری از شباب در سیمایشان ظاهر گشته و سنشان را نشان مـی‌دهد رفـتار و مخصوصا گفتار کورش نیز‌ بدون‌ ایـنکه از روی غـرور‌ و ادعـای بـیجا بـاشد حاکی از نوعی سـادگی و صـمیمیت بود بهمین جهت مردم همواره ترجیح می دادند او را در حال سخن گفتن ببینند تا خاموش. ولی همینکه بـه سن بـلوغ رسـید‌ و قامتی کشیده و موزون یافت سخن نگفت مـگر بـه ایـجاز و اخـتصار و صـدایش آرامـش و متانتی خاص به خود گرفت. از این پس به حدی محجوب بود که در حضور اشخاص مسن‌تر‌ از‌ خود چهره‌اش‌ گلگون میشد. پیدایش این سکون و آرامش در وی سبب گشت که رفتارش با رفقا و همبازیهایش مـهربان‌تر‌ شود مثلا او هرگز از بین تمرینهای بدنی که معمولا جوانان‌ همسن‌ و سال دوست دارند برتریشان را در آنها بر سایرین اثبات نمایند آن دسته را بر نمی‌گزید که ‌‌در‌ آن از همه قویتر بود بلکه دوستان خود را بـه مـبارزه در آن‌ گروه‌ از‌ بازیها دعوت میک‌رد که خود را در آنها ضعیف‌تر از ایشان می‌دانست در حالیکه قبلا‌ پیشی خود را بر آنان رسما اعلام م‌ینمود و اتفاقا هم اغلب برد‌ با او بود:

در‌ نتیجه‌ با اینکه هـنوز بـر اثر صغر سن نیروی کافی بهم نزده بود ولی در پریدن بر دوش اسب و در انداختن کمان و زوبین از بالای مرکب خود نفر اول بود. او‌ همچنین در خندیدن بخود وقـتی کـه مغلوب حریفی نیرومندتر از خویش مـیگشت نـیز نفر اول بود.

«چون شکست‌هایش در تمرینهائی که‌ او در‌ آنها‌ مهارتی‌ کافی نداشت هرگز مـوجب‌ نومیدی و یـا وحـشت وی نگشته و برعکس‌ به سرسختی و لجاجت او‌ تانیل به پیروزی‌ نهائی می‌افزود لذا توانست درمدت کمی در اسب سواری نه تـنها با‌ همقطارانش برابری کند بلکه براثر‌ همت‌ و اراده‌ای که در این راه از خود بروز داد برآنان سبقت جست.

«کورش بـعد از این که در علوم و فـنون بـدنی آموزشی کامل یافت و در این رشته سرآمد عصر خویش گشت‌ وارد مدرسه شاهزادگان جوان شد و در آنجا نیز درسایۀ جد و جهد خود در انجام تمرینهای اجباری،استقامت و پایمردی،احترام به بزرگان و اطاعت از صاحبمنصبان عنصری لایق و برجسته‌ شناخته شد.»

