نامآوران ایرانی
«آسیبشناسی قدرت» در اندیشه مولانا
- بزرگان
- نمایش از پنج شنبه, 14 شهریور 1392 15:20
- بازدید: 9817
برگرفته از روزنامه اطلاعات، شماره 25671، پنجشنبه 31 امرداد 1392
دکتر احمد کتابی
عضو هیأت علمی بازنشسته پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی
درآمد: مولانا جلالالدین محمد مولوی، بیگمان، سرآمدِ عارفان ایران زمین است و آثار جاویدان او ـ بهویژه مثنوی معنوی ـ گنجینه عظیم و بیبدیلِ معارف الهی و دقایقِ عرفانی. به رَغمِ این تمرکز و استغراق در الهیات و مباحثِ عرفانی، مولانا از توجه و پرداختنِ به دیگر موضوعات نیز غافل نمانده است؛ تا آنجا که کمتر مسألهای در زمینه مسائل و مباحث گوناگون انسانی ـ مخصوصاً در حیطه خودشناسی و کشف و دریافتِ ناشناختهها و ناپیداهای روح آدمی ـ میتوان یافت که از نگاهِ ژرفکاو و تیزبینِ وی دور و مغفول مانده باشد. در مقاله حاضر، نویسنده محترم به بررسی یکی از این مباحث؛ یعنی« قدرت و آسیبهای ناشی از آن» که با انسانشناسی و نیز دانشوحرفه سیاست ارتباطی تنگاتنگ دارد، پرداخته است.
در این مقاله برآنیم تا به بررسی یکی از این مباحث که با انسانشناسی و نیز دانشوحرفه سیاست ارتباطی تنگاتنگ دارد، بپردازیم: قدرت و آسیبهای ناشی از آن. در حاشیه این موضوعِ اصلی و محوری، از دو مسأله بسیار مهم دیگر نیز، که با موضوع قدرت دارای روابط بسیار نزدیک و مناسبات متقابل و درهم تنیدهای است، بهعنوان مقدمه و زمینه بحث، سخن خواهد رفت: شهرتجویی و جاهطلبی. ضمناً در جایجای مقاله به بررسی نقشِ بسیار مؤثر و تعیین کننده ستایشگری (مدح) نابجا در ایجاد و تقویت «کیش شخصیت» و روحیه غرور و تفرعن در ارباب قدرت پرداخته خواهد شد.
1.شهرتجویی
دشمنِ طاووس آمد پَرِّ او
ای بسا شه را بِکُشته فَرِّ او
مثنوی، دفتر یکم: 208
از نظر مولانا، شهرتطلبی و نامجویی از جمله موانعِ اساسی آسایش و و آرامش آدمی، و در بسیاری از موارد، ریشه و منشأ عمده مصیبتها و گرفتاریهای اوست. از اینرو، شگفت نیست که وی از شهرت ـ یا به تعبیر او «اشتهار» ـ به «بندی آهنین» تعبیر میکند که دست و بالِ طالبِ شهرت را میبندد و سدِّ راه خوشبختی و پیشروی و مانعِ نَجاح و سَدادِ او میشود:
خویش را رنجور سازی زارِ زار
تا تو را بیرون کنند از اشتهار 1
که اشتهار خلق بند محکم است
در ره این از بندِ آهن کی کم است؟ 2
همانجا: 1546-1545
ذیلاً از برخی از آفات شهرتجویی یاد میشود:
1-1ـ اظهارِ امتیاز و ارائه کوکبه ظاهری غالباً بلای جهان آدمی میشود:
مولانا، در نخستین حکایت مثنوی ـ قصه پادشاه و کنیزک ـ ضمن ابیاتی چند، از مخمصهها و بلایایی یاد میکند که حُسن شهرت و صاحب امتیاز بودن بر سَرِ موجودات مختلف میآورد. شگفتا! که هر یک از ابیات مزبور، به تنهایی، تمثیلی مستقل محسوب میشود:
دشمنِ طاووس آمد پَرِّ او
ای بسا شه را بِکُشته فَرِّ او
گفت من آن آهواَم کز نافِ من
ریخت این صیاد خونِ صافِ من
ای من آن روباهِ صحرا کز کمین
سر بریدندش برای پوستین
ای من آن پیلی که زخمِ پیلبان
ریخت خونم از برای استخوان
همانجا: 211-208
مولانا، در جای دیگری از همان دفتر، ـ اواخر حکایت طوطی و بازرگان ـ از زبانِ طوطی رهیده از قفس ـ به انسانها درس گمنامی میدهد و آنان را از عرضه هنرها و نمایشِ امتیازها و برجستگیهای خود برحذر میدارد:
گفت طوطی: کو به فعلم پند داد3
که: رها کن لطفِ آواز و وِداد
زا آنکه آوازت تو را در بند کرد
خویشتن مُرده، پِی این پند کرد 4
یعنی ای مطرب شده با عام و خاص
مُرده شو چون من که تا یابی خلاص
دانه باشی، مرغکانت برچنند
غنچه باشی، کودکانت برکَنَند
دانه پنهان کُن، به کلی دام شو
غنچه پنهان کُن، گیاهِ بام5 شو
همانجا: 1834-1830
1-2ـ شهرت موجب برانگیختن رشک و حسد نسبت به صاحب شهرت میشود:
دلیل این امر کاملاً روشن است: تا زمانی که فردی به هنر و یا فضل و فضیلتی مشهور و انگشتنما نشده باشد، کمتر کسی بدو توجه میکند و بنابراین، موردِ حسادت و بغض هم قرار نمیگیرد؛ ولی به محض اینکه برتری و برجستگی او، در زمینهای، آشکار و زبانزد شد، بیگمان، افراد تنگنظر و اندک حوصله ـ اعم از آشنایان و بیگانگان و حتی یاران قدیم ـ بر او رشک میبَرَند و در پوستینش میافتند و در صددِ دشمنی با او و آزاررسانی به وی برمیآیند؛ و از آنجا که اربابِ فضل و هنر، نوعاً، نازکدل و زود رنجاند، از حسد و بدخواهی دیگران سخت ملول و آزردهخاطر میشوند و در نتیجه، مقدار زیادی از وقت و توانِ روحی و جسمی آنها مصروفِ دفاع از خود و دفعِ حیلهها و بدگوییهای حسودان و بدخواهان میگردد.
از دیگر سو، دوستداران و ارادتمندان صاحب شهرت هم، از سَرِ خیرخواهی و ارادتورزی، خویشتن را موظف و مُلزم به تحسین و تمجید او میشمارند و اوقاتِ وی را به شنیدنِ ستایشها و احسنتگوییها و سپاسگزاری از حقوقِ محبت وی هدر میدهند. افزون براین، چنانکه بعداً به تفصیل بیان خواهد شد، این تحسینها و تمجیدها غالباً در روحیه صاحب شهرت اثر نامطلوب میگذارد و دیر یا زود، وی را به عُجب و تکبر مبتلا میسازد.
بنابرآنچه گفته شد، صاحب شهرت نه تنها از جانب دشمن که ازجانب دوست هم، آسیب و زیان میبیند (فروزانفر، 1345، صفحات 726-725). مولانا، ضمن قصه بازرگان و طوطی، این معنی را با شیوایی تمام بیان کرده است:
هر که داد او حُسن خود را در مَزاد 6
صد قضای بد سوی او رو نهاد
چشم7 ها و خشمها و اشک8 ها
بر سرش ریزد چو آب از مشکها
دشمنان او را ز غیرت9 میدَرَند
دوستان هم روزگارش میبرند10
همانجا: 1837-1835
در دفتر پنجم مثنوی نیز، حکایت عبرتانگیزِ دیگری وجود دارد که کم و بیش متضمنِ همین معناست و عنوان طولانیاش گویای مُلَّخَصِ آن:
«قصه آن حکیم که دید طاووسی را که پَرِ زیبای خود را میکند به منقار، و میانداخت و تنِ خود را کل11 و زشت میکرد. [حکیم] از تعجب پرسید که دریغت نمیآید؟ [و طاووس در پاسخش] گفت: [دریغم] میآید؛ امّا پیشِ من جان از پَر عزیزتر است و این عدوی جانِ من است»:
پَرِّ خود میکَند طاووسی به دشت
یک حکیمی رفته بود آنجا به گَشت
گفت: طاووسا! چنین پَرِّ سنّی12
بیدریغ از بیخ چون بر میکَنی؟
خود دلت چون میدهد تا این حُلَل 13
برکنی، اَندازیش اندر وَحَل؟ 14
... بَر مَکَن آن پر که نپذیرد رفو
روی مَخراش از عزا ای خوبرو
آن چنان رویی که چون شمسِ ضُحا 15ست
آن چنان رخ را خراشیدن خطاست
دفتر پنجم: 559-536
و طاووس، پس از فراغت از گریه، حکیم را پاسخی بس شایسته میدهد:
آن نمیبینی که هر سو صد بلا
سوی من آید پِی این بالها؟
ای بسا صیادِ بیرحمت مدام
بهرِ این پرها نهد هر سوم16 دام
چند تیرانداز بهرِ بالها
تیر سوی من کشد اندر هوا؟
چون ندارم زورِ و ضبطِ خویشتن
زین قضا و زین بلا و زین فِتَن 17
آن بِه آید که شَوَم زشت و کریه
تا بُوَم ایمن در این کُهسار و تیه18
همانجا: 646-642
و سرانجام، جواب خود را با بیتی حکیمانه حُسن ختام میبخشد که ضمن آن، زیبایی پرهایش را عاملِ بروز تکبر و تفرعن و به تَبَع آن موجبِ ابتلای به صد بِلا و مصیبتِ دیگر تلقی میکند:
این، سِلاح عُجب من شد ای فَتی
عُجب آرد مُعجبان19 را صد بلا
همانجا: 647
1-3ـ صاحب شهرت براثرِ حصارِ غفلتی که اشتهار برگِردِ او کشیده است، غالباً از واقعیات غافل و دور میماند و در نتیجه، دچار غرور و تکبر میشود. مولانا، در جایی از دفتر پنجم، با استناد و تَمثّلِ به داستان طاووس، انسانهایی را که صاحب گونهای امتیاز و برجستگی هستند، از خطر ابتلای به «خود برتربینی» و تفرعن برحذر میدارد:
فتنه توست این پر طاووسیات
که اشتراکت یا بد و قُدّوسیات 20
دفتر پنجم: 535
با توجه به ملاحظات یاد شده، جای تعجب نیست که مولانا، تا بدین درجه، از شهرتجویی و آفتِ تحسین و تمجید خلق گریزان و طالبِ گمنامی باشد. در تاییدِ بیشتر این معنا، نقل دو روایت از کتاب مناقبالعارفین بیمناسبت نیست:
روزی حضرت مولانا رو به یاران عزیز کرده فرمود: چندانکه ما را شهرت بیشتر شد و مردم به زیارتِ ما میآیند و رغبت مینمایند؛ از آن روز، باز از آفتِ آن نیاسودم، زهی!21 که راست میفرمود حضرت مصطفای ما که الشهرهًُْ آفهًٌْ وا لراحهًُْ فی الخُمول. 22 (افلاکی، 1961، ص 226)
باری! مولانا به خوبی پیبرده بود که آفت اشتهار و تعظیم خلق غالباً مایه فساد و تباهی جانِ بشر است و کمتر انسانی میتوان یافت که نام و آوازه او را فاسد نکند. از اینرو، همواره خود را میشکست و تواضع بلیغ میفرمود. (فروزانفر، 1345، ص 735): اینک به شاهد مثال گویای دیگری در این خصوص توجه کنید:
«شیخ بدرالدین نقاش که از مقبولان خاص حضرت [مولانا] بود چنان روایت کرد: روزی مصحوبِ23 مَلِک المدرسین مولانا سراجالدّین تتری رَحِمَهُ الله به تفرج میرفتیم، از ناگاه به حضرت مولانا مقابل افتادیم که از دور دور تنها میآمد. ما نیز، متابعت او کرده از دور در پِی او میرفتیم. از ناگاه واپس نظر کرده بندگان24 خود را دید. فرمود که: شما تنها بیایید که من غلبه را دوست نمیدارم و همه گریزانی من از خلق شومی دستبوس و سجده ایشان است. خود هماره از تقبیلِ25 دست و سرنهادن مردم بجد میرنجید و به هر آحادی و نامرادی26 تواضع عظیم مینمود، بلکه سجدهها میکرد».
(افلاکی، 196، ص 190)
2.جاهطلبی و منصب دوستی
بیخ و شاخِ27 این ریاست را اگر
باز گویم دفتری باید دگر
دفتر پنجم: 523
حبِّ جاه و منصب، از جمله نیرومندترین، و در عین حال، خطرناکترین انگیزهها در زندگی آدمی است. مولانا، در جایی از دفتر پنجم، قُوّتِ این انگیزه را بیست برابرِ قدرتِ میلِ به خوراک و تمایل جنسی که بَط را مظهر هر دو آنها میداند، برآورد میکند:
حرصِ بط از شهوتِ حلق28 است و فرج29
در ریاست بیست چندان است دَرج 30
همانجا: 518
و در بیتی دیگر، این نسبت را به مراتب بیشتر میداند و در مقام مقایسه، شهوت جنسی را به منزله «مار» و «ریاستطلبی» را به مثابه «اژدها» تلقی میکند:
حرصِ بط یکتاست این پنجاه تاست
حرصِ شهوت مار و منصب اژدهاست
همانجا: 517
و به هر تقدیر، حُبِّ منصب و ریاست را، از نظر شرانگیزی و دردسر آفرینی مطلقاً با حرصِ مال و میل به خوراک و شهوت جنسی قابل قیاس نمیشمارد:
حرص و حَلق و فَرج هم خود بدرگی31 است
لیک منصب نیست آن اِشکستگی است32و33
همانجا: 521
مولانا، در یکجا، گمراهی ابلیس را که موجب طردِ او از بارگاه الهی شد، ناشی از احساس تکبر و جاهطلبی او میداند:
زلّتِ آدم ز اِشکم34 بود و باه 35
وانِ ابلیس از تکبر بود و جاه
لاجرم او زود استغفار کرد
و ان لعین از توبه استکبار کرد 36
همانجا: 521-520
و در جایی دیگر، ریاستجویی را اسبی سرکش قلمداد میکند که در زبان عربی «شیطان» خوانده میشود و سپس، آن را مستحقِ لعنت میشمارد:
اسبِ سرکش را عرب شیطانش خواند
نِی سُتوری را که در مرعی37 بماند
شیطنت گردن کشی بُد در لغت
مستحقِ لعنت آمد این صفت
همانجا: 1546-1545
پس از این توضیحات کلی، اینک به بررسی بعضی از خصایصِ اساسی حبِّ جاه و منصب از دیدگاه مولانا، بهویژه در حوزه سیاست و حکمرانی، پرداخته میشود: شگفتا که مولانا جمله این خصایص را که عصاره و ثمره تجربیات و یافتههای خردمندان و فرزانگانِ بشریت طی قرون و اعصار متمادی است، ضمنِ فقط چند بیت خلاصه و ارائه کرده است که ذیلِ عناوینی ارائه میشود:
در قسمت اول این مقال، بهعنوان مقدمه و زمینه بحث، از«شهرتجویی و جاهطلبی» سخن به میان آمد که با موضوع قدرت دارای روابط بسیار نزدیک و مناسبات متقابل و درهم تنیدهای است. گفتنی است که در جایجای این مطلب به بررسی نقشِ بسیار مؤثر و تعیین کننده ستایشگری(مدح) نابجا در ایجاد و تقویت «کیش شخصیت» و روحیه غرور و تفرعن در ارباب قدرت نیز پرداخته شده است. ذیلاً ادامه این مقاله تحقیقی و پژوهشی ارزنده را پی می گیریم.
2-1ـ انحصارجویی و تمامیتطلبی
جاهطلبان و منصبدوستان نوعاً انحصارطلب و تمامیت خواه (38)اند و وجود شریک و رقیبی را برنمیتابند:
صد خورنده گُنجد اندر گِردِ خوان
دو ریاستجونگنجد در جهان
همانجا: 526
که یادآورِ سخن حکیمانه سعدی در گلستان است که «ده درویشدرگلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند»
در همین زمینه، مولانا، ضمن داستان مربوط به حضرت موسی(ع) و فرعون، متذکر نکته بسیار مهمی شده است: صاحبان قدرت و سلطنت چه بسا ممکن است ذاتاً و فطرتاً انسانهایی رئوف و نیکوکار باشند، امّا همین که مسأله دستیابی به قدرت و یا حفظ آن پیش میآید، یکباره تغییر ماهیت میدهند و چنان به خشونت و بیرحمی گرایش مییابند که به راحتی، تومارِ زندگی رقیب را، حتی بدون اینکه کمترین گناهی از او سرزده باشد، درهم میپیچند:
چونک شاهی دست یابد برشهی
بُکْشَدَش یا باز دارد در چهی
دفتر چهارم: 2751
امّا:
ور بیابد خسته افتاده را
مرهمش سازد شه و بدهد عطا
همانجا: 2752
مولانا، سپس، درصدد توجیه و تعلیلِ این دو برخوردِ متناقض برمیآید و خشونتِ معمول از طرف پادشاه در حقِّ رقیبش را نتیجه تأثیرِ زهرِ تکبر و تفرعن میشناسد:
گرنه زهر است آن تکبر پس چرا
وین دگر را بی ز خدمت چون نواخت؟
کُشت شه را بیگناه و بیخطا؟
زیــن دو جنبش زهر را شــاید شناخت
همانجا: 2754-2753
باری! این همه فساد و تباهی، جملگی، از فضلِ! ربِّ قدرت است و از عواقبِ نامیمون آن.
2-2ـ سترونی حکمرانی
سودای کسبِ مقام و ریاست و دغدغه تثبیت و حفظ آن، در بسیاری از موارد، موجب میشود که اربابِ جاه و قدرت همه خطوطِ قرمزِ اخلاقی و انسانی را پشت سر گذارند و از فرطِ نگرانی و بیمِ دستیابی رقیبانِ احتمالی و یا خیالی به قدرت، نزدیکترین یاران و حتی خویشاوندان خود را از میان بردارند. از اینرو، گفتهاند: الملکُ عقیم (یعنی حکمرانی سترون ـ عِقیم ـ است39
و برای خود خویشاوند و فرزندی نمیشناسد):
آن شنیدستی که الملک عقیم؟
قطعِ خویشی کرد مُلکت جو ز بیم
دفتر پنجم: 528
به باور مولانا، جاذبه قدرت و حبِّ جاه و ریاست در طبایع انسانی به درجهای قوی و بلامنازع است که گاه میشود که از دو رَقیبِ قدرت، هیچیک نمیخواهد، دیگری زنده بماند و نیز پادشاهی پدرش را به قتل میرساند مبادا که در سلطنت با او رقابت و شرکت کند:
آن نخواهد کین بود بر پشتِ خاک
تا مَلِک بُکشَد پدر را ز اشتراک 40
همانجا: 527
مولانا، سپس با توسل به تمثیلی هوشمندانه، جاهطلبی و قدرت دوستی را به آتشِ شعلهکشی تشبیه میکند که اگر مانعی بر سَرِ راهش قرار نگیرد، همه چیز را در لهیبِ خود میسوزاند و نابود میکند:
که عقیم است و وِرا فرزند نیست
همچو آتش با کَسَش پیوند نیست
همانجا: 529
2-3ـ «خودخوری» و «خویشکُشی» قدرت
نکته بسیار مهم دیگری که مولانا از تشبیه حبِّ جاه و قدرت به آتش مدِّ نظر داشته، خصیصه «خودخوری» و «خودسوزی» قدرت است: قدرت، پس از آنکه همه دشمنان داخلی و خارجی خود را از میان برداشت، به سراغِ «خودیها» میرود و به اصطلاح به «خودزنی» و «خویشکُشی» میپردازد؛ و این، واقعیت تلخی است که متأسفانه در عملکردِ بسیاری از مستبدان و پادشاهان جبار گذشته نسبت به نزدیکان و خویشاوندان خویش و نیز در تصفیههای خونین در جریان انقلابها و نهضتهای اجتماعی و سیاسی مصداق تام داشته و جمله معروف «انقلابها فرزندان خود را میخورند» گویاترین وصف حالِ آن است.
مولانا، در بیت زیر، همین فرایند را، منتها بهگونه و تعبیری دیگر، بیان کرده، و انصاف را که در بیانِ آن، عُلوِّ معنی و فصاحت و بلاغت کلام را به نیکوترین وجه جمعآورده است:
هر چه یابد او بسوزد بَر دَرَد
چون نیابد هیچ «خود را میخورد» 41
همانجا: 530
در ابیات بعدی، مولانا راهِ رهایی از بلای جاهطلبی و قدرت دوستی را بدین شرح بیان میدارد: اگر میخواهی از آسیبِ دندانِ عفریتِ جاه و مقام رهایی یابی، باید اَنانيّت و منيّت را در وجود خود نابود کنی و به تعبیر دیگر باید «هیچ» شوی. در این صورت، جاهطلبی در تو پدید نمیآید و از شرِّ آن خواهی رست:
هیچ شو وارَه تو از دندانِ او
رحم کم جو از دلِ سندانِ او42
چونکه گشتی هیچ از سندان مترس
هرصباح از فـقر مطلق43 گـیر درس
همانجا: 532-531
و در جایی دیگر، امنیت و سلامت را در تواضع پیشگی، حاشیهگزینی و احتراز از سروریجویی میداند که از قدیم گفتهاند: کس نیاید به جنگِ افتاده:
چون شکسته میرهد اِشکسته شو
امن در فــقر است اندر فقر رو
... مهتری نفط44 است و آتش ای غوی 45
ای برادر چون برآذر میروی؟
هر چ او هموار46 باشد با زمین
تیرها را کی هدف گــیرد؟ ببین
سر برآرد از زمین آنگاه او
چون هدفها زخم یابد بیرفو47
دفتر چهارم: 2762-2757
و سرانجام به این نتیجهگیری خردمندانه میرسد که بالاتر نشینی، مستلزم آسیبپذیری بیشتر است:
نردبانِ خلق این ما و منی است
عاقبت زین نردبان افتادنی است
هـر کــه بالاتر رود ابــلهترست
کاستخوان او بَتَر خواهد شکست
همانجا: 2765-2763
2-4ـ ارباب جاه و قدرت ـ حتی در اوج اقتدار و حاکمیت ـ اسیرانی بیش نیستند:
از دیدگاه مولانا، حاکمان و قدرتمندان ـ حتی در صورت برخورداری از اقتدار بلامنازع ـ در نهایت، اسیران و بندگانی هستند که خود از اسارت و بندگی خویش بیخبر و غافلند:
کاین زمان هستید خود مملوکِ48 مُلک
مالک و مُلک آن که بجهید او ز هُلک49
باژ گونه50 ای اسیرِ این جهان
نـام خود کردی امـیر ِ ایـن جـهان
ای تو بنده این جهان محبوسِ جان
چندگویی خویش را خواجه جهان؟
همانجا: 652-650
3.عُجبِ51(غرور) ناشی از قدرت
«قدرت فساد میآورد و قدرتِ مطلق فسادِ مطلق»
جان امریچ ادوارد دالبرگ
شناختِ ماهیتِ قدرتِ نامحدود و خصیصه فسادپذیری آن، غالباً از دستاوردهای تمدن مغربزمین طی چند سده گذشته و حاصلِ تلاشها و خردورزیهای اندیشمندان و صاحبنظرانی نظیر منتسکیو، ولتر، ژانژاک روسو، بنجامین فرانکلین، جان لاک و امثال آنها شمرده میشود؛ ولی واقعیت این است که آشنایی انسانها با قدرت نامشروط و نامقید و عوارض و توالی فاسد آن سابقهای به قدمتِ بشریت دارد.
در فرهنگ و ادب فارسی نیز، توجه به موضوع قدرت و ضرورتِ تحدید و تقییدِ آن بیسابقه نیست و در گوشه و کنارِ آثار منثور و منظوم متفکران و سخنوران بزرگ ایران زمین نظیر فردوسی، ناصرخسرو، مولوی، سعدی، عبیدزاکانی، پروین اعتصامی و امثال آنها، در این باره ملاحظات و اشاراتی شایان توجه و تأمل، هر چند بهصورت غیرنظاممند، مشاهده میشود که شاید عالمانهترین و گویاترینِ آنها متعلق به مولوی باشد.
در این قسمت، ذیل عنوانهایی چند، به بررسی و تحلیل اندیشههای مولانا درباره عُجب قدرت و علل و عوامل موجبه و مشدده آن پرداخته میشود:
3-1ـ آثار متقابل قدرت و غرور
لازمه و اقتضای قدرت، بهویژه اگر نامحدود و صاحب آن مسئولیتناپذیر و غیرجوابگو باشد، ابتلای به درجهای از خود برتربینی و تفرعن است که شدت و ضعف آن، برحسب شرایط و مقتضیات و نیز روانشناسی صاحبانِ قدرت، تفاوت مییابد. مبنای این ملازمه و اقتضا را باید در حُبِّ نفسی جستوجو کرد که، کموبیش، در فطرتِ همه آدمیان، و از جمله ارباب قدرت، سرشته شده است و بالطبع در شرایطِ کسبِ قدرت، زمینه بروز و حصول و امکانِ تقویتِ بیشتری مییابد.
این غرور ناشی از قدرت، به نوبه خود، تمایلِ به کسبِ قدرت بیشتر را پدید میآورد و این تمایل، مجدداً، منشاء بروزِ غرور بیشتر میشود و این جریان معیوب، در صورت مواجه نشدن با مانعی جدی، میتواند همچنان ادامه یابد و به مراحل خطرناکی برسد.
پس از این توضیح مقدماتی، اینک به ارائه شواهد مذکور در این خصوص در آثار مولانا پرداخته میشود:
مولانا در جایی از مثنوی، ذیل عنوان «تفسیر و اِن یکادالذین کَفروا لِيَزلَقونکَ بِابصارِهم...» بهتوصیفِ صاحب قدرت و جاهی میپردازد که از فرط عجب و تکبر و براثرِ سرمستی قدرت، کارش بهجایی رسیده است که دم از مقام الوهیت میزند:
از الوهیت زَنَد در جاه لاف
طامعِ شرکت کجا باشد معاف؟52
دفتر پنجم: 519
و درجایی دیگر، با تمثّلِ به فرعون، از تأثیرِ تدریجی فزونی قدرت و حمدوسُجودِ خلق در ایجاد روحیه استکبار و استعباد در آدمیان یاد میکند:
همچو فرعونی مرصع کرده ریش
برتر از عیسی پریده از خریش
... هر که دید آن مال و جاهش سجده کرد
سجده افسوسیان را او بخورد53
گشت مَستک آن گدای ژنده دلق
از سجود و از تحیرهای خلق
دفتر سوم: 781-778
و سپس با تشبیه فرعون به شغالی که، به انگیزه خود بزرگنمایی، با فرو رفتن در خُمِ رنگ خود را طاووسِ علّیین مینمود، وی را سخت مورد عتاب قرار میدهد و از گرفتار آمدن در دامِ تکبر و تفاخر برحذر میدارد:
های! ای فرعون! ناموسی54 مکن
تو شغالی هیچ طاووسی مکن
سوی طاووسان اگر پیدا شوی
عاجزی از جلوه و رسوا شوی
همانجا: 784-783
در حاشیه این مبحث، بیمناسبت نیست نظر مولانا را درباره عواقب خطیر و توالی فاسدِ جمع شدن جهل و قدرت ـ و یا به دیگر سخن حاکمیت و ریاستِ نادانان و گمراهان برجامعه ـ یاد آور شویم:
آنچ منصب میکند با جاهلان
از فضیحت کی کند صد ارسلان؟ 55
عیب او مخفی است چون آلت بیافت
مارش از سوراخ برصحرا شتافت
جمله صــحرا مار و کژدم پُر شود
چونک جاهل شاهِ حکم56 ِ مُر شود
دفتر چهارم: 1443-1441
و سپس افتادنِ زمامِ امور بهدست گمراهان را موجب به آتش کشیده شدن دنیا میداند چرا که آنان، به رغم نشناختنِ راه از چاه، ناخودآگاهانه، مدعی راهشناسی و راهبریاند:
حُکم چون در دستِ گمراهی فتاد
جاه پندارید در چاهی فتاد
ره نمـــیداند قـلاووزی57کنـد
جانِ زشت او جهانسوزی کند
دفتر چهارم: 1448-1447
و در پایان، از اینکه احمقان امکان و فرصت سروری یافته و خردمندان، از فرط بیم، سر در گریبان فرو برده و به گوشه امنِ گمنامی پناه آوردهاند، تلویحاً اظهار تأثر و تأسف میکند:
احمقان سرور شدستند و ز بیم
عاقلان سرها کشیده در گلیم
همانجا: 1452
با توجه به مجموع ملاحظات یاد شده، شاید بتوان گفت که از نظر مولانا قدرت، بهویژه در حالت تکاثر، بالقوه عاملِ اصلی ایجادِ عُجب در صاحب منصبان و حاکمان است، اینک به بررسی دو عامل دیگر که بیشتر جنبه تشدید کننده دارند، پرداخته میشود:
3-2ـ ستایشگری و عُجب قدرت
پیش از این، از نظر مولانا، درباره آثار نامطلوب و مخرب ستایش ـ بهویژه ستایش مفرط و بدون استحقاق ـ در روحیه حاکمان و قدرتمندان و تأثیر مُقدَّرِ آن در سوق دادنِ تدریجی آنان به استکبار و استبداد یاد شد. اینک به بررسی مبسوطتر و تفصیلیتر این مسأله پرداخته میشود:
3-2-1ـ نظر کلی مولانا درباره ستایش (مدح)
از دیدگاه مولانا، تمایل انسان به ستایش شدن، مشروط براینکه از حدِّ عادی و طبیعی فراتر نرود، میلی فطری و خویی خدادادی است. این تمایل، در واقع، از خصلتِ مدحجویی و شُکر طلبی خداوند نشأت میگیرد:
خُلقِ ما بر صورتِ خود کرد خَلق
وصفِ ما از وصفِ او گیرد سَبَق58
چون که آن خَلاّق شُکر و حمدجو ست
آدمی را مـدح جـویی نیـز خوست
همانجا: 1195-1194
3-2-2ـ همه انسانها، کم و بیش مفتون و مسحور ستایش میشوند:
چنانکه اشارت رفت، مدح و ستایش اصولاً موافق طبع و فطرت آدمی است و با حبِّ نفس که از قویترین غرایز انسانی است، ارتباط و سازگاری تام دارد.
به همین مناسبت، انسانها عموماً، و اربابِ قدرت و اصحابِ حکومت خصوصاً، از گفتههای ستایشآمیزِ دیگران ـ هر چند که جنبه مبالغه و صبغه تملق و چاپلوسی داشته باشد ـ ناخودآگاه لذت میبرند و گرچه ممکن است با ابرازِ تواضعی صوری و غیرصادقانه، ظاهراً، خود را مستحقِ مدح نشمرند ولی در بُنِ جان، از آن خوشنود میشوند، بدون اینکه، به مضار و عواقب ناگوار آن توجه و آگاهی داشته باشند.
مهمترین زیان و پیآمد مدح و ثنا، تحریک و تقویتِ احساسِ خودپسندی و خودبرتربینی در آدمی است. این احساس رفتهرفته قوت میگیرد و منشاء آثار و عواقب خطرناکی در شخصیت ممدوح میگردد تا آنجا که به گفته یکی از مثنوی پژوهان، نفس را که در آغاز به مثابه موری ضعیف است به فیلی قوی جثه تبدیل میکند. چنانکه ابتدا ممکن است مدح را با ترددِ خاطر تلقی کند ولی به مرور زمان و درصورت تداومِ مدح، کمکم، امر برخودِ وی نیز مشتبه میشود و عاقبتالامر چنان به فضیلت و برتری خود متقاعد میشود که اگر وی را ستایش نکنند رنجیده خاطر میگردد و مدح را به منزله وظیفهای برای مردم تصور میکند که اهمال در اَدای آن، نشانه مخالفت و دشمنی آنها، و در صورت برخورداری از قدرت، موجب استحقاقِ مجازات شمرده میشود.
از اینرو، مولانا، هوشمندانه انسانها را اندرز میدهد که نفس را باید به خواری عادت داد و جهات منفی و نقاطِ ضعف آن را پیوسته به رخِ آن کشید تا ستایش موجب گمراهی نشود. (فروزانفر، 1345، ص 739-738)
نفس از بس مدحها فرعون شد
کُن ذلیل ا لنفس هوناً لا تَسُد59
دفتر اول: 1867
3-2-2-1ـ مقایسه تأثیر مدح و ذم در روحیه انسانها
نکته بسیار مهمی که مولانا هوشمندانه بدان توجه یافته، اطمینان خاطرِ بیاساسی است که بسیاری از ممدوحان، از سرِ غفلت و یا براثر خودفریبی، بدان دچارند و تصور میکنند که حمد و ثنا در آنها بیتأثیر است. مولانا، بطلان این تصور را از طریق مقایسه تأثیر مدح و ذم (سرزنش) در روحیه آدمیان به اثبات میرساند:
بنابه استدلال مولانا، هجو نوعاً موجبِ رنجیدگی و دلشکستگی مخاطبِ آن میشود و آزردگی و فشار روحی ناشی از آن، ایام متمادی باقی میماند و به این سادگیها فراموش نمیشود. مدح هم، دقیقاً واجد همین خصیصه است و آثار آن، از نظر برانگیختن و تقویتِ احساسِ تکبر و ایجادِ زمینه خودفریبی در ممدوح، تا مدتها برجای میماند:
تو مگو آن مدح را من کی خورم60
از طمع میگـوید او پِــی میبَرَم 61
مادِحت گر هجو گوید برمَلا
روزهــا سوزد دلت زان سوزها
گر چه دانی کو ز حِرمان گفت آن
کـان طمع که داشت از تو شـد زیان
آن اثر میمانــدت در اندرون
در مدیح62 این حالتت هست آزمون
آن اثر هم روزها باقی بود
مــایه کــبر و خِـداع 63 ِ جان شود
همانجا: 1861-1857
ملخص کلام: مردم ستایشجو و تملق دوست، سادهاندیشانه، تصور میکنند که فریب نمیخورند و چاپلوسی راهِ پیشرفت و دستیابی به حقایق و واقعیاتِ جهانِ خارج و شناختِ ماهیتِ اطرافیانِ ستایشگر را به روی آنها نمیبندد و حال آنکه این، اشتباهی بزرگ و پنداری یکسره نادرست است. معیاری که این اشتباه و توهم را آشکار میکند هجو و مذمت است. این مدعیانِ خرد و هوش که خود را در برابرِ مدح و ثنا آسیبناپذیر میدانند، همین که کسی زبان به مذمت آنها بگشاید، یکباره آزرده و آشفتهخاطر، و خشمگین میشوند.
پس معلوم میشود که غریزه خودخواهی و خود برتربینی در آنها قوی و مؤثر است و گرنه میباید که از سرزنش و نکوهش هم دلتنگ نشوند.
باری! به گفته یکی از بزرگان، آدمی ممکن نیست فریب تملق را نخورد و اگر عنایتِ الهی دستگیری نکند، فرشتگان هم، از لغزش مصون نمیمانند تا چه رسد به انسان که پیوسته زندانی غرایز و عادات و محصورِ در شهوات و تلقینها و وسوسههای اطرافیان خود است. (فروزانفر، 1345، ص 606)
3-2-2-2ـ تشبیه مدح و ذم به حلوا و مطبوخ
مولانا، در مقام توجیه مضارِ مدح و ثنا، به ارائه مقایسه دیگری میپردازد: شنیدن مدح را به خوردن حلوا و شنیدن نکوهش را به خوردن مطبوخ64 تشبیه میکند: حلوا، به دلیل شیرینیاش، طبعاً مطلوبِ طبعِ آدمی است؛ ولی شیرینکامی ناشی از آن چند لحظهای بیش دوام نمییابد و دیری نمیپاید که پیآمدِ ناگوار آن، بهصورتِ جوش یا دُمَل، ظاهر میشود.
در مقابل، مطبوخ یا حبِّ مسهل، در اندک زمانی، مزاج را میشوراند و دلپیچه ایجاد میکند و رنج ناشی از آن مدتها ادامه دارد.
بنابر آنچه گفته شد، مدح، مانند حلوا، سازگار و موافقِ میل است، لیکن لذتِ آنی آن، همانند حجابی، مفاسد و مضار آن را میپوشاند و بدین جهت، آدمی از ثمرات وخیم و عواقب سوء آن غافل میماند.
گفتنی است که در جایجای این مطلب به بررسی نقشِ بسیار مؤثر و تعیین کننده ستایشگری(مدح) نابجا در ایجاد و تقویت «کیش شخصیت» و روحیه غرور و تفرعن در ارباب قدرت نیز پرداخته شده است. ذیلاً ادامه و قسمت سوم این مقاله تحقیقی و پژوهشی ارزنده را پی می گیریم.
با توجه به آنچه در نوبت های پیشین گفته آمد، میتوان گفت که مذمت، در مجموع، برمدح رجحان دارد زیرا، کموبیش، سبب بیداری و تنبه است و حال آنکه مدح، بالقوه، موجب غفلت ورزیدن و بازماندن از کمال است:
لیک ننماید(65) چو شیرین است مدح
بد نماید ز انک تلخ افتاد قدح (66)
همچو مطبوخ است و حب (67) کان را خوری
تا به دیری شورش (68) و رنج اندری
ور خوری حلوا بود ذوقش (69) دمی
این اثر چون آن نمیپاید همی
چون نمیپاید، همی پاید نهان
هر ضدی را تو به ضدِّ آن بدان
چون شِکَر پاید همی تأثیرِ او
بعد حینی دُمِّل آرد نیش جو
3-2-3ـ تفکیک بین ستایشِ مطلوب و ستایش مذموم
از نظر مولانا، بعضی ستایشها مطلوب و مستحسناند نظیر ستایش از مردانِ حق و اهلِ فضل و کمال و در مقابل، برخی مذموم و ناپسندند مثلِ ستایشِ از نااهلان.
بنابراین، موجه (بجا) یا ناموجه (نابجا) بودن ستایش، در واقع، به موردِ آن ـ و یا به تعبیر دقیقتر به شخصیت و شایستگی یا ناشایستگی ممدوح ـ بستگی ـ دارد.
شایان توجه است که مولانا ستایش را به بادی تشبیه میکند که در خیکی دمیده میشود و بسته به اینکه خیک سالم و بیعیب و یا ناقص و معیوب باشد، آثار متفاوتی از آن ناشی میشود:
خاصه مردِ حق که در فضل است چُست
پُر شود زان باد، چون خیکِ درست
ور نباشد اهل، زان بادِ دروغ
خیک بدریده است، کِی گیرد فروغ؟ (70)
دفتر چهارم: 1197-1196
و سپس یاد آور میشود که تمثیل مذکور از آنِ او نیست و آن را از پیامبر اکرم اقتباس کرده است:
این مَثَل از خود نگفتم ای رفیق
سرسری مشنو چو اهلی و مفیق (71)
این، پیمبر گفت چون بشنید قدح
که چرا فربه (72) شود احمد به مدح؟
همانجا: 1200-1199
3-2-4ـ ستایش نابجا و آثار زبانبار آن از نظر مولانا
از دیدگاه مولانا، ستایش و مدحِ نابجا، منشاء اثرات ویرانگر و عوارض و توالی فاسدِ متعددی است که ذیلاً از اهم آنها یاد میشود:
3-2-4-1ـ تملقگویی از ناشایستگان و اهلِ شقاوت، موجب سستی اعتقاد و دلسردی نیکوکاران و اهل میگردد:
می بلرزد عرش از مدحِ شقی
بد گمان گردد ز مدحش متقی
دفتر اول: 240
3-2-4-2ـ تملقگویی و چاپلوسی موجب فسادِ تدریجی ارباب قدرت و تباهی پندار و کردار آنها میشود:
در میان سخنوران فارسی ـ از متقدمان گرفته تا متأخران و معاصران ـ کمتر کسی را میتوان یافت که، همانند مولوی، به چگـونگی تأثیر تملق و چاپلـوسی و نـیروی خارقالعاده آن در به انحطاط کشیدنِ خُلق و خو و رفتارِ حاکمان و زمامداران و سوق دادنِ آنان به ورطه خودرایی و خودکامگی پیبرده و واقعگرایانه به توصیف و تحلیل آن پرداخته باشد.
ابیات زیر که از بخشی از قصه بازرگان و طوطی تحت عنوان «مضرَّتِ تعظیمِ خلق و انگشتنمای شدن» نقل شده است، به روشنترین و گویاترین شیوه، وسوسههایی را که متملقان و چاپلوسان در دل و جانِ ارباب قدرت میافکنند، بیان کرده است.
به راستی کدام انسانی را میشناسیم که بتواند در برابر این وساوس شیطانی مقاومت کند، خود را نبازد و از دست نرود. بهخصوص که این تلقینهای مزورانه دقیقاً در جهت موافقت و همراهی با غریزه حبِّ نفس آدمی اندیشیده و ارائه شده است:
... اینش گوید من شَوَم همرازِ تو
وانش گوید نِی منم اَنبازِ تو (73)
اینش گوید نیست چون تو در وجود
در جمال و فضل و در احسان و جود
دفتر اول: 1851-1850
و اکنون به نتیجه و ماحصلِ شومِ این تلقینات و وسوسههای غالباً مزورانه گوش جان فرادهید:
او چو بیند خلق را سرمستِ خویش
از تکبر میرود از دستِ خویش
او نداند که هزاران را چو او
دیو افکنده است اندر آبِ جو (74)
همانجا: 1854-1853
در جای دیگری از مثنوی ـ داستان مربوط به حضرت موسی و فرعون ـ نمونه بارزتری از این وساوسِ شیطانی و قدرتِ جادوئی آنها مشاهده میشود که بسیار عبرتآموز است:
فرعون، در پی مذاکره با موسی(ع) و پیشنهاد ترغیبآمیز آن حضرت برای ایمان آوردن به خدای یگانه، ابتدا، با همسرش، ایسیه، و سپس با وزیرش، هامان، به گفتوگو و رایزنی مینشیند:
ایسیه، که با تمام وجود به فرعون وفادار و آماده خیرخواهی و مصلحتجویی برای اوست، مشتاقانه از پیشنهاد حضرت موسی استقبال میکند و پذیرش آن را فرصتی استثنایی و مغتنم برای نجات و رستگاری فرعون بهشمار میآورد:
باز گفت او این سخن با ایسيَه
گفت: جان اَفشان برین ای دل سیه
بس عنایتهاست متنِ این مقال (75)
زود دریاب ای شهِ نیکو خصال
وقتِ کشت آمد زهی پرسود کشت
این بگفت و گریه کرد و گرم گشت (76)
دفتر چهارم: 2599-2597
و در ضمن از اینکه فرعون پیشنهادِ حضرت موسی را فیالمجلس و بیدرنگ نپذیرفته است، اظهار تعجب و تأسف میکند:
هم در آن مجلس که بشنیدی تو این
چون نگفتی آری و صد آفرین؟
این سخن در گوش خورشید ار شدی
سرنگون بر بوی این زیر آمدی(77)
همانجا: 2603-2602
در مقابل، هامان که قبول پیشنهاد حضرت موسی از جانب فرعون را یکسره منافی با موقعیتِ ممتاز و منافع و مصالحِ نامشروعِ خود در دربارِ فرعون میبیند، نه تنها از آن استقبال نمیکند که درصدد تخطئه آن برمیآید و طرح آن را از طرف موسی(ع) نشانه گستاخی آن حضرت و سوء نیت و توطئه چینی وی برای سرنگونی حاکمیتِ فرعون تلقی میکند. از اینرو، ظاهراً دیگِ غیرتش به حمایتِ از فرعون و دلسوزی! به خاطرِ وی به جوش میآید: خودنمایانه گریبان خود را چاک میزند، دستار و کلاه خود را، به علامت بیقراری و ناخوشنودی، به زمین میکوبد و ریاکارانه گریه و افغان سرمیدهد که چگونه موسی به خود جرأتِ آن را داده است که به ساحتِ مقدس فرعون جسارت روا دارد و وی را به ایمان به خداوند یکتا تحریض و تشویق کند؟
گفت با هامان چو تنها اش بدید
جَست هامان و گریبان را درید!
بانگها زد گریهها کرد آن لعین
کوفت دستار و کُلَه را بر زمین
که چگونه گفت اندر روی شاه
این چنین گستاخ آن حرف تباه؟(78)
همانجا: 2725-2723
و سپس چون موقعیت را برای خود شیرینی و خوشرقصی مناسب مییابد، بارانی از تملق و چاپلوسی را بر سرِ فرعون فرو میریزد ـ ستایشها و تملقهایی که نظایر آنها را بارها و بارها درباره بسیاری از مستبدان و جباران گذشته و حال شنیده و یا خواندهایم:
جمله عالم را مسخر کرده تو
کار را با بخت چون زر کرده تو!
از مشارق و ز مغارب بیلجاج
سوی تو آرند سلطانان خراج!
... پادشاهان لب همی مالند شاد
برستانه (79) خاکِ تو ای کیقباد
تاکنون معبود و مسجودِ جهان
بودهای گردی کمینه بندگان؟
همانجا: 2730-2726
و سرانجام، کار تملق و چاپلوسی را بدان پایه میرساند که خطاب به فرعون میگوید: قبل از هر کار، مرا به قتل برسان تا شاهدِ این نارواییها و بیحرمتیها نسبت به ولی نعمتم نباشم!:
نه بکُش اول مرا ای شاه چین
تا نبیند چشمِ من بر شاه این
خسروا! اول مرا گردن بزن
تا نبیند این مَذلَّت چشمِ من
خود نبودست و مبادا این چنین
که زمین گردون شود گردون (80)زمین
بندگانمانخواجه تاش (81) ماشوند
بیدلان (82) مان دلخراش (83) ما شوند
چشم روشن دشمنان و دوست کور
گشت ما را پس گلستان قعرِ گور
همانجا: 2736-2732
این القائات شیطانی، چنانکه میتوان انتظار داشت در فرعون، که به هر تقدیر، انسان و اسیر و منقادِ حُبِّ نفس است، کارگر میافتد و وی را از پذیرش پیشنهاد دلســـوزانه حضـــرت موسی(ع) باز میدارد:
دوست از دشمن همی نشناخت او
نرد را کورانه کژ میباخت او
همانجا: 2737
سرانجام، جای آن دارد از ابیات نغزی یاد شود که ماحصلِ اندیشه و عصاره کلام مولانا درباره آثارِزیانبارِستایشهای نابجا در روحیه انسانها ـ بهویژه اصحاب قدرت ـ است. در این چند بیت، مولانا حمد و ثنای خلق را به مثابه زهری تلقی میکند که در جانِ ممدوحان ریخته و آکنده میشود و در نتیجه، رفتهرفته آنها را مسموم میسازد و عاقبت، از پای در میآورد:
تو بدان فخر آوری کز ترس و بند
چاپلوست گشت مردم روزِ چند
هر که را مردم سجودی میکنند
زهر اندر جانِ او میآگنند (84)
چونک برگردد از او آن ساجدش (85)
داند او کان زهر بود و موبدش (86)
... این تکبر زهرِ قاتل دان که هست
از می پر زهر شد آن گیج مست
چون می پر زهر نوشد مُدبَری (87)
از طرب یک دم بجنباند سری
بعد یک دم زهر برجانش فتد
زهر در جانش کند دادوستد(88)
گرنداری زهریاش را اعتقاد
کوچه زهر آمد؟ نگر در قومِ عاد
همانجا: 2750-2743
3-2-4-3ـ مولانا هیچگاه ارباب قدرت و اصحاب حکومت را مدح نگفته است
در میان سخنوران ایران، مولانا از معدود شعرایی است که مطلقا زبان به مدح پادشاهان و قدرتمداران نیالوده و به تعبیر زیبا و فاخرِ ناصر خسرو «گوهری لفظِ دری را، به پای خوکان» نریختهاند. در این زمینه، مولانا حتی بر ناصر خسرو هم سبقت گرفته است. (89) افزون براین، مولانا اصولاً از مراوده و ملاقات با امرا و ملوک اکراه تام داشته و همنشینی با آنان را برای دینواخلاق منشاء ضرر و حتی مایه خطر میدانسته است. در تأیید این مدعا، نقلِ قولی از وی ـ از کتاب فیهمافیه ـ بیمناسبت نیست:«با پادشاهان نشستن از این روی خطر نیست که سَر برود، که سَری است رفتنی چه امروز چه فردا. امّا از اینرو خطر است که ایشان چون درآیند و نَفْسهای ایشان قوت گرفته است و اژدها شده، این کس که به ایشان صحبت کرده و دعوی دوستی کرد و مالِ ایشان قبول کرد لابد باشد که بر وِفق ایشان سخن گوید و رأیهای بد ایشان را از روی دل نگاهداشتی(90) قبول کند و نتواند مخالف آن گفتن. از اینرو خطر است زیرا دین را زیان دارد» (مولوی، 1348، ص 9)
3-3ـ انتقادپذیری مانعِ عُجب قدرت است
روی باید آینهوار آهنین
تات(91) گوید روی زشتِ خود ببین
دفتر پنجم: 3506
انتقادپذیری و نقّادی، برخلاف مداحی و ثناگویی، موجب میشود که چشم و گوش انسانها ـ بهویژه صاحبان قدرت ـ برای دیدن و شنیدن عیوب و نقاط ضعف خویش باز شود و در نتیجه، زمینه مساعدی برای شناخت نارساییها، قصورها و تقصیرها و رفع آنها فراهم آید که نتیجه قهری آن کاهشِ احتمالِ ابتلا به غرور است.پس از این مقدمه کوتاه، اکنون به ارائه برخی شاهد مثالهای مربوط به انتقادپذیری و نقد قدرت در آثار مولانا پرداخته میشود:
3-3-1ـ حکایتِ مات کردنِ سید شاهِ ترمد را
مولوی، ضمن یکی از حکایات دفتر پنجم مثنوی، به نقد روحیه انتقادناپذیری و عدم تسلیم در برابر حق ـ که در بین اصحابِ جاه و اربابِ قدرت شیوعِ بسیار دارد ـ پرداخته است. خلاصه ایــن داستان عبرتانـگیز که وصف حالِ اکثریتِ قریب به اتفاق زورمندان و جباران است، بدین شرح است:
پادشاهی با دلقک خود به بازی شطرنج میپردازد. نتیجه بازی به نفع دلقک تمام و شاه به اصطلاح «مات» میشود؛ ولی به مقتضای برخورداری از قدرت مطلقه و روحیه استکباری ناشی از آن، حاضر به پذیرش شکستِ خود، آن هم در برابر یکی از زیردستانش، نیست. از اینرو، به شدت خشمگین میشود و مهرههای شطرنج را بر سر دلقک میکوبد. دلقک از شاه امان میطلبد و شاه بدو فرمان میدهد که در دورِ بعدی بازی، شکست اختیار کند. دلقک درحالیکه از شدت وحشت و بیمِ جان، همانند شخصی برهنه در سرمای زمهریر، لرزه براندامش افتاده است، شروع به بازی میکند. از قضا، این بار نیز، دلقک پیروز میشود:
باخت دستِ دیگر و شه مات شد
وقت شه شه (92) گفتن و میقات شد (93)
دفتر پنجم: 3511
دلقک از ترس به کنجی پناه میبرد و خود را در زیر بالشها، و نمدها پنهان میکند؛ باشد که از ضربات سهمگین شاه، که این بار آتش خشمش بیش از پیش زبانه کشیده است، مصون بماند:
برجَهید آن دلقک و در کنج رفت
شش نمد برخود فگند از بیم تَفت (94)
زیر بالشها و زیر شش نمد
خفت پنهان تا ز زخم شه رَهَد
همانجا: 3513-3512
شاه علت این کار را از او جویا میشود و دلقک هوشمندانه و واقعگرایانه چنین پاسخ میدهد:
کی توان حق گفت جز زیرِ لحاف
با تو ای خشمآورِ آتش سجاف؟ (95)
ای تومات و من ز زخم شاه مات
میزنم شهشه به زیرِ رختهات
همانجا: 3516-3515
3-3-2ـ برخورد تند مولانا با معینالدین پروانه
بنا به روایتِ مؤلفِ مناقبالعارفین:
«روزی [معینالدین] پروانه (96) از حضرت مولانا التماس نموذ (97) که وی را پند دهذ... [مولانا] زمانی متفکر مانده بوذ. [سرانجام] گفت: چون سخنِ خذا و رسول را میخوانی و کماینبغی (98) بحث میکنی و میدانی و از آن کلمات پندپذیر نمیشوی.... از من کجا خواهی شنیدن و متابعت نمودن؟ پروانه گریان برخاست و روانه شذ و بعد از آن به عمل و عدل گستری و احسان مشغول شده خیرات نموذ...»
(افلاکی، 1961، ص 165).
3-3-3ـ کمتوجهی مولانا به سلطان عزالدّین کیکاوس
«شیخ جمالالدین قمری رحمهًْالله علیه چنان روایت کرده که روزی سلطان عِزالدّین کیکاوس اَنَاراللهُ برهانَه (99)، به زیارتِ حضرت مولانا آمذه بود. چنانک میبایذ به وی التفاتی نفرموذ [و] به معارف و نصایح مشغول نشذ.
سلطانِ اسلام بندهوار تذلّل (100) نموذه گفت: تا حضرت مولانا به من پندی دهذ. فرموذ که چه پندی دهم تو را؟ شبانی فرموذهاند گرگی میکنی؛ پاسبانیت فرموذهاند دزدی میکنی؛ رحمانت سلطان کرد، به سخن شیطان کار میکنی.
همانا که سلطان گریان بیرون آمذ. بر درِ مدرسه سر برهنه کرده، توبهها کرد و گفت: خداوندا!
اگرچه حضرت مولانا به من سخنان سخت فرموذ، از بَهرِ تو فرموذ...»
(همان، ص 444-443)
هر دو حکایت یاد شده شاهد مثالهای گویایی است برتایید این واقعیت که امکان انتقاد از حاکمان و زمامداران تا چه حد میتواند از ابتلای آنان به غرور مانع شود و در متنبه کردن و آگاه ساختن آنان از نقاط ضعف شخصی و ایرادات وارد بر شیوه حکمرانی آنها و در نتیجه در تعدیل رفتار آنان نسبت به مردم مؤثر باشد.
3-3-4ـ مولانا حاکمان جبار و خودکامه را به جنازههای حمل شده بردوش مردم تشبیه کرده است:
نام، میری و وزیری و شهی
در نهانش مرگ و درد و جان دهی
بنده باش و بر زمین رو چون سَمَند
چون جنازه نه که برگردن بَرَند
جمله را حمّالِ خود خواهد کفور
چون سوار مرده آرندش به گور
برجنازه هر که را بینی به خواب
فارِسِ (101) منصب شود، عالی رکاب
زانکه آن تابوت برخلق است بار
بار برخلقان فکندند این کِبار
دفتر ششم: 327-323
مآخذ:
1ـ زمانی، کریم، (1385)، میناگر عشق، شرح موضوعی مثنوی معنوی، چاپ چهارم، تهران: نشر نی.
2ـ .................. ، (1383، 1382، 1381، 1378)، شرح جامع مثنوی معنوی، 7 دفتر، تهران: انتشارات اطلاعات.
3ـ فروزانفر، بدیعالزمان، (1345)، نثر و شرح مثنوی شریف، دفتر اول، تهران: انتشارات دانشگاه تهران.
4ـ ......................، (مصحح و تحشیه کننده)، 1348، فیه مافیه، تهران: انتشارات امیرکبیر.
5ـ مولوی، مولانا جلالالدین محمد بلخی، (1387)، مثنوی معنوی، براساس نسخه رنیولدنیکلسون، با مقدمه و شرح حال از بدیعالزمان فروزانفر، همراه با کشفالابیات، چاپ دوم، تهران: انتشارات راستین.
6ـ .......................... ، (1355)، دوره کامل مثنوی معنوی، به سعی و اهتمام و تصحیح رینولد الین نیکلسون از روی نسخه 1923-1925 در لیدن، چاپ چهارم، تهران: انتشارات امیرکبیر.
پی نوشتها:
38 . totalitarian
39 . نسبت دادن عقیمی به مُلک جنبه استعاری دارد و منظور صاحب ملک و ریاست است.
40 . از بیمِ رقیب و شریک شدن در قدرت
41 . ابن یمین ـ شاعر مشهور قرن هشتم هجری ـ همین مضمون را در یکی از قطعات خود آورده است:
آتش ار هیچ نیابد که خورش سازد از آن
کارش آن است که بنشیند و خود را بخورد
(نقل از امثال و حکم دهخدا ذیل آتش ار....)
همین معنی، در یک جمله حِکمی عربی هم آمده است:
النّارُ تاکلُ نَفسَها مالم تجدما تا کله: آتش اگر چیزی نیابد که بسوزاند، خود را میخورد.
42 . کنایه از دلِ سنگ
43 . برای توضیح مستوفی درباره فقر مطلق ه زمانی، 1382، دفتر اول، ص 705، ذیل بیت 2342.
44 . نفط = نفت، ماده معروفِ قابل اشتعال
45 . گمراه
46 . همسطح
47 . التیام
48 . برده
49 . هلاکت، نابودی
50 . به غلط، بیجهت، اشتباهاً
51. نگارنده به تبعیتِ از خواجه شیراز که در چندین مورد از واژه عُجب (غالباً به صورت مضافٌالیه و یا موصوف نظیر عجبِ زهد، عجبِ علم، عجبِ خانقاهی) استفاده کرده این کلمه را به جا و معنای غرور به کار برده است.
52 . کسی که خود را در صفتِ کبریایی خداوند شریک میداند، چگونه ممکن است مشمولِ عفو الهی قرار گیرد؟
53 . سجده و حمد و ثنای متملقان را باور کرد. «افسوس» به معنای ریشخند و استهزا هم آمده است.
54 . تکبر، تفرعن
55 . واژهای ترکی است به معنای شیرِ درنده
56. در لغت به معنای حکم تلخ، کنایه از حاکمیتِ قاطع (شرح جامع مثنوی معنوی، کریم زمانی، جلد چهارم، ص 422)
57 . راهنمایی
58 . درس
59 . کسی باش که نفسش خوار و ذلیل شده است و سروری مجو
60 . من کِی تحت تأثیر آن قرار میگیرم؟
61 . من به منظور او که انگیزه آن طمع است واقفم
62 . سخنِ حاوی مدح
63 . فریب
64 . در لغت به معنای طبخ شده ولی اصطلاحاً به مفهوم داروی جوشانده است که اغلب طعم نامطبوعی دارد.
65 . آثارش ظاهر نمیشود.
66. مذمت، نکوهش
67 . دارویی که به شکل قرص در آمده باشد.
68 . دل پیچه، دل به هم خوردگی
69 . لذتش
70 . اگر ممدوح شایسته مدح نباشد، کی میتواند از قِبَلِ ستایش، رونق و فروغی کسب کند.
71 . هوشیار
72. شاد و مسرور
73. شریک، همتا
74 . کنایه از ورطه فلاکت
75- گفته، پیشنهاد
76- به هیجان آمد
77- سرنگون میشدی. «بو» در این مصراع به معنای اثر است.
78-سخن بیجا، حرف مفت
79- مخفّفِ آستانه
80- جای زمین و آسمان عوض شود.
81- آقا، سرور
82- دل دادهها، شیفتگان
83- دل آزار
84- انباشته میکنند.
85- مدح کننده، سجود کننده
86- معنای این کلمه محل اختلاف است: نیکلسون و شماری از شارحان آن را به معنای مهلک و کشنده معنی کردهاند. بعضی هم آن را به معانی جدا گذارنده و کنار زننده و منزوی کننده دانستهاند و بالاخره بعضی آن را به حکیم و دانشمند مغان و آتشپرستان تعبیر کردهاند (برای توضیحات بیشتر ه شرح جامع مثنوی معنوی کریم زمانی، دفتر چهارم، ص 776-775)
87- بخت برگشته، نگون بخت
88-کُنش و واکنش، تأثیر
89- ناصر خسرو متأسفانه، در چندین مورد، به رغم انتقادات تند و گزندهاش از مدیحهسرایی، به مصداقِ واعظِ غیرمتعظ، و به سرودن مدیحههای مبالغهآمیزی درباره خلفای فاطمی مصر پرداخته است.
90- از روی اِکراه، با وجود مخالفت قلبی
91- مخففِ تا ات: تا به تو
92-«کیش» و «کیش و مات» (از اصطلاحاتِ بازی شطرنج)
93- وعدهگاه، موعد. کنایه از اینکه وقت آن فرارسید که شاه دوباره دلقک را زیر ضربات خود بگیرد.
94- با شتاب، با عجله
95- فرجه بین دو پرده، باریکهای که در حاشیه جامهدوزند (فرهنگ فارسی، دکتر معین).
96- از امرا و حکام و رجال معروف در دوره سلطنت سلاجقه روم... که چندین سال در ممالک روم (= آسیای صغیر) که قونیه جزء ابوابجمعی آن محسوب میشد، بهعنوان نیابت سلطنت فرمانروایی مطلق داشت و در بسطِ امنیت و نشرِ معرفت و تشویقِ اهل فضل و حمایتِ از صوفیه و بنای مساجد و خانقاهها اهتمام میورزید. وی غالباً در مجالسِ جــلالالدین رومی (= مولانا) حضور مییافت خود را از جمله ارادتمندان وی میشمرد (ه دائرهًْ المعارف فارسی، دکتر مصاحب، جلد سوم، ذیل معینالدین پروانه)
97- در رسمالخطِ متداول در زمان تألیف مناقبالعارفین، گاهی حرف (د) را به صورت (ذ) مینوشتهاند.
98- آنگونه که سزاوار است.
99-خداوند برهان او را روشن کند.
100- اظهار کوچکی
101- در لغت به معنای اسب سوار است، کنایه از صاحب، حائز.