نامآوران ایرانی
بزرگداشت هما ارژنگی
- بزرگان
- نمایش از سه شنبه, 14 ارديبهشت 1389 11:38
- بازدید: 10260
برگرفته از فر ایران
هما ارژنگی، فرزند نگارگر پرآوازه «رسام ارژنگی» در تهران و در خانوادهای هنرمند دیده به گیتی گشود. بانو هما ارژنگی، در خانوادهای چشم به جهان هستی گشود که عشق به ایران، پاس داشت فرهنگ گرانسنگ ایران زمین، مهر به زبان فارسی و به خطهٔ آذربایجان که ریشه در آن داشت، سنت بود و میراث. نیای بزرگش «میرک» نقاش نامآور دوران صفوی است.
پدرش استاد رسام ارژنگی نیز از همین میراث بهره گرفته بود و باهمین سنت پرورش یافته بود. از این رو، از پای تا سر، آکنده از عشق ایران بود.
هما نیز مانند پدرش، ستایشگر ایران است و شاعر افتخارات این سرزمین کهن و این تاریخ پرفراز و نشیب.
شعرهای میهنی «هما»، نه تنها در میان شعردوستان، نسل امروز بلکه در گسترهی تاریخ ایران زمین، برجسته، ماندگار و پایدار است.
«هما ارژنگی»، فرزند نگارگر شهیر «رسام ارژنگی» در سال 1322در تهران و در خانوادهای هنرمند و هنرپرور به جهان هستی پا نهاد.
او تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در مدارس «سعدی» و «اسدی» به پایان برد و سپس در رشته ادبیات انگلیس از دانشگاه تهران فارغالتحصیل گردید.
وی از کودکی به انواع هنرهای زیبا همچون شعر، نقاشی، موسیقی، نویسندگی و هنر بازیگری عشق میورزید. در طول سالهای تحصیل همواره در درس و هنر پیشگام بود و سرودهها و نوشتههایش در نشریات آن روزگار به چاپ میرسیدند و صحنه نمایش مدرسه، عرصه هنرنماییهایش قرار میگرفت.
نخستین اثر وی که به چاپ رسید، یادنامهای است درباره برادر هنرمند و ناکامش«فرهاد ارژنگی» که خود در هنر موسیقی سرآمد بود. هما پس از مرگ برادر و در سنین نوجوانی این یادنامه را به رشته تحریر کشید.
وی پس از دریافت لیسانس به خدمت آموزشوپرورش درآمد و سالهای متمادی به این خدمت ارزنده ادامه داد.
روح حساس و جستوجوگرش که همواره به جستوجوی پاسخ چراهای هستی بود، او را به وادی عرفان کشانید و مطالعات مداوم و گستردهاش به او یاری بسیار کرد. هما، که در خانوادهای میهنپرست و معتقد به اخلاق و ارزشهای انسانی پا گرفته، در شعر و نوشتار در دو زمینه به کار خویش ادامه میدهد. نخست با تکیه بر فرهنگ و تمدن و تاریخ پرافتخار ایران به کار میپردازد. وی در این زمینه آثار ارزشمندی به وجود آورده است. بخش خلاق دیگر وی در وادی عرفان و با بهرهگیری از بزرگان ادب، حرکت میکند. به مولانا و شمس ارادتی عمیق دارد و بسیاری از اشعار عرفانی او در قالب مثنوی و با الهام از این اندیشهوران شکل میگیرند.
نخستین مجموعه از سرودههایش با عنوانِ «پرواز عاشقان» "The a scension of lovers"
در سال 1373 از سوی نشر «مدبر» و دومین مجموعه اشعارش با عنوانِ «گل هزار پر» "One thous and petalled lotus"
در سال 1379 به وسیله نشر «المعی» و سومین دفتر شعرش به نام «راز پرواز» در سال 1385 به چاپ رسیده است. در سالهای اخیر وی به کار ترجمه آثاری چند پرداخته که از آن میان میتوان به آثار منتشر شده زیر اشاره کرد.
1- تجربه تانترا (سرودهای سارها)، نوشته اوشو - نشر جم- تهران 1383
2- جریان بخشاینده دامما، نوشته اس. ان. گویانکا - نشر مثلث- تهران 1384
3- سپاه گمشده کمبوجیه، نوشته پُل ساسمن - نشر عطایی- تهران 1384
به آنان که در راهِ تو میپویند...
ای ایران
به خاکِ پاکِ تو، ای مهدِ آریا سوگند
رهی به جز تو نگیرم، وگر بمیرم من
یکی نژاده، ز پاکانِ آذر آبادم
گشاده خاطر و، آزاده و، دلیرم من
زلالِ خونِ سیاووش، در تنم جاریست
َهماره در دلِ من، آرزوی بیداریست
همیشه بر سر بازارِ دادخواهیها،
چو کاوه، زخمة پتکِ توانگرم کاریست
قسم به حرمتِ انسان، به فرِ آزادی
به هورمزد، که اندیشهام به آیین کرد
بدان یگانة جان آفرینِ هستی بخش
که جانِ پاکِ مرا، با امید آذین کرد
به قلههای مِهآلودِ آسمان سایت
تو جان پناهِ منی، ای خجسته ایرانم
قسم به مهرِ اهورا، به چشمة خورشید
که روزِ حادثه، گُرد آفریدِ میدانم
نباشد آنکه ترا، مانده و زبون بینم
که کاویانه درفشِ تو را، واژگون بینم
نیاید آنکه در این روزگارِ قهرآیین
شهابِ بختِ ترا، تیره و نگون بینم
به کوهِ قافم اگر افتخار باید جُست،
چو مرغکان، ز سرِ آشیانه، پرگیرم
وگر برای تو از جان، سپر بباید کرد،
به راهِ عشق تو، من عاشقانه میمیرم
هزار بارت اگر بشکند پرِ پرواز،
وگر وجودِ تو سوزد، زگرمیِ آذر،
اگر شراره ببارد از آسمانت، - باز
خروشِ تازه برآری، زقلبِ خاکستر!
تو- روحِ زندة اسطورههای تاریخی
که با تو زنده بماند، حماسة انسان.
تو- سایه سارِ منی، - ای تناورِ سرسبز
تو- اعتبارِ منی، ای دلاور- ای ایران
(تهران، خردادماه 1378 خورشیدی)
مهرگان
چو مهر، میدمد از بامِ قلة البرز،
و نور. میچکد از شاخههای زرین بال،
شکوه و، حشمتِ این قبلهگاهِ جان افروز،
دوباره میکشدم، تا فراخنای خیال...
به مهرگان که همه گاه،ِ یاری و مهر است،
گیاه و آب و هوا، از امید سرشارند،
غرورِ خاک، به تاک میجوشد،
و آسمان و زمین، رای آشتی دارند،
به عزمِ پویه، به صحرای یاد، میتازم...
به جشنِ مهر، در این دشتِ بیکران بینم،
سپاهِ ژَنده دلیرانِ مُلکِ ایران را
که بر سمندِ غرور آفرینِ آزادی،
عنان گشاده بپویند، راهِ یزدان را...
به جشنِ مهر- زمین فرشِ زعفران بر تن،
و بیکرانِ افق، رنگِ ارغوان دارد.
قبای سرخ، به بالای پیرِ برنا دل،
سبوی تازه، به دل خونِ رَز نهان دارد.
به جشنِ مهر- جهاندیده مردِ برزیگر،
سپاسِ ایزدِ مهر آفرین، به جای آورد.
فتاده روی زمین- میوههای شهد آگین
ز شاخهها به چمن- پولِ زرد میبارد...
به گِردِ آتش زرتشت، مهریان در جوش،
جهان به کام و، زمان رام و، نوششان درجام.
سرود و، شادی و، لبخند- بانگِ نوشانوش،
ز هیمه. شعله فزون و، شرارهها بر بام...