اما همیشه یک دانه شن کافیست تا سرنوشت دنیا را بکلی تغییر دهد. تاریخ‌ انسانها‌ هیچگاه از قوانین و قواعد معین و منظمی که از پیش ترسیم شده‌ و برای همیشه غیر قـابل تـغییر باشند پیروی نمی‌کند پیشامدهائی گاه بظاهر بسیار کوچک و بی‌معنی میتوانند چه‌ بسا‌ عوامل‌ تعیین‌کننده‌ای در انقلابات‌ نژادی دنیا گردند‌ که‌ از‌ هر ده قرن به ده قرن بشریت (این اقیانوس پیوسته‌ متلاطم را که از هر نقطه‌اش که بـگیرید و نـگاهش بکنید چیزی جز‌ طوفانها و‌ جزرو‌ مدهای سهمگین-که نتیجۀ جهش دائمی و عظیم تمدنهائی‌ هستند که‌ با یک نظم شگفت‌انگیز گاه طلوع می‌کنند و زمانی بسوی تاریکی و فنا سرازیر می‌گردند-)، بکلی زیرورو می‌کنند. این کورش جـوان بـود‌ کـه‌ درحین‌ بازی‌ با رفاقایش می‌رفت تـا یـکی از ایـن دانه‌های شن زیرورو‌ کن تاریخ گردد. هرودوت جریان این واقعۀ مهم را چنین نقل میکند: «روزی هنگامیکه کورش‌ با رفقایش در ده مشغول بازی بود‌ و بوسیلۀ‌ آنـان به ـعنوان شـاهشان انتخاب شده‌ بود حادثه‌ای اتفاق افتاد که هیچکس آنـروز‌ نـمیتوانست‌ عواقب مهم آنرا پیش‌ بینی کند. بنابر قوانین بازی،کورش از میان همبازی‌های خود گروهی را به سمت پاسدار و پیک‌ ویژه‌ خود‌ گماشته بود. هرکس وظیفۀ خـود را خـوب‌ می‌شناخت و مـوظف بود از سلطان آنی‌ و مستعجل‌ خویش فرمان ببرد. یکی‌ از بچه‌ها که در ایـن بازی شرکت داشت نجیب‌زاده‌ای بود از قوم‌ ماد‌ موسوم‌ به‌ آرتامباد. وی چون ناگهان از اطاعت به کورش جوان سرپیچید لذا بنا بر رسـم مـعمول در‌ دربـار‌ واقعی پادشاه اکباتان توقیف و شلاق جانانه‌ای خورد پس از این تنبیه بدنی کـه‌ آن نیز‌ از قوانین بازی محسوب می‌شد وقتی او را رها کردند طبعا از این که با‌ او، پسر‌ یک اعیان مـثل یـک روسـتازادۀ گمنام‌ رفتار شده بود بی‌نهایت ناراحت و عصبانی بود. لذا‌ نزد‌ پدرش‌ رفت و از کورش‌ شکایت نـمود. آرتامباد پا بـر روی آبـرویش گذاشته و از شاه بار خواست. همین‌که‌ بحضور‌ شاه رسید جریان واقعه را به وی عرض و به او خاطرنشان‌ کرد‌ کـه‌ چـطور‌ پاس احـترام طبقۀ اعیان مملکت را نگهمیدارند. شاه،کورش و پدر تعمیدیش را بحضور طلبید و بالحنی بسیار‌ خشونت‌آمیز‌ آنها‌ را مورد عتاب قرار داد. ابـتدا روبـه کورش کرد و خطاب به وی چنین گفت: «این‌ توئی‌ پسر‌ این مردک،که جرأت و جسارت را بحدی رسـاندی کـه تـا دست بر روی‌ فرزند مردی بلند کنی‌ که‌ نزد من مقامی بس والا و شامخ دارد؟!!» کورش‌ بلا درنـگ چـنین پاسخ گفت: «قربان‌ من‌ اگر با وی چنان سلوک نمودم برای‌ این‌ بود‌ که‌ حق و عـدالت چـنین حـکم می‌کرد. بچه‌های دهکده‌ مرا‌ از میان‌ خود به شاهی برگزیده بودند چون‌که من برای احراز این مقام لایـق‌تر‌ از‌ هـمه‌ بودم. باری درحالی که سایرین دستورات‌ مرا‌ بدون چون‌ و چرا‌ اجرا می‌کردند وی کوچکترین وقـعی بـر آنـها‌ قائل‌ نبود.» همان‌طور که کورش داشت حرف‌ می‌زد آستیاگ او را به دقت ورانداز می‌کرد. غباری از‌ ظن‌ و روح وی سایه‌ افکنده بود.

این صدای‌ مرموز خـون بـود کـه‌ گلوی‌ کورش بیرون می‌آمد و ارتعاشات‌ آن‌ بگوش‌ آستیاگ بس آشنا می‌نمود.

کم‌کم حتی خطوط چـهرۀ کـورش جوان در نظرش شباهتی عجیب‌ با‌ خطوط چهرۀ خودش پیدا کرد. پس شاکی‌ و پسرش‌ را مرخص نمود. آنگاه‌ مرد چوپان‌ را به کناری کـشید‌ و بـدون مقدمه از او پرسید: این بچه را که ادعا می‌کنی پسر تو است از کجا‌ پیدا‌ کرده‌ای؟! چوپان بـیچاره کـه از شنیدن این‌ سئوال‌ مستقیم‌ و عجیب‌ روحیه‌اش‌ را‌ پاک باخته بـود ابـتدا‌ چـند کلمۀ نامفهوم بر زبان آورد و سپس در برابر تهدید هـولناک آسـتیاگ به وی گفت‌ اگر‌ حقیقت‌ را کتمان کند دستور خواهد داد‌ زنده‌ زنده‌ پوست‌ از‌ بدنش بـردارند هـرچه‌ در این‌ مقوله می‌دانست عینا تـقریر نـمود و چون ضـمن سـخنان خـود طبعا از هارپاک‌ نیز یاد کرد لذا‌ وی‌ نـیز‌ فـورا به دربار احضار شد و بیانات مرد‌ چوپان‌ را‌ تماما تأیید‌ نمود.

