سه شنبه, 13ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست دکتر محمد مصدق به مناسبت چهاردهم اسفند 1345 سالروز درگذشت دکتر محمد مصدق - مرگی غمبار در روزهای احتضار میان سکوت روستا - بزرگمردی که شهرتش در تمام جهان پیچید

دکتر محمد مصدق

به مناسبت چهاردهم اسفند 1345 سالروز درگذشت دکتر محمد مصدق - مرگی غمبار در روزهای احتضار میان سکوت روستا - بزرگمردی که شهرتش در تمام جهان پیچید

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)

نسیم خلیلی

 

تبعید به احمد آباد آغاز زمزمه مرگ بود برای مصدق، از این رو که مرگ او همچون مرگ بسیاری از وارهاندگان تاریخ، مرگی تدریجی بوده‌ است، مرگی غمبار

درگذشت دکتر محمد مصدق را از سال‌ها پیش از هزار و سي‌صد و چهل و پنج باید بازکاوی کرد، شاید از همان روز کودتای بیست و هشتم مرداد سی و دو مثلا، یا روزی که به روستای احمدآباد تبعید شد و دیگر به گردونه سیاست ایران بازنگشت، اما پرهیبش همیشه بود، بود به تایید بسیاری از منابع تاریخی، آن هم در پس ذهن بیشتر متفکرانی که خواهان تغییر بودند، حتی نوشته‌اند که انقلاب سال پنجاه و هفت، انتقام کودتای سی و دو و مهجوریت مصدق بود از نظام حاکم؛ دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن بر این انگاره در کتاب‌های خود همواره پای فشرده‌ است و مثلا در کتاب «روزها» در این زمینه می‌نویسد:

«این را هم باید گفت که انقلاب بهمن نوعی انتقام از نظام بود. مردم ایران در ژرفای وجود خود کودتای 28 مرداد را نبخشیدند و در نزد خود شرمنده بودند که چرا در برابر چشم آنان این اتفاق افتاد. از این روست که می‌توان گفت که حکومت پیشین، یعنی آخرین سلسله شاهی ایران، خود بزرگترین مسبب سرنگونی خود گشت.»

او ضمن نقل این نگره و تشریح و تفصیل آن، در جای دیگر تاکید می‌کند که مردم پس از کودتا دچار نوعی فروبستگی شده بودند «حتی احساسی شبیه به شرمندگی و قصور، که چرا تن به کودتا داده‌بودند. آنان در زمان مصدق شاید بیش از حد احساسات به خرج داده‌ بودند.»

 

درباره شدت این احساسات و اساسا فضای عاطفی و حماسی سال‌های نخست‌وزیری مصدق، شاید یکی از بهترین داده‌های تاریخ اجتماعی را بتوان در روایت‌های علی‌اشرف درویشیان در خود زندگی‌نامه‌نگاری جذابش، «سال‌های ابری» بازیافت؛ درویشیان ضمن اشاره به این داده تاریخی که مصدق همواره با ادبیاتی معطوف به آینده و امید و میهن‌پرستی با مردم مستقیما و صادقانه به گفت‌وگو می‌پرداخته‌ است، به ماجرای اوراق قرضه اشاره می‌کند که طی آن نخست‌وزیر حماسی، از مردم می‌خواهد برای کمک به دولت اوراق قرضه ملی را به ملبغ مشخصی تهیه کنند و در ادامه از نوجوان روایت که متعلق به خانواده‌ای فقیر است، سخن می‌گوید که بعد از شنیدن حرف‌های معلم مصدقی سر کلاس، در فضای حماسی روزهای شورانگیز ابتدای دهه سی، از مادرش که با خیاطی کردن گذران امور می‌کرده‌ است می‌خواهد بیست تومن پول برای خرید قرضه ملی به او بدهد و با ادبیاتی عاطفی تصریح می‌دارد که: «دکتر مصدق از مردم خواسته که او را کمک بکنند. بعدا آن را پس می‌دهند. مثل قرض است. جایزه هم رویش می‌گذارند. ترا به حضرت عباس برایم تهیه کن.»

اما ادبیات مادر تنگدست قصه که به روشنی می‌تواند نماینده توده‌های مردم در تاریخ معاصر باشد، به مراتب عاطفی‌تر هم هست: «-آخر درد دکتر مصدق بخورد روی سر من بدبخت. ای بیچاره بیست تومن خرجی یک هفته ماست. از کجا بیاورم. یک روز تمام سوزن می‌زنم تا یک چادر بدوزم. چقدر به من می‌دهند، پانزده قران! {...} ای بدبخت به تو و من. آخر این روزها کی پول دارد. همه زندگیمان را که بتکانیم بیست تومن نمی‌شود.»

به هر حال هرچند اسلامی ندوشن این فضای فکری و عاطفی مملو از احساسات‌زدگی توده‌های مردم را با نگاهی نقادانه، «بیش از حد» توصیف می‌کند و در نتیجه آن را امری غیرعقلانی می‌داند که ضرورتا به نتیجه روشنی منتج نخواهد شد اما در عین حال تصریح می‌دارد که چنین احساساتی نتیجه رویکردها و بلندپروازی‌های عاطفی و میهن‌دوستانه محمد مصدق بوده‌ است که جامعه نیز به گرمی از آن استقبال می‌کرده‌ است چرا که میل به تغییر و طرحی نو درافکندن در خون اجتماع وقت جاری بوده‌ است و از این رو به روشنی می‌نویسد: «مصدق از نهضت ملی شدن نفت، چیزی فراتر از اقتصاد می‌خواست. او استقلال ملی برای ایران طلب می‌کرد. منظور آن بود که این لکه نفوذ خارجی از دامن ایران زدوده شود. استقلال، به نظر می رسید که مادر است و منشاء رونق اقتصادی نیز می‌شود؛ تا آن نباشد، یک ملت در مسیر درست حرکت نمی‌کند.»

این نگره‌ها به خوبی یادآور آن سخنانی است که احمد بنی جمالی در کتاب خود «آشوب» درباره وجه حماسی شخصیت مصدق نقل می‌کند؛ او معتقد است محمد مصدق در اوج احساس پرشورش از نهضت ملی شدن نفت، آن را تجدید حیات ملت ایران خوانده و گفته بود: روح ایرانی از ماورای تاریخ کهن چندین هزار ساله‌اش از نو درخشیدن گرفته و روزهای زبونی و ناتوانی خویش را پشت سر گذاشته است. و از این رو می‌توان او را سیاستمداری شورآفرین و یا به تعبیر خود «آیینی» معرفی کرد.

 

 

از آن تبعید تا این تبعید

به هر حال تبعید به احمد آباد آغاز زمزمه مرگ بود برای مصدق از این رو که مرگ او همچون مرگ بسیاری از وارهاندگان تاریخ، مرگی تدریجی بوده‌ است، هرچند که غلامحسن مصدق، فرزند او تصریح می‌دارد که پدرش سال‌ها پیش از هم، به تلافی مخالفت با دیکتاتوری رضاشاه، خویش را از مصائب دنیای آلوده سیاست به این روستا تبعید کرده‌ است، این تبعید خودخواسته که غلامحسین مصدق از آن یاد می‌کند، در سال‌هایی اتفاق می‌افتد که مصدق با چنین نطق‌های غرایی می‌کوشد حکومت رضاشاه را در تعامل با مشروطیت به چالش کشد:

«چرا خون شهدای آزادی را بیخود ریختید؟ چرا مردم را به کشتن دادید؟ می‌خواستید از روز اول بگویید ما دروغ می‌گفتیم و مشروطه نمی‌خواستیم، آزادی نمی‌خواستیم، یک ملتی است جاهل و باید با چماق آدم بشود. اگر مقصود این بود چرا بیست سال زحمت کشیدیم؟»

این نطق‌ها از سوی مصدق بازتابی عینی و عملی در تغییر اوضاع مملکت نداشت و مصدق می‌دانست که رضاشاه هرگز به دنبال تجدید حیات مشروطیت نیست و از این رو سیاست را رها کرد و به روستای آبا و اجدادی‌اش در ساوجبلاغ رفت و به جای امور سیاسی و حقوقی به کشاورزی مشغول شد؛ اما رنج و انزوای تبعید خودخواسته کجا و تبعید تحمیل شده از سوی استبداد پیروز شده کجا؟

دکتر غلامحسین مصدق، در جای دیگری در خاطراتش، از تنهایی پدر با شاخ و برگ فراوانی در این سال‌های تبعید دوم به احمدآباد سخن می‌گوید، تنهایی غمگنانه و ژرفی که می‌توان آغاز مرگ تدریجی سیاستمداری به شمار آوردش که قدرت او را فرهمند و کاریزماتیک دانسته‌اند؛ پیرمردی غمگین در روستایی مهجور در کنار نبات و لقا که نمایندگان کوچک و اندوهگین جامعه‌ای منفعل‌اند: «روزهای‌ تعطیل‌ عصرها‌ که ما قصد بازگشت به تهران را داشتیم، ایـن احساس‌ تنهایی را با تمام‌ وجود‌ از‌ نگاه‌های مرحوم پدرم به خوبی درک و لمس می‌کردم. پدرم آشپزی داشت بـه نام نبات‌ علی‌ که برای او و مأمورهای ساواک غذا می‌پخت‌ و خدمتکاری داشت به نام لقا که‌ کـارهای‌ خـانه‌ را انـجام می‌داد، و این دو نفر خادم‌ هم‌صحبت مصدق در زمان انزوا بودند، ولی‌ آن‌ مـرحوم نمی‌توانست بـا آن‌ها در آن‌ دنیای تنهایی صحبتی داشته باشد. مرحوم مصدق‌ گفت‌: روزی‌ خواستم با لقا حرف‌ بزنم، از او سوال کردم: لقا هوا چطور است؟ جواب داد: بنده چه‌ عرض‌ کنم خودتان‌ بهتر می‌دانید!»

مصدق در تنهایی روستا با سکوت غمبار نبات و لقا روزهای احتضار را می‌گذراند در حالی‌که در تمام جهان نامش بر سر زبان‌ها بود؛ اسلامی ندوشن در همان کتاب پیش‌گفته، ضمن اشاره به روزهای اقامتش در فرانسه می‌نویسد: «در تمام دوران حکومت مصدق من در فرانسه بودم و مداخله‌ای هم در کار سیاست نداشتم. در آن زمان حرکت و اعتبار خاصی در سیاست خارجی ایران نهاده شده بود که از بعد از مشروطه هیچ‌وقت نظیری برای آن دیده نشده‌ بود. سلمانی محله ما در پاریس شاید نخستین بار بود که از ایران حرفی می‌شنید، ولی نام مصدق را با تحسین بر زبان می‌آورد.»

غلامحسین مصدق نیز روایتی درباره محبوبیت پدر دارد که بر گفتار اسلامی ندوشن مهر تاییدی موکدانه می‌زند او از خاطره‌ای سخن می‌گوید که در زمان نخست وزیری پدر رخ می‌دهد و به روشنی موید آن است که مصدق تا چه اندازه به لحاظ موضع‌گیری‌های سیاسی و اخلاقی در جهان ستوده می شده و برعکس در ایران برای عزل و رنج و حصرش تلاش می‌کرده‌اند:

«روزهای اول اقامتمان در نیویورک روزنامه نیویورک هرالد تریبون سرمقاله مفصلی درباره ایران، جنبش ملی شدن صنعت نفت و شخصیت سیاسی دکتر محمد مصدق نوشت. این مقالات را خانمی به نام مارگرت هیگنز خبرنگار روزنامه مزبور نوشته بود و روی هم رفته از ایران و منافع کشورمان جانبداری کرده بود. مارگرت هینگنز از زمره خبرنگاران مشهور آمریکا بود. وی در جنگ کره همراه با سربازان آمریکایی با چند چتر در پشت جبهه فرود آمده بود و اخبار عملیات را برای روزنامه‌اش فرستاد.»

غلامحسین می‌نویسد که پدر از او می‌خواهد برای قدردانی از این روزنامه‌نگار، برایش یک تخته قالیچه هدیه ببرند اما خانم هینگز حاضر به دریافت قالیچه نشد و گفت: سلام مرا به پدرتان، نخست وزیر ایران برسانید و بگویید اگر هدیه ایشان را قبول کنم مردم خواهند گفت: در نوشتن مقالات مربوط به ایران تحت تاثیر این هدیه قرار گرفته‌ام.»

و به این ترتیب مرد بزرگی که شهرتش در تمام جهان پیچیده است و ایران را گاه به نام او می‌شناسند، در تنهایی غم‌انگیزی در میان اندوه نبات و لقا می‌میرد.

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید