نامآوران ایرانی
شاهعباس بزرگ
- بزرگان
- نمایش از چهارشنبه, 15 آبان 1392 13:29
- بازدید: 5809
برگرفته از «مجله افراز (نامه درونی انجمن فرهنگی ایرانزمین)، سال هشتم، شمارهٔ دهم، از پاییز 1386 تا زمستان 1388 خورشیدی، صفحه 40 تا 45» به نقل از کتاب «دیباچهای بر نظریهی انحطاط ایران»، نشر نگاه معاصر (چاپ سوم) -1382.
دکتر سید جواد طباطبایی
پادشاهی شاهعباس یکم را باید یکی از پراهمیتترین حوادث فرمانروایی صفویان و شاید همهی دورهی اسلامی ایرانزمین به شمار آورد، زیرا چنانکه گفته شد، با شاهاسماعیلِ دوم و نیز جانشین او، شاهمحمد خدابنده، فرمانروایی صفویان انحطاطی جدّی پیدا کرده بود و بیم آن میرفت که دستخوشِ زوال شود و تنها بر تخت نشستن شاهعباس بود که زمان آن را به تأخیر انداخت.
شاهعباس، فرمانروایی توانمند بود که به اندازهی کافی در اسباب انحطاط و زوالِ فرمانروایی صفویان اندیشیده بود و از آنجا که پرورشیافتهی حرمسرا و دولتخانه نبود و از خراسان، اوضاع نابهسامان کشور را نظاره کرده بود، با پشتوانهی اندیشهای منسجم دربارهی سرشت فرمانروایی خودکامه بر تخت پادشاهی نشست.
یکی از عمدهترین اسباب انحطاط فرمانروایی صفویان، وجود سران و سرداران مقتدر قزلباش بود که مانعی برای تثببیت اقتدار پادشاهی نیرومند و یگانه به شمار میآمدند و از اینرو، نخستین گام، ازمیان برداشتن همهی کسانی بود که میتوانستند برای قدرت مطلق پادشاه تهدیدی به شمار آیند و مانعی در راه سیاستهای او باشند.
پیش از بر تخت نشستن شاهعباس، ایرانزمین به نوعی حکومت ملوک طوایف تبدیل شده بود و حتا از زمان فرمانروایی بنیادگذار سلسلهی صفوی، سران و سرداران قزلباش توانسته بودند بر بخشهایی از کشور چیره شده و به نوعی حکومتهای مستقل تبدیل شوند1. این وضعیت، پس از بر تخت نشستن شاهطهماسب نیز ادامه پیدا کرد و کار مداخلهی آنان به جایی رسید که در زمان شاهمحمد، همسر او را به قتل رسانند و بسیاری از امور کشوری و لشگری را به دست گیرند. شاهعباس که به الزامات فرمانروایی خودکامه آگاهی ژرفی به هم رسانده بود، با مسلّط شدن بر کارها و تثبیت بنیان فرمانروایی خود، به تدریج، قاتلان مادر خود را از میان برداشت و آنگاه، سران قزلباش را از کارهای مهم برکنار و بر عناصر ایرانی- یا «تاجیک» - تکیه کرد. سپس، دو گروه سپاه منظم ترتیب داد که یکی از غلامان گرجی، چرکس، ارمنی و دیگر افراد غیرمسلمان، و سپاه دیگر از تاجیکان فراهم آمده بود و این هر دو گروه به توپ و تفنگ مجهز شده بودند. با این اقدام مناسب و به جای شاهعباس، از سویی، خطر سرکشی و نافرمانی سران قزلباش که تا آن زمان بسیار توانمند بودند، کمتر شد و از سوی دیگر، این سپاه منظم در مقایسه با نیروی چریکی قزلباش از کارایی بیشتری برخوردار بود.
نصرالله فلسفی مینویسد: «شاهعباس برای آن که از قلمرو حکومتهای مستقل سران قزلباش در سرزمین ایران حکومتی واحد به وجود آوَرَد، ایران را مانند کشور بیگانهای فتح کرد و منظور خویش را با در هم شکستن قدرت نظامی و سیاسی سران طوایف و خاندانهای کهنسال انجام داد. در زمان او، طبقهی اشراف، یعنی کسانی که به اصل و نسب و حکومتهای موروثی خود میبالیدند، منقرض شد و احترام و شخصیت بر پایهی لیاقت و کاردانی و شایستگی قرار گرفت»2.
از ویژگیهای اخلاقی شاهعباس این بود که او مانند اغلب شاهان صفوی در حرمسرای شاهی نبالیده و نزد خواجهسرایان آموزش نیافته بود. دوری او از حرمسرا موجب شد تا به دور از کانون قدرت سیاسی به تأملی ژرف در سرشت آن بپردازد و بهاینسان، شاهعباس به شرایط حساس ایرانزمین و جایگاه راهبردی (استراتژیکی) آن به عنوان پلی میان شرق و غرب، و مقام آن در میان کشورهای اسلامی آگاهی به هم رسانده بود. این آگاهی از شرایط و تأمّل در سرشت قدرت سیاسیِ خودکامه و شیوهی فرمانروایی ایرانیان، او را به راهی میراند که نظریهپردازانی مانند خواجه نظامالملک توسی هموار کرده بودند و از اینرو، از بسیاری جهات، یادآور رهنمودهای خواجه در عصر سلجوقیان بود. تشکیل ارتشی از سپاهیان منظم و اقوام گوناگون، گُماشتن مُنهیان و خبرچینان برای آگاهی یافتن از همهی اتفاقات همهی کشور، به عنوان مثال، از جمله اصلاحاتی بود که شاهعباس با اقتدای به سنت سلطنت دورهی اسلامی به عمل آورد.
بهویژه با آمدن برادران شِرلی و بیش از بیست تن از همراهان آنان به ایران که آگاهیها و تجربههایی در ریختن توپ و ساختن تفنگ داشتند، شاهعباس به تشکیل ارتشی مستقل، منظم و کارا همّت گماشت و از آنان برای آمادهسازی تجهیزات جدید از جمله توپخانهای مؤثر - که مایهی برتری ترکان عثمانی بود - بهره گرفت3. شاهعباس دست به تصفیهی سپاه قزلباش زد و سی هزار تن از آنان را برکنار کرد و آنگاه، با گرد آوردن یک سوم از سپاه قزلباش، سپاه منظم و منضبطی را تحت ریاست مستقیم خود به نام «شاهیسِوَن» ایجاد کرد. تضعیف نفوذ سران قزلباش که در واقع به معنای تسلّط قبیلههای ترکمان بر همهی شؤون کشور بود، از مهمترین اصلاحات شاهعباس بود.
زمانی که شاهاسماعیل عَلَم کشورگشایی برافراشته بود، سران و افراد قبیلههای ترکمان، نخستین کسانی بودند که به او پیوستند و فرمانروایی صفویان در هیأت نخستین آن، سازمان همآهنگی از این قبیلهها، و ارتش صفویان به طور عمده، قبیلهای بود. این وضعیت، کمابیش، تا تثبیت فرمانروایی شاهطهماسب ادامه پیدا کرد، اما با تدابیری که او اتّخاذ کرد، از قدرت آنان کاسته شد و بار دیگر، با مرگ شاه، آنان قدرت و نفوذ خود را بازیافتند. یکی از هدفهای اساسی اصلاحات شاهعباس، کاهش قدرت و سران قزلباش و عناصر قبیلهای برای تحکیم قدرت مرکزی شاه بود و این کار با ایجاد گروههای جدیدی از غلامان و تقویت نیروی قورچیان که در همه حال به شاه وفادار بودند، عملی شد. آن گاه، شاهعباس افرادی از همین غلامان و قورچیان را به عنوان والیان ایالتها برگزید که از نظر نظامی نیز دارای اهمیت بود. پیش از شاهعباس، فرماندهی نظامی به سران قبیلهای که در محل اقامت داشتند، تفویض میشد، اما به دنبال اصلاحات او، فرستادهی شاه، فرماندهی سپاهیان ولایت را که بیشتر از ترکمانان بودند، به دست میگرفت.
ماساشی هانِدا که دربارهی سازمان نظامی صفویان پژوهش کرده است، به درستی میگوید که به هر حال، باید تأکید کنیم که این نظام جدید هرگز به زیان جامعهی قبیلهای که پیش از صفویان در ایران وجود داشت، استقرار پیدا نکرد. اگر چه والیان از پایتخت و با اعتبار شخص شاه به ولایات میآمدند، اما سازمان قبیلههای ترکمان تحت فرماندهی این والی دستنخورده باقی میماند و هر زمان که قدرت مرکزی و اقتدار شاه تضعیف میشد، طبیعی بود که این قبیلهها در صحنه ظاهر شوند. «از این حیث، اصلاحات شاهعباس نتوانست از بنیاد، جامعهی سنتی ایران را دگرگون کند»4.
ایجاد ارتش منظم برای حفظ تمرکز قدرت، یکی از اساسیترین اصلاحت شاهعباس بود؛ او نهادهای دیگری را با توجه به الزامات قدرت استبدادی متمرکز به وجود آورد. افزون بر این، شاهعباس را عادت بر آن بود که ناشناس به میان مردم رفته و با اصناف مردم درآمیزد تا بتواند از آنچه در اطراف و اکناف کشور میگذرد، اطلاع یابد. مُنهیان و خبرچینان در فرمانروایی شاهعباس به عنوان «نهادی» اساسی و کارا عمل میکردند و نه تنها از داخل کشور، بلکه از کشورهای اطراف نیز خبرهایی برای شاه گرد میآوردند. چنانکه از گزارشهای بیگانگانی که در زمان شاهعباس از ایران دیدار کردهاند، برمیآید، خود پادشاه در دیدارهای رسمی با سفیران کشورهای اروپایی و بهویژه در مجالس شادخواری، که بیتکلّف با آنان اختلاط میکرد، تا جایی که میتوانست، اطلاعاتی از آنان دریافت میکرد و آگاهیهای میگرفت.
اسکندربیگ ترکمان، در اشارهای به اهمیّت و پایگاه نهاد مُنهیان مینویسد: «منهیان گماشتهاند که از کماهی خبر میدهند، چنانکه کسی را قدرت آن نیست که در منزل خود با متعلّقان حرفی که نتوان گفت، بگوید و در دغدغهی آن است که مبادا احدی استراقِ سمع نماید و به مسامع جلال رسد. و مکرّر این معنی سمت ظهور یافته و از اخبار پادشاهان رُبعِ مسکون، از مُسلِم و غیرمسلم، و کیفیت و کمّیت لشگر و دین و آیین مملکتداری ایشان و مسالک هر دیار و خرابی و آبادانی هر ولایت، کَما هُوَ حقّه واقف و داناست»5.