پادشاه ماد‌ که در این ماجرا عـلائم و آیـات روشن و صریح دخالت خداوند را می‌دید از خـشم آنان برخود اندیشید و لاجـرم یـکبار دیگر به ستاره‌شناسان‌ مخصوص خود توسل جـست. اینان بـاز‌ گرد هم آمدند و به شور پرداختند. رأی نهائی آنها قطعی و بلا ابهام بود: حال که ایـن پسـر جوان علیرغم حکم‌ اعدام که چـندی پیـش دربـاره او صادر شد بـاز زنـده مانده بهترین‌ حجت‌ اسـت‌ بر ایـن که خداوند حامی و محافظ وی بودند. باوجود این از طرف او دیگر جای هیچگونه تشویش و نگرانی برای آستیاگ نـیست: مقدر بـود که وی‌ روزگاری پادشاهی کند و حال کـه‌ یـکبار‌ توسط هـمسالان خـود بـه این مقام رسیده‌ است دیـگر برای بار دوم به این شأن عظیم نایل نخواهد گشت؛ و البته اینطور خیلی به صواب و مصلحت‌ ما‌ اسـت چـه، اگر قدرت واقعی به‌ دست‌ این جـوان‌ پارسی مـی‌افتاد مـا از قـوم مـاد هستیم همه اسـیر و بـردۀ حلقه‌بگوش او می‌شدیم. رؤیای پادشاه ماد به حقیقت پیوسته است: از نژاد وی کودکی پا‌ بعرصه‌ گیتی‌ نهاد که به سلطنت رسید (هرچند‌ در‌ علم تـخیل کـودکانه) و بـنابراین دیگر ترسی‌ از سوی وی نباید بدل راه داد. پس سزاوار اسـت کـه شـاه او را بـه پارس گسیل‌ دارد.

بدین تـرتیب کـورش به پارسومش نزد والدین خود گسیل شد‌ و اینان طبعا از این بازگشت معجزآسای فرزندشان بسیار تعجب کردند و وقتی کورش‌ ماجرای خود را برای آنان بازگفت تصدیق کردند که این از حکمت و مشیت‌ خداوند بـوده است و بس و لذا‌ او را‌ بجان پذیرا شدند.

پدرش،کمبوجیه (کامبیز) با ماندانا دختر آستیاگ آخرین پادشاه‌ ماد ازدواج کرده بود.

بعد از انتقال‌ پارسیها‌ از‌ پارسوا به پارسومش سه پادشاه هخامنشی‌ متعاقب هـم بـرتخت آنزان (یا آنشان) جلوس کرده بودند. در ستونی از رس‌ که در بابل ‌‌کشف‌ شده است خود کورش چنین اعلام می‌دارد: «منم کورش، پسر کمبوجیه، نوۀ کورش». با جلوس کورش بر اریکه‌ شاهی‌ قوم‌ هخامنش میرفت‌ تا در تاریخ جهان نقطه‌ای بـس تـابناک از خود برجای بگذارد چرا که پیدایش‌ دولتی‌ به نام دولت و یا بهتر بگوئیم امپراطوری پارس در صفحۀ گیتی عاملی بس‌ مهم‌ به شمار می‌آید نخست به علت‌ کمک‌ شایانی که تـأسیس ایـن امپراطوری بزرگ‌ به اتحاد و یکپارچگی اقـوام و مـلل پراکنده نمود و سپس بخاطر سهم عظیم‌ و واقعا باارزشی که در راه رشد معنوی بشریت از خود به ارمغان‌ آورد. به جرأت می‌توان گفت که بین دنیای ناشناخته ایلامیها کـه در قـرون و اعصار منهای بینهایت گم گـشته و دنـیای نوین که ما وارث آن هستیم تمدن پارسی‌ درست بمنزله یک «خط وصل» و یا بعبارت‌ بهتر‌ و گویاتر یک «نقطه عطف» می‌باشد که پیدایش آن را در تاریخ باید یک مشیت الهی دانست چه، در سایۀ همین تمدن‌ پارسی است که امر مـهم تـسلسل و پیوستگی در سیر (هرچند نامحسوس اما قطعی‌ و‌ حتمی) بشریت‌ بسوی فرصت و موقعیتی مناسب که بالاخره به وی رخصت ابراز عظمت، حس عدالتخواهی و آرمان دیرین خویش برای نیل به یک نظام کمال مطلوب‌ را بدهد، صورت تحقق بـخود گـرفت. تمدن پارسی‌ نـقش‌ خود را  (در این تسلسل تاریخی بخوبی ایفا نمود. این تمدن وقتی در افق‌ گیتی درخشیدن می‌گیرد که همه چیز در اطراف آن فرو ریخته و بزوال‌ رفته است. خدمات این تمدن بزرگ بعالم بشریت هرگز از خاطرها محو و فراموش نخواهد گـشت. مسلما ‌ ‌سـه‌ قرن‌ در‌ سنجش تاریخ زمانی است بس اندک‌ و کوتاه، اما این‌ سه‌ قرن دوران تمدن هـخامنشی را درخـشش و جـلائی دیگر است! ایرانیان طی این سه قرن می‌روند تا شاهراهی بسوی پیشرفت و تعالی‌ بشریت‌ باز‌ کنند. آنها میروند تـا بر روی ویرانه‌های عظیم تیره های پراکنده بنای‌ محکم‌ و خلل‌ناپذیری بسازند که مصالح آن را آریائیهای متحد و نـیرومند تشکیل می‌دهند. شاهان این سرزمین دوستداران مقتدر علم و ادب بوده و حس‌ بزرگی‌ و عظمت‌جوئی‌ در ایشان به نقطۀ اوج خـود خواهد رسید: برای تأیید این حقیقت‌ کافی است‌ به‌ دو‌ مقر شاهی هخامنشی یعنی پاسارگاد و پرسپولیس (تخت جمشید) این منظومه‌های مجلل سنگی را که بتنهائی‌ بر‌ نبوغ‌ اصیل و بی‌آلایش یک ملت بزرگ که حماسه کوتاه آن در تاریخ اثری خـیره‌کننده و مـحونشدنی‌ برجای‌ گذاشته است نظری بیفکنیم.

کمتر ملتی در فردای فتوحات خود چنین فروتن بوده است‌ و نباید‌ فراموش کرد که ملت ایران بنیانگذار بزرگترین و مهمترین امپراطوری است که روی زمین‌ به خود دیده‌ است. این‌ نص تاریخ است. کورش بزرگ همه جا به ـعنوان یـک ناجی‌ مورد علاقۀ مغلوبین خویش قرار می‌گیرد: سپاهیان‌ هخامنش‌ در‌ برابر قوای‌ دشمن خطرناکند اما هرگز دربین مردم عادی ایجاد خوف و وحشت نمیکنند مغلوبین آنها آزاد‌ زندگی‌ کرده و آداب و رسوم و مذاهبشان محترم شمرده‌ میشوند. چه تضادی بزرگ بـا‌ بـیرحمی‌ و سفاکی خونسردانه آشوریها که مزۀ تلخ آن هنوز از مذاق معاصران کورش بزرگ نرفته است! باز چه‌ تضادی‌ شگرف‌ بین‌ سلوک عاقلانه و عادلانه این فاتحان بزرگ با اسیران جنگی خود و رفتار‌ وحشیانۀ‌ مهاجمان سـامی کـه از خـود چیزی جز خاطره شوم قـتل‌عامها و تبعیدهای دسـته جـمعی در اذهان باقی‌ نگذاشه‌اند!صلح‌ عدالت،رفاه و تنعم برای همه خطوط اصلی و«شگفت‌انگیز»سیاست پادشاهان بزرگ هخامنشی‌ را تشکیل خواهند‌ داد.

شرح مترجم: مؤلف مینویسد«شگفت‌انگیز»: آری طرح این‌ اصول مترقی در دو‌ هـزار‌ و پانـصد سـال پیش،زمانی که اثری از دنیای‌ متمدن‌ امروز‌ نبود واقعا«شگفت‌انگیز»است و بـجرأت مـیتوان گفت که بسیاری از طرحهای مترقی جوامع متمدن امروزی‌ از‌ آنجمله و بویژه«اعلامیه جهانی‌ حقوق بشر»بهیچوجه‌ تازگی‌ نداشته و آشکارا‌ ملهم‌ از افکار و اندیشه‌های‌ عالی کـورش ایـن‌ بـزرگمرد‌ آریائی‌نسب هخامنش است.پس واقعا جا دارد که‌ ما ایرانیان،امروز از داشتن چنین مـیراثی‌ درخشان‌ بر جهانیان ببالیم ولی‌ درعین حال فراموش‌ نکنیم حال که با‌ یک‌ تکان عظیم و تاریخی از‌ یک خواب طولانی [...] (که‌ دست‌ اجانب‌ ما را در آن‌ فرو‌ برده تا در عرصۀ گیتی بدون رقیب خطرناک پیـشتازد) بیدار شویم از خـرد و کـلان، مرد‌ و زن وظیفه داریم که بااحساس کامل‌ مسئولیت‌ در‌ هر مقام‌ و موقعی‌ که هستیم بـکوشیم تـا‌ نـه تنها عقب‌ماندگیهای گذشته را تلافی‌ نمائیم بلکه ایرانی بسازیم از هر جهت شایستۀ «تمدن بزرگ»هخامنشی که‌ در‌ عصر‌ خـود یـگانه تـمدن جهانی بشمار می‌رفت.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید