شاهنامه
تندیس فردوسی - توران شهریاری (بهرامی)
- شاهنامه
- نمایش از پنج شنبه, 22 ارديبهشت 1390 10:38
- بازدید: 5550
فردوسیِ نژادهٔ نامآور
برپا سِتاده است به میدان در
با فرّ و با شکوه خداوندی
فَرمند و سرفراز و کلان پیکر
در چشمِ ژرفبینِ هنر، چون نور
بر قامتِ بلندِ ادب، چون سر
پیکرتراش، پیکرهٔ او را
بر پایهای نهاده به بالا بَر
دستی به کوه پارهای از خارا
بنهاده کوه پارهای از گوهر
چون بگذری ز پهنهٔ میدانش
با چشمِ دل، به پیکرهاش بنگر
گویی پس از فروغِ سحرگاهی
خورشید سر برون زده از خاور
آن مهرِ دلفروز جهانافروز
پرتو فشانده بر همهٔ کشور
بر تارکش2 ز شال خراسانی است
وز تابَران3 نهاده به سر افسر
عَنقایِ4 اوجِ قافِ بلاغت5 اوست
سیمرغ در بَرَش بگشوده پر
خُردی که آرمیده به پایِ او
فرزند سام6 باشد، زالِ زر7
رنگ سپید پیکره میگوید
آزادهای است پاک و بلنداختر
برخاست سرفراز چنان البرز
بر دست خود گرفته یکی دفتر
آن دفتر شناسهٔ ایران است
فرّ گذشته را به تو یادآور
چون او نیامده است و نیارد نیز
چونان ورا دوباره جهان داور8
فرّ و شکوه کشور ایران را
او هست در زمانه پیامآور
در خیلِ کاروانِ سخن، سالار
در جمعِ شاعرانِ جهان، سرور
میدانِ جنگ را به هنر پَهْلَو9
مردانِ رزم را به سخن رهبر
هوشنگ و کاوه، رستم و رویینتن10
در پیشِ او سِتاده به صف یکسر
گُستَرْد تا که فرِّ فریدون را
تومار دَرنوَردید از بیوَر11
بر خوانِ گستراندهٔ او جمعند
کاووس و کیقباد و جَم و نوذر
تا رستمی زِمام پدید آید
رودابه شد به زال جوان همسر
گودرز و گیو و گُسْتِهَم و گُشواد12
هستند نزد او همه فرمانبر
از قطرههای خونِ سیاووشش
گردیده لالهگون شفقِ احمر
زانو زده است در بَرِ او دارا
خم گشته در برابرش اسکندر
رخ سوده13 است بَر درِ او خاقان
سر هِشتِه14 است بر قدمش قیصر
از طبعِ او دوباره فروزان شد
برزین15 و هم فَرَنبغ16 و نوشآذر17
شاپور و اردشیر و انوشَروان
گِردش فراهمند به هر محضر
با سازِ شعرِ اوست که میرقصد
بر بامِ چرخ، زُهرهٔ خُنیاگر
در جمع شاعرانِ جهان او هست
همچون نگین به حلقهٔ انگشتر
با دُرّ و گوهرش چه کنم مانند؟
کافزون بُوَد ز گنج زر و گوهر
اورنگها18 گرفته از او آذین19
دیهیمها20 گرفته از او زیور
زآیینِ کارزار و نبرد آگاه
شد در حماسه از همه والاتر
هستند مرد پهنهٔ ناوردش21
گردانِ رزم دیده و جنگاور
بنگر به رزمگاهِ وی از هر سو
مردانِ تنستبرِ22 میانلاغر23
تیر و کمان و گرز و سنان بینی
زوبین و نیزه و سپر و خنجر
گاهی تو را به کف بدهد شمشیر
گاهی تو را به لب بنهد ساغر
در بزمگاه، دستزن و پاکوب
در رزمگاه صفشکن و صفدر24
سیمین تنانِ سروقدِ گلچهر
در باغ نظم او به خَرام اندر
هنگامِ چاره، چارهگری داناست
در روزِ رنج و سختی و غم، یاور
تا ننگری به دیدهٔ دل بر او
والاییِ ورا نکنی باور
چون کاوهٔ دلاورِ ایرانپور25
چون رستمِ تهمتنِ ایرانفر
کیخسروی است پاکدل و دانا
رویینتنی است پر دل و بینشور
آزادهای است بین سران سردار
فرزانهای است بین مهان مهتر
دلدادهای ز جان و دلش عاشق
فرماندهای دلیر و جهانگستر
آزادگی و پاکی و نیکی را
شیدا و عاشق است و ستایشگر
شهنامه را به هوش چو بنیوشی26
خوانَد به گُوشت از فلکِ اخضر
گاهی بُوَد چو شام خزان، غمناک
گاهِ دگر بهارِ نشاطآور
گاهت کند ز بازیِ گردون مات
گاهت برون بیاورد از ششدر
گاهی به کارها بدهد پاداش
گاهی به کردهها بدهد کیفر
بذری که افکنی، دِرَوی آن را
گیتی است کشتزار و تو برزیگر
ما بگذریم و میگذرد بر ما
اردیبهشت و تیر و دی و آذر
چون غنچه برشکفت، بگردد گل
گل چون شکفته شد، بشود پَرپَر
او عاشقی است دیدهور و دانا
دلسوز و مهربان چو یکی مادر
تخمِ سخن فِشاند، اگر سی سال
تا روزگار هست، دِهدْمان بر
از نعمتِ وجودِ عزیز او
خود پارسی است گویشِ ما ایدر
جز او که این نبوغ و توان را داشت؟
کاتش برآرد از دلِ خاکستر
اجزایِ استخوانِ نیاکان را
پیوست جاودانه به یکدیگر
چون کوه بیتزلزل و پابرجای
اِستاد پیشِ تیرِ ملامتگر
وارسته از علایقِ دنیا بود
بیاعتنا به شاه و به سیم و زر
شورآفرین چو بادهٔ آتشناک
سوزان، چو شعله در جگرِ اخگر
عشقِ وطن به خون و رگش جاری
آتشگهیِ به جان و دلش مٌضمر27
از بهر جاودانگی ایران
عمری دراز ماند در این سنگر
همتایِ شاهنامه نخواهی یافت
جویی اگر به گیتی سرتاسر
پس این گزافه نیست اگر گویم
چون او ندیده عالمِ پهناور
فرمانروا و خسروِ دلها اوست
این خسروی ز جاه جهان خوشتر
تابَد هماره تا که جهان برجاست
خورشیدسان، به گنبد نیلوفر28
پینویسها :
1ـ اشاره است به مجسمهٔ فردوسی که در میدان فردوسی تهران با شکوه ویژهای جلب توجه میکند.
2ـ فرق سر
3ـ منطقهای از خراسان آن روز که توس و باژ را هم دربر میگرفت.
4ـ مرغ افسانهای بلندپروازی مانند شاهین و عقاب. قدما عقیده داشتند این مرغ افسانهای در کوه قاف زندگی میکند.
5 ـ رسایی و شیوایی در سخن گفتن.
6ـ پسر نیرم یا نریمان و پدر زال و جدّ رستم که از پهلوانان نامی ایران بود.
7ـ زال زر پدر رستم و پسر سام که سپیدموی و سرخروی به دنیا آمد و داستان نهادن او در کوه البرز و پروردنش به وسیله سیمرغ و سپس بازگرفتنش به وسیلهٔ پدر و نیز عشق و شیدایی او به رودابه در شاهنامه به تفصیل آمده که از زیباترین قسمتهای اسطورهای و پهلوانی شاهنامه است. چون زال و سیمرغ نماد اسطورهای شاهنامه است، لذا پیکرتراش پرآوازه ایران شادروان ابوالحسن صدیقی آن دو را در کنار تندیس فردوسی قرار داده است.
8 ـ یکی از نامهای خداوند
9ـ پهلوان و گرد و دلیر
10ـ مقصود اسفندیار پسر شاه گشتاسب و همآورد رستم است.
11ـ از القاب ضحاک است. خود کلمه بیور به معنی ده هزار است. چون ضحاک ده هزار اسب داشت او را بیوراسب یعنی صاحب ده هزار اسب نیز مینامیدند.
12ـ چهار تن از پهلوانان نامی شاهنامه.
13ـ ساییده
14ـ نهاده
15ـ یکی از سه آتشکدهٔ بزرگ زمان ساسانیان در منطقه ریوند خراسان که نزدیک نیشابور بود. این آتشکده به نام آذربرزین یا برزین مهر یا مهر برزین خوانده میشد و به طبقهٔ کارگر و کشاورز تعلق داشت.
16ـ آتشکدهٔ فَرَنْبَغ در شهر کاریان پارس بود که به موبدان و روحانیان زرتشتی تعلق داشت.
17ـ نوشاذر یا آذرنوش یکی از آتشکدههای بزرگ زمان ساسانی، در خراسان بزرگ آن زمان ـ که خاستگاه آئین زرتشت نیز بوده است ـ واقع شده بود. توضیح دیگر اینکه آتشکدهٔ آذرگشسب نیز در شهر شیز (تکاب) آذربایجان بود که به ارتشیان و شاهان ساسانی تعلق داشت و از بزرگترین آتشکدههای آن زمان بود.
18ـ تخت
19ـ زیور و زینت
20ـ تاج و افسر
21ـ کارزار و رزم و ستیز و آورد.
22ـ تنومند
23ـ کمرباریک
24ـ صفشکن: کسی که صف دشمن را میشکند و به دشمن حمله میکند. صفدر: کسی که صف دشمن را میدرد و جلو میرود.
25ـ پسر ایران
26ـ بشنوی
27ـ پنهان
28ـ به هنگام بزرگداشت جهانی فردوسی که از طرف یونسکو با حضور عدهٔ زیادی از فردوسیشناسان و ایرانشناسان داخلی و خارجی در دانشگاه تهران برگزار بود، این چکامه برای حاضرانِ در جلسه بازگو شد.
*****
سروش حماسهها
* این شعر چندسال قبل به همراه شعری از ملکالشعرای بهار، پرویناعتصامی و فریدون مشیری، در ایتالیا برندهٔ جایزه «اینترموندیا» شد.
فردوسی بزرگ
اَبر مردِ روزگار
نامت هماره مایهٔ نامآوری بُوَد
شعرت ستون شعر و زبانِ دری بُوَد
شهنامه، کارنامهِ خودباوری بُوَد
نوری که تافت از تو به ایران باستان، در هر زمانه مشعل روشنگری بُوَد
بیش از هزار سال گذشت و تو همچنان، بر اوجِ قلههای سخن ایستادهای
ای فرّ خجسته، شاعر شعرِ حماسهها
با شور شعر خویش
تا هفت گنبد فلک آواز دادهای
بر بال شاهنامه که سیمرغ قاف توست
جان را به عرش برده و پرواز دادهای
کو ویژه واژهای که ستایم تو را به آن؟
ای جاودانه مرد، وی پرچمِ نبرد
سی سالِ پرثمر
سی سالِ بی سپر
پیگیر و دمبدم
با قدرت قلم
با عشق آتشین
آگاه و ژرفبین
تاریخ پُر شکوه و غرور گذشته را
از دستبرد حمله و تاراج دشمنان
با شعر خود ستانده به ما باز دادهای
کاخ بلندِ نظم تو تا روز رستخیز،
بیگفته از عزیزترین یادگارهاست.
آن گوهر مراد که شهنامه خواندیاش
گنجینهٔ گزیدهترین ماندگارهاست
شعر حماسیات که پر است از غرور و شور
والاترین سرود کهن روزگارهاست
چون با فروغ مهر و توانایی خرد،
بر شعر جاودان قرون و هزارهها
با فرّ عشق، جلوهٔ اعجاز دادهای