سیاست خارجی
از دیدگاه سیاست خارجی، شاهعباس زمانی زمام امور کشور را به دست گرفت که در بیرون مرزها اُزبکان و ترکان عثمانی، هر یک بخشی از خاک ایران را تهدید میکردند. شاهعباس، در آغاز کار که در پی ایجاد نهادهای استوار و نیرومندی برای کشور بود، سیاست عقبنشینی را بر درگیری با سلطان عثمانی ترجیح داد. ارتش عثمانی بر قفقاز چیره شده بود و در جنوب غربی کشور، همدان و نهاوند به دست آنان افتاده بود، در حالی که در داخل، استانهای فارس و کرمان ناآرام بود. شاهعباس در قزوین متوجه شده بود که باید تا استوار شدن شالودهی قدرت خود با سلطان عثمانی از درِ صلح درآید و گروهی را به باب عالی فرستاد تا پس از مذاکره، قراردادی را امضا کنند و برابر این قرارداد، بخشی از آذربایجان تا تبریز، ارمنستان، گرجستان، بخشهایی از قفقاز، بخشهایی از کردستان و لرستان به ترکان واگذار شد. پس از آن که شاهعباس ارتش منظم خود را ایجاد کرد، در آغاز، با خان اُزبک به پیکار برخاست و مشهد و هرات را از دست او بیرون آورد و به اصفهان بازگشت تا تدارکات نظامی برای حمله به عثمانی را فراهم کند. در آغاز، نهاوند از سلطهی عثمانی خارج شد و آنگاه، شاهعباس از راه قزوین به تبریز رفت و در آنجا با به کار گرفتن گستردهی توپخانه، شکست سختی بر سپاهیان عثمانی وارد کرد و نخستین پایتخت صفویان را از سلطان، باز پس گرفت. سپس، شاهعباس راه ایروان را در پیش گرفت و ارمنستان را به تصرف خود درآورد، اما در تابستان 1028 ق. (1618 م.) ترکان از چالدران گذشتند، تبریز را فتح و پادشاه را تهدید کردند که اردبیل را تسخیر خواهند کرد، اما اینبار نیز شکست سختی خوردند و بازگشتند. شاهعباس در 7 جمادیالاول 1034 (14 ژانویهی 1624) یعنی نود سال پس از شکست شاهطهماسب، پیروزمندانه وارد بغداد شد، اما شورشی در گرجستان مانع از تصرف شهر شد، ولی شاه با خواباندن آن شورش، بار دیگر، به بغداد بازگشته و بغداد و میانرودان را تسخیر کرد [آزاد کرد].
اهمیت شاهعباس به عنوان سردار و فرماندهی نظامی در آن است که او، سیاست و جنگ را دو امر جدای از یکدیگر نمیدانست و از شمار اندک پادشاهان ایرانی بود که دریافتی درست از منطق ویژهی جنگ و رابطهی نیروها پیدا کرده بودند. سود جستن از فرصت، درگیری به موقع و آگاهی از این نکتهی بنیادین که - به گفتهی سردار نظریهپرداز آلمانی- «جنگ، یعنی ادامهی سیاست با ابزارهای متفاوت» و این که «غایت جنگ همانا جز نابودی کامل دشمن نیست»، شاهعباس را در زمرهی پادشاهانِ سردار ایرانی قرار میدهد که توانستند دریافتی از مصالح عالی «ملی» با توجه به مناسبات جهانی و آرایش نیروها در درون و بیرون مرزهای کشور پیدا کنند. با توجه به این ویژگی میتوان شاهعباس را با «پادشاه- سرداران» ایران باستان سنجید و از این حیث، او حتا با نادرشاه که سردار جنگی استثنایی بود، اما توجهی به رابطهی پادشاهی و سرداری نداشت و دریافت درازمدتی از رابطهی نیروها درداخل کشور پیدا نکرده بود، قابل مقایسه نبود.
با اجرای سیاست داخلی و خارجی شاهعباس، ایران به قدرت بزرگ جهانی تبدیل شد؛ دستگاه خلافت عثمانی که تا آن زمان قدرت مسلّط جهانی به شمار میآمد، ناچار شد خود را با الزامات نظام نیرومندی که شاهعباس معمار آن بود، سازگار کند و این در حالی بود که همهی قدرتهای اروپایی به مذاکره با سلطان تن داده بودند.6 با تکیه بر گزارشهای ناظران بیگانهای که به دربار پادشاه ایران راه یافته بودند و نیز با توجه به سلوک فرمانروایی، بهویژه در مناسبات با دولتهای دیگر، میتوان گفت که شاهعباس آگاهی ژرفی از منطق سیاست و الزامات قدرت پیدا کرده بود. تمایز میان بنیادگار سلسلهی صفوی – که هنوز به اخلاق صوفیانه و «شکستطلب» پایبند بود - و پادشاهی که توانست به نوعی مرزها و عظمت شاهنشاهی ساسانیان را تجدید و ایرانزمین را به عامل عمدهای در مناسبات جهانی تبدیل کند، اساسی بود، اما از دیدگاه تاریخ اندیشهی سیاسی، شاهعباس این تمایز را به فراست و قریحهی شخصی درمییافت.
وانگهی، از آنجا که این دریافت از منطق مناسبات جدید و الزامات قدرت سیاسی، پشتوانهای در قلمرو نظر نداشت، رفتار پادشاه ایران نیز در عمل به مصالح، به دور از تعارض نبود؛ اینکه شاهعباس نتوانست راه جانشینی خود و انتقال قدرت را هموار کند و این که نهادهایی که او برای استقرار آنها کوشیده بود، تداوم پیدا نکرد و سامان فرمانروایی صفویان دستخوش زوالی محتوم شد، مبین این واقعیت است که نظر شاهعباس برخاسته از عمل او بود و این عمل بر شالودهی تأملی نظری استوار نمیشد.7
مصالح ملّی
شاهعباس، در عین حال دریافت ژرفی از مصالح «ملّی» ایرانزمین داشت و به رغم عصبیتی که نسبت به دیانت خود نشان میداد - و بدیهی است که تردیدی در احساس دینی او نمیتوان داشت – تصوّری از رابطهی میان دیانت و سیاست داشت که او را به تأمین و حفظ مصالح «ملّی» سوق میداد. مناسبات او با بیگانگان، رفتار او با مؤمنان دیگر ادیان و کینهای را که از ترکان عثمانی و اُزبکان در دل داشت، باید با توجه به دریافت ژرف او از سرشت قدرت سیاسی فهمید. در نظر شاهعباس، کسب و حفظ قدرت سیاسی به عنوان واقعیتی مستقل، اساسی بود و او تنها فرمانروای صفوی بود که این امر را به دقت میدانست. رفتار شاهعباس با رعیت و با بیگانگان، مُبین این واقعیت است که او در حوزهی سیاست، کسب و حفظ قدرت را در رأس همهی امور قرار میداد و با تکیه بر چنین دریافتی از قدرت سیاسی و تأمین مصالح «ملّی» بود که توانست به عنوان یکی از معماران اقتدار ایرانزمین در دورهی اسلامی و در آغاز دوران جدید تاریخ این کشور عمل کند. شاید بتوان گفت که در عصر فرمانروایی هیچ پادشاهی، از یورش مغولان تا فراهم آمدن مقدّمات جنبش مشروطهخواهی مردم ایران، مصالح «ملّی» ایرانزمین به اندازهی عصر عباسی تأمین نشد. تفصیل گزارش مذاکرات فرستادهی ایتالیایی، پییترو دللاواله، با شاهعباس که در سفرنامهی او آمده، به بهترین وجهی، آیینهی تمامنمای آگاهی ژرف پادشاه صفوی به منطق مناسبات میان دولتها، الزامات قدرت سیاسی، مصالح عالی«ملّی» و الزامات جایگاه ایرانزمین در جغرافیای سیاسی زمانه است. این سفیر که - چنان که خود به تصریح گفته است - به سبب نفرتی که از ترکان عثمانی داشته8، برای تشویق شاهعباس به جنگ تمامعیار با سلطان عثمانی به ایران آمده بود، همهی کوشش خود را به کار برد تا او را به چنین پیکاری تحریک کند، در حالی که پادشاه صفوی نیز با توجه به مصالح ایرانزمین بر آن بوده است تا او را قانع کند که بر شاهان کشورهای مسیحی است که در این اقدام پیشقدم شوند.
پییترو دللاواله در جای جای گزارش خود اشاره میکند که پادشاه ایران از هر فرصتی برای ضربه زدن به ترکان عثمانی سود میجوید و برای این کار نیز دستِ دوستی به سوی فرمانروایان کشورهای مسیحی دراز کرده است. در آغاز مذاکرات، شاهعباس از او میپرسد که «چرا فرمانروایان مسیحی برای تأمین مصالح جهان مسیحی به جنگ با ترکان تن در نمیدهند» و آنگاه، دلایل ترجیح جنگ و ایرادهای خود را بر رفتار مسیحیان بیان میکند و سفیر با تأکید بر درستی دریافت شاهعباس از مناسبات میان کشورهای غربی و سلطان عثمانی، و استحکام ایرادهای او، مینویسد که: «واقعاً برای مسیحیان شرمآور است که از خارجیان به مناسبت سهلانگاریهای خود چنین سرزنشهایی بشنوند. ما برای زمینی به وسعت کف دست، حاضریم در ایتالیا خون یکدیگر را بریزیم و رشتهی دوستیهای دیرین را پاره کنیم، در حالی که حاضر نیستیم برای مسایل اساسیتر و هدفهای عالیتر و افتخارآمیزتر، اسلحه بر روی کفّار بکشیم»9.
پادشاه صفوی به تفصیل از موضوع شاه و دولت اسپانیا - که پییترو دللاواله از جانب او برای مذاکره آمده بود - در مماشات با ترکان عثمانی انتقاد میکند و میگوید که، شاه اسپانیا نخست باید در درون مرزهای کشور خود امنیّت و آرامش برقرار کند و آنگاه با همهی قوای خود بر دشمن بتازد. سفیر، کوشش میکند تا با توضیحی دربارهی اختلاف ساختار نظامهای دو کشور ایران و اسپانیا از موضع مخدوم خود دفاع کند، اما پادشاه ایران با ناکافی خواندن دلایل دِللاواله و با اشارهای به دریافت خود از امر فرمانروایی و کشورداری میگوید: «علت اصلی این است که شاه اسپانی روح سلحشوری ندارد و سرباز نیست، در حالی که خود او باید پیشاپیش سپاه اسب بتازد و فقط در این صورت است که در کارهای خود توفیق خواهد یافت و اصولاً هیچ پادشاهی نباید کاملاً به وزیران و سرداران و امیران خویش متّکی شود و شاهی که امور سلطنت و کشورداری را به اینگونه اشخاص واگذارد، بدبخت خواهد شد، زیرا اینگونه مردان بیشتر در اندیشهی منافع خویش و گردآوری مال و تحصیل قدرت هستند و چون راحتی خود را میخواهند، برای پیشرفت کار و فتح سرزمینهای تازه از خود اشتیاقی نشان نمیدهند. شاه اضافه کرد که به همین سبب، من همهی کارهای مملکت را به میل و اراده و مسؤولیت شخص خود انجام میدهم و حاضرم یا جان خود را فدا کنم و یا بر دشمنان خویش فایق آیم و ایشان را به اطاعت از اوامر خود وادار سازم»10.
در همین مذاکرات، چنانکه آشکارا از گزارش پییترو دِللاواله برمیآید، پادشاه صفوی با آگاهی کاملی از امکانات محاصرهی عثمانی و در تنگنا قرار دادن ترکان، از دیدگاه خود دفاع میکند تا جایی که سفیر - که با سرسختی و به خوبی از موضع کشورهای مسیحی دفاع میکرده - اقرار میکند که: «شاه ایران به خوبی به تمام مسایل واقف است» و تا جایی پیش میرود که با بازگشتی به ارزیابی پیشین پادشاه ایران که گفته بود، شاه اسپانیا نباید به وزیران خود اعتماد کامل داشته باشد، دربارهی تعلّل دولت اسپانیا به مخاطب خود مینویسد: «میدانم که وزیران پادشاه اسپانی فقط به او دروغ میگویند و مصالح خود را در نظر میگیرند و از وقایع به نفع خود بهرهبرداری میکنند و به همین دلیل است که امروزه، همه از پادشاه اسپانی شکایت دارند»11.
پییترو دِللاواله در دنبالهی گزارش مذاکرات خود با شاهعباس، به تصریح، اعتراف میکند که ایرادهای پادشاه ایران بر رفتار شاهان کشورهای غربی در نهایت استواری و ناشی از آگاهی او به همهی دادههای گوناگون و پیچیدهی مناسبات میان دولتهای ایران، عثمانی و اروپا و منطق و الزامات این مناسبات بوده، اما او به عنوان طرف مذاکره و به تعصّب مسیحیگری نمیتوانسته است «مطلبی به ضرر» پادشاه اسپانیا بگوید.
«شاه پرسید، چرا پادشاه اسپانی مدخل بحر احمر را به روی ترکها نمیبندد. من به خوبی به کُنه مطلب آشنایی داشتم و در عین حال که نمیتوانستم دروغ بگویم و سهلانگاریهای دیگران را پنهان کنم، نمیخواستم مطلبی به ضرر اسپانیولیها بر زبان آورده باشم. برای این که سکوت نکنم، گفتم پادشاهان، صلاح مملکت خود را بهتر میدانند...»12.
گزارش سفرنامهی پییترو دِللاواله در شمار یکی از دهها گزارشی است که بیگانگان از عمل و نظر شاهعباس در امر فرمانروایی و توجه او به تأمین مصالح «ملی» دادهاند و از آنجا که آنان، به مناسبت وظیفهی خود، رفتار شاه را از نزدیک مورد بررسی قرار داده و گاهی در التزام رکاب او بودهاند، گزارش بیگانگان از برخی جهات بر نوشتههای تاریخی مُنشیان درباری ایران برتریهایی دارد. البته، این ارزیابی را باید با توجه به معیارهای فرمانروایی دورهی اسلامی ایران و بهویژه با توجه به الزامات دورهای فهمید که با چیرگی ترکان در ایران آغاز شد، زیرا در این دوره، تعارض میان حکومت متمرکز شاهنشاهی ایرانی و نظام قبیلهای و نیروهای گریز از مرکز فرمانروایی ترکان، شدّت بیشتری پیدا کرد.
خواجه نظامالملک از نخستین وزیران و نظریهپردازانی بود که در سیاستنامه این مشکل را مورد بررسی قرار داد و کوشید تا با تأکید بر سلطنت مطلقهی شاه، قدرت وزیر و جایگاه دیگر نهادها، راه حل مناسبی برای این مشکل پیشنهاد کند. در دورهی گُذار، به دنبال وزیرکُشیهای بیحساب سلسلههای پیشین، نسل وزیران ایرانی از میان رفت و نهاد وزارت نیز کمابیش اهمیّت خود را از دست داد. جای تأثّر است که اثرات پایدار این وزیرکُشیها در تاریخ دورهی اسلامی ایران، هنوز مورد بررسی قرار نگرفته است.
به مناسبت، این نکته را باید به اشاره بیاوریم که وزارت، بهویژه در دورهی اسلامی که فرمانروایان، شاهان آرمانی ایرانی نبودند، یگانه نهادی بود که اغلب، همچون تجسّم مصالح «ملّی» عمل میکرد و سلطنت را به تأمین و حفظ آن مصالح سوق میداد. با یورش مغولان، بازماندهی خاندانهای وزیرپرور ایرانی از میان رفت و با برآمدن صفویان و تثبیت اندیشهی حکومتی ویژهی آنان نیز، وضعیتی ایجاد شد که نهاد وزارت اهمیّت پیشین خود را از دست داد، زیرا پادشاه، چونان شاه آرمانی ایرانیان باستان، خود، به اعتبار مرتبهای که به عنوان «مرشد کامل» و «ظلّالله» داشت، بینیاز از مشاوره تلقّی میشد.
اینکه در این دوره، گاهی فردی از اهالی گرجستان به وزارت رسیده، مبین این است که وزارت صفوی تنها جنبهی اجرایی و کارگزاری داشته است و در واقع، شاه، یگانه نهاد فراگیر کشور بود و همهی کارگزاران دیگر تنها کارمندان این نهاد به شمار میآمدند. نظر شاهعباس دربارهی وزیران که پیش از این از گزارش پییترو دِللاواله آوردیم، نمونهای از این رویکرد به نهاد وزارت در دورهی فرمانروایی صفویان میتواند به شمار آید. وضعیت دورهی صفوی از این حیث، پیچیدگی خاصی دارد که از سویی، در این دوره، نیروهای گریز از مرکز و استقلالطلب، به گونهای که با چیرگی ترکان بر ایرانزمین بسط پیدا کرده بود، همچنان وجود داشت و حتا با توجه به ایجاد نهادهای جدیدی که از ویژگیهای فرمانروایی «دینی- عرفانی- سلطنتی» صفوی بود، گسترش بیشتری پیدا کرده بود و از سوی دیگر، نهاد تمرکزبخش وزارت، اهمیت و کارآیی خود را از دست داده بود.
برآیند این وضعیت، تشدید تعارض میان خودکامگی تمامعیار و ملوکطوایف بود، زیرا یا شاه میبایست با خودکامگی و استبداد فرمانروایی کند تا بتواند مصالح «ملّی» را تأمین کند و یا به بازیچهی دست قزلباشان، خواجهسرایان و شیخالاسلامان که هر یک نوعی ملوکطوایف به شمار میآمدند، تبدیل میشد. مورد شاهعباس، نمونهی بارزی از این رابطهی نیروها و بیشتر از آن به واژگانی جدیدتر، موردی از «دیالکتیک» خودکامگی و ملوکطوایف در ایران دورهی صفوی است.
با این مقدمات، اهمیت و جایگاه شاهعباس را در تاریخ دورهی گذار بهتر میتوان ارزیابی کرد.
اهمیت شاهعباس
اهمیت شاهعباس در این دوره از تاریخ ایران در این است که هیچ فرمانروای صفوی، حتا پس از او تا فراهم آمدن مقدّمات جنبش مشروطهخواهی، همچون او به این «دیالکتیک» آگاهی پیدا نکرد و جالب توجه است که او توانست همهی خودکامگی خود را برای تأمین بیشترین رفاه برای رعیّت و مصالح «ملّی» به کار گیرد.
این جا سخن پییِترو دِللاواله را میآوریم که با تأکیدی بر این نکته که پادشاه یگانه «نهاد» کشور محسوب میشود، دربارهی برخی از ویژگیهای فرمانروایی شاهعباس میگوید: «به طور کلی، شاهعباس برای ملّتش نه تنها یک پادشاه خوب، بلکه در عین حال، پدر و سرپرستِ دلسوز و مهربانی است. وی نه تنها به رعایای خود زمین و حَشَم میبخشد، بلکه به هر کس که نیازمند باشد، پول کافی میدهد تا احتیاجات خود را برطرف سازد. به کسانی که استطاعت داشته باشند، قرض میدهد و به آنان که مستمند هستند، بیعوض میبخشد. به علاوه، برای اتباع خود، به خصوص آنها که صمیمانه خدمت میکنند، همسر پیدا میکند و وسایل لازم را برای تهیهی مصنوعات در اختیارشان میگذارد و آنان را به آموختن هنری که به کارشان آید، تشویق میکند و در حقیقت، هیچ پدری نسبت به افراد خانوادهی خود، که تعداد آنها از چهار الی شش نفر متجاوز نیست، مثل این پادشاه نسبت به اتباع خود که هزاران هزار، بلکه میلیونها نفر هستند، چنین با مهربانی رفتار نمیکند»13.
این نکته را نیز نباید نادیده گرفت که شاهعباس با توجه به تجربهای که از کشتارهای مکرّر افراد خانوادهی خود پیدا کرده بود، پادشاهی سختگیر بود و از آنجا که این سختگیری با خودکامگی توأم شده بود، گاه از محدودهی تأمین مصالح قدرت سیاسی فراتر میرفت. سختگیری شاهعباس در فرمانروایی و کشورداری تا حدّی بود که حتا فرزندان خود را کشت یا کور کرد. او، شهره شدن سرداران بزرگان کشور را به هیچوجه تحمّل نمیتوانست کرد و اگر از آن میان کسی پرآوازه میشد، بر او حسد میبرد و به بهانهای او را از میان برمیداشت و چنانکه از آنان خیانتی آشکار میشد، گاه بر فرزندان و نزدیکان آنان نیز ابقا نمیکرد تا اینان به انتقامجویی برنخیزند14.
شاهعباس برای بهسامان کردن امور کشور، کسانی از مأموران و حاکمان دولتی را که بیدادگری پیشه و دست تعدّی به جان و ناموس مردم دراز میکردند، به سختی مجازات میکرد، اما سختگیریهای شاهعباس، و نیز خودکامگی بیکرانهی او، در واقع، وجهی از شیوهی فرمانروایی به شمار میآمد و او، مانند هر پادشاه خودکامهای که به مصالح عالی «ملّی» نیز توجهی دارد، این خودکامگی را در جهت تأمین عدالت، رعایت انصاف و حفظ حقوق رعیّت - البته، در محدودهی حکومت خودکامه - به کار میگرفت.
افزون بر خود پادشاه که مهمترین نهاد کشور به شمار میآمد، شاهعباس، در آغاز فرمانروایی خود دستور داد تا دیوان عدالت به ریاست دیوانبیگی تأسیس شود تا مردم بتوانند با مراجعه به او دادخواهی کنند. دیوان عدالت در یکی از تالارهای کشیکخانه، نزدیک دروازهی کاخ شاهی در اصفهان تشکیل میشد15، اما به هر حال نباید فراموش کرد که دیوان عدالت و نهادهای دیگری از این قبیل، تنها در محدودهی ارادهی شاه خودکامه میتوانست عمل کند و از الزامات آن به شمار میآمد و هرگز نمیتوانست نقش عاملی محدودکننده را بازی کند.
با مرگ شاهعباس، عصر زرّین فرمانروایی صفویان نیز به سر آمد. چنانکه گذشت، او جانشینان احتمالی خود را کشت یا کور کرد و با این کار نسنجیده اَخلاف خود را در سراشیب سقوط راند. سدهای که با مرگ شاهعباس اول و با به سلطنت رسیدن نوهی او، ساممیرزا، به سال 1038 (1629)، آغاز میشود و با مرگ شاه سلطانحسین به سال 1135 (1723) پایان مییابد، سدهی بیخبری از اوضاع عالم، سستعنصری و بیلیاقتی بود و همهی رشتههای شاهانی چون شاهاسماعیل و شاهعباس پنبه شد. باری، با مرگ شاهعباس، ساممیرزا که همهی عمر خود را در حرمسرای شاهی گذرانده [و زنباره و شادخوار و از رموز مملکتی یکسره بیخبر] بود، در هیجده سالگی با نام شاهصفی بر تخت سلطنت نشست...
پینوشتها:
1- نصرالله فلسفی، زندگی شاهعباس اوّل، ج. سوم، ص. 119 و بعد
2- فلسفی، همان، ص. 121. پیش از نصرالله فلسفی، ژان شاردن در سفرنامهی خود گفته بود که شاهعباس کشور خود را «مانند سرزمینی بیگانه» فتح کرد.
Jean Chardin, Voyages en Perse, vol. v, p. 225
3- پییترو دِللاواله دربارهی دگرگونیهای ارتش ایران در عهد شاهعباس مینویسد: «قزلباشها سواره به جنگ میروند، زیرا ایرانیان به پیادهنظام توجهی ندارند. اسلحهی ایشان قبلاً تیر و کمان و شمشیر و نیزه و خنجر و تبرزین و سپر بود و استفاده از تفنگ را خلاف مردانگی و شجاعت میدانستند، ولی اکنون وضع فرق کرده و این عده مجهز به تفنگ شدهاند، منتها سردارانشان باز همان اسلحههای قدیمی را به کار میبرند و از برداشتن تفنگ به علت سنگینی و به عنوان اینکه حملش مناسب شأن و مقام آنان نیست، خودداری میکنند». پییترو دِللاواله، سفرنامه، ص. 348
4- Masashi Haneda, Le Chah et les Qizilbas, p. 220
جای شگفتی است که همان نویسنده که به درستی سرشت قبیلهای جامعهی ایران حتا پس از اصلاحات شاهعباس را برجسته کرده است، در جاهای دیگری از همان کتاب، سازمان سیاسی ایران در دورهی صفوی را دولت نامیده است. او مینویسد: «عصر شاهاسماعیل، مبین نقطهی عطفی در جنبش صفوی است که بر اثر آن، سازمان نظام صفوی به دولت (etat) صفوی که دارای ویژگیهای قبیله ای بود، تبدیل شد. بهاینسان، میتوان گرد آمدن قبیلههای ترکمان در ارزنجان به سال 906 (1500) را به مثابهی هستهای تلقّی کرد که دولت پرآوازهی صفوی را به وجود آورد» (p. 100).
5- اسکندربیگ ترکمان، تاریخ عالمآرای عباسی، ج. دوم، ص. 1109
6- H. Nahavandi , Y. Bomati, shah abbas: Emperaeur de Perse, p.163-4
7- آنچه پیش از این دربارهی شاهاسماعیل و رفتار او در در جنگ چالدران و «اخلاق جوانمردانه» با توجه به رویکرد جانشینان او گفته شد، از این حیث، شایان تأمل است. شاهطهماسب در شرح حال خودنوشت با استناد بر «کلام حضرت امیرالمؤمنین» استدلال میکند که: «الحَربُ خُدعهُ»، «در حرب خواه بگریز و خواه بفریب»، زیرا «نوعی میباید کرد که فرصت به دشمن نداد». شاهطهماسب صفوی، تذکرهی شاهطهماسب، ص. 51.
برخی از تاریخنویسان ایرانی اینگونه سخنان را دلیلی بر وجود نوعی «دیدگاه ماکیاولیمآب» در نزد شاهطهماسب دانستهاند. بدیهی است که چنین تفسیری از این فقره درست نیست و سخن شاهطهماسب برآمده از ارزیابی عملی او از سرشت جنگ است و نه برخاسته از اندیشهای منسجم دربارهی پیوند میان جنگ و سیاست. در این راه شاهعباس گامی فراتر گذاشت و همهی نتایجی را که منطق و «مصالح حفظ قدرت» ایجاب میکرد، گرفت، اما اینجا نیز نباید مانند برخی تاریخنویسان ایرانی و نیز نویسندگان کتاب «شاهعباس، شاهنشاه ایران»، سخنان شاهعباس را دربارهی قدرت مطلق خود - که سفرنامهنویس ایتالیایی، پییترو دِللاواله، گزارش کرده است - با بحثهای رسالهی شهریار ماکیاولی مقایسه و از یک سنخ دانست.
Nahavandi, Bomati, op. cit. p. 76-7
8 – پییترو دللاواله مینویسد: «عشق به جنگ با این قوم، گویی از بدوِ تولد با وجود من عجین شده است و وقتی به اوج خود رسید که از سرزمین آنان عبور کردم ودیدم رفتار آنان با عیسویان چگونه است. در اروپا فرصت اجرای نیات خود را پیدا نکردم، زیرا هیچیک از حکمرانان آن دیار در حال جنگ زمینی با ترکان نیستند... اکنون که فرصتی چنین کمنظیر برای به حقیقت پیوستن رؤیاهای قدیمی من پیدا شده است، به هیچوجه نباید آن را از دست بدهم و برعکس، برای من و حتا تمام هموطنان من باعث سرافکندگی و شرمساری است که به درگاه این شاه، یعنی کسی که خود مسیحی نیست، ولی دوست تمام مسیحیان و بالاخص فرمانروای من است و بارها از مسیحیان درخواست جنگ با ترکها را کرده، آمده باشم و در حالی که برای این کار شمشیر به دست گرفته، او را تنها بگذارم». پییرو دللاواله، سفرنامه، ص. 93.
هم او در جای دیگری، سبب آمدن خود به ایران را تشویق شاهعباس به «جنگ علیه ترکها، دشمن مشترک» خوانده و مینویسد «که از شدت نفرت نسبت به آنان شبها تا به صبح نمیخوابم و اگر چشم بر هم گذارم، فقط به این اشتیاق است که بتوانم روزی بالاترین صدمهی ممکن را به آنها وارد سازم». دللاواله، همان، ص. 7-96
9- پییترو دللاواله، همان، ص. 243
10- پییترو دللاواله، همان، ص. 248
11- پییترو دللاواله، همان، ص. 256
12- همان.
13- پییترو دللاواله، همان، ص. 2-171
14- فلسفی، همان، ج. سوم، ص. 165
15- فلسفی، همان، ص. 248. نهاوندی و بوماتی، ایجاد نهاد عدالتخانه را اصلاحی برای «مهار کردن قدرت فزایندهی روحانیت در امر اجرای عدالت» میدانند.
Nahavandi, Bomati, op. cit. p.89
*****
روزی که شاه عباس یکم درگذشتدکتر انوشیروان کیهانیزاده در تارنمای خود (iranianshistoryonthisday.com) به تاریخ بیستونهم دیماه نوشت: «امروز، 19 ژانویه، سالروز درگذشت شاه عباس یکم است که در سال 1629 میلادی در اشرف (بهشهر) فوت شد. پس از انقراض ساسانیان، شاه عباس نخستین زمامدار ایرانی بود که قدرت را به طور کامل در پایتخت متمرکز ساخت و مرزهای ایران را به خطوط عهد باستان نزدیک کرد و ایران، بار دیگر دارای یک نیروی دریایی مؤثر شد و با کشورهای دوردست مناسبات سیاسی و بازرگانی برابر برقرار ساخت و دست به عمران و آبادانی زد. وی اصفهان را پایتخت کرد و به صورت زیباترین شهر جهان آن زمان در آورد. امنیت راههای ارتباطی را تأمین و کاروانسراهای متعدد برای تسهیل حمل و نقل ایجاد، و میهن را دارای یک ارتش ملی کرد که سربازان آن از میان همهی مردم انتخاب می شدند، نه افراد چند ایل. تاریخنویسان اروپایی وی را درمقایسه با سران ایران عهد باستان؛ از نظر اقتدار، برابر با داریوش بزرگ و از لحاظ کشورداری و ایجاد امنیت و تأسیس یک نطام قضایی خوب مساوی با خسرو انوشیروان نوشتهاند. شاه عباس به دلیل باز شدن پای اروپاییان به آبهای مشرقزمین، نسبت به امنیت خلیج فارس بسیار حسّاس بود. عیب او بمانند سایر سران صفویه تا اواخر قاجاریه، کمتوجهی به ادبیات بود».