به یُمنِ شادیِ این گلرخانِ شیرین کار،
دلم به سینه دَمان و، لب از سخن خاموش،
که ناگهان به غریوی که جان کند مدهوش،
دَرَد سیاهیِ شب با خروشِ بانگِ سروش،
و در طلوعِ فَلَق، این سخن رَسَد بر گوش:
تو، ای پرندة آتش به جانِ ورجاوند!
شکسته بال، ز آزارِ دشنةخون ریز،
رهیده از ستمِ آسمانِ توفان خیز،
گذشته از دلِ غرقابهای هولانگیز،
ز پشتِ کنگرههای هزارها پاییز،
هنوز میخوانی!
تو سرفرازترین، سرفرازِ تاریخی.
تو یادمانِ غرورآفرینِ دورانی.
تو افتخارِ جهانی، تو مُلکِ ایرانی.
چو چرخِ پیرِ زمین، در زمانه گردان باد،
هَماره، مهرِ اهورا، به مُلکِ ایران باد.
ای سرزمین من
ای سرزمینِ من، هرجا که میروم،
مهرِ تو در غبارِ سپیدِ ستارهها،
در بیکرانِ سرخِ افقهای دوردست،
یا بر ستیغِ شامخِ آن قلههای سخت،
میخوانَدَم به خویش...
با عشقت ای بلند،
در بزمِ دلگشا و فروزانِ لالهها،
یا در نگاهِ مستِ غزالانِ تیزپا،
در جامِ سبز و دلکشِ هر بیشة بلوط،
با بوسههای باد، به لبهای خشکِ لوت،
از خویش میروم
کمکم بهار میرسد و، دشتهای سبز،
در موجِ سرخ و، گرمِ شقایق شناورند.
آه ای بهشتِ روشنِ پندارهای من،
بر دیلمان و تالش و، آن هگمتانِ پیر،
بر قلة سهند و بر آذرفشانِ او
بر خاوران و طوس، بر آن زابلِ دلیر،
بر آن خَلیجِ ماندنی و جاودانِ پارس،
بر سیستان و، رستم و، زالِ نژادهاش،
بر دودمانِ کورِش دادآفرین قسم،
هرجا که میروم، گویی هنوز هم،
آوازِ سُمِ اسبِ سوارانِ تیزتک،
در کوره راههای خاطره، تکرار میشوند...
***
در هر طلوعِ روشنِ خورشیدِ خاوران،
بینم که بهرِ سرفرازی این خاکِ زرنشان،
بنشسته بر سمندِ سبک تازِ افتخار،
یعقوبِ قهرمان...
آندم که دیدگانِ من، از لابلای ابر،
تا سربلند قلة البرز میدود،
آن دیوِ پا بهبند، مرا میدهد نوید،
از بس، کُنامِ شَرزِه پلنگانِ جنگجوی
آرد مرا به یاد- از آرش دلیر،
آن گُردِ شیرزاد،
کوجان کمانه کرد، پی خصمِ بد نهاد...
***
این خانة امید من، این خاکِ پرگهر
هرگز گمان مدار که در قلب کوچکم،
تنها نشان، ز شوکتِ این یادگارهاست
تا دل درونِ سینه به مهرِ تو میتپد،
ای بس امیدِ تازه به فصلِ بهارهاست
بنوشته بر جبینِ زمان، با غرور و عشق،
تا جاودان به تارکِ تو افتخارهاست.
(تهران- 28 بهمن 1378)
آرشِ کماندار...
از دامنِ کوهسارِ البرز،
میریخت، به صخرههای تبدار،
سوزنده شرارههای خورشید...
وان قامتِ دلکِش دماوند،
با آنهمه فر و سرفرازی،
لرزنده به خود، زبیم و اُمید...
***
آن روزِ غریبِ محنتانگیز،
پیمانة بختِ شادخواران،
در چنبرِ چرخ- باژگونه،
در شهر همه، نشانِ غم بود.
در ساغرِ قلبِ میگساران،
جوشنده شرنگِ نامرادی،
رخسارة مردمان دُژم بود...
***
آن روز- حدود و مرزِ ایران،
آزادگی و، غرورِ انسان،
در پَرِشِ تیرِ یک کمان بود.
میرفت، یگانه سربداری،
بر مَسلخٍ عشق و، پایداری،
آورد گَهَش، نه آنچنان بود...
***
چون شیر که رو کند به تخجیر،
آن سخت کمانِ آتشین تیر،
کز وحشتِ ننگ و بیمِ تحقیر،
میجُست به کارِ خویش تدبیر،
میرفت که در پناهِ یزدان،
خود نقش زند نشانِ تقدیر...!
بازو بگشاد- آن کماندار،
رو جانبِ کوه و، آسمان کرد.
بدرید، سپید جامه بر تن،
سَر بر سرِ صخرهای همی سود،
دادارِ یگانه را، نداد داد.
پژواکِ بلندِ خواهشِ او،
پیچیده به قلبِ کوهِ البرز...
جوشید گدازههای سوزان،
در سینة سنگها شتابان،
غُرید پلنگِ خفته در کوه،
آهو بچگان، ز جان هراسان...!
آنگاه، ز اوج آسمانها،
ابری چو غبار، سر برآورد
توفنده نهاد- گردبادی،
کوبید به چهرِ کوهساران...
***
فرهیخته آرشِ کماندار،
آن گُردِ نژادة سرافراز،
دل بر کف و، جان در آستین، گفت:
ای یاور و یارِ پاکبازان،
ای بر دلِ خستهام تو درمان،
من قاصدِ افتخار و نورم،
شیر اوژن و پردل و جسورم،
جانبازیِ من چو نیست بازی،
بر من تو ببخش- سرفرازی...
***
آنگاه به نامِ ایزدِ جان،
با یادِ وطن- خجسته ایران،
آن تیرِ گُزیده در کمان کرد.
قربانِ شرف- تن و روان کرد.
آمیخت همه روانِ پاکش،
با سختیِ تیرِ تیزِ پَران،
آن تیر، همه روان و جان شد.
گویی که روانِ آرش و تیر،
پیچید بههم، چو آذرخشی،
توفنده و جان شکار و سوزان
بر جانبِ اهرمن، روان شد...
***
آرش، به فروغ و نورِ ایمان،
آن روزِ بلندِ تیرگان را،
بنوشت به قلبِ سرخِ تاریخ،
با خامة عشق و جوهرِ جان.
بنهاد یکی نشانِ جاوید،
بر سینة افتخارِ انسان...
***
یعنی که ز جان، گذر توان کرد.
در آتشِ خشم و کین، خطر کرد.
وز بازیِ آسمان، حذر کرد.
لیکن دلِ خود، ز مهرِ ایران،
هرگز نتوان بُرید آسان...!
«نبرد آریو برزن»
تو اى ایران!
بهشتِ راستینِ من،
پناهِ آخِرینِ من،
سراى واپسینِ من،
اَلا اى مهربان مادر،
دلیرىها ترا زیبد
تو اى گنجینه گوهر...
***
کنون من با دلى جوشان،
از آن دریاى بىپایان،
برآرم گوهرى تابان
دِلیرى را برافروزم
از آن گنجینه روشن
به نورِ آریو برزن...
***
چو اسکندر به دُژ خویى
سوى ایران زمین آمد،
چو روباهِ کژاندیشى،
پىِ بیداد و کین آمد،
کُنامِ شیرمردان را،
ندانستى که جان باید
ندانستى نبردِ این دلیران را
توان باید...
***
از آن سو - آریو برزن،
همان سردارِ خصم افکن
سپاهى انجمن آورد
از مردانِ رزمآور
همه گُرد و همه چابک
بهین اندیشه و نیکو
همه چالاک و تیرانداز
سنگین سینه و بازو...
پس آنگه گفت با یاران:
«کنون کاین اهرمن خو را
«به سر اندیشه جنگ آمد،
«کنون کز فتنه دشمن،
«وطن را عرصه تنگ آمد،
«بپا خیزید اى یاران!
«که این هنگامه خون را
«نه هنگامِ درنگ آمد.
«سزاى دشمنِ بدخو
«همى بارانِ سنگ آمد...
«هر آنکو دشمنِ ایران
«نگون باید.
«کژاندیشِ دَنى را
«روزِ روشن قیرگون باید.
«به ایرانشهر،
«آیینِ پلیدى
«واژگون باید...»
***
«تُک آب» - آن پایگاهِ فرّ و پیروزى،
که بعدِ سالهاى دور،
پژواکِ غریوِ آریو برزن،
هنوزش در درونِ رخنه هر سنگ مىغرّد،
«تُک آب» آن تنگه امیّدِ ایرانى،
همان دروازه سنگین،
که اینسان در گذارِ روزگاران دیر پاییده
و چون بندى توانا،
آستانِ پارس را بر شوش مىبندد،
نبردِ پهلوانان را پذیرا شد...
***
سپاهِ دشمنان از بعدِ روزى چند،
چون رودى خروشان،
سخت مىغرّید و هر جا
مىگذشت آنجا
سراى مرگ و آتش بود...
زمین بر خویش مىلرزید و
چشمِ آسمان گریان
نه زنهار و امانى - بر سرا و خان و مانى بود...
***
سپاهِ آریو برزن،
نشسته در کمینگاهى،
به بالاى بلندِ کوه، سَرِ دربندِ شهر پارس
شکیبش بس توان فرسا
به سر اندیشه فردا
***
به دنبالِ شبى پایا،
فَلَق پشتِ افق سر زد.
گلِ خورشید، بر بامِ بلندِ آسمان رویید.
غریوِ وحشىِ دشمن.
به دشتِ بیکران پیچید.
سپاهِ دیو و دَدْ نزدیکتر آمد.
به هر گامى ولى راه گریزش تنگتر مىشد.
زِهر سو، کوهها بر آسمان سوده،
به پیشِ رو، یکى دیوارِ سنگین
سخت و پابرجا
تلاشِ خصم بیهوده...!
***
پس آنگه - با غریوِ رعدگونِ
آریو برزن،
هزاران مردِ شیر اوژن،
هزاران سنگِ سنگین را
سرِ دشمن فرو بارید...
سپاهِ خصم - چون کوهى گران
بر خاک و خون غلتید...
بسى سرها به روى سینهها پیچید...
زِپشتِ صخره امّا همچنان
باران سنگ و تیرِ پرّان از فلاخن بود...
جهان در چشمِ دشمن همچو شب تاریک،
زمان تنگ و زمین باریک،
زِکُشته، پُشتهها انبوه...
در این هنگامه جمعى از پى
راهِ گریزِ خویشتن حیران،
سوارانى، لگدکوبِ سُمِ
اسبان
وگَر کس چنگِ خونین در
شکافِ صخره مىافکند.
سنگِ کوهسارش مىشدى آوار...
***
سکندر، اندرین ماتم،
نه راهِ پیش و پس بودش،
نه یاراى سلحشورى
نگاهش مات و بىمعنا،
به چهرِ زرد او پیدا،
همه رنج و پریشانى
نشانِ بهت و حیرانى....
***
زمان چون توسنى هموار مىپویید
چو تشتِ سرخفامى موکب خورشید مىگردید
و گردِ زعفران را بر ستیغِ کوه مىپاشید.
غروب از راه مىآمد.
فرازِ لشکرِ دشمن
هنوز آوار مىغرّید...
ملول و خسته و سرگشته،
سیلِ لشکرِ آشفته،
چون دریاى توفانزا، به گِرد خویش مىپیچید...
***
شبانگاهان، به فرمانِ سکندر
خصم را راىِ گریز آمد.
همه تن خسته و خونین،
سپرها تنگِ یکدیگر،
چو باران تیرشان بر سر
گریزِ ناگزیرى بود...
***
به بالاىِ بلندِ تنگه تنگِ تُک آب امّا،
هُژبرانِ پلنگآسا،
به گردِ آتشِ رخشان،
همه آماده فرمان...
***
سکندر، آن پَلَشت اختر
اجاقِ کینهاش روشن،
هواى فتنهاش در سر،
نبود او را دگر راهى
مگر با حیلت آمیزد،
فسونى تازه انگیزد
به اهریمن در آویزد...
پس آنگه، رایزنها گرد هم آورد
به تدبیرى پلید، اندیشه بیدادِ دیگر کرد
به دُژخیمان بد پندارِ خود اینسان نهیب آورد:
«شما اى نازک اندیشان!
«زاخترها نشان جویید و
«از فرجامِ این کارِ پریشان آگهى آرید.
«خبر باز آورید ایا به جز این
تنگه سنگین،
به کاخ خسروانى راه دیگر
نیست؟»
خبرچینان، زِهَر سویى فرا رفتند
از هر جا نشان جُستند...
سرانجام این چنینشان آگهى آمد:
«زخاکُ ماد، تا مرزِ سراى پارس،
«یکى راه است، بس دُشخوار، ناهموار،
«که کَس را زَهره نَبوَد تا در آن پوید»
زدیگر سو، برایشان مرد چوپانى فراز آمد
یکى چوپانِ جان ناپاکِ نابخرد
دلش آلوده با نیرنگ
نه او را بیمِ نام و ننگ...
***
فریب و وعدههاى ناکسان
چون کارگر آمد،
خبرشان داد از راهى
پُرآسیب و هراس آور
به قلبِ جنگلى تاریک و وهمانگیز،
گُدارى تنگ، توفان خیز...
بدین سان آن پلیدِ بدگُهر
نااهل مردِ لیکیانى،
دشمنان را راهبر آمد...
***
شبى سرد و هراس افکن،
صفیرِ بادِ وحشى بود و خوفِ مرگ و
سوزِ برفِ سنگینِ زمستانى...
و در خاموشىِ جنگل،
هزاران چشم رخشان
در میانِ شاخهها، چون اخگرِ سوزان
و از هر گوشه،
چنگالِ درختى نیشتر میزد.
و خصمِ کینهجو، در برف هر
دم سرنگون مىشد.
به دیگر شب،
نشیبى بود ناهموار و
سیلابى هراسآور
و توفانى که مىگردید
خشمآگین و خصمافکن
و غوغاى جنونِ شب،
درونِ سینه دشمن...
***
سرانجام آسمان،
بر چادرِ تاریکِ شب رنگِ کبودى زد.
فروغ تازهاى بر چهره گیتى هویدا شد.
سحرگاهى دگر آمد...
بداندیشانِ دشمنخو،
گُدارِ درّه را گشتند و
سوى قلّه آغازِ سفر کردند...
***
فرازِ قلّه، چابک زبدگانِ پارسى
چالاک و شیراوژن،
قراولهاى تیرافکن،
سپاهِ دشمنان انبوه
شمارِ پارسان اندک...
دلیرى پارسى گفتا:
«یکى آتش برافروزیم تا مردم بدانندى
که خصمِ دیو خو، راى ستم
دارد.»
چو رقصان شعله آتش به سوى آسمان بر شد،
زِهر سو جنگلِ انسان به جوش آمد
زمین و رزمگاه و آسمان لرزان،
صدا، کوبنده چونان غرشِ توفان...
«کنون مردانگى را آزمون باید.
«تو اى خصمِ پلید آیین
«تبرزینت نگون باید.»
ولى آوخ...
تبرهاشان به خون آغشته -
از هر سو سپاهِ خصم مىجوشید
گلوى تشنه دشمن،
زخونِ مردمِ آزاده مىنوشید
جدالى نابرابر بود و پیکارى هراسآور.
***
از آن سوى افق - آن دَم
چهل گُردِ سوار از راه مىآمد
به روزِ نام و ننگ و گاهِ جانبازى،
سپهدار آریو برزن
به همراهِ سوارانِ دلیرِ خود
به سوى نابکاران اسب
مىتازید...
خروشِ مردِ شیر اوژن
به بالِ آتشینِ باد مىپیچید...
***
«جهاندارا !
«به مهر و راستى سوگند،
«گر مرگم به پیش آید،
«من و آیین جانبازى
«به راهِ شوکتِ ایران،
«خوشا مرگ و سرافرازى
«جهاندارا !
«کنون هنگامِ رزم و گاهِ جنگ آمد
«نبردِ واپسینم
«آزمونِ نام و ننگ آمد،
«بزرگا !
«اندرین توفان پناهم ده
«به تدبیرِ ستمکاران،
«کنون فانوسِ راهم ده
«یکى بازوى پولادین و جانِ دادخواهم ده
«سرى شوریده دارم
«بهرِ سربازى کلاهم ده.
«مرا با خویش وامگذار
«نیرو و سپاهم ده
«کنون باید سراپا شعله گردم
«جان برافروزم.
«زِهَر مو، ناوکى سازم
«که بر قلبِ ستم تازم.»
***
نبردِ آریو برزن،
نبردِ نور و تاریکى،
نبردِ حور و اهریمن...
چسان گویم حدیثِ آن جوانمردان،
مرا کى باشد این امکان،
که تا بایسته برگویم
از آن شایسته جانبازان؟!
همین گویم:
هزاران بار، چرخِ آسمان،
در گردشِ پرگار چرخیده
هزاران سال، خورشیدِ جهان افروز
بر خاکِ دلیران نور پاشیده
هزاران فتنه بر قلبِ وطن مِسمار کوبیده
ولى،
آیینِ جانبازى، در این سامان نمىمیرد
سرو جان مىرود از کف
ولى ایمان نمىمیرد.
کلامِ آخِرین بشنو:
گُهر پرور سراى من،
کهن گهواره پاکان،
بهشتِ روشنِ ایران،
نمىمیرد،
نمىمیرد،
نمىمیرد.
79/10/29
«چالدُران»
دشتِ چالدُران در آذربایجان و در فاصله مابین دو شهر ماکو و خوى، در بیست فرسنگى شهر تبریز قرار دارد. در حدود پانصد سال پیش، در این مکان جنگى خونین میانِ آزادمردانِ قزلباش با قواى عثمانى در گرفت. سپاه عثمانى به 300 هزار جنگجو و توپخانه مجهز بود در حالى که سپاه ایران را 17 هزار سوار و 10 هزار پیاده تشکیل مىدادند. سرداران و سربازانِ ایرانى تا آخرین نفس در راهِ آزادى سرزمین خویش کوشیدند و اینک سنگهاى مزارشان دشت چالدُران را آذین کرده است. در این جا، مجسمهاى به یادبود یکى از امراى ارتش شاه اسماعیل، قرار دادهاند.
خاک من، اى مهر تو در جان من
فرّ جاویدِ زمان، ایران من
سبز و بُرنا و جوان خواهم ترا
پیرِ من، خوشتر زِجان خواهم ترا
پاک و اسپیدى چو برف کوهسار
بر سریرِ قلّههاى استوار
سرخ و جوشان چون شرارِ آتشى
همچو خونِ باده صاف و بىغشى
اى تو خورشیدِ جهان افروزِ من،
رایتِ بختِ خوش و پیروزِ من،
همچو شیرِ شرزه آزادهاى
سرفرازى را تو معنا دادهاى
در گذارِ روزگارِ بد نهاد
از بلاجویانِ رادت یاد باد
اى بسا رویینه تن پرودهاى
پرچمِ فتح و ظفر گستردهاى
هر وجب زین خاکِ پاکِ پُربها
از دلیرانِ تو شد پُر ماجرا
بر جبینِ روشنت مینو سرشت
دستِ گردون سخت جانى را نوشت
رو به هر سو مىنهم اى مهربان
از شکوهِ رفتهات یابم نشان
خفته در هر گوشهاى، اندیشهاى
گنجِ عشقى، کوهِ صبرى، تیشهاى
پایمردى، سرفراز آزادهاى
بهر تدبیرِ بلا جان دادهاى
مىکشم پَر تا دیارِ دلستان
خاکِ گوهر خیزِ آذربایگان
مىروم، رودِ اَرَس دمسازِ من
هم عنانِ شاد و پُر آوازِ من
مىسُراید رودِ مستِ نغمهخوان،
داستان چالدُرانِ سخت جان:
چالدران، اى دشتِ مردانِ غیور
اى مزارِ پاکبازانِ صبور،
چالدران، اى رزمگاهِ شیرها
اى به خون آغشته شمشیرها،
چالدران، اى مدفنِ آزادگان
اى شکوهِ مُلکِ آذربایجان،
بازگو آخر چرا افسردهاى
سر به دامان و گریبان بردهاى؟
این همه سنگِ لَحَد بر سینهات
قصّه گوى ماتمِ دیرینهات
دشتِ بىتابت مزار عاشقى است
لالهزارت، لالهزارِ عاشقى است
چالدران، آن گُردِ تیرانداز کو؟
آن خدنگِ تیزِ خوش پرواز کو؟
{P - اشاره به شاه اسماعیلِ صفوى مؤسّسِ سلسله صفّویه است. P}
آن همه بازوى پولادین کجاست؟
آن تن و آن سینه رویین کجاست؟
صف به صف خوبانِ سردارت چه شد؟
آن قزل باشانِ بیدارت چه شد؟
آن قزلباشان کنون خُسبیدهاند
شهدِ نوشِ عشق را نوشیدهاند
گرچه مجنون را نگارى یار بود،
روز و شب بهرِ بتى بیمار بود
آن همه مجنونِ عاشق پیشهات،
آن همه فرهادِ بر کف تیشهات،
سر به سر بهرِ وطن جان باختند
عاشقى را طُرفه معنا ساختند
در رهِ عشقِ تو اى ایرانِ من
سر چه باشد اى فدایت جانِ من
مُلک ایران تا ابد پاینده باد
مهر ایزد بر سرش تابنده باد
27 اَمرداد 1380
«شیرِ کوهِ بَذْ»
(بابک)
این فروغِ بىزوالِ جاودانِ من،
قبلهگاه و جان پناهِ نیکم این وطن،
این همیشه سبز، این همیشه پاک،
این همیشه روشن و بلند و تابناک،
این زلالِ تا همیشه جارىِ زمان،
این طلوعِ بىغروب و مهرِ بىکران،
این فلاتِ پر شکوهِ ایمن از گزند،
در گذارِ نیک و بد همیشه سربلند،
آشیانِ دلفروز و خانه من است
در زمانهاى چنین تباه و سرد،
مهر او، بهین بهانه من است
زیرِ آسمانِ پرفروغِ روشنش،
از درونِ سینه ستبرِ سنگها،
مىجهد به خاک، چشمههاى نور
وز پسِ غبار، مىکشد به دوش
خاطراتِ دور.
صد دفینه عشق، صد خزانه شور
گوییا هنوز، از پس قرون،
آن زمان که ماه، مىدمد به ناز، پشتِ کوهسار،
بر ستیغ کوه، قلعهگاهِ بَذّ 1، مىشود عیان
وز پسِ حصار، جلوه مىکند، روحِ بابکان
بابکِ غَیور، از فرازِ کوه، مىرود به تک
در رکابِ او، شیهه مىکشد، اسبِ راهوار
این یلِ دلیر، از نژادِ شیر،
در سکوتِ شب، مىرود به پیش
سر پناهِ او کوه و آسمان،
در بلورِ ماه، موج مىزند
نقشِ گنگى از عهد باستان
مىدرد زِهَم پرده زمان
وز پسِ غبار، سالهاى دور
مىشود عیان
***
کاروانى از خلقِ خسته جان،
دیده ناروا، خورده ناسزا،
تازیانه از دستِ تازیان.
مانده از ستم، زیرِ بارِ غم،
فقر و احتیاج، جَزیه و خراج،
مىکشد به دوش،
بارِ ذِمّه این خلقِ ناتوان
تا بپاشَد آن بارگاهِ ظلم،
تا بسوزَد آن خانه ستم،
در خیال من جلوه مىکند
باز بابکان
شعله مىکشد، در نگاهِ او
گرم و آتشین، خشمِ بىامان
آن یَلِ دلیر، شیرِ کوهِ بَذّ
آن طلایهدار
در کنارِ او، سُرخ جامگان 2،
جمله جان سپار
راه بىعبور، کوهها بلند، قُلّه سرفراز
لرزه افکَنَد، کاخِ ظلم را، گُردِ یکّه تاز
سالهاى سال، کاخِ اهرمن، در تبِ شکست
سالهاى سال، در هراس و بیم، دشمنانِ پست
سالها نبرد، رزم و کارزار
سالها جدال، فتح و افتخار 000
***
نقشهاى گنگ، مىدود بهم
پنجههاى شب، نقشِ دیگرى مىکشد کنون
مىشود عیان، نقشِ مکر و خون
یارِ نیمه راه 3، حیله و جنون
آنکه مىزدى، لاف دوستى، از براى او،
خنجرِ جفا، مىکشد کنون، در قفاى او
آسمان سیاه، چهرهها دُژم، خلق ناامید
مىکشد به بند، شیرِ شرزه را، روبَهِ 4 پلید
آه روزگار، روزگارِ دون!
روزگارِ تار، بختِ واژگون!
بابکِ دلیر، زیر یوغ و بند؟
ژنده شیرِ نر، بسته در کمند؟!
آه از این ستم، واى از این افسون!
شهسوارِ یل، مىرود اسیر،
تا به سامرا 5، نزدِ گرگِ پیر
فوج دشمنان، تُرک و تازیان،
روز و شب همه، در کنارِ او
لیک در قفا، قلب ملتى،
مىتپد زِغم، سوگوار او
***
معتصم، همان، خصمِ بد نهاد،
بارگاهِ او، خانه فساد،
خود نشسته در انتظار او
پیر و نوجوان، کودک و کلان،
گردِ دارالعام 6، صف کشیدهاند
بابک غیور، با رداى سرخ،
بر نشسته، بر، پیلِ کوهوار،
همچو شیرِ نر، پُر دل و جسور،
همچو کوهِ بَذْ، سخت و استوار،
جمعِ تازیان، گردِ او به صف،
نیزهها به دست، تیغها به کف،
معتصم بر او بانگ مىزند:
«مردِ ناخلف، کیستى؟ بگو.»
نیست پاسخى بهرِ پرسشش
دیدگانِ خلق، سوى بابکان، خیره مىشود
آن دلیرِ گُرد، مىرود به پیش
خورده بر لبش، مُهرى از سکوت
نیش خنجرى، در نگاهِ او 000
بار دیگرش مىدهد ندا:
«آى خیره سر، کَر شدى مگر؟ نام خود بگو»
بابک و سکوت
یک جهان پیام، در سکوتِ او
زهرِ نفرتش، مىچکد زِ رو.
معتصم زِخشم نعره مىکشد:
«اى بریده کام، با من و سکوت؟»
آنگه از جنون مىکشد غریو:
«مردِ تیغ زن، کتفِ او بزن.»
مردکِ پلید، مىرود به پیش
مىدَرَد به تن، سرخ جامهاش
خون روشنش مىچکد به خاک
تیره مىشود، آن نگاهِ پاک
لیکن از غرور،
تا نبیند آن، دشمنِ دنى، روى زرد او،
مىزند به رخ، رنگ لاله از زخمِ خون فشان
چهره مىکند، از گلابِ خون، رنگِ ارغوان.
آنگه از زمین، سوى آسمان، خیره مىشود
شاد و پُرتوان، بر خداى جان، سجده مىبرد
«آه کردگار، اى همیشه یار
در ره وطن، سهل 7 باشدَم - مرگ و افتخار.»
باز معتصم مىزند نهیب:
«تیغ زن، بزن، کتفِ دیگرش
بَر کَنَش زبان، مُثله کن تنش.»
بابک دلیر، در زلالِ خون آوَرَد خروش
واپسین ندا، از گلوى او مىرسد به گوش
«اینک اى وطن، اى همیشه پاک،
مرگ را چه باک،
بىبها سرى، خون بهاى تو، گر فِتَد به خاک؟!»
***
باز نقشها مىدود به هم
سایههاى شب، مىکشد مرا، سوى آسمان
تا شکوهِ عشق، تا سراى نور، تا ستارگان
بینم آن زمان، در سکوتِ شب،
روح خرّمش، جلوه مىکند، پشت کوهسار
بانگ مبهمى، مىرسد به گوش، از پسِ حصار 000
«بابکِ دلیر، خرّمى تُراست، اى بهین تبار
کى فِتَد به خاک، آن درختِ سبز
آنکه زاده شد، از براى عشق
کى شود فنا، آنکه شد فدا
در رهِ وطن
بهرِ افتخار ؟».
تهران - 29 دیماه 1380
1. کوه و قله بَذّ - بَذّ: منطقهاى است کوهستانى در ناحیه طالش و سواحل غربى دریاى خزر. و قلعه بَذّ محل استقرارِ بابک خرّمى بوده است.
2. سرخ جامگان: پیروانِ بابک را که جامه سرخ مىپوشیدند، سرخ جامگان و به زبان تازى محمره مىخواندند.
3. یار نیمه راه: افشین امیر زاده ایرانى که با بابک پیمان بسته بود.
4. روبَه: منظور خلیفه ستمگر و سَفّاکِ عباسى المعتصم است که به کمک افشین سردار ایرانى و به حیله بابک را به بند کشید.
5. سامّرا: سّرمن راى یا سامره، شهرى است که به فرمان معتصم با صرف مبالغى گزاف از بیتالمال بنا گردید.
6. دارالعام: مرکز فرمانروایى و خلافتِ معتصم بوده.
7. سَهْل: بابک هنگامى که دستور مُثله شدنش را شنید، گفت: آسانیا یا زهى آسانى یعنى مرگ براى من سهل و آسان است.
«درودِ فردوسى»
در بزرگداشتِ فردوسى
بزرگا، سرم سوده بر خاکِ تو
بر آن خوانِ گسترده پاکِ تو
تو دادارِ دانا و بخشندهاى
به هر رازِ پنهان، تو دانندهاى
تویى آن که جان و روان آفرید
زمین و بلند آسمان آفرید
تنِ ناتوان را، توان آفرید
«سخن گفتن اندر زبان آفرید»
***
کنونم سخن باشد از مهترى
که تاجِ سخن را بُوَد گوهرى
یکى گوهرِ شاهوارِ ثمین
که باشد بر او تا ابد آفرین
حکیم خردمندِ روشن روان
همان پیر دهقانِ پاکیزه جان
که تخمِ سخن را پراکنده کرد
زبانِ دَرى را زِنو زنده کرد
***
خداوندِ بخشنده چارهساز
حکیم خطاپوش، بیناى راز
سرِ بسته گنجِ سخن برگشاد
بدان گوهرى مردِ داننده داد
که گنجور باید که دانا بود
به گنجورىِ خود توانا بود
***
هُشیوار فردوسىِ پاک جان
پروهنده نامه باستان
همان دانشى مردِ فرّخ نژاد
بناى سخن را زِنو بر نهاد
چو بر رخشِ اندیشهها تاختى
درفشِ سخن را برافراختى
نبشتى چو شهنامه شاهوار،
همان خسروان نامه استوار،
یکى گنجِ پُر رنج آمد پدید
که دیگر چُنو در جهان کس ندید
بیاراست آن نامه ایزدى
بدین نغز گفتاره سرمدى
«بنامِ خداوندِ جان و خرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد»
پس آنگه چُنین گفت آن مردِ راد
«که رحمت بر آن تربتِ پاک باد»
«بسى رنج بردم در این سال سى
عجم زنده کردم بدین پارسى»
زنان را به آزادگى چون بدید
کتایون و تهمینه، گُرد آفرید
فرنگیس و رودابه خوب چهر
دلیر و به آزرم، بر کیشِ مهر
و یا گُردیه بانوى نامدار
خردپیشه در کار و در کارزار
به گفتارِ شیرین، سخن ساز کرد
به سازِ سخن قصّه آغاز کرد
«زنانْشان چُنینند ایرانیان
چگونهاند مردان و جنگاوران!»
***
زِمردانِ گردنکشِ بىهمال
زِشمشیر و از گرز و کوپال و یال
زِتخت و زِتاج و زِگاه و کلاه
زِرزم و زِبزم و بزرگى و جاه
هم از آفریدونِ فرخنده جان
زِدشمنن شکن کاوه قهرمان
از آن بر شده پرچم کاویان
که بودى خود از چرمِ آهنگران
زِهوشنگ و جمشید و کاووسِ کِى
زِبهرام و شاپورِ فرخنده پى
همه پهلوانان و نامآوران
بپا کرده کاخى بلند آستان
«پى افکندم از نظم کاخى بلند
که از باد و باران نیابد گزند»
***
هم او آفرید از یلِ سیستان
بزرگى، چُنان رستمِ داستان
به چالش، هماوردِ شیرِ ژیان
گشاینده جادوى هفت خوان
که اهریمن و دیو و هم اژدها
زِچنگالِ رستم نگشتى رها
«جهان آفرین، تا جهان آفرید
سوارى چو رستم نیامد پدید»
***
اَلا اى حکیمِ بلند آستان
که بر ما گشودى درِ باستان
ندانم که گویم سخن گفتهاى
که از گنجِ معنى تو دُرّ سفتهاى
تو بر طاقِ گردون بلند اخترى
مِهین بخردى، پُربها گوهرى
نمیرى تو تا جاودان زندهاى
«که تخم سخن را پراکندهاى»
کنون با هزاران سلام و درود
بخوانیم بر یادِ تو، این سرود:
«چو ایران نباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد».
«جشن سَدِه»
اى آتش سرخِ تیرگى سوز
اى روشنِ آشیان برافروز
اى بَر شده آتشِ نیایش
اى خرمنِ گرم سوزِ سرکش
از دُورِ مِهین گَوِ کیانى
هوشنگِ نژاده، یادمانى
آورد ترا به فرّ و فرهنگ
چون گوهرِ سُفته از دلِ سنگ
افروخت به هیمههاى سوزان
بس آتشِ پر فروغ و تابان
وآن روزِ نشاط و گاهِ امیّد
جشنِ سده خجسته نامید
***
اى معبدِ مهر از تو روشن
هر گلخنِ مرده از تو گلشن
از نورِ تو آسمان برافروخت
دم سردى خاک و تیرگى سوخت
مهرِ تو، به خاکِ مرده جان داد
بر آبِ فسرده دل روان داد
دم سردى و هیبتِ زمستان
بردى به فروغِ خویش آسان
آرى تو فروغِ ایزدانى
آرایشِ بزم موبدانى
جشنِ سده، از تو یادگار است
میلادِ سحر به شامِ تار است
اى آتشِ جانفروزِ تابان
با مهر چو بستهاى تو پیمان
هر تیره که اهرمن بزاید
در پاى فروغِ تو نپاید
***
اینک، به امیدِ پاکْ دادار
آن یاورِ مهربان و غمخوار
برخیزم و دست برفشانم
وز شوق، سرودِ تازه خوانم
از هیمه، اُجاق برفروزم
غمنامه تیرگى بسوزم
اکنون که زمان شادمانیست
هنگامه بزم و کامرانیست
اى یار خجسته، اى نکو کار
از چهره نقابِ غصّه بردار
از عشق تو آتشى بپا کن
دلتنگى و خامشى رها کن
تا باد جهان به کام تو نوش
آئینِ کهن، مکن فراموش
لیون - 24 آذرماه 81
«با من از ایران بگو»
اى نسیم گل فشان، کز ناکجا و بىنشان
نرم نرمک مىخزى از هر شکاف و روزنى
اى بهارِ تازه رو، کز کوچههاى مُشکبو
دامن افشان و خُرامان، حلقه بر در مىزنى
اى شکوهِ سبزِ افسونسازِ بزم افروزِ من
اى بهارِ آرزو، اى جلوه نوروزِ من
با من از شوقِ رهایى، از سبکبالان بگو
از حریمِ عشق بازان، با من از ایران بگو
با من از جمشید، از زرتُشت، از فرِّ کیان
از سرودِ گاتها، از روزگارِ باستان
با من از پندارِ نیک و با من از کردارِ نیک
با من از بخشایشِ آن مهربانْ دادارِ نیک
با من از آیینِ رادى، مردمى، آزادگى
با من از دریادلانِ عشق، از دلدادگى
با من از شادى عید و سفرههاى هفت سین
از شمیم سنبل و آن لالههاى نازنین
با من از افسونِ شمع و سایه روشنهاى نور
رقصِ نرمِ ماهیان، در تنگىِ تُنگِ بلور
با من از آن گندمِ نورسته در دیسِ سپید
از نشاطِ کودکانه، از سرورِ صبحِ عید
با من از سیب و سرود و سبزه و سرو و سبو
با من از آلالههاى رنگ رنگِ خندهرو
از کتابِ حافظِ شیراز، آن داناى راز
از ترنّمهاى تار و از نوازشهاى ساز
با من از گشت و گذارِ سیزده در کوهسار
با من از شوقِ نسیم و لالههاى بىقرار
با من از رقص لطیف و چابکِ پروانهها
بوسه باران به روى سبزهزارِ باصفا
با من از خاکِ وطن، از خطّه شیران بگو
اى نسیمِ نوبهارى، با من از ایران بگو.
فرانسه - لیون
«شبِ دیوانگى»
بزم مولانا و شمس
صد زاغ و جغد و فاخته، در تو نواها ساخته
بشنیدیى اسرار دل، گر کم شدى این مشغله
بازَم امشب این من و دیوانگى
نشئه شعر و شراب خانگى
ناله ناى و کلام مولوى
جذبه شوق آفرین مثنوى
در فرو بندم به عقل خردهبین
تا فرود آید گداى رهنشین
تا فرود آید شهِ تبریز من
شمس شیرین کارِ شورانگیزِ من
صف به صف در مقدمش خورشیدها
در رکابش زهره و ناهیدها
دست گیرم گر شود دامانشان
جان فدا سازم که جان قربانشان
هاى هاى گریههاى زار من
همچو نى گوید همه اسرار من
کاندر این وادى غریب افتادهام
ناامید و بىنصیب افتادهام
این غریبستان سراى یار نیست
خلوت دلخواهِ آن دلدار نیست
آیدم زان بزم روحانى ندا
آن چنان بانگى که بشکافد هوا
نعرهاى از سوى یاران امین
همچُنان رعدى که لرزاند زمین
این غریبستان، «منِ» نادانِ تست
بشکن این «تن»، تا درآیى تندرست
گول و غول و خیر و شر در خویش بین
نقشِ شیطان و بشر، در خویش بین
گویمش، بنگر مرا اى ملتمَس
جان به فریاد آمدم، فریاد رس
گوید این جان گوهرى یکدانه است
با تباهى، دشمن و بیگانه است
جان بود آن آسمانِ تابناک
از پلیدى دور و از ناپاک، پاک
جان تو خود نفحهاى از کبریاست
پارهاى از پاره روح خداست
آسمانى، لیک در این آسمان
اى بسا ابر و غبار و پرنیان
اى بسا اندیشههاى رنگ رنگ
حرص و آز و شهوت و سوداى جنگ
اى بسا نادانى و خودباورى
اى بسا اندیشه تنپرورى
اى بسا حِقد و عِناد و خشم و کین
مىکَشَند از آسمانت بر زمین
این همه ابر گران در آسمان
تیره مىدارد رخ آن دلستان
آینه صافى نما گر عاقلى
تا نماید مر ترا این جاهلى
از هوس گر بگذرى صافى شوى
واندر آن صافى تو فرمان بشنوى
نى چو خالى نَبْوَد از باد هوى
کى از او خیزد نواى جانفزا؟!
ناى دل را خالى از نیرنگ کن
سوى یار مهربان آهنگ کن
خالیا، کى خالى از نور خداست؟
گر بدانى، سوى یارت رهنماست
دم مزن، در خامشى اندیشه کن
لب فرو بند از سخن، بنگر به بُن
نیک بنگر بر رخ آن اژدها
کاو نهان دارد رخ خورشید را
دم مزن، تا ابرها باران شوند
اندک اندک نقشها ویران شوند
دم مزن تا بنگرى افلاک را
جلوهگاهِ آسمانِ پاک را
امشب این بزم خدایى زانِ تو
این همه ارزانى ایمان تو
شد مبارک از دم ما جان تو
مىدمد خورشید از ایوان تو
1382/6/20
«گُسسته»
مَن رستهام از خویش و از اغیار گسسته
از باده انگورى و خمّار گُسسته
جان، جامهدران در طلبِ کوچه دلدار
از خانه و از مکتب و بازار گُسسته
این راهنشین کولىِ آواره سرمست
از غائله اندک و بسیار گُسسته
آسوده هم از شادى و از محنتِ ایّام
این مرغِ هوایى قفسِ پار گُسسته
رنجم، همه سرمایه شادیم شد امروز
بنگر که چسان این رسنِ دار گُسسته!
دل، ذرّه صفت، چرخ زنان در پى خورشید
از دایره و چرخشِ پرگار گُسسته
گُل مىدمد از باغِ دلم در همه احوال
یعنى که دل از سرزنشِ خار گُسسته
اى خُفته بپا خیز و در این صبحِ دلاویز
بشنو سخنِ عشق از این تارِ گُسسته
هوهو کن و سرمست وضویى کن و بسپار
بر آبِ روان، آن ستمِ یارِ گُسسته
من، قبله عشقم اگرت راى نماز است
در سینه مرا پرده انکار گُسسته
حالى، تو بدین صبحِ صفاخیز در آمیز
اى از ستم و محنتِ بسیار گُسسته
5 آذرماه 82
فرانسه – لیون
«به هر جایى که هستم با تو هستم»
اَلا اى بادِ گل بیزِ گل افشان
الا اى قاصدِ سبزِ بهاران
کنون چون بگذرى از شهرِ یاران
پیامم را رسان بر ملکِ ایران
به خاکِ پُر بهایش بوسهها زن
به دشت و کوه و صحرایش صلا زن
پیامم را رسان بر شهرِ تبریز
به خاک پاکِ آن شمسِ شکرریز
برو تا مدفنِ سینا و رازى
سوى گنجینههاى سرفرازى
برو تا بارگاهِ پیر عریان
همان پشمینه پوشِ آتشین جان
{P - باباطاهر عریان P}
به دشتِ لوت و بر میناب و نیریز
سپاهان و خراسانِ گهر خیز
به شهر گنجه، آن گنجینه ناز
نظامى پرور و افسانه پرداز
به کرمانشاه و کوه بیستونش
بخوان افسانه عشق و جنونش
{P - شیرین و فرهاد P}
برو تا شهرِ شورانگیزِ شیراز
مزارِ باصفاى خواجه راز
به باغِ فین و درگاهِ امیرش
به بسطام و بر آن سلطانِ پیرش
{P - بایزید بسطامى P}
به گیل و دیلم و مازندرانش
به نیشابور و جمعِ عارفانش
در این وادى و گر بختت شود یار
برو تا منزلِ سیمرغ و عطّار
به دشتستان و بر دریاى هامون
به رودِ کرخه و اروند و کارون
گذارى سوى دریاى خزر کن
بر امواجِ کف آلودش نظر کن
به البرز و به دربند و دماوند
همان دیوِ سپیدِ پاى در بند
به گُردانِ بلوچ و کرد و تاجیک
به ایلاتِ غیورِ دور و نزدیک
نگر بر هى هى و هیهاى چوپان
به شورِ دلگشاى ناى چوپان
برو تا چادرِ چادرنشینان
به جمعِ بىریاى خوشهچینان
به رقص آ بر درِ میخانه عشق
به شوقِ ساغر و پیمانه عشق
به بزم عاشقِ از خود رهیده
زجان بگذشته بر جانان رسیده
الا اى قاصدِ سبز بهاران
ببر پیغامِ من بر مُلکِ ایران
بگو اى خاکِ پاکِ آریایى
سراى شادى و نور و رهایى
به هر جایى که هستم با تو هستم
ترا اى مامِ میهن مىپرستم.
اسفند 1382
«ایرانِ آریایى»
زر مىچکد خدا را از شاخههاى زرّین
بر قلّه دماوند مهر خجسته را بین
همپاى گامِ پاییز، بر زورقى دُر افشان
آمد که تازه دارد عهدِ وفاى یاران
مهر آمد و صلا زد، یارانِ مهربان را
آمد که هدیه آرد، افسونگرِ خزان را
آمد که باز گوید، از کاوه دلاور
از شاه آفریدون، ضحاکِ تیره گوهر
آمد که بر تو خواند، آیینِ پهلوانى
اندر نبردِ دیوان، مردانه جانفشانى
گوید زِجور ضحاک، افسانهگوى پاییز
از مرگِ تلخِ انسان، در ماتمى غمانگیز
روزى که نسلِ انسان، در چنبر بلا بود
تسلیمِ سرنوشتى بىچون و بىچرا بود
سرهاى سرفرازان از شانهها جدا بود
جانِ گزیده یاران، بىارج و بىبها بود
خون در قدح خروشید، بر جاى باده نوش
از جورِ بىامانِ ضحاکِ مار بر دوش...
این رفت و آمد آندم کاوازِ کاوه برخاست
چرمینه برگشاد و بر نیزهاى بیاراست
فریاد شد صدایش، اندر غریو یاران
خونِ دوباره جوشید در تار و پودِ انسان
آنگه که کاوه سر داد، آواز سربلندى
ضحاک شد به زندان، در قافِ دردمندى
روزى که روحِ انسان، آزاده و رها شد
زنجیرِ ناگزیرى، از قامتش جدا شد
آن روزِ سرفرازى، یک روزِ مهرگان بود
پیدایىِ بهاران، بر قامتِ خزان بود
اى از تو خاطرم شاد، باشى همیشه آزاد
در کوچِ سردِ پاییز، یا در هجومِ مُرداد
تو نسلِ قهرمانى، آگاه و پرتوانى
از کاوه دلاور، زیبنده یادمانى
برخیز و سربرافراز، با همتِ خدایى
تا با تو برفروزد، ایرانِ آریایى.
دوم مهرماه 1383
«خلیج فارس»
گنجینههاى ملى این سرزمین در طول هزارهها
با خون جانبازان ایرانى پاسدارى شدهاند
و هیچ دشمنى زهره تجاوز به آنها را نخواهد داشت.
اَلا اى سرزمینِ خرّم و مینونشانِ من،
بلند آوازه دوران، بهارِ بىخزانِ من،
تو ایرانى،
تو مُلکِ پهلوانانى، تو مهدِ سختجانانى
دلت دریا، ستبر سینهات آماجِ توفانها
تو در گسترده تاریخ - یکتا گُردِ میدانى...
تو را از سِند تا پامیر، از قفقاز تا جیحون،
تو را تا پهنه رود فرات و دجله من گسترده مىبینم...
چو شهباز خیالم در هوایت بال مىگیرد،
به دشت و قلّه و دریا و رود و جنگل و هامون
به هر سو مىکنم مأوا،
از آن اوجِ خیال انگیزِ جانافزا،
خلیجِ فارس را بینم که چون فیروزهاى رخشان،
به امواج بلند و نقرهگون با من سخن گوید:
منم اینک خلیج فارس،
آن دریاى گوهرزاى ایرانى
هزاران ساله ماناى تاریخم
منم نستوه و بشکوه و بلندآوا
خروشان و ستبر آغوش و پرغوغا
کهنسالم،
کهن چون خطّه جاویدِ ایرانم
که غیرِ پارس نامى را سزاى خود نمىدانم...
دمى بر ساحلم بنشین، دمى بر چهرهام بنگر
بر امواج کفآلودم نگاهى کن،
به شب هنگام کز نورِ سپیدِ ماهتابِ آسمان
بر سینهام سیماب مىبارد،
شبانگاهان که امواجِ درخشانم
زرقصِ ماهیان پُر تاب مىگردد،
تو پندارى فریبا آسمانى پر شهابم من
و یا در چشمِ بىخوابِ زمین جادوى خوابم من!
من آن بحر گهربارم، که در آغوشِ پرجوشم
بسى گوهر نهان دارم.
من آن گنجینه نابم، که دُرّ و لؤلؤ و مرجان
زر نایاب 1 و مروارید غلتان از برایت ارمغان آرم...
من آگاهم، من از گشتِ هزاران ساله تاریخ،
زایران و انیران، کاوه و ضحاک،
در دل یادها دارم
همان دریاى پرجوشم که در دورانِ دورم
شاه دارا پارس نامیده،
همان شاهى که مصر و ترعهاش بگشاد 2
و آگاهم من از شاپورِ ساسان 3، شاهِ ایران
کاو سزاى قومِ نافرمان تازى در کَفَش بگذاشت...
و آگاهم من از آن روزگارِ فتنه و آشوب
آن روزِ نگون بختى،
که قومى گرسِنه، نادان و سرگردان،
چو توفانى به قلبِ تیسفون ناگاه تازیدند
همه گنجینهها زیر و زبر کردند
تمامِ یادمانِ علم و دانش را بسوزیدند
درفشِ کاویانى، اعتبار و فخر ایرانى
به چنگ و ناخن و دندان بدرّیدند
و هر جایى گذر کردند، گردِ مرگ پاشیدند...
من از جان سختى فرزندِ ایرانى،
من از پیکارِ نور و تیرگى افسانهها دانم
هم از آن بابکِ خرّم 4
دلیرِ کوهِ بَذْ، آن گُردِ ایرانى،
که کاخِ ظلم را از پایه مىلرزاند،
و یا یعقوبِ 5 نامآور،
که پیکارش، نبردِ نور و ظلمت بود،
و یا فرزند بویه 6، آن دلیرِ خطّه دیلم
که پیشِ مقدمِ او خودْ خلیفه شرمسار آمد،
من از جانبازىِ این سَرفرازان
در دلِ خود یادها دارم
چو هنگام بهاران، خون سرخِ نازنین فرزندِ ایران،
دشتها را از شقایقهاى خاکِ عاشقان
گلگونه مىدارد،
من از آن یادگارِ ننگ و بیدادِ عرب
بر خویش مىپیچم.
که در بیدادگاهى چون «شلمچه» 7، آن همه ضحّاکیان
با خیل جانبازانِ ایرانى چهها کردند؟!
و آن گُردانِ جان بر کف،
زخوزى و خراسانى، دلیرِ آذرى، کُرد و سپاهانى،
و یا گیل و بلوچ و دیلمى، اقوام ایرانى
سرِ تسلیم ناوردند بر مشتى بیابانى...
و اینک، این منم،
یکتا خلیجِ فارس،
هزاران ساله ماناى تاریخم
که تا خورشید مىتابد
و تا خون در رگِ فرزندِ ایران گرم مىجوشد،
مرا مزدا اهورا از براى ملکِ ایران پاس مىدارد...»
تهران - 12 دیماه 1383
توضیحات:
1. در ته «خلیج پارس» و در دل زمینهاى ساحلى آن منابع مهمى از نفت یافت مىشود که این منطقه را از پرثروتترین و غنىترین منابع نفتى جهان مىسازد. مروارید و صدف و مرجان و انواع ماهى نیز از منابع مهم ثروت در خلیج فارس و جزایر آن به شمار مىروند.
2. نام «دریاى پارس» از روزگار هخامنشیان بر روى خلیج فارس گذاشته شده است. در کتیبهاى که از داریوش بزرگ پادشاه هخامنشى، در نزدیکى تنگه سوئز (در مصر که دو هزار و چهار صد سال پیش جزو قلمرو پادشاهى او بوده) یافتهاند، از این خلیج با نام «دریایى که از پارس آید» یاد شده است.
3. «اردشیر ساسانى»، نخستین پادشاهى که به اعراب آواره شبه جزیره عربستان اجازه داد تا در کنارههاى خلیج فارس و دریاى مکران (عمان) به خط ساحلى نزدیک شوند.
در دوران کودکى شاپور «ذوالاکتاف»، فرزند اردشیر، سازش میان پارسیان و تازیان بر هم خورد و اعرابِ نافرمان که به سواحل شمالى دستاندازى کرده بودند به وسیله سپاه شاپور به سختى سرکوب و تار و مار شدند.
4. «بابک خرم دین»، از چهرههاى قهرمان و مبارزِ جنبش خرمدینان است. بابک با پشتیبانى مردم آذربایجان و عراق به مدت 22 سال از سال 200 تا 222 ه.ق. به مبارزه با دستگاه خلفاى عباسى ادامه داد و سرانجام با حیله به دام افتاد و به قتل رسید.
5. «یعقوب لیث صفّارى» از عیّارى به پادشاهى رسید. وى نخستین کسى بود که پس از سلطه اعراب بر ایران، در پى برانداختن خلیفه برآمد اما مرگ مجالش نداد.
6. «عضدالدوله» فرزند بویه دیلمى، پس از سلطه بر تازیان بساط پادشاهى پهناورى را بر پهنه بزرگى از سرزمینهاى ایران گشود. او بغداد را نیز فتح کرد و خلیفه عباسى، در حالى که دستار از سر گشوده و خاک بر سر کرده و نعلینها از گردن آویخته بود، به پیشواز وى درآمد.
7. «شلمچه» منطقهاى است که در جنگ ایران و عراق هدف بمبارانهاى شیمیایى قرار گرفت.
گفتنی است مجوعهای از آثار بانو هما ارژنگی و خاندان هنرمندش در تارنگاری که به تازگی راه اندازی شده است، در دسترس علاقهمندان به این آثار ارزشمند قرار گرفت. تارنگار «با من از ایران بگو ...» که بوسیلهٔ دوستداران و علاقهمندان آثار بانو هما ارژنگی راهاندازی شده، دربرگیرنده تازهترین سرودهها و پنج آلبوم از سرودههای میهنی، حماسی، عرفانی و عاشقانه هما ارژنگی با صدای خود شاعر و با عنوانهای «فلات ایران»، «راز نرگس»، « کوچههای عاشقی»، «گل هزارپر» و «سرو کاشمر» است. افزون بر این، گزیده آثار استاد رسام ارژنگی، پدر بانو هما ارژنگی و نمونههایی از هنر موسیقی زندهیاد فرهاد ارژنگی، برادر او نیز به عنوان نمونهای از آثار برجسته هنری خاندان ارژنگی در این تارنگار منتشر شده است. پیوند تارنگار بانو هما ارژنگی در پی میآید: